دکتر خودش را به میز نزدیکتر کرد.
اشک از گوشه چشم مرد جاری شد. چانهاش شروع به لرزیدن کرد.
چشمهایش را گشود و موسیقی را قطع کرد.
دکتر که به میز رسیده بود سرش را به طرف مرد برگرداند.
مرد بلند شد و سرش را کمی به طرفین تکان داد.
- «نه! من مثل تو نیستم، من یه جنایتکار نیستم، فقط یه پدرم. فقط میخواستم ببینم پسرم آخرین لحظاتش رو چطور گذرونده. میخواستم دست و پا زدن برای زنده موندن رو تجربه کنی. تنگی نفس، سرفه کردن، عرق کردن و سوختن گلو رو حس کنی.»
گوشی دکتر را با دستمال برداشت.
سرش را برگرداند و به سمت در اتاق حرکت کرد.
- «الو! اورژانس؟»
صدای چند گلوله شنیده شد.
در کمرش احساس سوزش شدیدی کرد.
دستش را به چهارچوب در گرفت. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست.
دکتر اسلحه را که از کشوی میز برداشته بود، پایین آورد.
- «ترجیح میدم بمیرم ولی نذارم اعتبارم رو بگیری.»
مرد صورتش را از درد جمع کرد و لبخندی زد.
- «من بهت دروغ گفتم. حق انتخابی وجود نداره، تو محکومی به رنج تدریجی.»
دکتر چشمانش را ریز کرد.
مرد به آرامی پلک زد.
- «قبل از اینکه وارد اتاق بشم به پلیس زنگ زدم. اون قدر ریتالین تقلبی توی مطب جاسازی کردم که دیگه یه روز آفتابی رو نبینی. با حق انتخاب، میخواستم بهت امید بدم تا طعم ناامیدی رو بچشی.»
مرد دستش را روی سینهاش گذاشت. گلوله از بدنش عبور کرده بود. نگاهی به دست خونیاش انداخت و لبخند دنداننمایی زد.
- «دیگه هیچی من رو بیشتر از دیدار عزیزانم خوشحال نمیکنه.»
نگاهش را به دکتر دوخت.
- «ممنون از لطفت.»
وزش باد پرده را کنار زد. نور سرخ رنگ خورشید به صورت مرد تابید. سرش را به سمت پنجره چرخاند. لبخندش عمیقتر شد و چشمهایش را به آرامی بست.
دکتر اسلحه را به شقیقهاش نزدیک کرد. دستش میلرزید. صورتش از اشک پر شد. چشمهایش را بست. صدای آژیر پلیس شنیده میشد. پلکهایش را به هم فشار داد. انگشتش روی ماشه بود. صدای پای چند نفر از راهپله شنیده میشد. صورتش از عرق خیس شده بود. دستانش شل شد و اسلحه را به زمین انداخت.
نگاهی به پیکر بی جان مرد انداخت.
-«آمادهام، برای رنج تدریجی!»
#علیاصغرعبداللهزاده
#داستان_کوتاه
🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" بسم الله الرحمن الرحیم "
#محرم_1446 🖤❤️
رفقا سلام
به مناسبت شروع محرم یک داستان کوتاه که در چند پرده چند سال پیش برای یه موسسهای نوشته بودم براتون شبی یک قسمت ارسال میشه🌱
بخونید نقاط قوت و نواقص رو بیاید باهام درمیون بگذارید @shin_alef
🤍خوشحال میشم تحلیل کنید چون این کار قدیمیه و میشه راحت نقدش کرد
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده اول
پا تند می کند و با سرعت هر چه تمام تر راهرو ها را یکی پس از دیگری زیر پا میگذارد بلکه زودتر به مقصد برسد. بیش از اینکه نگران باشد عصبانی ست. هنوز نمیداند کم و کیف ماجرا چیست اما خودش را برای یک دعوای حسابی آماده کرده...
نفس نفس زنان می رسد و... هنوز توقف نکرده زن بچه بغل مضطرب مقابلش را بی ملاحظه به باد ملامت میگیرد:
_آخرش کار خودتو کردی دیگه؟
خیالت راحت شد؟ همینو میخواستی مگه نه؟
به جای زن جوان مردی که پشت سرش ایستاده جلو میآید و او را به دور کرده به طرف خود میکشاند: آروم باش آقا خسرو... به این بنده خدا چه کار داری؟! اونم نگرانه... اتفاقه دیگه پیش میاد
حالا انشاءالله مشکلی پیش نمیاد بیا بشین...
