🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
✨روزتان منور به نور قرآن✨
🌟المجادلة:
🌹إِنّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
🌷ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮﻱ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ [ﺑﻲ ﺩﻟﻴﻞ ] ﺍﺯ [ﻧﺎﺣﻴﻪ] ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻛﻨﺪ ، ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﻴﭻ ﮔﺰﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ. ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻓﻘﻂ! ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﻨﺪ [ ﻛﻪ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﮔﺰﻧﺪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺼﻮﻥ ﺍﺳﺖ.](١٠)
بارالها!🤲🏻
به لطف به منتهایت یاریمان کن تا مطیع اوامرت باشیم! اله من بی توجهی هایمان را عفو بفرما!🤲🏻
اینک با تلاوت این آیه، بهتر فهمیدم که جای هر سخن و مکان هر نکته کجاست. پس یاریمان کن تا بخوانیم و بدانیم و بندگی کنیم.🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امرور نهم دی سالروز حماسه بزرگ مردم در خاموش کردن آتش فتنه ۸۸ هست. اما (با تاریخ میلادی) نهم دی ۸۵ صدام نیز اعدام شد. این نظام فراز و نشیبهای زیادی دیده اما همچنان با اقتدار ایستاده
این کلیپ، سرنوشت صدام آن فرعون و جانوری است که همه دنیا پشت سر او ایستادند و تمام کمکهای مالی و نظامی را کردند و او هم اعلام کرد یکهفته دیگر تهران را فتح خواهم کرد. از جنگندههای فرانسوی تا سلاحهای شیمیایی آلمانیها تا کمکهای مالی سعودیها و کمکهای اطلاعاتی آمریکاییها و غیره.
امروز ۴۲ سال از آن ادعای تاریخی میگذرد. تهران فتح نشد، اما صدام ۱۶ سال پیش در اوج ذلت اعدام شد تا سرنوشت او درس عبرتی باشد برای همه کسانی که به فکر نابودی این نظام هستند.
انجمن راویان فجرفارس
انجمن راویان فجر فارس
امرور نهم دی سالروز حماسه بزرگ مردم در خاموش کردن آتش فتنه ۸۸ هست. اما (با تاریخ میلادی) نهم دی ۸
🔴 #عبرت
الربیعی تأکید میکند که صدام هنرپیشۀ بسیار خوبی بود و تمام زندگی برایش به مثابه یک تئاتر بود که باید در آن نقش بازی میکرد. حتی در آخرین لحظات زندگی هم تظاهر به قوی بودن میکرد طوری که وقتی وارد اتاق اعدام شد و طناب دار را دید گفت: «دکتر، این برای مرد است»!
او میگوید که صدام تا آخرین لحظات خونسرد بود و قبل از مرگ با خدا راز و نیاز یا طلب مغفرت نکرد؛ چون گفته میشود که او اساساً به عالم غیب ایمان نداشت. حتی در لحظات مرگ شهادتین را فراموش کرده بود و ما به یادش آوردیم که بگوید، که البته آن را فقط تا نیمه گفت. او نتوانست جملهاش را کامل کند، زیرا زیر پایش خالی شد.
وی ادامه میدهد: صدام در جواب این سؤال که چرا با جنگ و خونریزی مانع پیشرفت کشور شده؟ گفت «من میخواستم، اما ایران نگذاشت»!
الربیعی میگوید صدام از اسم ایران هم هراس داشت و حتی اگر دو تا ماهی در تنگ آب به جان یکدیگر میافتادند آن را به ایران مربوط میکرد! صدام معتقد بود ایرانیها مجوس و آتشپرست هستند و لحظات قبل از اعدام هم چون میدانست که تصاویر ضبط شده و بعداً برای مردم پخش خواهد شد، دائماً شعار «مرگ بر ایران» و «مرگ بر ایرانیان مجوس» را سر میداد.
