فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨️ #ستاره_های_شهر
🎙 روایت هشتم
❤️ #پدران_آسمانی
✌️ بزودی.....
#۱۵۱۶shiraz ?!!?
از الآن بدانید :
🌀 پنجشنبه ۱۳ بهمن ماه ۱۴۰۱ دعوت هستید به یک اتفاق خوب🌺
🔆 #شهر_مقدس_شیراز
↩️ #تالار_حافظ
✔️@raviyanfarss
✔️@kshohadayefars
انگشترت هنوز در دستت بود،
زمانی که دشمن تو را به شهادت رساند.
این انگشتر یادبودی از تو خواهد بود.
از دلیری هایت، از شجاعت هایت،
از ترس هایی که در دل دشمن نهادی🥀💔
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
نقاش : 👇👇👇
@naghashishohada313
🔴 #انجمن_راویان_فجر_فارس👇
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _١٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف فرشته
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ١٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خانه استثنایی
راوی :معصومه سبک خیز
سپاه تشکیل شد، عبدالحسین عضو سپاه شده بود. ۲۴ ساعت در سپاه بود و ۲۴ ساعت در خانه. بعضی وقتها دائم در سپاه بود. در اوایل حقوق کم او جواب مخارجمان را نمیداد. لذا مجبورا کار بنایی را ادامه میداد و اکثر شبها سر کار برود. خانه ما در محله طلاب و مساحت آن ۴۰ متر بود. ان خانه برای خانواده هفت نفری ما کوچک بود!. باید فکر جای بزرگتری میبودیم. با مشغله ای که عبدالحسین داشت مجال فکر کردن در این موضوع را اصلاً نداشت. ابتدا من امیدم به آینده بود ولی وقتی جنگ شروع شد دیگر از او هم قطع امید کردم. چون واقعیت این بود که اصلا نمیشد ازش توقعی داشت.
یک ماه برای ماموریت آموزشی رفت. در آن مدت فرصتی شد تا خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه بزرگ تری خریدم. با خوشحالی تمام اثاثیه خانه را به کمک بچه ها و با فرقان به خانه جدید منتقل میکردیم، به ناگاه متعجبانه دیدم عبدالحسین سر و کله اش پیدا شد. تعجب کرده بود، جلو آمد. تقریباً یک ماه بود که او را ندیده بودیم. سلام و احوالپرسی کردیم. با تعجب پرسید : کجا میروید؟ اسباب ها را چرا جابجا می کنی؟!. چهارراه جلویی را نشان دادنم و گفتم: یک خانه بزرگتر خریده ام. با خنده گفت: از کجا می خواهید پولش را بیاورید؟.
گفتم: خدا کریمه....
چیزی نگفت. خانه را که دید خوشحال شد. خانه کاملاً خشتی بود و کف حیاط موزاییک نداشت. کار اثاث کشی تمام شد و عبدالحسین مجدد راهی جبهه شد. کم کم فصل باران که شد یک روز باران شدیدی باریدن گرفت. از تمام نقاط سقف آب چکه میکند. هر چه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف و بعد روز شماری میکردیم که عبدالحسین کی برمیگردد؟. بالاخره یک روز برگشت، اما با تن زخمی و مجروح. که با کمک دیگران او را آورده بودند. روز بعد غزالی از همکارانش و چندتا از بچههای سپاه به عیادتش آمدند. آن روز هم باران می بارید. غزالی وقتی چکه های سقف، به داخل اتاق را دید، کمی متاثر شد. ساعتی بعد خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی از آنها برگشت و گفت: آقای غزالی دستور داده که به دنبال برونسی بیاییم و او را با خود به سپاه ببریم.
اودر حالیکه ناخوش بود با خود بردند. وقتی از سپاه او را برگرداندند، چهره عبدالحسین در هم بود. از او پرسیدم با تو چه کار داشتند؟.
اخمش را در هم کشید و گفت: هیچ!.... با من شرط کرده اند تا خانه را درست نکنم حق ندارم دیگر به ماموریت جبهه بروم. من با تعجب از او پرسیدم: فقط همین! کار دیگری نداشتند؟.
لبخندی معنی دار زد و گفت: غزالی می خواست بداند: که آیا تو از این وضع زندگی راضی هست یا نه؟. من هم بهش گفتم: زن من از این زندگی کاملاً راضی است.
بالاخره من علاقمند بودم بدانم خانه آخرش درست میشود؟ یا نه؟.... عبدالحسین در جواب من ساکت بود و به فکر فرو رفت.
از من خواست که اگر مجدد از سپاه آمدند من به آنها بگویم که چون من خودم این خانه را خریدم، دوست دارم همین جا بمانم و اصلا هم خانه بهتر از این نمیخواهم.
با ناراحتی گفتم: برای چه من باید این حرفها را به آنها بگویم؟. عبدالحسین خیلی ناراحت تر جواب داد: چون اینها برای بازسازی میخواهند بمن پول بدهند! من هم نمیخواهم این پول را از آنها بگیرم.
من دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، چون در طول زندگی او را شناخته بودم؛ هیچ وقت نمیخواست کاری خلاف رضای خدا انجام بدهد.
مجدد از سپاه آمدند، و به خانه داخل شدند. یک نفر از آنها ساکی دستش بود. آن را باز کرد. چندین بسته اسکناس درشت بیرون آورد. جلوی عبدالحسین گذاشت. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم عبدالحسین چه تصمیم می گیرد. به پول ها خیره شد. معلوم بود که در تصمیمش خیلی جدی است. ناگهان بسته های اسکناس را جمع کرد و دوباره در داخل ساک ریخت. خیلی محکم و جدی گفت: این پول ها مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هایم بخواهند با چنین پول هایی در رفاه باشند.
یکی از همکارانش گفت: ولی.... آخر........
عبدالحسین خیلی محکم و بلند گفت: ولی ندارد!... بچه های من با همین وضعی که شما میبینید زندگی می کنند!.
همکارانش گفتند: جواب غزالی را چی بدهیم؟.
گفت: به او بگویید خودم یک فکری برای خونه می کنم.
در هر صورت آنها هرچه اصرار کردند که عبدالحسین پول را قبول کند هیچ فایده ای نداشت که نداشت.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
بزرگداشت سومین سالروز سردار شهید حاج قاسم سلیمانی د یاران شهیدش..
استان هرمزگان _بندر چارک
۱۵ آذرماه۱۴۰۱