با کف دست عرق از پیشانی می گیرد و شوهر خواهرش را کمی عقب میراند: کجاست دخترم
این بار زن جوان به شوهرش جواب میدهد صدایش از نگرانی به لرزه افتاده و دستها و لب هایش از ترس یخ کرده:
_بردنش عکس بگیرن...
بی آنکه به همسرش نگاه کند عصبی میپرسد: به هوش بود؟
_تا اینجا که به هوش بود...
صدای خسرو هم میلرزد از نگرانی:
چقدر بهت گفتم حواست به این بچه باشه
قرار بود واسه این بچه مادری کنی نه اینکه...
_لا اله الا الله کوتاه بیا آقا خسرو... تقصیر این بنده خدا چیه؟!
بچه ست دیگه با هم سن و سال هاش بازی میکرده تو شلوغی از در خونه میرن بیرون کسی نمیفهمه... بعدم که یه ماشین با سرعت پیچیده تو کوچه و... ممکن بود به هرکدوم از بچهها بزنه... به خدا هانیه منم باهاش بوده...
آقا جواد، شوهر فرخنده خواهر بزرگ خسرو، قصد میانجیگری داشت اما داغ دل این پدر را تازه تر کرد: اون راننده کجاست الان؟
_هست نگران نباش... کلانتریه...
سرش را توی دست گرفت و روی نزدیکترین صندلی نشست:
_آخه جواد آقا اگه بدونی چقدر بهش سفارش کردم تو این دو سه روز که مثلا اومدیم مسافرت من کلی کار دارم تو حواست به این بچه باشه...
الان اگه بلایی سرش بیاد من جواب مادرش رو چی بدم این بچه یتیم رو سپرده به من...
سپیده هم به حرف می آید: میبینی آقا جواد فکر زن مرده ش هست فکر من بدبخت که بچه به بغل اینطوری دارم میلرزم نیست... من واسه این بچه هیچ کاری نکردم نه؟ خیلی بی چشم و رویی خسرو!
من اگه نبودم با یه بچه که مادرش سر زا رفته چه کار می خواستی بکنی؟ اومدم شدم پرستار بچه ت چهار سال بزرگش کردم آخرش هم شدم زن بابا...!
آقا جواد که هم سن و سال بیشتری داشت و هم جا افتاده تر بود مدام ناچار به میانجی بود:
شما کوتاه بیا سپیده خانوم حالا حالش بده یه چیزی میگه...
خسرو اما از شدت ناراحتی بی مراعات باز هم ادامه داد: مگه دروغ میگم؟! این بچه همیشه خار چشم تو بوده... از روز اول به خاطر اون اومدی تو خونه من وگرنه که من بعد از سحر خدا بیامرز هرگز...
سپیده_ ا... ببین چی داره میگه شیطونه میگه...
جواد_تورو خدا تمومش کنید آخه الان وقت این حرفاست؟ شما الان باید دعا کنید خدا رحم کنه و مشکلی برای شیرین پیش نیاد نه اینکه به هم بپرید
خسرو_ ول کن آقا جواد اگه به دعا حل میشد که اصلاً بلا سر این بچه یتیم نمیاومد. مادر ما هم نمیدونم چه اصراری داره خونه رو مسجد کنه هر سال..
توی اون شلوغی معلومه هر اتفاقی ممکنه بیفته
کاش اصلاً نمی اومدیم همین چند روزم
بس که زنگ زد گفت دلم تنگ شده شهراد رو بیارید ببینم راه افتادیم اومدیم
جواد_این اتفاق تو هر شلوغی ممکنه بیفته آقا خسرو چه هیئت و تکیه چه مهمونی و پارک چه ایران چه امارات چه هر جای دیگه
بعدم پیرزن نمی گفت شما خودتون نمی خواستید بچه رو بیارید مادربزرگش ببینه؟
بنده خدا از همون شیش هفت ماه پیش که زنگ زدی گفتی پسرت به دنیا اومده هر روز داره میگه کاش قبل مردنم نوه م رو ببینم مگه چقدر راهه از دبی تا اینجا
خسرو_بحث راهش نیست بحث همین مشکلاته وقتی کسی نیست از این بچه مراقبت کنه...
سپیده_فقط این بار نیستش که آقا جواد چهار ساله همین آشه و همین کاسه... من به شیرین مثل بچه خودم می رسم ولی کافیه سرما بخوره یا بیفته سر زانوش زخم بشه.. نمیدونید چه قشقرقی به پا میکنه! خب بچه ست دیگه نمیتونم که ببندمش به خودم
انقدری که سر شیرین حساسه سر این بچه شیر خور حساس نیست
خب منم مادرم دلم میشکنه وقتی میبینم این قدر به بچه اش می رسم آخرش بین بچه من و اون فرق میگذاره
جواد_سپیده خانم انقدر بچم و بچهش نکنید شیرینم دختر خودتونه
شما هم آقا خسرو انقدر وسواس به خرج نده
خسرو_ای آقا وسواس به خرج دادم و انقد سفارش کردم بچم الان رو تخت بیمارستانه اگه نمی کردم چی میشد!