این سیاستمدار عراقی خاطرنشان کرد که روز اعدام صدام، بیشتر مسئولان داخلی و خارجی از بغداد خارج شدند تا در مسئولیت مرگ او شریک نباشند و فقط نوری المالکی مانده بود که ما هم بعد از اجرای اعدام، جسد صدام را با بالگرد به منطقۀ سبز بردیم تا به رؤیت او برسد و بعد هم برای دفن به استان صلاحالدین منتقل شد.
نکته قابل توجه اینجاست که الربیعی میگوید: «تا قبل از اعدام صدام ما تحت فشار زیادی بودیم، هم از جانب حکومتهای منطقه و هم طرفهای بینالمللی. حتی نهادهای مختلف دولت آمریکا در این رابطه دو نظر متفاوت داشتند و حاکمان کشورهای حوزۀ خلیج فارس هم اصرار داشتند این کار صورت نگیرد؛ چون معتقد بودند با این کار مردم منطقه نسبت به حکام خود جسور خواهند شد».
انجمن راویان فجر فارس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ماجرا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
شغل جدید
راوی : همسر شهید
فردا صبح باز رفت دنبال کار جدید. ظهر که آمد گفت: در یک لبنیاتی کار پیدا کردم، از سبزی فروشی بهتره. روزی ۱۰ تومان به من مزد میدهند. حدوداً ۱۵ روزی به لبنیاتی میرفت. یک روز زودتر از وقت به خانه آمد. خواستم دلیلش را بپرسم ولی دیدم یک بیل و یک کلنگ در دستش است. پرسیدم: این ها را برای چی گرفته ای؟.
گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم می خواهم از فردا صبح بروم سر گذر.
چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم، می دانستم کارشان خیلی سخت است. به او گفتم: لبنیاتی که دیگر کارش خوب بود، مزد هم که به اندازه می داد!.
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: این روانی
هم از آن سبزی فروش بدتره چون کم فروشی میکنه! جنس بد را قاطی جنس خوب میکنه و قیمت جنس خوب میفروشه. تازه همان را هم سبکتر میکشه. از همه بدتر این است که به من اصرار دارد من هم مثل خودش باشم. اعتقاد داره اگر انسان بخواهد به جایی برسد باید این کارها را بکند. فکر می کنم لبنیاتی نونش از سبزی فروش حرامتره.
از فردا صبح رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد آخر شب که از سرکار برگشت گفت: امروز الحمدلله یک بنا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار روزی ۱۰ تومان به من مزد بدهد. کار سخت و جان کندن بود. با کار لبنیاتی قابل مقایسه نبود دلم برایش می سوخت اینرا بهش گفتم. در جواب گفت: اشکالی ندارد. نون زحمتکشی، نون پاک و حلال، خیلی بهتر از هر کار دیگری است.
کم کم در کار بنایی جا افتاد و برای خودش اوستا شد. حالا دیگر خودش شاگرد می گرفت و درآمدش هم بهتر از قبل شده بود.
در همان ایام یک روز مادرش از روستا به دیدن ما آمد. همراهش یک بقچه نان و سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگر هم آورده بود. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان میدادی تا یکمی بچه ها نان و ماست بخورند.
عبدالحسین تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، انشاالله بعدا می خوریم.
نه خودش خورد و نگذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم. خوشبختانه مادرش به حرم رفت عبدالحسین سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برداشت و یک مغازه برد و آنها را وزن کرد به اندازه وزن شان پولش را حساب کرد و به چند تا فقیر که می شناخت داد. آن وقت تازه اجازه داد که ما از آنها را بخوریم. حتی نگذاشت مادرش یک سر سوزن از این موضوع خبر دار شود. برای اینکه خدای نکرده یک وقت ناراحت نشود.
پیرزن چند روزی پیش ما مهمان بود وقتی می خواست به ده برگردد، عبدالحسین به او گفت: نمیخواهد بده برگردی همینجا پیش خودم بمان!.
مادرش گفت: پدرت را چه کار کنم؟.
عبدالحسین گفت: او را هم به اینجا می آوریم.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر حرص و جوش زمینهای تقسیمی را می خورد. مادرش راضی نشد راه افتاد به طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همانجا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به آنها می گوید: هر کدام از شما که میخواهد بیاید مشهد درس طلبگی بخواند من خودم خرجش را میدهم.
