eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
793 ویدیو
72 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی :سید کاظم حسینی بنام خدا شب عملیات والفجر مقدماتی، بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. هیچکس راجع به دنیا صحبت نمیکرد. حرف ها همه از شهادت و آخرت بود. شور و شعف قابل وصف نبود. بعضی ها حتی با گریه و زاری حرف می زدند. من و عبدالحسین هم به گوشه ای رفتیم. والفجر مقدماتی عملیات حساسی بود در منطقه فکه، و از آن حساس تر، مأموریت ما بود. باید به پاسگاه طاووسیه عراق حمله می‌کردیم. همیشه در این مواقع عبدالحسین عادت داشت سفارش خانواده اش را بکند. آنجا هم شروع کرد به همین صحبتها. گاهی حرف ها به شوخی کشیده میشد و گاهی هم جدی می شد. چند دقیقه ای مشغول صحبت بودیم، ناگهان صدای انفجار یک گلوله ما را به خود متوجه کرد. گلوله از طرف دشمن بود. سریع به محل انفجار رفتیم. پیرمرد رزمنده ای با محاسن سفید  به خون آغشته شده بود. ترکشها، قلب و پهلویش را بریده بودند. اوضاع وخیمی داشت به نحوی که نمیشد به او دست بزنیم.  چند تا از بچه های دیگر مجروح شده بودند. آنها را سریع به عقب فرستادیم. وضعیت پیرمرد طوری بود که نمیشد حتی تکانش بدهیم. لحظه های آخر عمرش بود. عبدالحسین کنارش نشست سر او را روی زانوی خود گذاشت. پیشانی او را بوسید. پیرمرد با صدای اهسته گفت: می خواستم توی عملیات باشم و اونجا شهید بشوم ولی....... با آن حالش اشک در چشمانش جمع شد. عبدالحسین به او گفت: خداوند قبل از عملیات تو را طلبیده است. غم و اندوه چهره مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی کرد روحیه خود را حفظ کند. گفت: پدر جان من همین الان حاضرم با تو معامله ای بکنم. اگر هرجا من شهید شدم به حساب تو بنویسند و اینجا که تو شهید شوی را برای من بنویسند. پیرمرد با آن حال وخیم اش که انگار خوشش آمده بود از این حرف ها به حرف آمد و پرسید: چرا؟. عبدالحسین گفت: چون شما با این سن و سال تا همین جا که آمده ای اندازه صد عملیات که من با این هیکل و بنیه انجام داده‌ام ارزش دارد؛ حالا اینجا که چند قدمی دشمن است، ولی اگر در اهواز هم بودی من باز با تو این معامله را می‌کردم!. پیرمرد گریه اش گرفت. کم رمق گفت: محل شهادت هر کس مال خودش است. این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادت ها. سپس با حال و هوای خاصی، که اشک همه رادرآورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولا و به یک یک   ائمه صلوات الله علیهم اجمعین سلام داد. به اسم آقا امام زمان سلام الله علیه سلام داد. بعد با آخرین رمق گفت السلام و علیک یا ابا عبدالله الحسین. سپس به آرامی جان داد. صحنه عجیبی بود. عبدالحسین به بچه ها گفت: این لحظه ها خیلی عبرت انگیز است. اینطور راحت جان دادن، نصیب هر کس نمی شود!. لحظه های بعد جنازه را به عقب فرستادیم....... در همان عملیات بود که من پایم روی مین رفت و به شدت مجروح شدم. مرا به پشت جبهه فرستادند. در یک بیمارستان بستری شدم، بعداً فهمیدم که وضعیت پایم بسیار بحرانی و حاد می باشد و هیچ راهی جز قطع کردن پا وجود نداشت و پایم را قطع کردند.  از آن به بعد دیگر توفیق حضور در جبهه از من صلب شد تا بتوانم پا بپای عبدالحسین در جبهه باشم و به جنگم ادامه بدهم. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏سراغ‌قبرِشهیدهای کہ‌زیاد زائرندارندبروید! آن‌هاچیزهای کہ‌می خواهند بہ‌صدنفربدهندرابہ‌یک‌نفرمی دهند. [ - حاج‌آقاامینی خواه🎙]
