eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
814 ویدیو
74 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جناب سرهنگ راوی : سید کاظم حسینی لوازمم را به دست گرفتم و به دنبال آن زن داخل ساختمان شدیم. جلوی پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد. و گفت: خانوم آنجا هستند. به اعتراض گفتم: معلوم هست می خواهم چه کار کنم؟ این نشد سربازی که من بروم پیش یک خانوم! . ترس نگاه زن را گرفت، به حالت التماس گفت: صدایت را بیار پایین پسرم!. و در حالی که با اضطراب بالا را نگاه می کرد ادامه داد: برو بالا، خانوم بهت میگه چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست نگران نباش!. باز پرسیدم: آخر باید چه کار کنم؟. زن ترسید جواب بدهد، من هم برای اینکه زودتر تکلیفم را یکسره کنم سریع از پله ها بالا رفتم. درب اتاق کاملاً باز بود طوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هایم را باز کردم و آنها را بیرون آوردم. با احتیاط دو قدم جلو رفتم و گفتم: یا الله!. صدایی نیامد. دوباره گفتم: یا الله! یا الله!. این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت را بخورد! یا الله گفتنت دیگر چیه؟ بیا داخل!. مردد بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. رفتم داخل از چیزی که دیدم ناگهان چشمهایم سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟. در گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوپی نشسته بود با یک آرایش غلیظ و کاملاً حال بهم زن. پاهایش را هم خیلی عادی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد. چندلحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون چیزی نگفت. وقتی به خودم آمدم دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم. سریع پوتینها را پا کردم. بندها را بسته و نبسته، لوازمم را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت فریاد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ زود برگرد!.  گوشم بدهکار داد و فریاد او نشد. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم. زن چادری آنجا ایستاده بود. رنگ از صورتش پریده بود. من توجهی نکردم و داخل حیاط شدم. زن به دنبالم بیرون دوید. دستپاچه گفت: کجا میری؟ خانم داره صدات میزنه!. گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!. گفت: اگر برنگردی تو را می کشند!. با عصبانیت گفتم: بهتر!.... من میدویدم و زن بیچاره هم دنبالم داشت میدوید. جلوی درب، یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم پادگان ۰۴ کدام طرفه؟. زن حیران و بهت زده پرسید: برای چی می خواهی؟.  گفتم: میخواهم از این جهنم دره فرار کنم!. زن گفت: به جونیت رحم کن پسر جان!. این کار چیه؟ اینجا هم پول خوب به تو می دهند و هم غذای خوب! کیف می کنی!.  با غیظ گفتم: نه، ننه... می خواهم هفتاد سال سیاه همچنین کیفی نکنم!. وقتی دیدم زن اصرار به منصرف کردن من دارد گفتم: بیخیال آدرس. از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد. گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد میشد. آنروز هر طور بود بلاخره پادگان را پیدا کردم. فهمیدم که آن خانه، متعلق به یک سرهنگ بود که من آنجا حکم یک گماشته را پیدا میکردم و خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ بی غیرت بود میشدم. به هرحال دوسه روزی دنبالم بودند که دوباره مرا به همانجا ببرند، ولی حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته را تنبیه کنید تا بفهمه ارتش خونه بابا و ننه نیست که هر غلطی دلش خواست بکند!. برای تنبیه، مرا مسئول نظافت توالتها کردند. یک هفته تمام  توالت ها را من تمیز میکردم. صبح روز هشتم یک سر گرد آمد سراغم، با تمسخر گفت: هان بچه دهاتی! سر عقل آمدی یا نه؟.  جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی توی چشمانش نگاه میکردم. با عصبانیت ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت را حالا میفهمی یا نه؟. من همچنان نگاهش می کردم. گفت: انگار به نظر می‌رسد دوست داری برگردی همون خانه؟.  