بسم رب الشهدا
درعملیات بدر ،شیمیایی زده بودند ومافوق دستور زدن ماسک و کوتاه کردن محاسن را داده بود.
از سردار احمد رضوانی زاده، فرمانده گردان کمیل نیز خواسته می شود که محاسنش رو کوتاه کند . او دلش به این کار رضایت نمی دهد.
ولی دستور ما فوق را می پذیرد ومحاسنش را کوتاه میکند .
دست به دعا بر می دارد و می گوید :خدایا ،من خجالت می کشم با چنین رویی وصورتی به نزد مولایم امام حسین(ع) بروم .
پس اگر قرار است با این صورت نزد مولایم حاضر شوم چه بهتر که سر در بدن نداشته باشم .
درهمان عملیات ،گلوله تانکی به سر شهید رضوانی برخورد می کند و سر از بدنش جدا می شود . و او به آرزوی قلبی خود می رسد . وبدون سرنزد مولایش حاضر می شود.
#شهیداحمدرضوانی_زاده
#سالروزشهادت
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٧۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٧٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
کفن من
راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی
بنام خدا
من از قم به حج مشرف شدم، آقای برونسی هم از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم. او هم از مکه آمدن من بی خبر بود. آن روز برای طواف رفته بودم. همان روز هم کفش هایم را گم کردم. موقع برگشت با پای برهنه از حرم بیرون آمدم. در خیابان های داغ مکه راه افتادم به طرف بازار برای خرید کفش.
جلوی یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم داخل فروشگاه شوم، یک لحظه چشمم افتاد به کسی که از دور می آمد و حرکاتش برایم آشنا بود. به نزدیک من که رسید او را شناختم. حاج عبدالحسین برونسی بود.
خنده کنان میآمد. دانستم که چشمهای تیزبین او مرا از دور شناخته است. چند قدمی که رسید، دیدم او هم کفش پایش نیست. با او سلام و احوالپرسی کردم. از او پرسیدم: پس کفش های شما کو؟.
او هم متقابلاً پرسید: کفش های خودتان کجاست؟.
من جریان گم شدن کفشم را تعریف کردم و به او گفتم که از اینکه کفشهای او هم گم شده، متعجب شدم.
هر دو یک جا و تقریباً یک زمان کفش ها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از یک مسیر دیگر به بازار آمده بودیم.
گفتم: پس بیشتر از این پا ها را اذیت نکنیم.
داخل فروشگاه شدیم و هر دو یک جفت کفش خریدیم و بیرون رفتیم. در مسیر متوجه شدم در دستانش چیزی هست. دقیق نگاه کردم چند تا کفن بود از برد یمانی. برسیدم: این ها مال کیست؟.
یکی یکی آنها را برایم شمرد: این مال مادرم، این مال بابامه، این مال برادرم.......
برای خیلیها کفن خریده بود. ولی هیچکدام مال خودش نبود. به عبارتی اسم خودش را نگفت. بخنده پرسیدم: پس مال خودت کو؟.
نگاه معنا داری به من کرد لبخندی زد و گفت: مگر من میخواهم به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟.
جا خوردم شاید انتظار چنین حرفی را نداشتم. جمله بعدی اش را خوب یادم هست با خنده گفت: لباس رزم من باید کفن من بشود.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٧٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف کفن م
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٧٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
پیشانی زندگی
راوی : مجید اخوان
بنام خدا
گردان عبدالله معروف شده بود به گردان خط شکن. در هیچ یک از عملیات ها گردان عبدالله به عنوان نیروی پشتیبانی یا نیروی احتیاط نبود. فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها من مسئول تخریب لشکر بودم. حاج برونسی پیشم می آمد و میگفت: اخوان، تخریبچی هایی را به من بده که تا به آخرکار پای رفتن داشته باشند.
میپرسیدم: چطور؟.
میگفت: چون گردان من گردان عبدالله است، یعنی گردان خط شکن!.
راست هم میگفت همیشه سخت ترین و صعب العبور ترین مسیر ها را در عملیات ها به گردان او می دادند. روی همین حساب اسم برونسی هم پیش خودیها معروف بود، هم پیش دشمن. بار ها در رادیو عراق اسمش را با غیظ می آوردند و کلی ناسزا به او میگفتند. برای سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند.
توی یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله بدست دشمن افتادند. شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق. همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت: تیپ عبدالله به فرماندهی "بروسلی" تار و مار شد.
تا این را شنیدیم هر دو باهم زدیم زیر خنده. در دنباله وراجی شان از کشتن بروسلی گفتند و دروغ های شاخدار دیگر. حاجی بلند میخندید. به او گفتم: پس من بروم بگویم برایت حلوا درست کنند که یک مراسم ختم بگیریم.
با خنده گفت: من هم باید بروم به مسئول لشکر بگویم دیگر من فرمانده گردان نیستم فرمانده تیپ هستم.
کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت: اخوان، گلوله ای رویش نوشته برونسی. فقط اون گلوله می آید و می خورد به "پیشانی زندگی" من هیچ گلوله ای دیگری نمی آید! من مطمئن مطمئن هستم!.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
بسم رب الشهدا درعملیات بدر ،شیمیایی زده بودند ومافوق دستور زدن ماسک و کوتاه کردن محاسن را داده بود
دکلمه.m4a
5.21M
وصیت نامه سردار بی سر شهید احمد رضوانی زاده
🔸کارهای فرهنگی را به بهانۀ کمبود پول، تعطیل نکنید🔸
یادم هست خدمت مرحوم آیت الله دکتر بهشتی بودیم. یک شیرازی آمده بود می گفت آقا یک طرحی دارم برای کارفرهنگی و پولش هم آماده است. ایشان (شهید بهشتی) خوشش نیامد که اسم پول جلویش آوردند. گفت: ما امروز خدا را این طور شناخته ایم که وقتی کارمان اصولی باشد، در مادیات آن لنگ نمیمانیم. میخواستند به او پول پیشنهاد بکنند، ولی به او برخورد.
وعده الهی حق است. شما نگران نباشید. کارتان را استوارتر کنید. در خرج کردن هایتان بیشتر دقت کنید؛ اسراف نکنید؛ کنترل شده خرج کنید.
حالا مگر دریچه های روزی خدا بسته است؟ مگر تنها کانالش دانشگاه است؟ خدا از راه دیگر می رساند. شما نسبت به این مساله، فقط کارتان را انجام بدهید. در موارد ضروری، اول قرض کنید و خرج کنید، بعد خداوند تعالی زمینه رفع قرضتان را فراهم می کند. کار را تعطیل نکنید، #کار_فرهنگی_را_تعطیل_نکنید.
زیاد هم از خودتان دفاع نکنید، اگر کسانی به شما حمله کردند و علیه شما چیزی گفتند، مجبور نیستید جواب بدهید. اما اگر به رهبرتان یک چیزی گفتند حتماً جواب بدهید. به خودتان چیزی گفتند جواب ندهید، به رهبرتان گفتند، به خطّتان گفتند، به تفکرتان گفتند، جواب بدهید؛ اما جواب استدلالی و برهانی جواب بدهید
🔻آیت الله حائری شیرازی
(بیانات در دیدار جمعی از دانشگاهیانِ فعالان فرهنگی)
@raviyanfarss
#انجمن_راویان_فجر_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٧٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پیشان
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٧٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
چهارراه خندق
راوی : عباس تیموری
بنام خدا
برونسی از آن آدم هایی بود که از مرز خودیت گذشتند. بدون اغراق می گویم که حتی تجربه رزمی شدنش را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم) به دست آورد. او ارتباط عجیبی با آن بزرگواران داشت.
قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم. پیش خود فکر میکردم که؛ آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذن خداوند و با عنایت ائمه اطهار علیهم السلام در حین صحنه کارزار و درگیری، به بچه ها دستور بدهد که از میدان مین عبور کنند، مین هایی که حتی یکی شان هم خنثی نشده اند.
هر چه بیشتر در گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به او بیشتر میشد. راست گفته اند، نیروها را با اخلاق و ارادتش میخرید. از او جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعد هم، فرمانده تیپ.
روزهای قبل از عملیات بدر، در سخنرانی صبحگاه، چند بار با گوش های خودم شنیدم که گفت: دیگر نمی توانم در این دنیا طاقت بیاورم، برای من کافیه!.
حتی در یک جای خصوصی تری شنیدم او گفت: اگر من در این عملیات شهید نشوم به مسلمانی خودم شک می کنم.
آن وقتها من فرمانده گردان گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز در راستای همان عملیات بدر، جلسه تلفیقی داشتیم در مقر تیپ یکم از لشکر ۷۷ خراسان. من و چند نفر دیگر، همراه حاج عبدالحسین رفتیم آنجا. فرمانده تیپ یکم، روی نقشه ای که به دیوار زده بودند را صحبت میکرد. او منطقه عملیاتی و در خصوص چگونگی ریختن آتش و چگونگی عملیات و پشتیبانی نیروها و همچنین آتش تهیه صحبت می کرد. حرف های او که تمام شد، فرمانده اطلاعات عملیات تیپ شروع کرد به صحبت. هنوز زیاد گرم نشده بود که یکباره برونسی حرفش را قطع کرد و گفت: ببخشید! بنده عرضی داشتم، از جا بلند شد و به طرف نقشه رفت. هنوز نوبت او نشده بود که صحبت کند. از خود پرسیدم او چه می خواهد بگوید؟.
روی نقشه به فرمانده تیپ یکم گفت: ببخشید تیمسار شما حرف های خوبی زدید. ولی نگفتید از کجا می خواهید نیروهای تان را هدایت کنید یعنی جای خودتان را مشخص نکردید.
فرمانده تیپ آنتن را روی نقطه ای در نقشه گذاشت گفت: من از اینجا گردان را هدایت می کنم.
عبدالحسین گفت: اینجا که درست نیست! چون شما از این نقطه نمیتوانید نیرو را هدایت کنید!.
حرفهایی فی مابین رد و بدل شد. آخرش فرمانده تیپ مانده بود که چه بگوید. از برونسی سوال کرد: شما از کجا می خواهی نیروهایتان را هدایت کنید؟.