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٧۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا حدود نه ماهی مشهد بودم تا اوضاع من روبه راه شد. پای مصنوعی هم گذاشتم. در این مدت عبدالحسین که به مرخصی می آمد بدیدار من میآمد. اصرار داشت دوباره به جبهه برگردم. البته حضور در جبهه با پای ناقص برای من کمی مشکل بود. عبدالحسین معتقد بود که من در جبهه می توانم در قرارگاه ها و بخش های ستادی مشغول کار شوم. بنابراین به جبهه رفتم. قبل از عملیات بدر، مسئولیت ستاد نجف را در اسلام آبادغرب داشتم. چند روز قبل از عملیات بدر هوای دیدن عبدالحسین را کردم. به محل استقرار او در تیپ امام جواد رفتم. وسعت محوطهتد تیپ زیاد بود. سراغ او را گرفتم، مرا راهنماییدد کردند.  بالاخره عبدالحسین را زیر یک سایه بانی پیدا کردم. او آنجا مشغول اصلاح موی سر بود. روی صندلی نشسته بود و یکی از بسیجی ها داشت ریش او را کوتاه می کرد. ابتدا عبدالحسین متوجه من نشد. ولی بسیجی آرایشگر متوجه حضور من شد. من به او اشاره کردم که اصلاً به روی خود نیاورند. آهسته از پشت سر نزدیک صندلی شدم. عبدالحسین به آرایشگر میگفت: تا جایی که امکان دارد ریش را کوتاه کن، زیر گلو و بالای صورت و پشت گردن را خوب صاف کن!. آرایشگر خنده ای کرد و گفت: حاج آقا تا آنجایی که من خاطرم هست شما ریشتان را زیاد کوتاه نمیکردی! اجازه نمی‌دادید زیرگلو و روی گونه ها را تیغ بزنم حالا خبری شده؟. عبدالحسین خودش را جابجا کرد و گفت: پدر جان پشت سر و زیر گلو اگر صاف باشه در آن صورت ماسک به صورت میچسبه و هوا داخل ماسک نمی شود به این ترتیب آدم از گاز شیمیایی در امان است و میتواند به جنگ ادامه بدهد. آرایشگر بسیجی گفت: حاج آقا ما بسیجی ها همیشه بین خودمان شما را به شهامت و شجاعت اسم میبریم. همه می دانند که عراقی ها برای سر شما جایزه گذاشته اند و شما را "بروسلی" خطاب می کند و از شما بد می گویند با این حساب شما که نباید بترسید!. عبدالحسین گفت: اتفاقاً من میترسم ولی نه از جنگ و مرگ. من از مفت مردن میترسم. من اگر ماسک را مرتب و محکم ببندم، تا یک ذره هوا هم داخل نشود، در آن صورت تا آخرین لحظه میجنگم و تیپ را هدایت می کنم. من مثل همیشه از صحبت های عبدالحسین لذت بردم. برایم جالب بود که یک فرمانده تیپ اینطور با صمیمیت با یک بسیجی حرف می‌زد، آنهم فرمانده ای که زبانزد خاص و عام است، و به خط شکن معروف است.   در همان لحظه در چند قدمی، چشمم به "درویشی" که از  فرماندهان گردان ها بود افتاد. او هم مرا دید با صدای بلند گفت: به به آقای حسینی!. عبدالحسین تا این را شنید یک دفعه از روی صندلی بلند شد برگشت و مرا دید. جلو آمد مرا بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و احوالپرسی. وحیدی و ارفعی هم همون لحظه رسیدند.  همدیگر را بوسیدیم. عبدالحسین پرسید: از کی اینجا وایسادی؟. درجواب گفتم: چند دقیقه هست رسیده‌ام، داشتم  حرف های تو را گوش می کردم. عبدالحسین به آرایشگر گفت: حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من ایستاده؟. آرایشگرگفت: خوب ایشان خودش اشاره کرد که من چیزی نگویم. نمیدانستم شما انقدر ایشان را دوست دارید وگرنه زودتر می گفتم. بعد از اتمام کار آرایش، با عبدالحسین به چادر فرماندهی رفتیم و مشغول صحبت شدیم. عبدالحسین گفت: خوب شد آمدی کار مهمی با تو دارم. از چادر بیرون رفتیم و در گوشه ای دنج نشستیم. قیافه عبدالحسین کمی جدی شد و شروع کرد به صحبت. حدود دو ساعتی حرف زدیم. بیشتر حرف هایش همه وصیت بود. سفارش خانواده و بچه هایش را می کرد. از من میخواست که بعد از او در حق بچه هایش پدری کنم و خیلی سفارش های ظریف و دقیقی در مورد خانواده به من  کرد. من گفتم: حاج آقا چه خبره حالا! بازهم بعداً همدیگر را می بینیم!. گفت: بالاخره