عرق پیشانی را با سرآستین پاک کردم. حقیقتاً درآن لحظه خدا کمکم میکرد که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این ۱۸ تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدهی بدستم و بخواهی همه این کثافت ها را خالی هم بکنم داخل بشکه و بشکه ها را به بیابان ببرم و آنجا خالی کنم و تا آخر سربازی هم کارم همین باشد، با کمال میل قبول می کنم. ولی  داخل آن خانه پا نمی گذارد. با عصبانیت گفت: حرفت همینه؟.   گفتنم: اگر مرا بکشید دیگر اونجا بر نمی گردم. به مدت ۲۰ روز مرا به صورت تنبیه همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلک من نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و مرا به گروهان خدمات فرستادند. ادامه دارد... صلوات
🔴 پاسخ به چند شبهه درباره شهدای گمنام که این روزها بازهم توسط عده‌ای تکرار شده👇 🔹۱. تاکنون از حدود ۷۰ درصد خانواده معظم شهدای مفقودالاثر نمونه‌گیری شده است. تعداد قابل توجهی از والدین شهدای مفقود الاثر نیز رحلت کرده‌اند و امکان نمونه‌گیری نیست. 🔹۲. نه‌تنها در ایران بلکه در خارج از کشور هم روند استحصال DNA از جسم سخت همانند استخوان‌ها و دندان‌ها برای شناسایی بسیار دشوار است خصوصا در دو حالت زیر: الف. استخوان در محیط‌های قلیایی مانند مناطق جبهه‌های جنوب باشد. (اکثر مفقودین دفاع مقدس در این مناطق هستند) ب. جسم (استخوان) بمدت طولانی در معرض تابش آفتاب بوده باشد. 🔹۳. با توجه به میزان پیشرفت علمی کشورها و تجهیزات فنی در اختیار، روند شناسایی متفاوت است و معمولا از شش ماه تا مدت‌های بیشتر بطول می‌انجامد. 🔹۴. این مسئله فقط مربوط به ایران نیست مثلا در جنگ ترکیه و قبرس در سال ۱۹۴۷ میلادی ۲ هزار نفر مفقودالجسد شدند که در طول ۴۸ سال گذشته، فقط هزار نفر در جزیر یونان پیدا شده‌اند و از آن‌ها نیز تنها ۶۰۰ نفر ، آن هم با کمک آمریکایی‌ها شناسایی شده‌اند و مابقی حتی با کمک آمریکایی‌ها، شناسایی نشده‌اند. پس کشف استخوان‌های مفقودین حتی با تجهیزات مدرن امروزی لزوما به شناسایی آن‌ها نمی‌انجامد. 🔹۵. تاکنون حدود ۴۵ هزار شهید مفقودالجسد شناسایی شده‌اند که حدود ۱۰ هزار نفر از آن‌ها به‌عنوان شهید گمنام دفن شده‌اند و تقریباً ۲۶۰۰ مفقودالجسد دیگر داریم که عملیات تفحص آن‌ها در ایران و داخل عراق ادامه دارد. 🔹۶. اینکه پیکرهای شهدا جا مانده‌اند نه به دلیل عدم ایثار رزمندگان بود بلکه تعداد قابل توجهی از آن‌ها همه با هم شهید و مفقود شدند و کسی نتوانست بازگردد. یا در محاصره قرار گرفتند و تعدادی شهید و تعدادی اسیر شدند. پس مفقودالاثر شدن رزمندگان نتیجه کوتاهی نبوده بلکه اصلا شرایط منطقه متفاوت بوده است وگرنه حتی در عقب‌نشینی‌ها تا جایی که امکان‌پذیر بود رزمندگان پیکرها را با خود می‌آ‌وردند مگر در جاهایی که تعدادی از رزمندگان مجروح شده‌بودند و طبعاً باید تحت هر شرایطی با اولویت مجروحین را با خود می‌اوردند و نه شهدا را. Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشریح چگونگی شناسایی شهدا توسط سردار باقرزاده مسئول کمیته مفقودین شهدا Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب ساعت ۱۹/۱۵شبکه ۳ برنامه در آستان خورشید درباره شهیدان عبدالحمید حسینی و حاج محمد جواد روزیطلب پخش میگردد Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶ ‌شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ماجرای تقسیم اراضی راوی: معصومه سبک خیز (همسر شهید) روزهای ابتدایی ازدواج من و عبدالحسین شیرینی خاص خودش را داشت. هرچه بیشتر از زندگی مشترک ما می‌گذشت،  با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا میشدم. کم کم میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده. پدرم یک روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.   