سه تا از جوان ها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند که با عبدالحسین به شهر بیایند. عبدالحسین آنها را در یک حوزه علمیه در شهر ثبت نام نمود. از آن به بعد هم مثل اینکه بچه های خودش باشند خرج شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه. روزها کار و شبها به درس مشغول بود. همان وقتها هم حسابی درگیر کار مبارزه با رژیم شده بود.
ادامه دارد...
صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دلنوشته ...
پیشنهاد میکنم تا آخر حتما ببینید .
#حاج_قاسم_سلیمانی
#فرمانده_دلها
#دهه_مقاومت
🇮🇷°| گروه رسانه ایی معاونت فرهنگی و هنری سپاه ناحیه فیروزآباد
219210202809.mp3
6.95M
🎙 بشنوید | صوت بیانات رهبر انقلاب در دیدار خانواده آیتالله مصباح یزدی
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از نام او وحشت دارند...
▪️ #جانفدا
۳ روز تا سالگرد
✅ #انجمن_راویان_فجر_فارس
هدایت شده از اینجا با هم باشیم⚘️
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
ادامه دارد...
از امشب شنبه
هرشب
ساعت ۲۱:١٥
از شبكه دو
سريال #بچه_زرنگ
را پخش میشود.
قصه ، در مورد ٨ #شهيد #مدافع_حرم میباشد ، كه اهل #مشهدالرضا هستند.
بازیگران این سریال عمدتا از خانواده معظم همین ۸ شهید والامقام هستند...
دیدنیست💐
لطفا اطلاع رسانی فرمایید.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
انجمن راویان فجر فارس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف شغل جد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
راوی: همسر شهید
من حامله شده بودم. پدر و مادرم هم آمده بودند شهر برای زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان به سراغم آمد. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به او گفت: می خواهی چه کار کنی؟.
گفت: میخواهم بچه خانه خودمان به دنیا بیاید. شما به خانه ما بروید من هم از اینجا به دنبال قابله میروم.
یکی از زن های روستا هم پیش ما بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. خودش هم با یک موتور گازی رفت به دنبال قابله.
ما به خانه رسیدیم. من همان طور درد میکشیدم و ناله میکردم و خدا خدا میکردم که قابله زودتر بیاید. مادرم به شدت نگران بود یک لحظه آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت و در را باز کرد و با خوشحالی برگشت و گفت: خانوم قابله آمد.
قابله، خانم سنگین و موقری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را میکردم به دنیا آمد. یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش بر نمی داشتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه را چی می خواهید بگذارید؟.
من یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش را بگذارید فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
تا آن موقع من قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون، با یک سینی چای و ظرف میوه برگشت. جلوی قابله گذاشت و تعارف کرد. ولی قابله چیزی نخورد.
مادرم با اصرار گفت: بفرمایید اگر نخورید که نمی شود!.
قابله گفت: خیلی ممنون من چیزی نمیخورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردی لب به چیزی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت، سه نیمه شب را نشان میداد. همه ما نگران عبدالحسین شده بودیم. مادرم میگفت : آخه آدم هم انقدر بیخیال!.
من ناراحت بودم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره صدای درب بلند شد. من گفتم :حتما خودشه.
مادرم رفت توی حیاط، مهلت وارد شدن به عبدالحسین نداد. شروع کرد به سر زنش، من صدایش را می شنیدم. مادرم میگفت: خاله جان شما قابله را میفرستی و خودت میروی؟. نمیگویی خدای ناکرده یک اتفاقی بیفتد اونوقت ما باید چه کار میکردیم.
مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگر اومد خاله جان.... به من چه کار داشتید؟. دیگر مجال حرف زدن به مادر من نداد. سریع کنار تخت خواب بچه رفت، قنداقه اش را گرفت و بلند کرد. او را در بغل گرفت و یکباره زد زیر گریه. مثل باران اشک میریخت. بچه را از بغل جدا نمی کرد و همچنان گریه میکرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی؟.