وصیت چیز خوبیه!. من گفتم: شما قبلاً از این صحبت ها برای من زیاد داشتی انشاالله سال های سال، صحیح و سلامت میمانی و هیچ طوری نمی شود. گفت: نه! دیگر فکر می کنم نوبت من هم رسیده باشد. طوری حرف میزد که انگاری یقین داشت من زنده میمانم و او حتماً در آینده نزدیک شهید خواهد شد. چهره‌اش داد میزد که در این عملیات حتماً شهید خواهد شد. ولی به هر حال قبول آن برای من خیلی سنگین بود . اگر من یقین میکردم عملیات بدر آخرین عملیاتش باشد، به این سادگی او را رها نمی کردم. نمیدانم! شاید در آن لحظه عشق به عبدالحسین، مانع قبول این حقیقت شد یا واقعاً مرا غفلت گرفته بود که نمی گذاشت بفهمم که او با حرف های روشن و واضح اش میخواهد بگوید من دارم میروم!.... بعد از اینکه خبر شهادتش را به طور قطعی شنیدم مرا خیلی غم و غصه گرفت ولی افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا در بحبوحه عملیات بدر، به من ماموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم. من خودم را به خط رساندم. بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را داشتم. نزدیک خط که رسیدم، حجازی را دیدم. از او سراغ عبدالحسین را گرفتم. حجازی گفت: برونسی الان در خط مقدم است و تقریباً جلوی خط می باشد. ولی امکان ندارد تو به آنجا بروی!. دلم بدجوری شور میزد گفتم: چرا؟. گفت: وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چندتا پاتک سنگین زده. در همین اثنا یکی داشت می دویدطرف ما، آمد جلو پیش حجازی، همانطور که داشت نفس نفس میزد گفت: آقای برونسی......... بیسیم.......... حجازی سریع به طرف سنگر مخابرات دوید. من هم با آن پای مصنوعی دنبالش دویدم. تا من به آنجا رسیدم ارتباط قطع شده بود. اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم که اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد. جریان را پرسیدم گفتند: برونسی، وحیدی، ارفعی و چندتا فرمانده دیگر، توی چهارراه خندق هستند. من گفتم: خوب اینکه ناراحتی ندارد!. گفتند: آخر از رده های بالا دستور دادند که آنها عقب بکشند ولی برونسی قبول نکرد. من با تعجب پرسیدم: قبول نکرد؟. جای تعجب هم داشت؛ در بدترین شرایط، همیشه عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. بارها دیده بودم که به دستورات فرماندهی اهمیت میداد و معتقد بود که اطاعت از مافوق، اطاعت از حضرت امام است. رو همین حساب، مسئله برایم قابل هضم نبود. علتش را از بچه ها پرسیدم. بمن گفتند: دشمن الان از همه طرف شدید حمله کرده، نوک دفاع ما درست در چهارراه خندق متمرکز شده. دوتا گردان در جناح راست و چپ هستند که هنوز عقب نشینی نکرده اند،  آقای برونسی گفته: اگر ما چهارراه خندق را خالی کنیم، بچه های دیگر، همه شان یا شهید می شوند یا اسیر؛  در واقع آنها جان خیلی ها را خریدند و خود را برای دیگران فدا کردند. عبدالحسین می‌گفت: تا آخرین گلوله مقاومت میکنیم و دقیقا همین کار را کرده بود. آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خط برگشت، معاون اطلاعات عملیات لشکر بود. او می گفت: جنازه شهید برونسی را خودم با چشمانم دیدم. جنازه عبدالحسین را قانعی بغل کرده بود تا بطرف خودمان بیاورد. دشمن هم او را تعقیب کرده بود. توی یک منطقه باتلاق مانند، پای قانعی تیر می‌خورد. جنازه از روی دوشش می افتد و فقط می تواند خودش را از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی او  از این بود که جنازه عبدالحسین ناپدید می شود. خودش را سرزنش می کرد و می گفت: حداقل ای کاش من به او دست نزده بودم. شاید اینطوری یک امیدی بود که بعداً جنازه اورا پیدا کنیم و بیاوریم. ولی آن جایی که جنازه افتاد حتماً...... من در همان لحظه یاد حرف عبدالحسین افتادم؛ وقتی که با عبدالحسین دونفری رفتیم که جنازه شهید آهنی را بیاوریم و موفق نشدیم. در راه برگشت می گفت: من آرزویم این است که جنازه من بماند و اصلاً دیده نشود یعنی هیچ اثری از من نماند. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا درعملیات بدر ،شیمیایی زده بودند ومافوق دستور زدن ماسک و کوتاه کردن محاسن را داده بود. از سردار احمد رضوانی زاده، فرمانده گردان کمیل نیز خواسته می شود که محاسنش رو کوتاه کند . او دلش به این کار رضایت نمی دهد. ولی دستور ما فوق را می پذیرد ومحاسنش را کوتاه می‌کند . دست به دعا بر می دارد و می گوید :خدایا ،من خجالت می کشم با چنین رویی وصورتی به نزد مولایم امام حسین(ع) بروم . پس اگر قرار است با این صورت نزد مولایم حاضر شوم چه بهتر که سر در بدن نداشته باشم . درهمان عملیات ،گلوله تانکی به سر شهید رضوانی برخورد می کند و سر از بدنش جدا می شود . و او به آرزوی قلبی خود می رسد . وبدون سرنزد مولایش حاضر می شود.
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف کفن من راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی بنام خدا من از قم به حج مشرف شدم، آقای برونسی هم از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم. او هم از مکه آمدن من بی خبر بود.  آن روز برای طواف رفته بودم. همان روز هم کفش هایم را گم کردم. موقع برگشت با پای برهنه از حرم بیرون آمدم. در خیابان های داغ مکه راه افتادم به طرف بازار برای خرید کفش. جلوی یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم داخل فروشگاه شوم، یک لحظه چشمم افتاد به کسی که از دور می آمد و حرکاتش برایم آشنا بود. به نزدیک من که رسید او را شناختم. حاج عبدالحسین برونسی بود. خنده کنان میآمد. دانستم که چشم‌های تیزبین او مرا از دور شناخته است. چند قدمی که رسید، دیدم او هم کفش پایش نیست. با او سلام و احوالپرسی کردم. از او پرسیدم: پس کفش های شما کو؟. او هم متقابلاً پرسید: کفش های خودتان کجاست؟. من جریان گم شدن کفشم را تعریف کردم و به او گفتم که از اینکه کفش‌های او هم گم شده، متعجب شدم. هر دو یک جا و تقریباً یک زمان کفش ها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از یک مسیر دیگر به بازار آمده بودیم. گفتم: پس بیشتر از این پا ها را اذیت نکنیم. داخل فروشگاه شدیم و هر دو یک جفت کفش خریدیم و بیرون رفتیم. در مسیر متوجه شدم در دستانش چیزی هست. دقیق نگاه کردم چند تا کفن بود از برد یمانی. برسیدم: این ها مال کیست؟.   یکی یکی آنها را برایم شمرد: این مال مادرم، این مال بابامه، این مال برادرم....... برای خیلیها کفن خریده بود. ولی هیچکدام مال خودش نبود. به عبارتی اسم خودش را نگفت. بخنده پرسیدم: پس مال خودت کو؟. نگاه معنا داری به من کرد لبخندی زد و گفت: مگر من میخواهم  به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟. جا خوردم شاید انتظار چنین حرفی را نداشتم. جمله بعدی اش را خوب یادم هست با خنده گفت: لباس رزم من باید کفن من بشود. ادامه دارد... صلوات
