🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
صف غذا
راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم اعزام میشدم، برونسی از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط اورا ببینم. یکبار تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندم، از مسجد بیرون آمدم. راه افتادم به طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها، یک دفعه چشمم به او افتاد! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده است!.
جلو رفتم احوالش را پرسیدم. گفتم: شما چرا در صف غذا ایستاده ای آقای برونسی؟!. مگر فرمانده گردان.......
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبانش رفت. گفت : مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق میکند که باید غذا بدون صف بگیرد؟.
یاد حدیثی افتادم؛ "من تواضع لله رفعه الله" پیش خود گفتم: بیخود نیست آقای برونسی انقدر در جبهه ها پر آوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف صف
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
انگشتر طلا
راوی: معصومه سبک خیز
در یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر انشاالله عبدالحسین به سلامتی برگردد آن را در ضریح امام رضا علیه السلام بیاندازم. در همان عملیات مجروح شد. زخمش خیلی کاری نبود. وقتی هم به مرخصی آمد، اثر زخم ها تقریباً از بین رفته بود. روزی که به خانه رسید، جریان نذر انگشتر را به او گفتم و تاکید کردم که شاید شما بخاطر همین نذر من سالم آمدید.
خندید و گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن چون امام هشتم احتیاجی ندارند اما جبهه الان خیلی نیاز دارد. بنابراین شما لازم نیست انگشتر را در حرم بیاندازید!.
من کمی از او دلخور شدم ولی حرفی نزدم و مثل همیشه حرفش را گوش کردم.
در عملیات بعدی بدجوری مجروح شد. او را به بیمارستانی در کرج برده بودند. یک نفر از همان جا زنگ زد به مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم که گفتند: متاسفانه حالش برای حرف زدن مساعد نیست!.
همان روز برادر خودم و برادر اورا راهی کرج کردم. فردای آن روز برادرم از کرج زنگ زد تاخبر او را به ما بدهد.
پرسیدم : آقا چطور است؟.
برادرم خندیدوگفت خوب تر از آنی که فکرش را بکنی.
من ابتدا باور نکردم ولی او گفت: باور کن راست میگویم. همین الان که من از پهلویش آمدم به شما خبر بدهم، قشنگ با من حرف می زد. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی من را به خاطر همین فرستاد که به شما زنگ بزنم و پیغامش را بدهم. اولاً که سلام رساند. در ثانی گفت: اون انگشتری را که در عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا ببر و در ضریح امام رضا علیه السلام بیانداز.
من گیج شده بودم گفتم: اون که میگفت: این کار را نکنم!.
گفت :جریانش مفصله، انشالله وقتی آمدیم مشهد برایت تعریف می کنم .
با هواپیما عبدالحسین را به مشهد آوردند. ولی او را مستقیم برای ادامه مداوا به بیمارستان بردند.
به ملاقاتش به بیمارستان رفتم. موقع برگشت از بیمارستان در راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم.
چشم هایش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
" وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هایش شنیدم. می گفتند: در عالم بیهوشی عبدالحسین داشت با پنج تن آل عبا علیهم السلام حرف میزد، آنهم با چه سوز و گدازی!.
پرسیدم: شما خودتان حرفهایش را شنیدید؟.
گفتند: بله، اولاً تکتک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد. وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به توضیح دادن:
در عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا علیهم السلام تشریف آوردند بالای سرم. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند. روی زخم هایم دست می کشیدند و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، انشاالله زود خوب می شود.
حاجی میگفت: خیلی پیشم بودند، وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها عیناً انگشتر زنم را نشانم داد. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حالیه؟.
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیاندازند در ضریح!.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم که این خواسته خودش نبوده. بلکه این خواسته؛ همان هایی بوده که بخاطرشان می جنگید؛
و شاید هم یادآوری این نکته که توصیه میکند هر چیزی به جای خویش نیکوست...
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1248387328_-527931903.mp3
19.35M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار مداحان. ۱۴۰۱/۱۰/۲۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
سلام علیکم
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
روز بانو 🌸🌸
و
روز مادر💐💐
بر شما بانوان روایتگر حماسه و ایثار
تبریک و تهنیت باد.⚘️
#انجمن_راویان_فجر_فارس
۲۳ دی ماه ۱۴۰۱
:
💠 برشے از وصیت #شهــیدحضرت_زهرایی شیراز :
هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت.
یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است.
*دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹
#شهــيد سيد محمد حسين انجوي امــيري
#تولـد: ولادت حضرت فاطمــه(س)
#شهــادت: شهادت حضرت فاطمه(س)
#شهادت :کربلای ۵
#رمزعملیات :یازهرا (س)
#نحوه شهادت : تیری در پهلو
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف انگشتر
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
آخرین آرزو
راوی : حمید خلخالی
ارادت و علاقه او به خانم صدیقه طاهره سلام الله علیها بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلویم، اسم مقدس مادرم (فاطمه زهرا) را بنویسم.
به هم نگاه کردیم بعضی ها متعجب شده بودند؛ اینکه چرا میخواست با خون گلویش بنویسد. همین سوال را از او پرسیدم.
قیافه اش محزون شد و گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب مرا آتش میزند. با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها هم دگرگون شد. خودش هم منقلب شد، با صدای لرزان ادامه داد: آن هم وقتی بود که آقا اباعبدالله سلام الله علیه، خون حضرت علی اصغر علیه السلام را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: "خدایا قبول کن"؛ من هم دوست دارم با همین خونه گلویم، اسم مقدس بی بی را بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم.
جالب بود که میگفت: از خدا خواسته تا قبل از شهادتش به این آرزو حتماً برسد.
حتی چند بار دیگر هم این را گفت. ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواستهاش عملی نشد.
در عملیات والفجر یک، با او بودم، اما وقتی شنیدم که مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها میگفتند تیر به گلویش خورده.
گلو جای حساسی است حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشون گفتم. ولی گفتند: نه شهید نشده چون زخمش کاری نبوده.
گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حآجی رسیده، آخرین حد برد گلوله بوده.
اما یک نفر دیگر گفت: بالاخره آرزوی حاجی براورده شد! من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همین خونی که از گلویش می آمده اسم مقدس بی بی را نوشت.
اتفاقاً آن روز قسمت شد که در موقع تخلیه مجروحها حاجی را ببینم. دیدم روی برانکارد او را می بردند. تقریباً نیمه بیهوش بود و نتوانستم با او حرف بزنم. زخم روی گلویش را به وضوح دیدم. حتی اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را هم مشاهده کردم.
در بیمارستان زیاد معطل نشد. زخمش به زودی خوب شد و بلافاصله به منطقه برگشت. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعایم مستجاب شد، حالا دیگر غیر از شهادت هیچ چیز دیگر نمی خواهم.
ادامه دارد...
صلوات
قسمتی از وصیت نامه معلم شهید محمدباقر ستونی
هیچ دانشگاهی را برتر از دانشگاه جبهه نیافتم زیرا که استاد آن امام حسین (ع)
و شاگردانش ، بسیجیان قهرمان و مبارز . درس آن ایثار ، شهادت، شجاعت، مقاومت و مبارزه علیه ظلم و ستم گیری بود.
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آخرین
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
گروهان آر پی جی زن ها
راوی : سید کاظم حسینی
جوان رشیدی بود به اسم "دادیرقال".. موردش را نمیدانم، ولی میدانم او را از گردان اخراج کرده بودند. یک نامه به دستش داده بودند و او را روانه دفتر قضایی کرده بودند.
همانجا در محوطه، حاجی برونسی او را میبیند. از طرز رفتن و حالت چهره اش حدس می زند که مشکلی داشته باشد. به طرفش میرود و سلام می کند.
جوان جواب سلام حاجی را می دهد. حاجی می پرسد: چی شده؟.
جوان آهسته می گویند: هیچی! من را اخراج کرده اند دارم می روم دفتر قضایی.
حاجی دستش را می گیرد و بهمراه او به دفتر قضایی میرود. در دفتر قضایی، نامه را پس میدهد و میگوید: آقا من این جوان را می خواهم با خودم ببرم.
به او می گویند: حاجی این به درد شما نمیخورد!.
حاجی برونسی میگوید: شما چه کار دارید من میخواهم این را ببرم.
جوان را به گردان خودش میبرد. البته مثل آن جوان، چند تا نیروی دیگر هم بودند که همه شان جوان بودند و از همان نوع اخراجیها. از همان ابتدا این افراد جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروه ویژه. یعنی در گروهآن
آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان "دادیرقال"، فرمانده گروهان ویژه شد، و مدتی بعد هم اسمش رفت در لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی "دادیرقال" می گفت: شما این جوانها را نمی شناسید، یکبار نمازش را نمیخواند، یا کم محلی میکنه، یا یکمی شوخی میکنه... سریع او را اخراج می کنید؛ این ها را باید با زبون بیاری توی راه،اگر قرار باشه کسی برای ما کاری بکند، همین جوان ها هستند!...
ادامه دارد...
صلوات