چیزی نگفت گریه اش برای من غیر طبیعی بود. فکر کردم شاید از شوق زیاد است. گفتم: خانوم قابله میخواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: من هم همین نظر را داشتم نیت کرده بودم که اگر دختر باشد اسمش را فاطمه بگذارم.
من گفتم: راستی عبدالحسین ما چای و میوه و هرچی که آوردیم، قابله هیچ چیز نخورد.
عبدالحسین گفت آنها چیزی نمی خواستند!.
بچه را کنار من گذاشت حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می کرد دور از چشم ما ها گریه می کرد. من می دانستم که او عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه دارد. پیش خودم میگفتم چون اسم بچه را فاطمه گذاشته ایم حتماً یاد حضرت می افتد و گریه اش میگیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید او را به حمام می بردیم. البته قبل از آن باید به دنبال قابله میرفتیم. هرچه به عبدالحسین گفتم برو دنبال قابله او گفت: نمی خواهد.. لازم نیست.
گفتم: آخر قابله باید باشد!.
با ناراحتی جواب داد: قابله دیگر نمی آید. خودتون بچه را ببرید حمام!. آخرش هم دنبال قابل نرفت. آن روز با مادرم بچه را به حمام بردیم.
چند روز بعد توی خانه با فاطمه و حسن بودم که بین روز آمد. گفت: حالت که انشالله خوبه؟.
گفتم: آره! برای چی میپرسی؟.
گفت: یک خانه اجاره کردم نزدیک خانه مادرت می خواهم که بند و بساط را جمع کنیم و برویم آنجا.
چشم هایم گرد شده بود. گفتم: چرا می خواهی برویم همین خانه که خوبه. اجاره هم که ما نمیدهیم!.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتر است.
مکثی کرد و ادامه داد: می خواهم خیلی مواظب فاطمه باشی!.
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل. صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد.پیش ما آمد و اصرار داشت که همانجا بمانیم و نقل مکان نکنیم ولی ما قبول نکردیم و نقلمکان کردیم.
ادامه دارد...
صلوات
May 11
May 11
ستاره های شهر
️روایت هفتم
شاهدان
پاسداشت شهدای شلمچه
عملیات های کربلای ۴ ، ۵ و ۸
مکان:
گراش ، دانشکده علوم پزشکی امام جعفرصادق علیه السلام
زمان :
پنجشنبه ، ۱۵ دی ۱۴۰۱ از ساعت ۲۰
شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
سالروز شهادت مسافران پرواز ۷۵۲
همراه با تکریم مادران شهدا
برنامه های متنوع فرهنگی ، هنری
با حضور آحاد مردم قدرشناس
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | شهید سلیمانی، شهید ابومهدی و دیگر شهدای همراه و همرزم ایشان باید از طرق مختلف هنری ترویج شوند
🔻 رهبر انقلاب: هم در مورد خود شهید سلیمانی، هم در مورد به خصوص ابومهدی المهندس رضواناللهتعالیعلیه -که واقعا یک انسان برجستهای بود ایشان هم، خیلی برجسته بود. او هم با اخلاص بود. او هم اخلاصش این جور خدای متعال را نسبت به او دارای لطف و رحمت قرار داد-، همچنین بقیه همراهان ایشان و بقیه کسانی که با ایشان شهید شدند، یا اینکه حالا همراه ایشان در مبارزات حضور داشتند؛ اینها بایستی از طرق مختلف به خصوص طرق هنری تکثیر و ترویج بشوند.
