#شهید #مدافع_ایران #جانفدا
آندسته از زنانی كه در جامعه اسلامی ما, هنوز شان خود را نیافتهاند تا كی میخواهند در وادی گمراهی و ضلالت به سر برند ...
✅ امضاء : سردار شهید
محمدرضا عقیقی
🔺️مسول واحد عقیدتی لشکر۱۹ فجر
💥شلمچه ، کربلای ۵
@raviyanfarss
هدایت شده از نقاشی شهدا 🎨🕊️محفل زینبیه♥️
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
صف غذا
راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم اعزام میشدم، برونسی از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط اورا ببینم. یکبار تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندم، از مسجد بیرون آمدم. راه افتادم به طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها، یک دفعه چشمم به او افتاد! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده است!.
جلو رفتم احوالش را پرسیدم. گفتم: شما چرا در صف غذا ایستاده ای آقای برونسی؟!. مگر فرمانده گردان.......
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبانش رفت. گفت : مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق میکند که باید غذا بدون صف بگیرد؟.
یاد حدیثی افتادم؛ "من تواضع لله رفعه الله" پیش خود گفتم: بیخود نیست آقای برونسی انقدر در جبهه ها پر آوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف صف
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
انگشتر طلا
راوی: معصومه سبک خیز
در یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر انشاالله عبدالحسین به سلامتی برگردد آن را در ضریح امام رضا علیه السلام بیاندازم. در همان عملیات مجروح شد. زخمش خیلی کاری نبود. وقتی هم به مرخصی آمد، اثر زخم ها تقریباً از بین رفته بود. روزی که به خانه رسید، جریان نذر انگشتر را به او گفتم و تاکید کردم که شاید شما بخاطر همین نذر من سالم آمدید.
خندید و گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن چون امام هشتم احتیاجی ندارند اما جبهه الان خیلی نیاز دارد. بنابراین شما لازم نیست انگشتر را در حرم بیاندازید!.
من کمی از او دلخور شدم ولی حرفی نزدم و مثل همیشه حرفش را گوش کردم.
در عملیات بعدی بدجوری مجروح شد. او را به بیمارستانی در کرج برده بودند. یک نفر از همان جا زنگ زد به مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم که گفتند: متاسفانه حالش برای حرف زدن مساعد نیست!.
همان روز برادر خودم و برادر اورا راهی کرج کردم. فردای آن روز برادرم از کرج زنگ زد تاخبر او را به ما بدهد.
پرسیدم : آقا چطور است؟.
برادرم خندیدوگفت خوب تر از آنی که فکرش را بکنی.
من ابتدا باور نکردم ولی او گفت: باور کن راست میگویم. همین الان که من از پهلویش آمدم به شما خبر بدهم، قشنگ با من حرف می زد. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی من را به خاطر همین فرستاد که به شما زنگ بزنم و پیغامش را بدهم. اولاً که سلام رساند. در ثانی گفت: اون انگشتری را که در عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا ببر و در ضریح امام رضا علیه السلام بیانداز.
من گیج شده بودم گفتم: اون که میگفت: این کار را نکنم!.
گفت :جریانش مفصله، انشالله وقتی آمدیم مشهد برایت تعریف می کنم .
با هواپیما عبدالحسین را به مشهد آوردند. ولی او را مستقیم برای ادامه مداوا به بیمارستان بردند.
به ملاقاتش به بیمارستان رفتم. موقع برگشت از بیمارستان در راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم.
چشم هایش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
" وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هایش شنیدم. می گفتند: در عالم بیهوشی عبدالحسین داشت با پنج تن آل عبا علیهم السلام حرف میزد، آنهم با چه سوز و گدازی!.
پرسیدم: شما خودتان حرفهایش را شنیدید؟.
گفتند: بله، اولاً تکتک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد. وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به توضیح دادن:
در عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا علیهم السلام تشریف آوردند بالای سرم. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند. روی زخم هایم دست می کشیدند و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، انشاالله زود خوب می شود.
حاجی میگفت: خیلی پیشم بودند، وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها عیناً انگشتر زنم را نشانم داد. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حالیه؟.
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیاندازند در ضریح!.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم که این خواسته خودش نبوده. بلکه این خواسته؛ همان هایی بوده که بخاطرشان می جنگید؛
و شاید هم یادآوری این نکته که توصیه میکند هر چیزی به جای خویش نیکوست...
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1248387328_-527931903.mp3
19.35M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار مداحان. ۱۴۰۱/۱۰/۲۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
سلام علیکم
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
روز بانو 🌸🌸
و
روز مادر💐💐
بر شما بانوان روایتگر حماسه و ایثار
تبریک و تهنیت باد.⚘️
#انجمن_راویان_فجر_فارس
۲۳ دی ماه ۱۴۰۱
:
💠 برشے از وصیت #شهــیدحضرت_زهرایی شیراز :
هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت.
یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است.
*دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹
#شهــيد سيد محمد حسين انجوي امــيري
#تولـد: ولادت حضرت فاطمــه(س)
#شهــادت: شهادت حضرت فاطمه(س)
#شهادت :کربلای ۵
#رمزعملیات :یازهرا (س)
#نحوه شهادت : تیری در پهلو
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف انگشتر
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
آخرین آرزو
راوی : حمید خلخالی
ارادت و علاقه او به خانم صدیقه طاهره سلام الله علیها بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلویم، اسم مقدس مادرم (فاطمه زهرا) را بنویسم.
به هم نگاه کردیم بعضی ها متعجب شده بودند؛ اینکه چرا میخواست با خون گلویش بنویسد. همین سوال را از او پرسیدم.
قیافه اش محزون شد و گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب مرا آتش میزند. با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها هم دگرگون شد. خودش هم منقلب شد، با صدای لرزان ادامه داد: آن هم وقتی بود که آقا اباعبدالله سلام الله علیه، خون حضرت علی اصغر علیه السلام را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: "خدایا قبول کن"؛ من هم دوست دارم با همین خونه گلویم، اسم مقدس بی بی را بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم.
جالب بود که میگفت: از خدا خواسته تا قبل از شهادتش به این آرزو حتماً برسد.
حتی چند بار دیگر هم این را گفت. ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواستهاش عملی نشد.
در عملیات والفجر یک، با او بودم، اما وقتی شنیدم که مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها میگفتند تیر به گلویش خورده.
گلو جای حساسی است حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشون گفتم. ولی گفتند: نه شهید نشده چون زخمش کاری نبوده.
گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حآجی رسیده، آخرین حد برد گلوله بوده.
اما یک نفر دیگر گفت: بالاخره آرزوی حاجی براورده شد! من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همین خونی که از گلویش می آمده اسم مقدس بی بی را نوشت.
اتفاقاً آن روز قسمت شد که در موقع تخلیه مجروحها حاجی را ببینم. دیدم روی برانکارد او را می بردند. تقریباً نیمه بیهوش بود و نتوانستم با او حرف بزنم. زخم روی گلویش را به وضوح دیدم. حتی اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را هم مشاهده کردم.
در بیمارستان زیاد معطل نشد. زخمش به زودی خوب شد و بلافاصله به منطقه برگشت. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعایم مستجاب شد، حالا دیگر غیر از شهادت هیچ چیز دیگر نمی خواهم.
ادامه دارد...
صلوات
قسمتی از وصیت نامه معلم شهید محمدباقر ستونی
هیچ دانشگاهی را برتر از دانشگاه جبهه نیافتم زیرا که استاد آن امام حسین (ع)
و شاگردانش ، بسیجیان قهرمان و مبارز . درس آن ایثار ، شهادت، شجاعت، مقاومت و مبارزه علیه ظلم و ستم گیری بود.
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آخرین
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
گروهان آر پی جی زن ها
راوی : سید کاظم حسینی
جوان رشیدی بود به اسم "دادیرقال".. موردش را نمیدانم، ولی میدانم او را از گردان اخراج کرده بودند. یک نامه به دستش داده بودند و او را روانه دفتر قضایی کرده بودند.
همانجا در محوطه، حاجی برونسی او را میبیند. از طرز رفتن و حالت چهره اش حدس می زند که مشکلی داشته باشد. به طرفش میرود و سلام می کند.
جوان جواب سلام حاجی را می دهد. حاجی می پرسد: چی شده؟.
جوان آهسته می گویند: هیچی! من را اخراج کرده اند دارم می روم دفتر قضایی.
حاجی دستش را می گیرد و بهمراه او به دفتر قضایی میرود. در دفتر قضایی، نامه را پس میدهد و میگوید: آقا من این جوان را می خواهم با خودم ببرم.
به او می گویند: حاجی این به درد شما نمیخورد!.
حاجی برونسی میگوید: شما چه کار دارید من میخواهم این را ببرم.
جوان را به گردان خودش میبرد. البته مثل آن جوان، چند تا نیروی دیگر هم بودند که همه شان جوان بودند و از همان نوع اخراجیها. از همان ابتدا این افراد جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروه ویژه. یعنی در گروهآن
آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان "دادیرقال"، فرمانده گروهان ویژه شد، و مدتی بعد هم اسمش رفت در لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی "دادیرقال" می گفت: شما این جوانها را نمی شناسید، یکبار نمازش را نمیخواند، یا کم محلی میکنه، یا یکمی شوخی میکنه... سریع او را اخراج می کنید؛ این ها را باید با زبون بیاری توی راه،اگر قرار باشه کسی برای ما کاری بکند، همین جوان ها هستند!...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف گروهان
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
نسخه الهی
راوی : مجید اخوان
قاسم از بچه های خوب و بامعرفت گردان بود. آن روزها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز قاسم پیش حاجی آمد و بدون مقدمه گفت: من دیگر نمی توانم کار کنم!.