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پیشانی زندگی راوی : مجید اخوان بنام خدا گردان عبدالله معروف شده بود به گردان خط شکن. در هیچ یک از عملیات ها گردان عبدالله به عنوان نیروی پشتیبانی یا نیروی احتیاط نبود. فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها من مسئول تخریب لشکر بودم. حاج برونسی پیشم می آمد و میگفت: اخوان، تخریبچی هایی را به من بده که تا به آخرکار پای رفتن داشته باشند. میپرسیدم: چطور؟. میگفت: چون گردان من گردان عبدالله است، یعنی گردان خط شکن!. راست هم میگفت همیشه سخت ترین و صعب العبور ترین مسیر ها را در عملیات ها به گردان او می دادند. روی همین حساب اسم برونسی هم پیش خودی‌ها معروف بود، هم پیش دشمن. بار ها در رادیو عراق اسمش را با غیظ می آوردند و کلی ناسزا به او میگفتند. برای سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند. توی یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله بدست دشمن افتادند. شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق. همان اول اخبارش،  گوینده با آب و تاب گفت: تیپ عبدالله به فرماندهی "بروسلی" تار و مار شد. تا این را شنیدیم هر دو باهم زدیم زیر خنده. در دنباله وراجی شان از کشتن بروسلی گفتند و دروغ های شاخدار دیگر. حاجی بلند می‌خندید. به او گفتم: پس من بروم بگویم برایت حلوا درست کنند که یک مراسم ختم بگیریم. با خنده گفت: من هم باید بروم به مسئول لشکر بگویم دیگر من فرمانده گردان نیستم فرمانده تیپ هستم. کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت: اخوان، گلوله‌ ای رویش نوشته برونسی. فقط اون گلوله می آید و می خورد به "پیشانی زندگی" من هیچ گلوله ای دیگری نمی آید! من مطمئن مطمئن هستم!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکلمه.m4a
5.21M
وصیت نامه سردار بی سر شهید احمد رضوانی زاده
🔸کارهای فرهنگی را به بهانۀ کمبود پول، تعطیل نکنید🔸 یادم هست خدمت مرحوم آیت الله دکتر بهشتی بودیم. یک شیرازی آمده بود می گفت آقا یک طرحی دارم برای کارفرهنگی و پولش هم آماده است. ایشان (شهید بهشتی) خوشش نیامد که اسم پول جلویش آوردند. گفت: ما امروز خدا را این طور شناخته ایم که وقتی کارمان اصولی باشد، در مادیات آن لنگ نمی‌مانیم. می‌خواستند به او پول پیشنهاد بکنند، ولی به او برخورد. وعده الهی حق است. شما نگران نباشید. کارتان را استوارتر کنید. در خرج کردن هایتان بیشتر دقت کنید؛ اسراف نکنید؛ کنترل شده خرج کنید. حالا مگر دریچه های روزی خدا بسته است؟ مگر تنها کانالش دانشگاه است؟ خدا از راه دیگر می رساند. شما نسبت به این مساله، فقط کارتان را انجام بدهید. در موارد ضروری، اول قرض کنید و خرج کنید، بعد خداوند تعالی زمینه رفع قرضتان را فراهم می کند. کار را تعطیل نکنید، . زیاد هم از خودتان دفاع نکنید، اگر کسانی به شما حمله کردند و علیه شما چیزی گفتند، مجبور نیستید جواب بدهید. اما اگر به رهبرتان یک چیزی گفتند حتماً جواب بدهید. به خودتان چیزی گفتند جواب ندهید، به رهبرتان گفتند، به خطّتان گفتند، به تفکرتان گفتند، جواب بدهید؛ اما جواب استدلالی و برهانی جواب بدهید 🔻آیت الله حائری شیرازی (بیانات در دیدار جمعی از دانشگاهیانِ فعالان فرهنگی) @raviyanfarss
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف چهارراه خندق راوی : عباس تیموری بنام خدا برونسی از آن آدم هایی بود که از مرز خودیت گذشتند. بدون اغراق می گویم که حتی تجربه رزمی شدنش را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم) به دست آورد. او ارتباط عجیبی با آن بزرگواران داشت. قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم. پیش خود فکر میکردم که؛ آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذن خداوند و با عنایت ائمه اطهار علیهم السلام در حین صحنه کارزار و درگیری، به بچه ها دستور بدهد که از میدان مین عبور کنند، مین هایی که حتی یکی شان هم خنثی نشده اند. هر چه بیشتر در گردان او می ماندم،  عشق و علاقه ام به او بیشتر می‌شد. راست گفته اند، نیروها را با اخلاق و ارادتش میخرید. از او جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعد هم، فرمانده تیپ. روزهای قبل از عملیات بدر، در سخنرانی صبحگاه، چند بار با گوش های خودم شنیدم که گفت: دیگر نمی توانم در این دنیا طاقت بیاورم، برای من کافیه!. حتی در یک جای خصوصی تری شنیدم او گفت: اگر من در این عملیات شهید نشوم به مسلمانی خودم شک می کنم. آن وقتها من فرمانده گردان گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز در راستای همان عملیات بدر، جلسه تلفیقی داشتیم در مقر تیپ یکم از لشکر ۷۷ خراسان. من و چند نفر دیگر،  همراه حاج عبدالحسین رفتیم آنجا. فرمانده تیپ یکم،   روی نقشه ای که به دیوار زده بودند را صحبت میکرد.  او منطقه عملیاتی و در خصوص چگونگی ریختن آتش و چگونگی عملیات و پشتیبانی نیروها و همچنین آتش تهیه صحبت می کرد. حرف های او که تمام شد، فرمانده اطلاعات عملیات تیپ شروع کرد به صحبت. هنوز زیاد گرم نشده بود که یکباره برونسی حرفش را قطع کرد و گفت: ببخشید! بنده عرضی داشتم، از جا بلند شد و به طرف نقشه رفت. هنوز نوبت او نشده بود که صحبت کند. از خود پرسیدم او چه می خواهد بگوید؟. روی نقشه به فرمانده تیپ یکم گفت: ببخشید تیمسار شما حرف های خوبی زدید. ولی نگفتید از کجا می خواهید نیروهای تان را هدایت کنید یعنی جای خودتان را مشخص نکردید. فرمانده تیپ آنتن را روی نقطه ای در نقشه گذاشت گفت: من از اینجا گردان را هدایت می کنم. عبدالحسین گفت: اینجا که درست نیست! چون شما از این نقطه نمیتوانید نیرو را هدایت کنید!. حرفهایی فی مابین رد و بدل شد. آخرش فرمانده تیپ مانده بود که چه بگوید. از برونسی سوال کرد: شما از کجا می خواهی نیروهایتان را هدایت کنید؟. من اونجا حساس شدم که جواب برونسی را بدانم. آنتن را از تیمسار گرفت نوک آنتن را درست گذاشت روی چهارراه خندق و گفت من اینجا می ایستم. فرمانده تیپ تعجب کرد. همه ما چشم هایمان گرد شده بود و خیره نگاه می کردیم. شروع عملیات، از پد امام رضا سلام الله علیه بود و انتهای آن حدود اتوبان بصره العماره. چهارراه خندق تقریباً می افتاد در منطقه میانی عملیات، که تا چند کیلومتر این طرفتر آن در دست دشمن بود. فرمانده تیپ با تعجب گفت: من که سر در نمی آورم!. حاجی خونسردانه گفت‌: چرا؟. امیر گفت: آخر شما اگه با نیرویتان میخواهید حرکت کنید خوب باید ابتدای عملیات باشید، چهارراه خندق که وسط عملیات است!. حاجی گفت: به هر حال من توی این نقطه مستقر می شوم. آن روز، جلسه که تمام شد هنوز به حرف آقای برونسی فکر میکردم. از خودم می پرسیدم چرا چهار راه خندق؟. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٨٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف چهارراه خندق راوی : عباس تیموری بنام خدا صبح روز عملیات، گردان سوم بودیم که به دستور آقای برونسی وارد منطقه شدیم. بچه ها خوب پیشروی کرده بودند. سمت چپ ما، لشکر هفت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بود و سمت راست ما لشکر امام حسین سلام الله علیه. وسط هم لشکر ما بود؛ لشکر پنج نصر. ما فهمیدیم تمام پیشروی ما محدود شده به همان چهارراه خندق. دشمن همه نیروهایش را متمرکز کرده بود در آنجا و به شدت مقاومت می کرد. سر چهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، فکری به ذهنم رسید. یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهارراه نیروها را هدایت می کرد. فاصله ما حدوداً ۱۵ تا ۲۰ متر می شد. دشمن بد جوری آتش می ریخت. کم کم دشمن از حالت دفاعی بیرون آمد و برای چندمین بار شروع کرد به پاتک. بچه ها هم با چنگ و دندان مقاومت می‌کردند. چهار ساعتی گذشت مهمات مان داشت تمام می‌شد. با بیسیم خواستیم که برای مان بفرستند ولی زیر آن آتش شدید امکان فرستادن مهمات نبود. حتی نفرات پیاده عراق به ده پانزده متری ما رسیده بودند. به راحتی نارنجک پرت می کردیم. اوضاع هر لحظه سخت تر میشد. بالاخره دستور عقب نشینی صادر شد که ما بر اساس تاکتیک جنگی عقب کشیدیم. در آخرین لحظه ها یکی از بچه ها فریاد زد: وای! حاجی برونسی!. با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم روی زمین افتاده است غرق در خون و بی حرکت. من گفتم: باید برویم جنازه را بیاوریم عقب هر طور که شده!. این حرف من نبود، خیلی های دیگر هم همین را می گفتند. ولی فرماندهی اجازه نداد. گفت: اوضاع خیلی خرابه اگر جلو بروید خودتان هم شهید می شوید. شاید این لحظه سخت ترین لحظه ها در طول جنگ برای من بود. با یک دنیا حسرت و اندوه عقب کشیدیم. آخرش هم جنازه شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، بر تثبیت مناطق آزاد شده دیگر، واقعاً موثر بود. بچه ها از شهادت او روحیه گرفتند که توانستند پوزه دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست شده بود به خاک بمالند. بعد از عملیات، ارتباط معنوی شهید برونسی با ائمه اطهار، خصوصاً حضرت صدیقه کبرا سلام الله علیها برایم روشنتر شده بود. دقیقا همان جایی که روی نقشه انگشت گذاشت، شهید شد؛ یعنی چهارراه خندق. او با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔹🔹🔹 🌷گفتیم: کی میای؟ گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن! گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده! گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت! گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی. خداحافظی کرد و رفت...‌ سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد .. 🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!) پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود... 🌱🌹🌱 محمد محسن روزیطلب شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر
یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع صبح جمعه بود. براي شركت در دعاي ندبه مي رفتم كه حاج مهدي را در راه ديدم. دست بچه كوچكش را گرفته بود و به سمت محل برگزاري دعا مي آمد. با هم همراه شديم. دعا خيلي معمولي و ساده برگزار شد، اما حاج مهدي خيلي منقلب شده و همچون باران بهاري اشک مي ريخت. غير مستقيم از ايشان علت اين حالش را پرسيدم. گفت: «دعاي ندبه كه خوانده مي شد، من كربلا بودم و از آنجا مي آمدم. ‌وقتي مداح مي خواند، «اين طالب بدم المقتول بكربلا» واقعاً مي فهميدم معني اين جمله چيست.» و آن را به چشم می دیدم 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ‌ ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‏‌ها یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ ‌ای مدبر شب و روز یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌ ای گرداننده سال و حالت‌ها حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ  بگردان حال ما را به نیکوترین حال 🤲🌺🌺🌺🌺🌺🌺🤲 👈 زائران استان فارس همراه با سایر زوار سرزمین های نور ، در لحظه تحویل سال ۱۴۰۲ در قطعه ای از بهشت دیار پرفروغ شلمچه در جوار شهیدان ، میعادگاه عاشقان همراه با برنامه های متنوع فرهنگی و ویژه برنامه باحضور راویان فجر فارس گرداگرد هفت سین اختصاصی حضور خواهند داشت. 👈 زمان : ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ از ساعت ۲۱ @raviyanfarss @miadfars1402
1_3870953110.mp3
4.45M
📍روای: حاج سید رضا متولی 🔸این قسمت: منصور ۱...
1_3870391292.mp3
3.68M
📍روای: حاج سید رضا متولی 🔸این قسمت: شهید غدیر...