#قاب_شصت_و_پنجم
توضیح: بین شهدای مجهول الهویه ای که پزشکی قانونی کرمان با نوشتن مشخصاتشان سعی در شناسایی اعضای خانواده و هویت افراد دارد، یک نفر هست با این مشخصات:
یک کودک دو ساله... دختر... با کاپشن صورتی... و گوشواره قلبی...
شاید شبیه این عکس...
کسی پی ش نیامده هنوز... شاید کس و کارش یکی میان همان هشتاد و پنج شهیدِ معلوم الهویه است...
دعوتید به نوشتن
از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساساتتون نسبت به قاب عکسهایی که در کانال میفرستیم.
بسم الله... بنویسین...
بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین.
#قاب_شصت_و_پنجم
🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایتتون بنویسین و همراه با عکسنوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر میکنیم) :
۱. نام و نام خانوادگی
۲. شماره تماس
۳. نام استان و شهرستان
۴. سن
۵. شغل
۶. تحصیلات
۷. هر چی که دل تنگ تون میخواد😊
#راویا، راوی امید و یارایی انسان
https://eitaa.com/raviya_pishran
بفرستید برامون به:
@baraye_zeinab
#جشنواره_مقاومت #روایت #فراخوان #غزه #طوفان_الاقصی #اسرائیل #رژیم_صهیونیستی
#شهدای_کرمان #رژیم_کودک_کش
#قاب_شصت_و_پنجم
1⃣
بی بی صدیقه داروی مخصوصش را به پیشانیم مالید و دستمال سرم را چفت کرد.
صدای رقصیدن قاشق توی استکان شده بود اهنگ پیش زمینهی صدایش:
«قدیما سر زائو رو از این داروهای مخصوص میزدن و محکم دستمال پیچ میکردن،میگفتن سر زائو خالی شده.
بخور دخترم، سر دردت بهتر میشه، حالا که شوهرت دخترات رو برده بیرون، بگیر بخواب، این یکی دخترتم که خوابه؛ اسمش فاطمه چی چی بود؟!»
پردهی سنگین مشکی پلکها را به زور کنار زدم:«فاطمه حسنا»
با صدای قناد، خاطرات گذشته رهایم کرد:
«روی کیک چی بنویسم خانوم؟»
شمع دوسالگی تاج دار را از قفسه برمیدارم و توی دست میچرخانم:
«فاطمه حسنا جان تولدت مبارک. فردا ساعت چهار، میام تحویل می گیرم.»
کلید را توی قفل میچرخانم و زمان هم پایش میچرخد:
«مادر بس که سردی میخورین همش دختر دار میشی، از بچگیت به مامانتم میگفتم انقده لواشک و ترشی بهش نده، دخترزا میشه ولی گوشش بدهکار نبود که نبود، به خودش رفتی تو یکدندگی!»
دوباره پردهی سنگین مشکی پلک هایم را روی چشم کشیدم تا سر دردم آرام بگیرد، اما نه نباتِ توی گل گاو زبان، قصد حل شدن داشت و نه بی بی، قصد بی خیال شدن از بحث دختر زایی؛ هر دو با هم، فرهاد شده بودند و به نوبت تیشه میزدند به ریشهی اعصابم.
مادرم به موقع رسید:
«بیبی،تازه زایمان کرده، خوبه خودتون میگی سرش خالیه،خواهشا باز حرفای قبلی رو پیش نکشید.
مریم واسه جنسیت،بچه نمیاره،خوبه هزار بار شنیدین که میگه اینا سرباز ظهورن، فرقی نداره دختر یا پسر،مهم اینه سربازای ظهور زیاد بشن. »
بی بی که این حرف ها برایش حکم توجیه داشت، قاشق را از دل دمنوش گل گاو زبانم بیرون کشبد و ابرو به هم گره زده، با یک هورت، سر کشید.
