انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آخرین
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
گروهان آر پی جی زن ها
راوی : سید کاظم حسینی
جوان رشیدی بود به اسم "دادیرقال".. موردش را نمیدانم، ولی میدانم او را از گردان اخراج کرده بودند. یک نامه به دستش داده بودند و او را روانه دفتر قضایی کرده بودند.
همانجا در محوطه، حاجی برونسی او را میبیند. از طرز رفتن و حالت چهره اش حدس می زند که مشکلی داشته باشد. به طرفش میرود و سلام می کند.
جوان جواب سلام حاجی را می دهد. حاجی می پرسد: چی شده؟.
جوان آهسته می گویند: هیچی! من را اخراج کرده اند دارم می روم دفتر قضایی.
حاجی دستش را می گیرد و بهمراه او به دفتر قضایی میرود. در دفتر قضایی، نامه را پس میدهد و میگوید: آقا من این جوان را می خواهم با خودم ببرم.
به او می گویند: حاجی این به درد شما نمیخورد!.
حاجی برونسی میگوید: شما چه کار دارید من میخواهم این را ببرم.
جوان را به گردان خودش میبرد. البته مثل آن جوان، چند تا نیروی دیگر هم بودند که همه شان جوان بودند و از همان نوع اخراجیها. از همان ابتدا این افراد جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروه ویژه. یعنی در گروهآن
آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان "دادیرقال"، فرمانده گروهان ویژه شد، و مدتی بعد هم اسمش رفت در لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی "دادیرقال" می گفت: شما این جوانها را نمی شناسید، یکبار نمازش را نمیخواند، یا کم محلی میکنه، یا یکمی شوخی میکنه... سریع او را اخراج می کنید؛ این ها را باید با زبون بیاری توی راه،اگر قرار باشه کسی برای ما کاری بکند، همین جوان ها هستند!...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف گروهان
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
نسخه الهی
راوی : مجید اخوان
قاسم از بچه های خوب و بامعرفت گردان بود. آن روزها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز قاسم پیش حاجی آمد و بدون مقدمه گفت: من دیگر نمی توانم کار کنم!.
حاجی پرسید چرا؟ مشکل چیه؟..
او نشست سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار که بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت : انقدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه میخوره. میترسم اونجوری که باید، نتوانم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی! از من دلگیر نشی ها البته فقط من و حاجی میدانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبان قاسم را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی هم تمام هوش و حواسش به حرفهای قاسم بود.
از این موارد در منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنهایی که سن شان از حاجی بالاتر بود پیش ما می آمدند مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی وقتی مسئولین که به منطقه میآمدند، حاجی مشکلات بعضی ها را به آنها واگذار می کرد و از آنها می خواست که وقتی برگشتند دنبال کار مربوطه را بگیرند.
حرفهای قاسم تمام شد. حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راهکار پیش پای قاسم گذاشت. همیشه در این موارد به بچه ها میگفت: اولاً من کسی نیستم که شما را راهنمایی کنم و ثانیاً از سواد زیادی هم برخوردار نیستم!. حاجی سعی میکرد نسخه هایش همیشه بر مبنای قرآن و نهج البلاغه و احادیث باشد. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود و مثل غنچه ای که شکفته باشد از پیش ما رفت.
فردای آنروز در مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. در میان صحبتش گریزی هم به قضیه روز قبل زد و تعریفی از قاسم کرد و با کنایه گفت: بعضیها، باید از آنها یاد بگیریم، وقتی که مشکلی دارند نمی آیند بگویند من را ترخیص کن، ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخورد! برای ما و شما این یک درس خوبی است.
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی و درد دل کرد و هر بار هم باز حاجی بر اساس همان مبانی قرآنی نسخه تازه برای قاسم تجویز می کرد.