سپیده_یه جوری میگه که انگار من از قصد بچه رو انداختم جلوی ماشین! اگه مادرش هم زنده بود ممکن بود یه همچین اتفاقی براش بیفته
خسرو_من نمیدونم فقط برو دعا کن بلایی سر شیرین نیاد وگرنه...
جواد_لا اله الا الله... تمومش کنید صلوات بفرستید بیا دکترش داره میاد آقا خسرو پاشو بریم ببینیم چی میگه.....
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده اول پا تند می کند و با سرعت هر چه تمام تر راهرو ها را یکی پس از د
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده دوم
با احتیاط مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خونه؟
خسرو سر میگرداند و با چشمهای سرخ به آقا جواد خیره می شود: شما رم از کار و زندگی انداختیم آقا جواد. شرمنده!
من هستم شما برو.. فقط بی زحمت.. این سپیده رم ببر با بچه اینجا نمونه...
آقا جواد دستمالی از جیب بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت:
آقا خسرو خداوکیلی روا نیست با خانومت اینطوری حرف بزنی اونم جلوی دیگران
الان چند ساله همین شیرین رو تر و خشک میکنه؟ تو اون موقعیتی که چند سال پیش داشتی هر کسی قبولت نمیکرد. عزادار افسرده با یه بچه چند ماهه...
گفتی میخوام برم دبی پیش پسرعموم واسه کار، از خونه و زندگی و خانواده و مملکتش دل کند همراهت شد، با اینکه راضی هم نبود همه میدونستیم...
درست نیست بخاطر شیرین انقدر بدخلقی کنی باهاش... یا هی با سحر خانوم خدابیامرز مقایسه ش کنی
زنه حساسه بهم میریزه...
_آخه آقا جواد یه طرفه نگاه میکنی نگه داشتنشو دیدی غر زدناشم دیدی؟ منت گذاشتناشم دیدی؟ دیدی...
_آقا خسرو عیب زنت رو جار نزن زن و شوهر لباس همدیگه ان... طرف کدومه من بخاطر زندگی خودتون میگم
انقدر منم منم نزن... اگر دوبار درست و حسابی بهش نشون میدادی که بابت نگه داری شیرین ازش ممنونی اونم بهتر و بیشتر بهش میرسید خوش اخلاق تر میشد همین کلی تاثیر میذاشت رو اخلاق تو رابطه تون بهتر و بهتر میشد
میدونم یتیمی شیرین باعث شده روش حساس باشی ولی اینکه همش حساسیت نشون میدی اون رو هم حساس میکنه که این بچه طفل معصوم رو رقیب خودش ببینه...
چانه خسرو بی اراده لرزید: این دلیل میشه که این بچه رو ول کنه به این روز بیفته؟
الان دکتر میگه سی تی اسکنش مشکوکه باید ۴۸ ساعت بستری بشه باز عکس بگیرن و آزمایش کنن
خب اگر طوریش بشه من چه خاکی به سرم بریزم
آقا جواد آغوش باز کرد تا چشمهای اشک آلود خسرو در آن گم شود:
آروم باش مرد هنوز که چیزی نشده پیشواز مصیبت میری
بعدم من که نگفتم این بنده خدا عمدا شیرین رو ول کرده...
اتفاقه دیگه والا اگر مادر خودشم بود ممکن بود بیفته. تازه شما انقدر سفارش میکنی سپیده خانوم همش چشمش دنبال شیرینه من دیدم...
خسرو را از آغوش جدا کرد و چشم به چشمش دوخت:
گاهی اوقات هرچی هم احتیاط کنی اتفاق میفته
حالا اگر اجازه نمیداد بره با بچه ها بازی کنه می نشست گریه میکرد خود تو میگفتی چرا بچه رو گریوندی...
انصاف داشته باش آقا خسرو. این زن برای تو و زندگی و دخترت کم زحمت نکشیده
اگر یکم بهش محبت کنی بهتر از اینم میشه
من کاری ندارم اون چه ایراداتی داره اصلا هم نمیخواستم تو زندگیتون دخالت کنم
فقط خواستم بگم آدم باید تغییرو از خودش شروع کنه بعد از بقیه توقع کنه. شما یه قدم بردار ببین چطور زندگیتون سر و سامون میگیره
ان شاالله شیرین جان هم ۴۸ ساعت دیگه مرخص میشه و خیالتون راحت میشه
من دیگه باید برم خریدای امشب هیئتو انجام بدم حاج خانم چشم به راهه
سپیده خانم و شهرادم میبرم
صدای خسرو از شدت بغض به سختی درمیآمد: اصلا میدونی کجاست؟ نمیدونم کجا گذاشت رفت...