«چه حرفا،دختر رو چه به سربازی! آقا هم که بیاد میگه پسراتون رو بفرستین واسه جنگ،دخترا بمونن کارای پشت جبهه رو انجام بدن!
واسه همون سربازی ظهور هم که شده،باید پسر بیاری.»
در خانه را باز میکنم. فاطمه حسنا میپیچد توی چادرم و دست هایش را دور پاهایم قلاب میکند:
«شلام مامانی!»
چقدر عاشق مربع های پهن و کوچک پوشیده از شیر بین لب هایش هستم، مرا یاد چند ماه قبل و شیر خوردن های وقت و بی وقتش میاندازد.
کلید را از جا کلیدی آویزان میکنم و بوسه ای از گونه های نرم و گرمش میگیرم، بوی نوزادیش را میدهد.
صدای گریه اش بلند شده بود،در آغوش گرفتم و زیر گلویش را بوییدم، سردردم آرام گرفت؛ کاش میشد از این بو، عطری ساخت برای روزهایی که دیگر نوزاد نیست و من دلتنگ بویش میشدم.
کمی خودم را روی بالشت بالا کشیدم و گلبرگ نازکم را در آغوش گرفتم ؛ آرام مشغول شیر خوردن شد:
«بی بی جان، شهادت وسربازی که فقط مخصوص پسرا نیس. مگه کم شهیدهی خانم داریم، مهمترینش حضرت زهرا؛
اصن به این امید اسم دخترام رو فاطمه و زهرا میزارم که مثل حضرت، سرباز ولایت و امام زمانشون باشن.»
بی بی، پوف کشداری کشید، بلند شد و زیر لب غرولندگویان با استکان خالی به سمت آشپزخانه رفت.
لبهای مادر،گونه هایش را بالا کشاند:
«به دل نگیر مادر،بی بی حرفای قدیمیا رو تکرار میکنن،با گوشت و خونشون قاطی شده،دست خودشون نیس.»
لبخند زدم و فاطمه حسنا را آرام روی شانه گذاشتم و با سر انگشتان به کمرش چند ضربهی کوچک زدم تا درد کولیک به جانش چنگ نزند.
تلفن را برمیدارم:
«الو...سلام مامان، خوبین؟... همه خوبیم...
میگم شما با بیبی میاین یا من برم دنبالشون؟»
عقربهی کوچک دست به شمارهی پنج رسانده؛ چشمم را دورتا دور خانه میچرخانم؛ همهی اسباب و اثاث خانه، مرتب مثل دانه های انار، نشستهاند و ارامش زیر پوست خانه خزیده.
بچه ها لباس های مهمانی به تن، زیر ریسه های رنگی نشسته اند و بادکنک برای بعد از مراسم، نشان میکنند...
میوه هارا یکبار دیگر توی میوه خوری بلوری لب طلایی جابجا میکنم که مهمان ها از راه می رسند.
دخترها خودشان را به آغوش مادرم می اندازند و دختر کوچکم گونهی نرم مادرم را میبوسد:
«مامان جونی تبلُّدمه،بادکنکام رو نیگاه،برام چی جایژه حلیدی...»
همه میخندند. دخترکم دستش را روی گونه، جای بوسهی پدرم میکشد تا به قول دخترها، جای سوزش تیغهای ته ریش پدرم را ارام کند.
فاطمه حسنا،دو لپی، فوت کشداری، راهی شمع عدد «دو» می کند و خودش برای خودش قبل از همه دست میزند:
«هولا...تبلُّدم مبالک...دست بذنین.»
زیر نگاه بچه ها مشغول برش کیک می شوم که دارند برش هارا میلیمتری اندازه می زنند تا مبادا «مثقال ذرهٍ» سهمشان از دیگری کمتر باشد.
پدر تلویزیون را روشن میکند و دستش را روی دکمهی شش کنترل نگه میدارد.
چاقو توی دستم روی کیک میرود.(ادامه👇)
✍: آرزو نیای عباسی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/raviya_pishran
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت