انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید سید خلیل دستغیب سربی (1329- 1342 ه ش) از کوثر جوشان فاطمه (سلام الله علیه) و در خانواده ای
شهید سید محمد فاطمی فرد
( 1331-1357 ه ش )
سید در خانواده ای پر جمعیت و مستضعف در « محله ی گود عربان شیراز » قدم به عرصه ی حیات دنیوی گذاشت . صبر و بردباری از همان اوان کودکی ، از جبین نازنینش می تراوید . به سن نوجوانی که قدم گذاشت ، به عنوان کارگری ساده در کارخانه سیمان فارس مشغول به کار شد . خلق و خوی فاطمی اش ، مهندسان و مسئولان کارخانه را مجذوب او کرد ، بدانگونه که کارها و مسئولیت های حساس را بدو می سپردند و مطمئن بودند که سید کارها را بدون نظارت آنان با نهایت دقت و مراقبت به انجام می رساند . استعفا از کارخانه ، وی را به روستای «کوره» کشانید تا با پرداختن به جوشکاری ، معاش خانواده اش را تأمین سازد . دو سال بعد ،تاجری ایرانی مقیم قطر ، شیفته پشتکار و صداقتش در کار شد و او را با خود به قطر برد . سید در آنجا ابتدا به عنوان شاگرد مغازه مشغول به کار گردید . اما پس از مدتی بر اثر تلاش و همت مردانه اش ، مغازه را خرید و کار فرمای خود شد . سال 57 ، وقتی که خروش دریایی امت اسلامی ایران در انقلاب آسمانی خود به اوج رسیده بود ، سید محمد فاطمی فرد نیز با تعقیب کردن اخبار مربوط به تظاهرات ، مصمم شد که به میان مردمش بازگردد . سید با سیمایی آسمانی برگشت تا با همکاری نمایندگان شهید دستغیب به انجام امور انقلابی کمر بندد . بیشتر هم و غم او مصروف مسائل مربوط به تظاهرات شده بود و کمتر می توانست به خانواده اش برسد . اصرار دوستان در قطر برای بازگشت به آنجا هم نتوانست روح دریایی اش را متلاطم سازد . بارها تا سالن ترانزیت فرودگاه رفت تا به قطر باز گردد اما عشق به اسلام ف امام و مردم ، جانش را گداخته بود . یک بار تا درون هواپیما هم قدم گذاشت که برود ، ولی نرفت . در گذرنامه ای که از او بجا مانده، چندین بار مهر خروج از کشور به ثبت رسیده بی آنکه سید از کشور خارج شده باشد. 22 بهمن 57 ، روز عاشورایی بود که او همه تعلقات و دلبستگی هایش را به خاطر آن کنار زده بود . وی در آن غوغای آتش و خون ، در خیابان پشت بانک ملی ، جانانه می خروشید . سید در بعد ازظهر روز 22 بهمن ، بر اثر حادثه ای از ناحیه سر دچار صدمه گردید و پس از انتقال به بیمارستان ، به طرزی خاص از آنجا به منزل آمد ولی با اصرار خانواده و در حالی که بر اثر شدت جراحت ها دچار اغما شده بود مجددا در بیمارستان بستری شده بود . چند ساعتی نگذشت که روح بلندش ، آهنگ الرحیل کرد . سرانجام سید به آرزوی خود رسید و جان را به جانان تسلیم کرد . سالها بعد ، خانواده دیندار و خدا باور سید ، گل خوشبوی دیگر خود یعنی «شهید سید مصطفی فاطمی فرد» را در حماسه 8سال دفاع مقدس به خدا هدیه دادند .
روحشان در سدره المنتهی قرین قرب حق باد
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید سید محمد فاطمی فرد ( 1331-1357 ه ش ) سید در خانواده ای پر جمعیت و مستضعف در « محله ی گود ع
شهید عباس محمدی محمود آبادی
(1340 – 1357 ه ش)
عباس محمدی محمود آبادی در خانواده ای مستضعف، دیندار و خدا باور در «محله ی دروازه سعدی شیراز» دیده به جهان گشود. نه ساله بود که از نعمت پدر بی بهره شد و مادر بزرگوارش متکفل تربیتش گردید.
او برای ادامه تحصیل مجبور بود که روزها را به کار بپردازد تا در اداره ی زندگی اش سهمی داشته و شب ها نیز در کلاس های شبانه به تحصیل علم مشغول باشد.
شرکت در مجالس سخنرانی آیات عظام مرحوم شهید دستغیب و مجد الدین محلاتی، او را با شخصیت بی نظیر امام(ره) آشنا کرد و همین روشنگری ها وی را به صف مجاهدان متصل ساخت.
شهید عباس محمدی با دوست و هم سنگر خود «شهید محمد رضا شهرستانی» با عشقی زایدالوصف به مبارزه با عوامل رژیم ستم شاهی، قامت راست نموده و شب ها را نیز به گشت زنی می پرداخت تا بتواند حرکات مزدوران رژیم را زیر نظر بگیرد.
روز بیست و یکم بهمن 57، به دنبال یک رویای صادقانه در خواب و دیدن حضور خویش در صف شهیدان انقلاب، به نزد اهل محل و مغازه داران خیابان تختی(شهناز سابق) رفت و از آنان حلالیت طلبید.
عباس آن شب را به ساختن بمب های آتش زا سپری کرد و در اولین ساعات روز 22بهمن 57، به آوردگاه عشق و شهادت شتافت. او درحالی که جانانه به مصاف با دشمن سرا پا مسلح مشغول بود، از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از درمان و مداوا در بیمارستان شیراز(شهید بهشتی) مجددا به عرصه ی رزم و جهاد برگشت. مزدوران که تاب مقاومت در برابر اراده ی پولادین وی را از کف داده بودند به رگبارش بستند و این گونه بود که رویای صادقانه شهید عباس محمدی با پیکری خونین به حقیقت پیوست و او را به صف شهدا متصل ساخت.
وی بعد از شهادت، در رویایی شیرین و لذت بخش به خواب مادر قدم گذاشت و خود و دیگر شهیدان را به شکل کبوترانی سفید بال به مادر نمایاند تا تسلای خاطرش شوند.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید عباس محمدی محمود آبادی (1340 – 1357 ه ش) عباس محمدی محمود آبادی در خانواده ای مستضعف، دیندا
شهید عبدالحمید پیش(روزبه)
(1341- 1357 ه ش)
تولدش در آبادان،«دیار مردمان خونگرم»، در خانواده ای آزاده و دین باور رقم خورد. نامش را عبدالحمید گذاشتندو جاذبه و نورانیت مسجد، عبدالحمید را به این مکان مقدس کشانید. او در سن هفت سالگی به همراه خانواده اش به شیراز آمد.
عشق او به آموختن احکام اسلامی و تشویق اطرافیان به این مهم، از ویژگی های بارز شهید عبدالحمید پیش بود. یک بار او، پوستری مصوّر درباره آموزش نماز را عاشقانه به منزل آورد و از خانواده خواست که از این پس نمازشان را بر اساس آموزش های تصویری در پوستر یاد شده بخوانند. وی با تأثیر گرفتن از برادر دانشجویش، به مطالعه کتاب های دینی انقلابی روزگار نوجوانی خود پرداخت و با آغاز مرحله ی تازه ای از انقلاب اسلامی، به فعالیت های انقلابی روی آورد. عبدالحمید با شوقی بی حد، اعلامیه های امام را تکثیر نموده و بین مردم توزیع می کرد و خود نیز به این نوارها، دل می سپرد با گوش جان سخنان امام را استماع می نمود.
عبدالحمید تمام اوقات را در تلاش و جهاد و فعالیت های انقلابی می گذرانید. روزها را در راهپیمایی ها به پایان می برد و شب ها نیز به همراه دوستانش، در محله ی دروازه اصفهان به نگهبانی و پاسداری از نوامیس و مال و اموال مردمانش، می پرداخت. در یکی از همین شب ها بود که عده ای از اوباش را به خاطر تجاوز به اموال مردم دستگیر کرد و به مسئولان ذی ربط تحویل داد.
عبدالحمید برای نشان دادن عصیان و مخالفت خود با جشن ها و عربده کشی های رژیم ستم شاهی، قهرمانانه لباس سیاه به تن می کرد و برای همسایگان خود، با صدای بلند نوار قرآن پخش می کرد.
روز 22 بهمن 57 برای چندمین بار به خانه آمد و برای مجروحان دارو و وسایل پانسمان تهیه کرد و به محل شهربانی شتافت، تا برادران انقلابیش را در فتح پایگاه مزدوران شاه، یار و یاور باشد. در حین مبارزه و امداد رسانی به مبارزان، متوجه شد که یکی از عوامل ساواک، با سلاح کمری در بین مردم رخنه کرده و فعّالان عرصه جهاد و مبارزه را در فرصت های مناسب هدف گلوله قرار می دهد. عبدالحمید بی درنگ با دشنه ای که به همراه داشت، به طرف مزدور خود فروخته و اجنبی صفت یورش برد، اما آن ددمنش بیگانه با مردم، با شلیک چند تیر پیاپی او را به شهادت رساند و شهید عبدالحمید پیش(روزبه)، در پروازی ملکوتی به سوی خدا رفت.
روانش در اعلی علیین چون خورشید منور باد
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید عبدالحمید پیش(روزبه) (1341- 1357 ه ش) تولدش در آبادان،«دیار مردمان خونگرم»، در خانواده ای آ
شهید عبدالحمید قطبی
(1311- 1357 ه ش)
ستاره ای دیگر از ستارگان بی شمار آسمان تابناک انقلاب اسلامی در خانواده ای مومن و متعهد در شهر شیراز، پای به عرصه ی وجود گذاشت. عبدالحمید آراسته به سجایای اخلاقی بود. کمک به همنوع و مردم دار بودن، بارزترین سجیه او بود. شهید دور از چشم همگان و در خفا مستمندان را باری می کرد و در این راه حتی از اهداء لباس خویش نیز ابا نداشت و به نوعی مردم را شریک در زندگی خود می دانست.
دوازدهم بهمن ۵۷، حضرت روح الله(ره) به میهن بازگشتند تا قیام را در وطن رهبری کنند. شهید قطبی که راننده بین شهری بود عکس حضرت امام(ره) را برروی ماشین نصب می کرد و در جواب نگرانی همسرش از این کار می گفت:
«بالاخره یک روز تیری به سر من اصابت می کند. پس بگذار این تیر بخاطر هدفم کاسه سرم را بشکافد.» دل همسر شهید با شنیدن این کلام می لرزید؛ چرا که خود نیز شب قبل در خواب دیده بود که تیری به سر ایشان اصابت کرده است.
روز بیست و دوم بهمن فرا رسید. موج شادی و شور همراه با نگرانی ایران را فرا گرفت. عبدالحمید نیز دو سه شبی بود که نا آرام و نگران بود. آن روز می بایست شهید باری را به یکی از شهرهای جنوب حمل می کرد؛ اما وضع آن روز شهر و مبارزه بی امان مردم او را از رفتن بازداشت بنابراین عازم شهربانی شد و به مردم پیوست.
شهربانی آن روز صحنه ابراز خشم مردم علیه رژیم بود. عصر روز بیست ودوم، هنوز درگیری ادامه داشت و شهید عبدالحمید قطبی نیز در متن مبارزه بود. اما لحظاتی بعد تیر خشم مزدوران، سر مبارکش را به پای حضرت دوست انداخت و دست افشان غزل عشق خواند و پای کوبان سر به پای او نهاد. پیکر مطهر شهید، پس از سه روز بی خبری خانواده، در دارالرحمه شیراز و در سرای رحمت حق به خاک سپرده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله باید خجالت کشید😔
《۲۲ بهمن یوم الله است》
#انجمن_راویان_فجر_فارس
اکران ویژه فیلم
《شماره ۱۰》
روایت فرار تنها اسیر ایرانی از بند ارتش بعث عراق
بسیار دیدنی خواهد بود...
امروز ۲۲ بهمن ازساعت ۱۸
شیراز، تالار حافظ
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف بعد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
گلایه
راوی : همسر شهید
بنام خدا
در خانه، اصلاً نمی شد درباره هر موضوعی صحبت کنیم. مثلاً در خصوص همسایه ها و رفت آمده همسایه ها به خانه یکدیگر. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، عبدالحسین زود اعتراض می کرد و میگفت: این حرف ها به ما مربوط نیست، ما برای خودمان کار و زندگی داریم. ما چکار داریم به این حرف ها؟. خودش هم همواره از حرفهای بیهوده به شدت پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و از این قبیل گناهان.
یکبار به روستا رفته بودیم. چند وقت پیش، ظاهراً به مادرش آب و زمینی رسیده بود.
مادر کنار عبدالحسین نشست با لحن گله آمیزی گفت: نمی دانم تو دیگر چطور پسری هستی مادر جان؟!.
عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟.
مادر گفت: به روستا میآیی، خبر میگیری و می روی، ولی یک دفعه نشد که از من بپرسی مادر این آب و ملک تو کجاست؟. وقتی مادر این حرف را زد، عبدالحسین اخمهایش را در هم کشید، و با ناراحتی جواب داد: خواب مادر، مرا به ملک و املاک شما کاری نیست!.
مادر جا خورد، درست مثل من.
عبدالحسین ادامه داد: من فکر کردم کنار من نشستی که بگویی چقدر نماز قضا خواندم یا چقدر نماز شب خوانده ام؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنید؟!.
من انتظار اینجور برخوردها را همیشه از عبدالحسین داشتم، ولی نه دیگر با مادرش!.
نتوانستم ساکت بمانم، با اعتراض گفتم: یعنی همینجوریه؟ آیا
این درسته؟ ناسلامتی ایشان مادر شما است!.
در جوابم زود گفت: یعنی این درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه صحبت دنیا را بکنه؟.
لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و روزی را که خدا می رساند، مادر ما، حالا دیگر باید بیشتر از هر وقتی دیگر، فکر آخرتش باشد!.
ادامه دارد...
صلوات
شب عملیات والفجر ۸ بود.
در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید.
سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید!
چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟
گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره...
بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام!
ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت.
گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟
می گفتم نه !
شاید صد بار این خواهش تکرار شد.
کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان...
یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم!
تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم!
خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا!
رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی!
من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم.
همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند.
بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " #یازهرا" بود.
🌹🍃🌹🍃
#ﺷﻬﻴﺪمحسن_شیرافکن
,#شهدای فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱
بخشی از وصیتنامه سردار شهید باقر سلیمانی
🌹بار پروردگارا!
مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده تا که در تاریخ ثبت شود که شهدا با میل و رضای خود این راه را انتخاب کردهاند و هیچ اجباری نبوده است.
🌺خدایا!
میدانم که مرگم شهادت در راه توست اما از تو میخواهم که این شهادت را چنان نزدیک بگردانی که هرگز کوچکترین نگرانی در وجود امام عزیز نبینم ...
🌷شما ای پدر بزرگوارم!
از زمانی که پا در جبهه اسلام، جنگ و جبهه داخلی گذاشتم، هدفم این بود که به این متجاوزان و کفار و تجاوزگران شرق و غرب و منافقین داخلی و بالاخره ضد انقلاب بفهمانیم که ما اسلام را با هیچ چیز مقایسه نخواهیم کرد و در برابر دشمنان، تا آخرین قطره خون، مقاومت خواهیم کرد.
🌹صلوات
هدایت شده از اینجا با هم باشیم⚘️
1_3349800898.m4a
10.4M
عید نوروز سال ۱۳۹۵
پاسگاه زید
حرم شهدای رمضان
جهت ثبت نام وارد لینک های زیر شوید.
👉🏻 https://eitaa.com/kshohadayefars
👉🏻 https://eitaa.com/joinchat/305725644Cdbdfdb1a3a
تنها مهدی(عج) است که پس از دورانهایِ طولانیِ بلا خیز و تنگناهای طاقتفرسا،
غمها و گرفتاریها را از دلِ شیعیانش
بر طرف مینماید.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی عظم البلا و برح الخفا🤲
دوریش برایم آسان شد...
چند وقتی که برادر بزرگترم از دنیا رفته بود ، خیلی بی تابی می کردم ، شبی سردار به خوابم آمد و گفت :
چرا اینقدر ناراحتی و گریه می کنی ؟
گفتم : همش به خاطر توست ، جواب داد بلند شو دنبال من بیا ،
به همراهش رفتم و چیزهایی به من نشان داد .
وقتی می خواست خداحافظی کند ، اصرار کردم که نرود وقتی دیدم اصرار من فایده ای ندارد ، به او گفتم :
لااقل بگو وقتی مشکلی داریم چه کار کنیم ؟؟
خیلی آرام گفت : بگویید :
*یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا*
از آن به بعد دوریش برایم آسان شد .
#راوی_خواهر_شهید
#شهید_سردار_خورشیدی ارادت قلبی خاصی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشته اند
و همیشه میگفته اند آرزو دارم همانند مادرم فاطمه زهرا گمنام باشم
و او همچنان پس از سالها گمنام است.
#شهید_سردار_خورشیدی
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گلا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
غرض و مرض
راوی : همسر شهید
بنام خدا
تا بعد از شهادتش، ما هیچ وقت نفهمیدم که او در جبهه مسئولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند!. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد، بعضی از آشناها و اطرافیان میپرسیدند این شوهر تو از جبهه چه می خواهد که انقدر میرود؟.
یکبار بین همسایه ها صحبت همین حرف ها بود. یکی از زنها گفت: من که می گویم آقای برونسی از زن و بچه هاش سیر شده که انقدر به جبهه می رود و پیش آنها نمی ماند!.
هیچکس حرف او را تحویل نگرفت. دست و پای بیشتری زد و گفت: آخر آدم اگر از زن و زندگی اش راضی باشد، بلاخره ملاحظه آنها را هم حتماً می کند.
حرفش به دلم سنگینی کرد. نمیدانم او غرض داشت یا مرض یا هر دو را با هم داشت. هر چه که بود، من چیزی نگفتم سرم را پایین انداختم و با ناراحتی به خانه رفتم. آن موقع عبدالحسین هم در خانه بود. هرچه آن زن گفته بود را به او گفتم. عبدالحسین فهمید که من خیلی ناراحت شدهام. قیافه طبیعی و عادی به خود گرفت خندید و گفت: میدانی من باید چکار کنم؟.
من گفتم: نه نمیدانم!.
او گفت: باید یک صندلی توی کوچه بذارم و همسایهها را جمع کنم بعد به همشون با صدای بلند بگویم "بابا من زن و بچه هایم را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم ؛ اما شما بدانید جبهه واجب تر است!".
خنده ای کرد و توی چشمهای من نگاه کرد و حرفش را ادامه داد: این خانمی که این حرف را به تو زده، لابد نمیداند زن و بچه من اینجا در امان هستند، ولی در مرزها خیلی خانواده ها هستند که خانه و همه چیزشان را از دست دادهاند و اصلاً امنیت ندارند.
ادامه دارد...
صلوات
بنام خدای قهرمانان شهید
سلام علیکم
در جهت برگزاری دومین یادواره شهدای تخریب چی و جنگ میدان مین و بیاد مسافران پرواز آسمانی شب وصال معبر نور ، که چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۹/۳۰ در حسینه ی گلزار شهدا ی استهبان برقرار میباشد ، دلنوشته ی ذیل را با اهدا صمیمانه ترین سلام ها و تحیات ، تقدیم میدارم:
در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان اسلام ، گروهی بودند که از میان خوبان ، به عنوان بهترین ها و شجاع ترین ها انتخاب می شدند و به عبارتی همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و در حالی که دور از محل استقرار لشکر ، آموزش می دیدند و اغلب در چادر می زیستند، در آسمان ، شهیر شهر شده بودند. آنان ، همانانی بودند که قبل از همه وارد عملیات می شدند و تا به امروز نیز ، صحنه عملیات را ترک نکرده اند...
آری آنان تخریب چی بودند و اگر بگوییم نزدیک ترین ها به شهادت ، سخن به گزاف نرانده ایم.
تخریب یعنی نافله های پشت تله های مرگ ، سجده های شکر پس از بازگشت ، نه برای زنده ماندن ، بلکه برای توفیق حیات بخشیدن...
تخریب چی ، یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود ، برای حیات دیگران...
تخریب چی یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده می شد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است...
تخریب چی ، قدم زدن در نزدیک ترین سرزمین به خدا، مردانی که علی و فاطمه ـ علیهم السلام ـ و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند...
زیارتتان قبول تخریب چی های دوران طلایی دفاع مقدس
سیدرضا متولی
انجمن راویان فجر فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف غرض
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
یک مسئولیت کوچک
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
یک شب حدود ساعت ۹ زنگ خانه زده شد. ناخودآگاه ترسیدم. در را باز کردم. دوتا مرد سوار موتور در حالیکه با چفیه صورتشان را پوشیده بودند پشت در بودند. یکیشان مودبانه سلام کرد و پرسید: آقای برونسی تشریف دارند؟.
من ابتدا فکر کردم شاید از همرزمهای عبدالحسین باشند. گفتم: در حال حاضر خانه نیستند و جایی رفته است.
پرسید: مشخص است ایشان کی بر می گردند، ما از رفقای جبهه ایشان هستیم. اگر بخواهیم ایشان را ببینیم چه وقت باید بیاییم؟.
گفتم: ایشان وقتی هم که به مرخصی می آیند ما خودمان معمولاً او را بزور در خانه می بینیم.
سوالاتشان انگار تمامی نداشت. مجدد پرسید: امشب چه ساعتی می آید؟.
با تردید و دودلی گفتم: من دیگه ساعتش را نمیدانم برادر! .
سرفه ای کرد ومجدد پرسید: ببخشید حاج خانم، اسم کوچک شوهر شما چیه؟.
دیگر طاقت نیاوردم و با تندی گفتم: شما اگر از رفقایش هستید باید اسمش رو بدونید!. تا این را گفتم سریع موتور را روشن کردند و بدون خداحافظی رفتند.
حدود ساعت ۱۰ شب عبدالحسین با یکی از دوستانش به خانه آمدند و گفت : اگر شام را بیاورید ممنون میشوم چون خیلی گرسنه هستیم.
من موضوع موتورسوارها را به او گفتم و توضیح دادم که سر و صورتشان را با چفیه بسته بودند و خودشان را معرفی نکردند. عبدالحسین و دوستش با تعجب به هم نگاهی کردند. من حس کنجکاویم تحریک شد با نگرانی پرسیدم: مگر آنها که بودند؟.
عبدالحسین با دستپاچگی گفت: هیچی، هیچی..... آنها از رفقا بودند. اما حالا آنها چه میخواستند و به شما چه گفتند؟.
تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کردم.
من آن شب بالاخره نفهمیدم موضوع چه بوده. فردا صبح زود به مغازه همسایه مان که یک زن بود، برای خرید شیر رفتم. تا مرا دید سلام کرد. سپس گفت: متوجه شدید دیشب آمده بودند شوهرت را ترور کنند؟.
من رنگ از رویم پریده و حالم بد شد. یک صندلی برای من گذاشت و من روی آن نشستم. بمن گفت: نمیخواهد خودت رو ناراحت کنی بالاخره شکر خدا به خیر گذشت. ولی خواستم بگویم که آنها اول به اینجا آمدند و آدرس شما از من خواستند. من هم بی خبر از همه جا آدرس را دادم. ولی وقتی که پسرم یدالله آمد و موضوع را فهمید از دستم عصبانی شد و مرا سرزنش کرد. من نباید آدرس را میدادم. چون آنها برای ترور آمده بودند.
سپس مکثی کرد و ادامه داد: حالا برایم سوال شده که این آقای برونسی چه کاره است که برای ترور او آمده اند؟.
من حسابی ترسیده بودم و برای خودم هم همین سوال مطرح بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟.
همسایه ادامه داد: پسرم یدالله، معطل نکرد و فورا به بسیج محل خبر داد، و تا صبح بسیج دور خانه شما نگهبانی میداد.
من بیشتر تعجب کردم. سریع به خانه آمدم. به عبدالحسین همه حرفهای مادر یدالله را گفتم. و پرسیدم چطور خودت خبر نداری که برای ترور آمده بودند. و بمن هم اصلا واقعیت را نمی گویی؟.
او گفت آخه مگر من کی هستم که مرا ترور کنند؟.
سپس کتش رابه تن کرد و سراغ مادر یدالله رفت و چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت : نه بابا آنها برای کشتن من نیامده بودند. مرا با یک کس دیگه اشتباهی گرفته بودند و موضوع نگهبانی بسیج هم دروغ است. مگر من کی هستم که بسیج وقتش رابرایم تلف کنه؟.
حتی آنجا هم نگفت که در سپاه مسئولیت دارد.
بعد از شهادتش من فهمیدم که آنروز رفته بود پیش یدالله. و خود یدالله بعد از شهادت عبدالحسین تعریف کرد که آقای برونسی از دست من ناراحت شده بود، حتی به من تشر هم زد که: "چرا برای زنها این چیزها را تعریف می کنی که در محل فکر کنند من چه کاره هستم!".
یدالله گفت: من همان روز با حاج آقا پیش مادرم رفتیم و ذهنیتی را که برایش درست شده بود، به کلی پاک کردیم.
ادامه دارد...
صلوات