_به من گفت... گفت میرم نماز خونه بچه خوابش میاد بخوابونمش...
دست آقا جواد به عنوان خداحافظی روی شانه خسرو نشست: زن مراقبت میخواد آقا خسرو... بیشتر حواست بهش باشه...
کاری داشتی چیزی لازم شد بهم زنگ بزن.. فعلا یا علی...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده دوم با احتیاط مینشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خون
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق🫀
➕پرده سوم
منتظر شد تا بدون اضطراب و با حوصله سوار شود و بعد نوزادش را به آغوشش سپرد
در را بست و خودش هم سوار شد
دیرش شده بود اما با این وجود با آرامش رانندگی میکرد تا مادر و کودک اذیت نشوند
چند دقیقه بعد، سپیده برای شکستن سکوت ماشین پیش قدم شد:
تو رو خدا ببخشید اقا جواد از کار و زندگی افتادید امروز...
لبخند کمرنگی روی لبهای آقا جواد نشست:
اتفاقا آقا خسرو هم الان همینو بهم گفت
چه تفاهمی!
آه غلیظی از سینه سپیده خارج شد: ای بابا... کدوم تفاهم آقا جواد
بخدا اگر بخاطر شیرین نبود تا الان هزار باره طلاقم داده بود
نشنیدید مگه می میگه میگه اگر بخاطر شیرین نبود هرگز...
بغض تبدیل به اشک شد و جمله اش را کامل نکرد
آقا جواد دلخور از خسرو، رفع و رجوع کرد: اون حالش بد بور یه چیزی گفت شما جدی نگیرید
خانومها خیلی ریز بین و نکته سنج هستن ولی تو زندگی مشترک یکم فراموشکاری بد نیست
تو دعوا که حلوا خیر نمیکنن یکی شما میگید دو تا اون میگه و کار بالا میگیره... پس چه بهتر که آدم وقتی عصبانیه حرفی نزنه
سپیده_ شما به خودتون و فرخنده جون نگاه نکنید زندگی ما پر از گره و مشکله...
_شما هم جای دختر منی سپیده خانوم. ولی اینجوری از زندگیت حرف نزن. ظاهر زندگی دیگران رو هم با باطن زندگی خودت مقایسه نکن
ما هم مشکل داریم کمم نه ولی می سازیم مدارا میکنیم حل میکنیم
زندگی بی مشکل که وجود نداره!
سپیده رد اشک را از صورت گرفت:
مشکلات ریز و درشت رو میشه تحمل کرد
ولی هیچ زنی نمیتونه اینو تحمل کنه که فقط بخاطر بزرگ کردن بچه یکی دیگه توی زندگی شوهرش باشه... خسرو مثل پرستار بچه ش با من رفتار میکنه آقا جواد... خود من هیج ارزشی براش ندارم. خودتون که امروز از زبونش شنیدید. بارها اینو بهم گفته. بهش میگم اگر منو نمیخوای خب طلاقم بده. جواب نمیده... واقعا دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم
_دیگه نزن این حرف رو دخترم. طلاق برای چی؟ خودتون میگید حاضر نیست طلاق بده پس حتما زندگیشو دوست داره. وگرنه که یه پرستار برای دخترش میگرفت و تمام. شما الان بچه دارید یه نگاه بهش بکن
بی پدر یا بی مادر بزرگ شدن حق این طفل معصوم هست؟ که توی کشمکش بین شما بزرگ شه؟
سپیده آهسته با گوشه انگشت گونه پسر خوش خوابش را نوازش کرد و بغضش را فرو داد: چاره چیه مگه یه آدم چقدر تحمل داره. مملکت غریب از شوهرتم بی مهری ببینی و تحمل کنی؟ بخدا دارم افسرده میشم آقاجواد
_حق کاملا با شماست
ولی یکم اونو درکش کن
بعد از فوت خانومش واقعا داغون شد. دیگه همه وابستگیش به این بچه بود.
شما شیرین رو رقیب خودت نبین اون طفل معصوم که گناهی نداره...
_بخدا آقا جواد من شیرین رو دوستش دارم. خیلی هم بهش میرسم. ولی بس که خسرو سر اون با من جدل میکنه میترسم از این طفل معصوم متنفر بشم. مگه من دلم خواسته این بلا سرش بیاد بخدا منم نگرانم فقط بخاطر این بچه دارم میرم خونه...