من اونجا حساس شدم که جواب برونسی را بدانم.
آنتن را از تیمسار گرفت نوک آنتن را درست گذاشت روی چهارراه خندق و گفت من اینجا می ایستم.
فرمانده تیپ تعجب کرد. همه ما چشم هایمان گرد شده بود و خیره نگاه می کردیم. شروع عملیات، از پد امام رضا سلام الله علیه بود و انتهای آن حدود اتوبان بصره العماره. چهارراه خندق تقریباً می افتاد در منطقه میانی عملیات، که تا چند کیلومتر این طرفتر آن در دست دشمن بود. فرمانده تیپ با تعجب گفت: من که سر در نمی آورم!.
حاجی خونسردانه گفت: چرا؟.
امیر گفت: آخر شما اگه با نیرویتان میخواهید حرکت کنید خوب باید ابتدای عملیات باشید، چهارراه خندق که وسط عملیات است!.
حاجی گفت: به هر حال من توی این نقطه مستقر می شوم.
آن روز، جلسه که تمام شد هنوز به حرف آقای برونسی فکر
میکردم. از خودم می پرسیدم چرا چهار راه خندق؟.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٧٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف چهار
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
چهارراه خندق
راوی : عباس تیموری
بنام خدا
صبح روز عملیات، گردان سوم بودیم که به دستور آقای برونسی وارد منطقه شدیم. بچه ها خوب پیشروی کرده بودند. سمت چپ ما، لشکر هفت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بود و سمت راست ما لشکر امام حسین سلام الله علیه. وسط هم لشکر ما بود؛ لشکر پنج نصر.
ما فهمیدیم تمام پیشروی ما محدود شده به همان چهارراه خندق. دشمن همه نیروهایش را متمرکز کرده بود در آنجا و به شدت مقاومت می کرد. سر چهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، فکری به ذهنم رسید. یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهارراه نیروها را هدایت می کرد. فاصله ما حدوداً ۱۵ تا ۲۰ متر می شد. دشمن بد جوری آتش می ریخت. کم کم دشمن از حالت دفاعی بیرون آمد و برای چندمین بار شروع کرد به پاتک. بچه ها هم با چنگ و دندان مقاومت میکردند.
چهار ساعتی گذشت مهمات مان داشت تمام میشد. با بیسیم خواستیم که برای مان بفرستند ولی زیر آن آتش شدید امکان فرستادن مهمات نبود. حتی نفرات پیاده عراق به ده پانزده متری ما رسیده بودند. به راحتی نارنجک پرت می کردیم. اوضاع هر لحظه سخت تر میشد. بالاخره دستور عقب نشینی صادر شد که ما بر اساس تاکتیک جنگی عقب کشیدیم. در آخرین لحظه ها یکی از بچه ها فریاد زد: وای! حاجی برونسی!. با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم روی زمین افتاده است غرق در خون و بی حرکت. من گفتم: باید برویم جنازه را بیاوریم عقب هر طور که شده!.
این حرف من نبود، خیلی های دیگر هم همین را می گفتند. ولی فرماندهی اجازه نداد. گفت: اوضاع خیلی خرابه اگر جلو بروید خودتان هم شهید می شوید. شاید این لحظه سخت ترین لحظه ها در طول جنگ برای من بود. با یک دنیا حسرت و اندوه عقب کشیدیم.
آخرش هم جنازه شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، بر تثبیت مناطق آزاد شده دیگر، واقعاً موثر بود. بچه ها از شهادت او روحیه گرفتند که توانستند پوزه دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست شده بود به خاک بمالند.
بعد از عملیات، ارتباط معنوی شهید برونسی با ائمه اطهار، خصوصاً حضرت صدیقه کبرا سلام الله علیها برایم روشنتر شده بود. دقیقا همان جایی که روی نقشه انگشت گذاشت، شهید شد؛ یعنی چهارراه خندق. او با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد...
ادامه دارد...
صلوات
🔹🔹🔹🔹
🌷گفتیم: کی میای؟
گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن!
گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده!
گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت!
گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی.
خداحافظی کرد و رفت... سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد ..
🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!)
پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود...
🌱🌹🌱
#شهید محمد محسن روزیطلب
شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر
یادی از سردار شهید حاج مهدی زارع
صبح جمعه بود. براي شركت در دعاي ندبه مي رفتم كه حاج مهدي را در راه ديدم. دست بچه كوچكش را گرفته بود و به سمت محل برگزاري دعا مي آمد. با هم همراه شديم. دعا خيلي معمولي و ساده برگزار شد، اما حاج مهدي خيلي منقلب شده و همچون باران بهاري اشک مي ريخت. غير مستقيم از ايشان علت اين حالش را پرسيدم.
گفت: «دعاي ندبه كه خوانده مي شد، من كربلا بودم و از آنجا مي آمدم. وقتي مداح مي خواند، «اين طالب بدم المقتول بكربلا» واقعاً مي فهميدم معني اين جمله چيست.» و آن را به چشم می دیدم
🌹🍃🌹🍃