عبدالحسین آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.... همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله حضرت امام را با خود داشت. رساله او با رسانه های دیگر که دیده بودم کمی فرق می‌کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود. اگر او را می گرفتند، مجازات سنگینی داشت. پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند و همچنین فعالیت های انقلابی دیگری هم داشت. انگار این ها را خداوند برای عبدالحسین جور کرده بود. شب ها که می آمد خانه، پدرم برایش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. اینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش میداد، در نگاهش ذوق و شوق موج میزد. خیلی زود افتاد درخط مبارزه، حسابی هم بی پروا بود و در این کارها سر از پا نمی شناخت. یکبار یک روز یک روحانی آمد روستای ما.  توی مسجد علیه شاه سخنرانی کرد. همان شب عبدالحسین اورا به خانه خودمان آورد. از اینجور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه هاش از همان موقع شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار شده بودیم. یک پسر که اسمش را حسن گذاشته بودیم. بعضی از اهالی روستا از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند ولی عبدالحسین از این موضوع ناراحت بود. به طوری که حتی خنده به لبش نمی آمد. من پاک گیج شده بودم. پیش خودم میگفتم: اگر بخواهند به روستایی ها زمین بدهند که ناراحتی ندارد. کنجکاوی من بیشتر وقتی بود که میدیدم دیگران شاد هستند!. یک روز ازش پرسیدم: چرا بعضی ها این طور خوشحال هستند و تو ناراحت؟. اخم هایش را درهم کشید جواب درستی نداد. فقط گفت: همه چیز خراب می‌شود. آنها می خواهند همه چیز را نجس کنند!. بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت به روستای ما آمدند و آهالی را در مسجد جمع نمودند. همان روز عبدالحسین به خانه آمد و سریع به داخل صندوق خانه رفت. تازه فهمیدم که می خواهد در آنجا مخفی شود به من گفت: اگر به سراغ من آمدند بگو در خانه نیستم!. با تعجب پرسیدم: آخر این چه بساطیه؟. همه می خواهند ملک بگیرند، آب و زمین داشته باشند، اما شما مخفی می شوی؟.  جوابی نداد و من میدانستم که خیلی ناراحت است. چند لحظه نگذشته بود که به سراغش آمدند و در زدند به ناچار من آنها را رد کردم. مجدداً ساعتی بعد بزرگتر های ده به دنبالش آمدند. آنها را هم ناچارا من رد کردم. در هر صورت آن روز سه چهار بار دیگر به سراغ عبدالحسین به در خانه آمدند و هرچه می پرسیدند که عبدالحسین کجا است؟ من اظهار بی اطلاعی می کردم. تا اتمام کار تقسیم اراضی، عبدالحسین خودشو توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره تمام ملک ها را تقسیم کردند. حتی پدر و برادرش هم آمدند پیش او و به او گفتند: مقداری ملک به اسمت درآمده برو آن را تحویل بگیر. عبدالحسین قبول نمی‌کرد. پدرش گفت اگر ملک نگیری تا آخر عمر باید رعیت باشی. عبدالحسین می‌گفت هیچ اشکالی ندارد. حتی خودش به پدر و برادرش پیشنهاد می گردد که زمین ها را نگیرید!. آخرین نفری که پیش عبدالحسین آمد صاحب زمین ها بود، یعنی همان زمینی که می خواستند به ما بدهند. خودش به عبدالحسین پیشنهاد داد که تو برو و زمین را بگیر!. حالا که از من زمین را بزور گرفتند! ولی من ترجیح میدم که زمین مال تو باشد. برو بگیر و از شیر مادر برایت حلال تر باشد. عبدالحسین در جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، که اینها همه رو با هم قاطی کرده اند. اگر شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شود کاری کرد. من تازه فهمیدم چرا زمین ها را قبول نکرده. بالاخره یک روز آب پاکی به دست همه ریخت و گفت: چیزی را که طاغوت بدهد، نجس در نجس است و من هیچ وقت آن را نمیخوام!. ادامه دارد... صلوات
پشنهاد دانلود سردار زهرایی شهید حاج محمد اسلامی نسب http://www.telewebion.com/episode/0x53eb63c
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶ ‌شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ماجرای تقسیم اراضی راوی: معصومه سبک خیز (همسر شهید) روزهای ابتدایی ازدواج من و عبدالحسین شیرینی خاص خودش را داشت. هرچه بیشتر از زندگی مشترک ما می‌گذشت،  با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا میشدم. کم کم میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده. پدرم یک روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.   عبدالحسین آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.... همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله حضرت امام را با خود داشت. رساله او با رسانه های دیگر که دیده بودم کمی فرق می‌کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود. اگر او را می گرفتند، مجازات سنگینی داشت. پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند و همچنین فعالیت های انقلابی دیگری هم داشت. انگار این ها را خداوند برای عبدالحسین جور کرده بود. شب ها که می آمد خانه، پدرم برایش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. اینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش میداد، در نگاهش ذوق و شوق موج میزد. خیلی زود افتاد درخط مبارزه، حسابی هم بی پروا بود و در این کارها سر از پا نمی شناخت. یکبار یک روز یک روحانی آمد روستای ما.  توی مسجد علیه شاه سخنرانی کرد. همان شب عبدالحسین اورا به خانه خودمان آورد. از اینجور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه هاش از همان موقع شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار شده بودیم. یک پسر که اسمش را حسن گذاشته بودیم. بعضی از اهالی روستا از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند ولی عبدالحسین از این موضوع ناراحت بود. به طوری که حتی خنده به لبش نمی آمد. من پاک گیج شده بودم. پیش خودم میگفتم: اگر بخواهند به روستایی ها زمین بدهند که ناراحتی ندارد. کنجکاوی من بیشتر وقتی بود که میدیدم دیگران شاد هستند!. یک روز ازش پرسیدم: چرا بعضی ها این طور خوشحال هستند و تو ناراحت؟. اخم هایش را درهم کشید جواب درستی نداد. فقط گفت: همه چیز خراب می‌شود. آنها می خواهند همه چیز را نجس کنند!. بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت به روستای ما آمدند و آهالی را در مسجد جمع نمودند. همان روز عبدالحسین به خانه آمد و سریع به داخل صندوق خانه رفت. تازه فهمیدم که می خواهد در آنجا مخفی شود به من گفت: اگر به سراغ من آمدند بگو در خانه نیستم!. با تعجب پرسیدم: آخر این چه بساطیه؟. همه می خواهند ملک بگیرند، آب و زمین داشته باشند، اما شما مخفی می شوی؟.  جوابی نداد و من میدانستم که خیلی ناراحت است. چند لحظه نگذشته بود که به سراغش آمدند و در زدند به ناچار من آنها را رد کردم. مجدداً ساعتی بعد بزرگتر های ده به دنبالش آمدند. آنها را هم ناچارا من رد کردم. در هر صورت آن روز سه چهار بار دیگر به سراغ عبدالحسین به در خانه آمدند و هرچه می پرسیدند که عبدالحسین کجا است؟ من اظهار بی اطلاعی می کردم. تا اتمام کار تقسیم اراضی، عبدالحسین خودشو توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره تمام ملک ها را تقسیم کردند. حتی پدر و برادرش هم آمدند پیش او و به او گفتند: مقداری ملک به اسمت درآمده برو آن را تحویل بگیر. عبدالحسین قبول نمی‌کرد. پدرش گفت اگر ملک نگیری تا آخر عمر باید رعیت باشی. عبدالحسین می‌گفت هیچ اشکالی ندارد. حتی خودش به پدر و برادرش پیشنهاد می گردد که زمین ها را نگیرید!. آخرین نفری که پیش عبدالحسین آمد صاحب زمین ها بود، یعنی همان زمینی که می خواستند به ما بدهند. خودش به عبدالحسین پیشنهاد داد که تو برو و زمین را بگیر!. حالا که از من زمین را بزور گرفتند! ولی من ترجیح میدم که زمین مال تو باشد. برو بگیر و از شیر مادر برایت حلال تر باشد. عبدالحسین در جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، که اینها همه رو با هم قاطی کرده اند. اگر شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شود کاری کرد. من تازه فهمیدم چرا زمین ها را قبول نکرده. بالاخره یک روز آب پاکی به دست همه ریخت و گفت: چیزی را که طاغوت بدهد، نجس در نجس است و من هیچ وقت آن را نمیخوام!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ✨روزتان منور به نور قرآن✨ 🌟المجادلة: 🌹إِنّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ 🌷ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮﻱ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ [ﺑﻲ ﺩﻟﻴﻞ ] ﺍﺯ [ﻧﺎﺣﻴﻪ] ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻛﻨﺪ ، ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﻴﭻ ﮔﺰﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ. ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻓﻘﻂ! ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﻨﺪ [ ﻛﻪ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﮔﺰﻧﺪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺼﻮﻥ ﺍﺳﺖ.](١٠) بارالها!🤲🏻 به لطف به منتهایت یاریمان کن تا مطیع اوامرت باشیم! اله من بی توجهی هایمان را عفو بفرما!🤲🏻 اینک با تلاوت این آیه، بهتر فهمیدم که جای هر سخن و مکان هر نکته کجاست. پس یاریمان کن تا بخوانیم و بدانیم و بندگی کنیم.🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امرور نهم دی سالروز حماسه بزرگ مردم در خاموش کردن آتش فتنه ۸۸ هست.‌ اما (با تاریخ میلادی) نهم دی ۸۵ صدام نیز اعدام شد. این نظام فراز و نشیب‌های زیادی دیده اما هم‌چنان با اقتدار ایستاده این کلیپ، سرنوشت صدام آن فرعون و جانوری است که همه دنیا پشت سر او ایستادند و تمام کمک‌های مالی و نظامی را کردند و او هم اعلام کرد یک‌هفته دیگر تهران را فتح خواهم کرد. از جنگنده‌های فرانسوی تا سلاح‌های شیمیایی آلمانی‌ها تا کمک‌های مالی سعودی‌ها و کمک‌های اطلاعاتی آمریکایی‌ها و غیره. امروز ۴۲ سال از آن ادعای تاریخی می‌گذرد. تهران فتح نشد، اما صدام ۱۶ سال پیش در اوج ذلت اعدام شد تا سرنوشت او درس عبرتی باشد برای همه کسانی که به فکر نابودی این نظام هستند. انجمن راویان فجرفارس
🔴 الربیعی تأکید می‌کند که صدام هنرپیشۀ بسیار خوبی بود و تمام زندگی برایش به مثابه یک تئاتر بود که باید در آن نقش بازی می‌کرد. حتی در آخرین لحظات زندگی هم تظاهر به قوی بودن می‌کرد طوری که وقتی وارد اتاق اعدام شد و طناب دار را دید گفت: «دکتر، این برای مرد است»! او می‌گوید که صدام تا آخرین لحظات خونسرد بود و قبل از مرگ با خدا راز و نیاز یا طلب مغفرت نکرد؛ چون گفته می‌شود که او اساساً به عالم غیب ایمان نداشت. حتی در لحظات مرگ شهادتین را فراموش کرده بود و ما به یادش آوردیم که بگوید، که البته آن را فقط تا نیمه گفت. او نتوانست جمله‌اش را کامل کند، زیرا زیر پایش خالی شد. وی ادامه می‌دهد: صدام در جواب این سؤال که چرا با جنگ و خونریزی مانع پیشرفت کشور شده؟ گفت «من می‌خواستم، اما ایران نگذاشت»! الربیعی می‌گوید صدام از اسم ایران هم هراس داشت و حتی اگر دو تا ماهی در تنگ آب به جان یکدیگر می‌افتادند آن را به ایران مربوط می‌کرد! صدام معتقد بود ایرانی‌ها مجوس و آتش‌پرست هستند و لحظات قبل از اعدام هم چون می‌دانست که تصاویر ضبط شده و بعداً برای مردم پخش خواهد شد، دائماً شعار «مرگ بر ایران» و «مرگ بر ایرانیان مجوس» را سر می‌داد. این سیاستمدار عراقی خاطرنشان کرد که روز اعدام صدام، بیشتر مسئولان داخلی و خارجی از بغداد خارج شدند تا در مسئولیت مرگ او شریک نباشند و فقط نوری المالکی مانده بود که ما هم بعد از اجرای اعدام، جسد صدام را با بالگرد به منطقۀ سبز بردیم تا به رؤیت او برسد و بعد هم برای دفن به استان صلاح‌الدین منتقل شد. نکته قابل توجه اینجاست که الربیعی می‌گوید: «تا قبل از اعدام صدام ما تحت فشار زیادی بودیم، هم از جانب حکومت‌های منطقه و هم طرف‌های بین‌المللی. حتی نهادهای مختلف دولت آمریکا در این رابطه دو نظر متفاوت داشتند و حاکمان کشورهای حوزۀ خلیج فارس هم اصرار داشتند این کار صورت نگیرد؛ چون معتقد بودند با این کار مردم منطقه نسبت به حکام خود جسور خواهند شد».
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف شغل جدید راوی : همسر شهید فردا صبح باز رفت دنبال کار جدید. ظهر که آمد گفت: در یک لبنیاتی کار پیدا کردم، از سبزی فروشی بهتره. روزی ۱۰ تومان به من مزد میدهند. حدوداً ۱۵ روزی به لبنیاتی میرفت. یک روز زودتر از وقت به خانه آمد. خواستم دلیلش را بپرسم ولی دیدم یک بیل و یک کلنگ در دستش است. پرسیدم: این ها را برای چی گرفته ای؟. گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم می خواهم از فردا صبح بروم سر گذر. چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم، می دانستم کارشان خیلی سخت است. به او گفتم: لبنیاتی که دیگر کارش خوب بود، مزد هم که به اندازه می داد!. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: این روانی هم از آن سبزی فروش بدتره چون کم فروشی میکنه! جنس بد را قاطی جنس خوب میکنه و قیمت جنس خوب میفروشه. تازه همان را هم سبکتر میکشه. از همه بدتر  این است که به من اصرار دارد من هم مثل خودش باشم. اعتقاد داره اگر انسان بخواهد به جایی برسد باید این کارها را بکند. فکر می کنم لبنیاتی نونش از سبزی فروش حرامتره. از فردا صبح رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد آخر شب که از سرکار برگشت گفت: امروز الحمدلله یک بنا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار روزی ۱۰ تومان به من مزد بدهد. کار سخت و جان کندن بود. با کار لبنیاتی قابل مقایسه نبود دلم برایش می سوخت اینرا بهش گفتم. در جواب گفت: اشکالی ندارد. نون زحمتکشی، نون پاک و حلال، خیلی بهتر از هر کار دیگری است. کم کم در کار بنایی جا افتاد و برای خودش اوستا شد. حالا دیگر خودش شاگرد می گرفت و درآمدش هم بهتر از قبل شده بود. در همان ایام یک روز مادرش از روستا به دیدن ما آمد. همراهش یک بقچه نان و سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگر هم آورده بود. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان میدادی تا یکمی بچه ها نان و ماست بخورند. عبدالحسین تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، انشاالله بعدا می خوریم. نه خودش خورد و نگذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم. خوشبختانه مادرش به حرم رفت عبدالحسین سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برداشت و یک مغازه برد و آنها را وزن کرد به اندازه وزن شان پولش را حساب کرد و به چند تا فقیر که می شناخت داد. آن وقت تازه اجازه داد که ما از آنها را بخوریم. حتی نگذاشت مادرش یک سر سوزن از این موضوع خبر دار شود. برای اینکه خدای نکرده یک وقت ناراحت نشود. پیرزن چند روزی پیش ما مهمان بود وقتی می خواست به ده برگردد، عبدالحسین به او گفت: نمیخواهد بده برگردی همینجا پیش خودم بمان!. مادرش گفت: پدرت را چه کار کنم؟. عبدالحسین گفت: او را هم به اینجا می آوریم. از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر حرص و جوش زمینهای تقسیمی را می خورد. مادرش راضی نشد راه افتاد به طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همانجا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به آنها می گوید: هر کدام از شما که میخواهد بیاید مشهد درس طلبگی بخواند من خودم خرجش را می‌دهم. سه تا از جوان ها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند که با عبدالحسین به شهر بیایند. عبدالحسین آن‌ها را در یک حوزه علمیه در شهر ثبت نام نمود. از آن به بعد هم مثل اینکه بچه های خودش باشند خرج شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه. روزها کار و شبها به درس مشغول بود. همان وقتها هم حسابی درگیر کار مبارزه با رژیم شده بود. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دلنوشته ... پیشنهاد میکنم تا آخر حتما ببینید . 🇮🇷°| گروه رسانه ایی معاونت فرهنگی و هنری سپاه ناحیه فیروزآباد
219210202809.mp3
6.95M
🎙 بشنوید | صوت بیانات رهبر انقلاب در دیدار خانواده آیت‌الله مصباح یزدی 💻 Farsi.Khamenei.ir
👆 این تصویر برای بازی جنگی نیست!! این تصویرِ رزمایشِ ارتشِ جمهوریِ اسلامیِ ایرانِ👌
آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... ادامه دارد...