_شما هر چی رابطه ت با شیرین بهتر بشه خسرو بیشتر شما رو میپذیره
شما میتونی تا قیامت بگی حق با منه و من کوتاه نمیام ولی مشکلی حل نمیشه
حق با شما هست ولی با این وجود شما برای اصلاح پیش قدم شو...
بهش ثابت کن که خودش و دخترش رو با هم دوست داری و به زور تحملش نمیکنی...
سپیده فکری کرد و گفت: آقا جواد کسی نیست این بچه رو نگه داره وگرنه شب میرفتم و بیمارستان میموندم بخدا...
_شیرمادرت حلالت باشه که انقدر به فکر زندگیت هستی
ولی با بچه کسی از شما توقع نداره بری بیمارستان بمونی
شما سعی کن با محبت به شوهدت بفهمونی که برای اون و برای شیرین ارزش قائلی...
وارد کوچه ی تنگ خانه مادری خسرو شد و کنار در توقف کرد: بفرما... برید داخل من برم یکم خرید کنم و برگردم... راستی امشب شب علی اصغره.. میخوای چفیه و سر بند بگیرم از بازار برای پسرت؟
که امشب تو مراسم با لباس سفید تنش کنی؟
سپیده نگاهی به نوزاد انداخت و سر بلند کرد: نمیدونم والا... بهش فکر نکرده بودم
_فکر کردن نمیخواد من میگیرم خواستی تنش کن... فعلا خداحافظ...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
Mahmood Karimi - Be Mahe Asemon Migoft (128).mp3
4.15M
🌙به ماه آسمون میگفت...
#رقیه_خاتون❤️
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده سوم منتظر شد تا بدون اضطراب و با حوصله سوار شود و بعد نوزادش ر
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
حریم عشق 🫀
➕پرده چهارم
توی آشپزخانه دستش مشغول ریختن چای برای عزاداران بود اما گوشش مشغول شنیدن حرفهای حاج آقای سخنران...
او را میشناخت، توی همین محل قد کشیده بود و بارها در کودکی و نوجوانی همراه مادرش به همین هیئت خانگی آمده بود
حاج آقا از قدیم سخنران مراسم این خانه بود و الحق فاضل و توانمند هم بود اما امشب حرفهایی میزد که سپیده اگر آقاجواد را خوب نمیشناخت یقین میکرد به سفارش او این حرفها را میزند:
_این چند شب گفتم چقدر لازمه همه زوایای زندگی امام حسین و خانواده ش بررسی بشه
نه فقط همون برش کوتاه عاشورا که همیشه بهش میپردازیم
این آدمها که ما توی عاشورا باهاشون مواجه میشیم و از تصمیمات و برخورد درستشون در بزنگاه ها میگیم، یه زندگی چندین ساله دارن که اگر اونو بشناسیم میفهمیم چی شد که این آدم به این رشد رسید
اگر وقت بگذاریم بریم به زندگی این شخصیتها قبل از عاشورا هم بپردازیم کلی درس زندگی برای چگونه خوب زیستن توش پیدا میکنیم...
شبهای قبل درباره چند شخصیت حرف زدیم
امشب هم چون شب علی اصغره میخوام از رباب بگم...
شما به زندگی این زن نگاه کنید
چند سال بیشتر از ازدواجش با اباعبدالله نمیگذره...
از روز اول که وارد زندگی امام حسین شد، رقیه دختر امام رو که مادر نداشت بزرگ کرد، هر زنی نمیتونه چنین شرایطی رو قبول کنه
بعد هم که پسر خودش به دنیا اومد، هنوز چندماهش نشده بود که با امام حسین توی این سفر سخت همراه شد
نفس سفر اون زمان سخت بوده، با شتر توی گرما روزهای طولانی...
خصوصا این سفر که خیلی هم خطرناک بوده و از روز اول مصائبش قابل پیش بینی بوده..
ولی حاضر نمیشه از همسرش جدا بشه... همراهش میشه... حتی وقتی بچه شیرخوارش از تشنگی دست و پا میزنه گله ای به امام نمیکنه
حتی وقتی امام علی اصغر رو خونین و شهید از میدان میاره، باز هم رباب اعتراضی نمیکنه...