حاجی پرسید چرا؟ مشکل چیه؟..
او نشست سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار که بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت : انقدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه میخوره. میترسم اونجوری که باید، نتوانم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی! از من دلگیر نشی ها البته فقط من و حاجی میدانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبان قاسم را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی هم تمام هوش و حواسش به حرفهای قاسم بود.
از این موارد در منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنهایی که سن شان از حاجی بالاتر بود پیش ما می آمدند مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی وقتی مسئولین که به منطقه میآمدند، حاجی مشکلات بعضی ها را به آنها واگذار می کرد و از آنها می خواست که وقتی برگشتند دنبال کار مربوطه را بگیرند.
حرفهای قاسم تمام شد. حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راهکار پیش پای قاسم گذاشت. همیشه در این موارد به بچه ها میگفت: اولاً من کسی نیستم که شما را راهنمایی کنم و ثانیاً از سواد زیادی هم برخوردار نیستم!. حاجی سعی میکرد نسخه هایش همیشه بر مبنای قرآن و نهج البلاغه و احادیث باشد. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود و مثل غنچه ای که شکفته باشد از پیش ما رفت.
فردای آنروز در مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. در میان صحبتش گریزی هم به قضیه روز قبل زد و تعریفی از قاسم کرد و با کنایه گفت: بعضیها، باید از آنها یاد بگیریم، وقتی که مشکلی دارند نمی آیند بگویند من را ترخیص کن، ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخورد! برای ما و شما این یک درس خوبی است.
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی و درد دل کرد و هر بار هم باز حاجی بر اساس همان مبانی قرآنی نسخه تازه برای قاسم تجویز می کرد.
قاسم شهید شد. برای دیدن خانوادهاش به مشهد در خانه اش رفتیم. پدر، مادر، برادر و همسرش در همان خانه باهم زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم. این اواخر که قاسم به مرخصی میآمد، یک حرفهایی میزد که اصلاً تمام مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت روی آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
من شش دانگ حواسم رفته بود به حرف های او، و او ادامه داد : قاسم اینجوری نبود که از این حرف ها بلد باشد.
از این هنرها نداشت. اگر میداشت خوب قبل از آنها هم می توانست مشکلات را برطرف کند. ولی همه چیز در رفتار قاسم در این اواخر ایجاد شده بود. من بالاخره نمیدانم در جبهه چی به او یاد می دادند و او چه چیزی یاد می گرفت. فقط خوب می دانم که اینکه میگویند جبهه یک دانشگاه است، کاملاً حرف درستی است، چون من خودم به عینه دیدم که قاسم چه چیزهایی یاد گرفته بودو چه اخلاق حسنه ای پیدا کرده بود.
ادامه دارد..
صلوات
🌹عملیات کربلای ۵ بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد.
آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه.
انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند.
بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت)
دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف!
با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد.
#شهید_هاشم_اعتمادی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🔴 شرکت ملی گاز: وارد شرایط بحرانی گاز شدهایم!!!
🔹باید ۱۰۰ میلیون متر مکعب در روز کاهش مصرف داشته باشیم تا از این اوضاع خارج شویم. مردم، روزانه ۶ ساعت یکی از بخاریها را خاموش کنید.
#گاز_برای_همه
🔺️راویان عزیز :
نسبت به بیان دقیق این همدلی ، در مراسمات آتی ، اقدام بفرمایید.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
کاپشن
( #راوی برادر علی رستمی)
روزی آقا #مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.
خوب سر و وضع تمام #بسیجی ها را برانداز کرد.
متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.
سریع #کاپشن خود را در آورد و به او داد.
#برادر بسیجی گفت: اما #حاج_آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟
مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا #خدا بزرگ است و کریم!
*
#سردار_شهید_مسلم_شیرافکن
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نسخه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
حاجی را سلام برسانید
راوی : مجید اخوان
قرار بود با لشکر ۷۷ خراسان و یک لشکر دیگر عملیات ادغامی داشته باشیم. آن زمان فرمانده لشکر ۷۷ جناب سرهنگ صدیقی بود.
ابتدا در جلسه توجیهی عملیات شرکت کردیم.در آن جلسه
رده های بالای فرماندهی، بر روی نقشه توضیحات لازم را ارائه نمودند. سپس به نوبت فرماندهان تیپ ها هم حرف زدند. همینطور بچه های ارتش و بچه های سپاه هر کدام نظرات خود را ارائه کردند. زمینه حرفها بیشتر جنبه های کلاسیک و تاکتیکی کار بود؛ اینکه مثلاً ما چند تانک داریم و دشمن چند تا، یا ما چقدر نیرو داریم و دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چگونه باید مانور کنیم و........
حاجی آن موقع فرمانده تیپ بود. تیپ ۱۸ جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. من در کنار حاجی نشسته بودم. وقتی نوبت به تیپ ما رسید، حاجی از جایش بلند شد و رفت جلو تا صحبت هایش را ارائه نماید. حاجی با آن ظاهر ساده و روستایی، گیرایی خاصی داشت. همه او را نگاه می کردند، من هم قلبم تند میزد. از تسلط بیان و اطلاعات خوب حاجی خبر داشتم. تا کنون در چنین جلسهای سابقه صحبت نداشت!. من با خود گفتم: حالا حاجی چه می خواهد در این جمع بگوید؟.
ابتدا با بسم الله و خواندن آیه و حدیث شروع کرد، و گفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد. البته لازم هم بود، ولی به نظر من به اندازه کافی گفتگو شد. حال من می خواهم با اجازه شما در یک کانال دیگری صحبت کنم. میخواهم بگویم مواظب باشیم که غرور خیلی ما را نگیرد!.
این را گفت و سپس بحث جنگ های صدر اسلام را به میان کشید. درباره جنگ احد و غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد حرف زد و تاکید کرد که: تاکتیک و این حرف ها نباید ما را مغرور کند!. نباید امکانات دشمن را با امکانات خودمان مقایسه کنیم!. اول جنگ یادتان هست؟ ما چی داشتیم و عراق چی داشت؟ به خاطر می آورید که چگونه عراق را زمین گیر کردیم؟. بنابراین باید از خیلی مسائل عبرت بگیریم. من نمی خواهم بگویم بحث های تاکتیکی به درد نمیخورد. اتفاقاً لازم هم می باشد، ولی نباید از عقیده و معنویات غافل بشویم!. این که اصلاً پایه و اساس زیربنای جنگ ما بخاطر چی بوده است. همه محو حرفهای او شده بودند، و او هم هر لحظه با گرمی و هیجان مطالبش را ارائه می داد. مثال سپاه امام حسین (سلام الله علیه) و سپاه یزید و اوضاع صحرای کربلا را به میان آورد. درباره گودی قتلگاه صحبت کرد. با این روش، جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه حضار گریه می کردند. او همچنان با هیجان حرف میزد. صدایش بلند و لرزان شده بود. همچنان ادامه میداد که: ما هرچه داریم از اینهاست، اسلحه و وسایل جنگ درسته که باید باشد، ولی آن کسی که میخواهد ماشه آر پی جی را بچکانید اول باید قلبش از عشق امام حسین پر شده باشد. اگر اینطوری نباشد نمیتواند جلوی تانک تی ۷۲ بند بیارد. سرانجام حرفهایش تمام شد. حال همه، دگرگون شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد و آمد پیش حاجی او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید. چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلوده گفت: حاجی هر چه شما درباره تیپ خودت بگویی من دربست قبول دارم و همان توصیهها را انجام می دهم.
سپس سرهنگ رفت دست سرهنگ "ایرایی" که فرمانده تیپ یکش بود را گرفت و پیش حاجی آورد. دست اورا توی دست حاجی گذاشت و به او گفت: شما سرهنگ ایرایی با تیپ یک خودتان، از این لحظه به بعد در اختیار آقای برونسی هستی!. باید هرچه ایشان گفت مو به مو انجام دهی!. سپس با صدای بلند گفت: این را به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر باید اعلام نمایید!.
از آن به بعد هر وقت ما با لشکر۷۷ کاری داشتیم، آنها ما را خیلی تحویل می گرفتند. اول از همه می پرسیدند: حال حاجی چطور است؟. وقتی می خواستیم از آنجا برگردیم
میگفتند : حاجی برونسی را حتماً سلام برسانید..
ادامه دارد...
صلوات
🌷🕊🍃
♦️ سرما نمیکند اثر
در گرمی دلم ؛
یادتان آتشیست
که گرمم نموده است..!
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
♨️ شهید نواب صفوی: #آرزو دارم که #حکومت_اسلامی تشکیل شود، و آن زمان #بزرگترین_افتخارم این است که #رفتگر خیابانهایش باشم.
🔰۲۷ دی ماه سالروز شهادت حجت الاسلام والمسلمین سید مجتبی نواب صفوی و یارانش گرامی باد....