انجمن راویان فجر فارس
📹 ببینید | شهید سلیمانی، شهید ابومهدی و دیگر شهدای همراه و همرزم ایشان باید از طرق مختلف هنری ترویج
رهبر انقلاب اسلامی در دیدار خانواده و اعضای ستاد بزرگداشت سردار سلیمانی:
کار بزرگ شهید سلیمانی حفظ، رشد دادن، مجهز کردن و احیاء جبهه مقاومت بود
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی ظهر امروز (یکشنبه) در دیدار خانواده و اعضای ستاد بزرگداشت سردار سلیمانی، دمیدن روحی تازه به جبهه مقاومت را کار بسیار برجسته و اساسی شهید سلیمانی خواندند و افزودند: سردار با تقویت مادی، معنوی و روحی مقاومت، این پدیده ماندگار و رشد یابنده را در مقابل رژیم صهیونیستی و نفوذ امریکا و دیگر کشورهای استکباری حفظ، مجهز و احیاء کرد.
ایشان گواهی سیدحسن نصرالله به عنوان انسانی بی بدیل را درباره مجاهدت سردار سلیمانی، باب بزرگی در درک اهمیت کار سردار سلیمانی در احیای مقاومت برشمردند.
رهبر انقلاب با اشاره به پیشرفت فلسطینی ها در مواجهه با صهیونیست ها و دستاوردهای مقاومت در عراق و سوریه و یمن افزودند: سردار سلیمانی با استفاده از تجربیات سالهای دفاع مقدس و مشورت های یارانش، مقاومت را با تکیه بر امکانات داخلی همان کشورها مقتدر کرد.
ایشان همچنین متوقف کردن غائله بزرگ داعش و زدن بسیاری از ریشه های آن را یکی از کارهای مهم سردار سلیمانی خواندند و افزودند: شهید سلیمانی در آن قضیه هم امتحان خوبی داد.
رهبر انقلاب با قدردانی از فعالیت های تحسین برانگیز سردار قاآنی فرمانده سپاه قدس گفتند: الحمدلله خلأ سردار در موارد بسیاری پر شده است.
ایشان افزودند: مجموعه مقاومت خودشان را عمق راهبردی جمهوری اسلامی و پَر و بال اسلام می دانند و این حرکت در همین جهت ادامه خواهد یافت.
حضرت آیت الله خامنه ای در بخش دیگری از سخنانشان تجلیل عمومی از سردار سلیمانی و حضور خودجوش مردم در مراسم مختلف بزرگداشت یاد او را نتیجه اخلاص سردار سلیمانی برشمردند و افزودند: امسال هم مثل سال گذشته حضور مردم پرشور است و به فضل الهی در زمینه حضور با معنا و قدرشناسی ملت از سردار سلیمانی هیچ مشکل و کمبودی وجود ندارد.
ایشان با اشاره به برخی صفات شخصی سردار از جمله شجاعت، ایمان، مسئولیت پذیری، خطرپذیری، هوش، عقلانیت، پیش قدم بودن در کارهای بر زمین مانده، و حرکت بدون تردید و توقف گفتند: اخلاص شهید از همه این ویژگی ها برتر بود و همین باعث شد پروردگار او را در دنیا اینگونه محل احترام و تمجید و تجلیل قرار دهد ضمن اینکه پاداش اخروی او بگونه ای است که عقل انسان به آن راه ندارد.
رهبر انقلاب صداقت را از دیگر صفات سردار سلیمانی دانستند و گفتند: با وجودی که در مسائل پیچیده سیاسی ورود و فعالیت های خوبی می کرد اما انسان بی خدعه و صادقی بود که باید همه سعی کنیم خصوصیات او را در خود بوجود آوریم.
ایشان با اشاره به نکته ای مهم در تجلیل از سردار و تبیین خصوصیات او گفتند: نباید بگونه ای سخن گفت و عمل کرد که خصوصیات سردار ماورایی و دست نیافتنی تصور شود.
حضرت آیت الله خامنه ای با تأکید بر لزوم زنده نگه داشتن یاد همه شهیدان که سردار سلیمانی از برجسته ترین آنها است افزودند: باید با استفاده از انواع هنرها بگونه ای یاد شهید و خصوصیات فردی و کاری او را زنده نگه داریم و تبیین کنیم که حضور مردمی در تجلیل از او همیشگی و مستمر باشد.
در ابتدای این دیدار سردار سرلشگر سلامی فرمانده سپاه پاسداران، 13 دی 1398 روز شهادت شهید سلیمانی را روز تجدید حیات معنوی شهید سلیمانی خواند و با برشمردن برخی از ویژگیهای شخصیتی برجسته آن شهید گفت: میراث ماندگار و پرچم پر افتخار شهید سلیمانی یعنی پرچم مقاومت در همه جبهه ها در حال پیشروی است.
همچنین در این دیدار خانم زینب سلیمانی نیز گزارشی از فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی بنیاد شهید سلیمانی بیان کرد.
انجمن راویان فجر فارس
📹 ببینید | شهید سلیمانی، شهید ابومهدی و دیگر شهدای همراه و همرزم ایشان باید از طرق مختلف هنری ترویج
📸 حضور مردم بر سر مزار شهید ابومهدی المهندس در نجف اشرف
انجمن راویان فجر فارس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف فاطمه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ١١
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
آب دهان هد هد
راوی : سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب. آن وقت ها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همانجا مرا با انقلاب و انقلابیها را آشنا میکرد. توی خیلی کارها و برنامه ها دستم را میگرفت و من را به فیض می رساند. یک روز آمد و گفت: امروز میخواهم درست و حسابی ازت کار بکشم،سید! . فکر کردم شبیه به همان کارهای قبل است. با خنده گفتم ما که تا حالا پا بودیم، امروز هم پا هستیم.
خندید و گفت: امروز مشکل بتوانی بند بیاری.
گفتم: مطمئن باش! میتوانی امتحان کنی.
عبدالحسین گفت: پس یک دست لباس کهنه بردار که برویم!. پرسیدم: لباس کهنه برای چی؟. خندید و گفت : اگرپا هستی دیگر چون و چرا نباید بکنی.
کار خودش بنایی بود. حدس زدم مرا هم می خواهد به بنایی ببرد. زیاد اهمیت ندادم یک دست لباس کهنه برداشتم و در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود. در خانه یکی از علمای معروف، از همان هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمیگذاشت کار بنایی گرفته بود. آستین ها را بالا زدم و پا به پایش مشغول شدم. همانطور که خودش پیش بینی می کرد زیاد طاقت نیاوردم. از همان اول بریدم. در هر حال به هر جان کندنی که بود سه ساعتی تحمل کردم، بعد یک دفعه خسته و بی حال به زمین نشستم و گفتم :من دیگر نمی توانم!.
عبدالحسین خوب میدانست که کار بنایی برای من سنگین است و به خاطر همین زیاد به من سخت نگرفت. حتی وقتی لباس هایم را عوض کردم که خارج بشونم، با خنده و خوش رویی مرا بدرقه کرد.
فردا دوباره سراغم آمد و گفت: لباس کارت را بردار که برویم!. لحظه ای ماندم که چه بگویم، ولی بعدش به شوخی و جدی گفتم: دستم به دامنت راستش من توان اینجور کارها را ندارم. خندید و گفت: بیا برویم امروز زیاد بهت سخت نمیگیرم.
من یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم. ولی از عهده کار هم نمیتوانستم بربیایم. بنابراین دنبال جور کردن بهانه ای بودم.
عبدالحسین گفت: معطل نکن! فایده ای ندارد! برو لباست را بردار که برویم!. جدی و محکم حرف میزد، من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را بگویم. گفتم : آقای برونسی من اگر بیایم کم کاری می کنم؛ اینطوری برای خودم هم فایده و اجری ندارد همین که دست و پای تو را هم تنگ می کنم.
خنده از لبش رفت اخم هایش را بهم کشید و برایم مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را روی آتش نمرود ریخت، همان آتش که با کوهی از هیزم، برای حضرت ابراهیم (س) درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: تو هم هرچی که بتوانی و به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا دارد.
ساکت شدم، من سرا پا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرف هایش لذت می بردم. سپس حرفش را ادامه داد و گفت: در واقع علما الان به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنند. ضمن خدمت و کارما برای آنها، خدمت و کار برای رضای خدا و برای اسلام هم است.
ادامه دارد...
صلوات