چند ثانیه سکوت میکند تا صدای گریه های آرام و مقطع جمع فروکش کند و باز ادامه میدهد:
حالا البته مقصود این نیست که خانمها در برابر هرکاری که آقایون میکنن باید سکوت کنن، طبیعتا اینجا جایگاه امامت امام حسین مطرحه، ولی بطور کلی آدم با نگاه به زندگی اهلبیت زندگی کردن رو یاد میگیره
وقتی میبینه چطور با محبت و زیبا با هم زندگی میکنن با وجود مشکلات به این بزرگی، خنده ش میگیره از زندگی خودش که گاهی چطور با یک بهانه ساده جهنم میشه
مخلص کلام اینکه خانواده باید بلد باشن زندگی کردن رو، قدر همو بدونن، این خانواده رو ببینید از هیچ فرصتی برای محبت کردن به هم مضایقه نمیکنن حتی وسط جنگ...
اونوقت ما بعضی اوقات خودمون زندگی رو میکنیم میدون جنگ، جبهه بندی میکنیم روبروی هم قرار میگیریم انگار که طرف مقابلمون دشمنه!
خانواده باید توی یه جبهه باشن نه مقابل هم!
اشک چشمهایش را با سر آستین گرفت و سینی پر شده را روی میز گذاشت تا حنانه دختر بزرگ فرخنده برای پذیرایی ببرد
همانطور مشغول کار در دل زمزمه میکرد: یا امام حسین اگر اونی که باید این حرفا رو بشنوه منم، شنیدم... من قول میدم دیگه بدخلقی نکنم... یه بار دیگه تلاشم رو میکنم برای این زندگی... فقط بلایی سر شیرین نیاد...
صدای حنانه خلوت درونش را شکست: زندایی... سخنران رفت مداح اومده...
_خب؟
_مداح میگه یه پسر بچه کوچیک بیارید تو مردونه دست من باشه
هیچ کس تو مجلس بچه کوچیک نداره... مامان گفت بپرسم اجازه میدید...
ته دل سپیده آشوب شد: مگه بیداره شهراد؟
_آره بیدار شد پیش مامانه...
_آخه.. آخه سر و صدای باند گوشش رو اذیت میکنه
حنانه با لبهای آویخته شانه ای بالا انداخت و سینی را بلند کرد که برود که سپیده نیتی کرد و فوری گفت: باشه حنانه جان
به مامانت بگو ببردش ولی اگر گریه کرد حتما بیارنش...
حنانه لبخندی زد و با تکان سر بیرون رفت
چراغها خاموش شد و چون کار دیگری نمانده بود سپیده هم بیرون رفت و آخر مجلس تکیه به دیوار زد و سر روی زانو گذاشت
روضه خوان که آغاز کرد، هیچ کس به اندازه سپیده اشک برای ریختن نداشت
چند سالی بود دور افتاده بود از این مجالس... از آن گذشته فقط مادر یک طفل شیرخوار روضه رباب و علی اصغر را آنطور که باید میفهمد...
میان روضه صدای پسرش را که شنید اشکهایش به هق هق رسید...
مداح میکروفون را جلوی دهان کودک گرفته بود تا باقی روضه را او با اصوات کودکانه اش بخواند
و الحق که روضه جانسوزی بود مخصوصا برای سپیده...
چیزی نگذشت که کودک حوصله اش سر رفت و به گریه افتاد...
اینبار مداح دم گرفت و سینه زنی آغاز شد
سپیده بی قرار سراغ حنانه را گرفت و همین که پیدایش کرد گفت: برو زودتر شهراد رو بیار برام بچم الان هلاک میکنه خودشو...
حنانه رفت ولی بدون کودک برگشت...
میان تاریکی و همهمه نوحه و سینه زنی سپیده به سختی صدایش را می رساند: چی شد بچم کو؟!
_رفتم بگیرمش گفتن بغل باباشه آرومه...
سپیده متحیر پرسید: باباش؟ مگه اومده... چطوری اومده مگه بیمارستان نیست؟
حنانه لبخند زد و صدایش را بالا تر برد: نه شیرین مرخص شده... خدا رو شکر مشکلی نبوده...
لبخند سپیده هم عمیق شد: خدا رو شکر.. الان کجاست بچم؟!
_پیش داییه...
_حالش چطوره؟
_نگران نباش زن دایی خوب بود حالش فقط سرش رو پانسمان کردن
یه ربع دیگه مراسم تمومه شام رو میدیم و می بینیش..
_خیلی خب پس بیا کمک غذا رو بکشیم که تا اونموقع آماده بشه
.
.
توی حیاط، آخرین غذا را به دست میهمان آخر میداد که شیرین دوید و به طرفش آمد: مامان...
با عجله روی دو پا نشست و در آغوشش گرفت
تمام محبتش را به صدایش ریخت: جانم قربونت برم... خوبی؟!
_خوبم.. ببخشید که به حرفت گوش نکردم
اشکهای سپیده جاری شد: فدای سرت دخترم
مشغول نوازش موهایش بود که خسرو را در چند قدمی خود دید
دست در جیب به گوشه حیاط خیره شده بود
شرمندگی و خجالت در رفتارش دیده میشد
روی پا بلند شد و رو به شیرین گفت: مامان برو داخل الان میام شامتو میدم
و بعد به طرف شوهرش رفت: پس بچه کو؟
_خوابش برده بود حنانه ازم گرفت برد بالا تو جاش بخوابونه...
_شیرین حالش خوبه؟ دیگه مشکلی نیست؟
سر به زیر انداخت و با نوک کفش به زمین ضربه زد: آره الحمدلله... میگم... من امروز حالم خوب نبود واقعا ترسیده بودم... منظورم اینه که...
سپیده_خیلی خب دیگه حرفش رو نزن
خسرو_میگم من یه نذری کردم
سپیده_اتفاقا منم یه نذری کردم...
_خب بگو...
خندید: نه اول تو بگو...
_هیچی اون لحظه که منتظر جواب سی تی اسکن شیرین بودم همینطور یه چیزی از دلم گذشت... که اگر طوریش نباشه، هر سال شب سوم به نیت رقیه خاتون خرج شام هیئت مامان رو بدیم
سپیده خندید: پس خرجت دو تا شد!
چون منم واسه شب علی اصغر نذر کرده بودم
_اشکال نداره... ممنون که واسه شیرین نذر کردی
_این چه حرفیه شیرین دختر خودمه
چهار ساله بزرگش کردم... چرا باورت نمیشه من این بچه رو دوستش دارم؟!!
_باورم میشه... راستی یه نذر دیگه هم کردم
_اتفاقا منم... این یکی مربوط به خودمونه
صدای فرخنده به گفتگویشان پایان می دهد:
همه رفتن شما هنوز وایستادید تو حیاط مثل تازه نامزد کرده ها چی میگید در گوش هم!
بیاین داخل شامتونو بخورید وقت واسه حرف زدن بسیاره!
سپیده می خندد و خسرو هم: یه بارم که ما میخوایم درست و حسابی حرف بزنیم اینا شوخیشون میگیره!
سپیده در چشم های شوهرش خیره می شود: حرف میزنیم.. از این به بعد بیشتر حرف میزنیم
مگه نه؟
_صد البته... حالا بفرما داخل تا ته دیگ نذری رو در نیاوردن...
#شقایق_آرزه
#داستان_کوتاه #محرم🏴
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
سرخ و سیاه🫀
امیر دست رضا را کشید به سمت نانوایی شاطر علی، کمی آن طرف تر از میوه فروشی مش رمضون . بوی نان تازه در مشام هردو پیچید . جلوی نانوایی چند نفری توی نوبت بودند . نزدیک عید بود اما سوز سردی میآمد. امیر دست برد وکلاه بافتنی اش را تا روی گوشها پایین کشید « همین دیگه ! » رضا کف دست ها یش را بهم مالید ، این پا اون پا کرد و گفت : « یعنی می خوای حاجی فیروز بشی دایره بزنی ؟» امیر نگاهی به چپ و راست پیاده رو انداخت صدایش را پایین آورد و گفت :
«آره خب ، شب عیده خوب می تونم پول دربیارم. فقط تا اونجا کلی راهه.» رضا نگاه مضطربی به سمت میوه فروشی مش رمضون انداخت . «خب وایسا همینجاها یه کار پیدا کن»
امیر سنگ جلوی پایش را نوک پا شوت کرد توی جوب « چه کاری مثلا! وردست کی بشم ؟ اینجاها که همه مث خودمونن ، کی میاد قد یه اجاره خونه ی عقب افتاده به من دستمزد بده ؟...یکی و پیدا کردم گفته لباس و دایره مجانی ، بیا وایسا سر چهارراه» رضا سر پایین انداخت. « نمیشه این همه راه نری ، همین جاها حاجی فیروز بشی ؟» امیر با دستمال نوک دماغ قرمز شده اش را پاک کرد .
« چی میگی پسر، اینجاها که کسی برای دیدن حاجی فیروز پول نمیده، تازه من نمی خوام مامانم بفهمه . همین مونده بگن پسر اکبرآقا مکانیک بعد باباش دایره دست گرفته افتاده وسط خیابون»
رضا لب پایینش را به دندان گزید و کف دست هارا ها کرد. «پس حداقل صورتت و سیاه نکن امیر»
امیر خندید وگفت : « نمیشه که رضا! با مزگی حاجی فیروز به صورت سیاهشه! مردم برا همین سیاهیه که پول میدن» صدای مش رمضون توی پیاده رو پیچد . « کجا یی پسر؟ دو دقیقه با تلفن حرف زدما ، باز که مغازه رو ول کردی به امان خدا ، گذاشتی رفتی ! »رضا صدا بلند می کند« جایی نرفتم. همینجام اوستا...اومدم»رضا با امیردست میدهد . «من باید برم ، خدا به همرات امیر »
*****
مش رمضون چندبار کلید را توی قفل می چرخاند. « نخیر! ...مث که اینم خراب شد! »رضا جعبه های خالی را روی هم میچیند. « اوستا میشه امروز ظهر یه کم زودتر برم» مش رمضون هنوز با قفل و کلید درگیر است . سربلند میکند و نگاه می اندازد به ساعت روی دیوار. «تازه دوازده و نیمه پسر! » قفل و کلید را میگذارد توی جیب پالتواش. « باش تا برم دم قفل سازی آتقی و برگردم ، اونوقت برو ، اون میوه پلاسیده هارم بزار کنار ته مونده ی سبزی ها بیرون مغازه، فردا صبح بار تازه میاد، جا داشته باشیم . »
«چشم اوستا ! » مش رمضون که میرود. رضا روی صندلی پشت دخل می نشیند . دست هایش را روی علاء الدین پایین پیشخوان گرم می کند. شعله قرمز است و پِرپِرمیزند. خم میشود و فیتیله را پایین میکشد .نگاهش به شعله است که دود نکند.
«سلام مش رمضون من یه کم از این پرتقالای بیرون مغازه میخوام. » رضا قد راست میکند. زن را در آستانه ی در می بیند .
«سلام خانم ، مش رمضون نیست ، چیزی می خواین بگید بِکشم براتون »
زن چادرِ رویِ سرش را جلو می کشد و به جعبه ی پرتقال های پلاسیده بیرون مغازه اشاره می کند.« یه نایلون کوچیک بسه ... زیاد نمیخوام»
رضا یک کیسه خالی برمی دارد و تند وتند از سبدِ پرتقال های آبگیری کنار پیشخوان میریزد توی نایلون .« اونارو نبرین . بزارین براتون از این آبگیری ها بزارم .ریزه ان اما شیرینن . »
«نه نمی خوام ... آخه اینا... ! » رضا کیسه را پر می کند و میدهد دست زن. «ببرید همین الان میخواستم اینارم بزارم جلو مغازه .» زن با تعجب به پرتقال های سالم توی کیسه نگاه می کندو بعد به صورت رضا دقیق میشود. لبخند کمرنگی میزند .«ببینم پسرجون تو دوست امیرمن نیستی . یه دفعه اومده بودی در خونه دنبالش ؟.» رضا صورتش را برمیگرداند و به شعله نگاه میکند که حالا یکدست و خوب میسوزد . شانه بالا می اندازد.
«نه . . . من امیر نمیشناسم » زن چادرش را جلو می کشد .
« باشه... دستت دردنکنه »کیسه را میزند زیر چادر و از مغازه بیرون میرود .
رضا کشوی دخل را بیرون می کشد و دست توی جیب می کند.
طولی نمیکشد. مش رمضون پیدایش میشود . « ببینم رضا این خانومه که داشت میرفت ، چیزی خرید ؟»
«بله اوستا ...دوکیلو پرتقال آبگیری ...پولشو گذاشتم تو دخل ». اوستا کلید را توی قفل روغن خورده میچرخاند و لبخند رضایت روی لب هایش می نشیند .
«زن محتاج و آبرو داریه . ازاوناست که با سیلی صورت خودشوسرخ ...» رضا به ردیف میوه های رنگین داخل مغازه نگاه می کند.
«اوستا کاری نداری من برم ؟» مش رمضون دست چربش را با تکه پارچه ی روی انارها پاک می کند.
«نه ...برو...این گوجه لهیده هارم بزار جلو مغازه» رضا جعبه ی گوجه هارا میگذارد دم در . اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند و راه می افتد توی پیاده رو ... آن دورها کسی میخواند« ارباب خودم بز بز قندی... ارباب خودم چرا نمیخندی؟»
#آذر_نوبهاری
#داستان_کوتاه
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
نایب الزیاره راویها🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل میکنی مرا
مضمون یک شریعه غزل میکنی مرا
من عمق بی کسی تو را درک میکنم
وقتی شبیه مشک؛
بغل میکنی مرا...
#یاقمرالعشیره
#عباس🫀
وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ
لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَة
وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ🫀
#زیارت_اربعین