قاسم شهید شد. برای دیدن خانوادهاش به مشهد در خانه اش رفتیم. پدر، مادر، برادر و همسرش در همان خانه باهم زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم. این اواخر که قاسم به مرخصی میآمد، یک حرفهایی میزد که اصلاً تمام مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت روی آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
من شش دانگ حواسم رفته بود به حرف های او، و او ادامه داد : قاسم اینجوری نبود که از این حرف ها بلد باشد.
از این هنرها نداشت. اگر میداشت خوب قبل از آنها هم می توانست مشکلات را برطرف کند. ولی همه چیز در رفتار قاسم در این اواخر ایجاد شده بود. من بالاخره نمیدانم در جبهه چی به او یاد می دادند و او چه چیزی یاد می گرفت. فقط خوب می دانم که اینکه میگویند جبهه یک دانشگاه است، کاملاً حرف درستی است، چون من خودم به عینه دیدم که قاسم چه چیزهایی یاد گرفته بودو چه اخلاق حسنه ای پیدا کرده بود.
ادامه دارد..
صلوات
🌹عملیات کربلای ۵ بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد.
آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه.
انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند.
بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت)
دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف!
با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد.
#شهید_هاشم_اعتمادی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🔴 شرکت ملی گاز: وارد شرایط بحرانی گاز شدهایم!!!
🔹باید ۱۰۰ میلیون متر مکعب در روز کاهش مصرف داشته باشیم تا از این اوضاع خارج شویم. مردم، روزانه ۶ ساعت یکی از بخاریها را خاموش کنید.
#گاز_برای_همه
🔺️راویان عزیز :
نسبت به بیان دقیق این همدلی ، در مراسمات آتی ، اقدام بفرمایید.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
کاپشن
( #راوی برادر علی رستمی)
روزی آقا #مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.
خوب سر و وضع تمام #بسیجی ها را برانداز کرد.
متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.
سریع #کاپشن خود را در آورد و به او داد.
#برادر بسیجی گفت: اما #حاج_آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟
مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا #خدا بزرگ است و کریم!
*
#سردار_شهید_مسلم_شیرافکن
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نسخه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
حاجی را سلام برسانید
راوی : مجید اخوان
قرار بود با لشکر ۷۷ خراسان و یک لشکر دیگر عملیات ادغامی داشته باشیم. آن زمان فرمانده لشکر ۷۷ جناب سرهنگ صدیقی بود.
ابتدا در جلسه توجیهی عملیات شرکت کردیم.در آن جلسه
رده های بالای فرماندهی، بر روی نقشه توضیحات لازم را ارائه نمودند. سپس به نوبت فرماندهان تیپ ها هم حرف زدند. همینطور بچه های ارتش و بچه های سپاه هر کدام نظرات خود را ارائه کردند. زمینه حرفها بیشتر جنبه های کلاسیک و تاکتیکی کار بود؛ اینکه مثلاً ما چند تانک داریم و دشمن چند تا، یا ما چقدر نیرو داریم و دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چگونه باید مانور کنیم و........
حاجی آن موقع فرمانده تیپ بود. تیپ ۱۸ جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. من در کنار حاجی نشسته بودم. وقتی نوبت به تیپ ما رسید، حاجی از جایش بلند شد و رفت جلو تا صحبت هایش را ارائه نماید. حاجی با آن ظاهر ساده و روستایی، گیرایی خاصی داشت. همه او را نگاه می کردند، من هم قلبم تند میزد. از تسلط بیان و اطلاعات خوب حاجی خبر داشتم. تا کنون در چنین جلسهای سابقه صحبت نداشت!. من با خود گفتم: حالا حاجی چه می خواهد در این جمع بگوید؟.
ابتدا با بسم الله و خواندن آیه و حدیث شروع کرد، و گفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد. البته لازم هم بود، ولی به نظر من به اندازه کافی گفتگو شد. حال من می خواهم با اجازه شما در یک کانال دیگری صحبت کنم. میخواهم بگویم مواظب باشیم که غرور خیلی ما را نگیرد!.
این را گفت و سپس بحث جنگ های صدر اسلام را به میان کشید. درباره جنگ احد و غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد حرف زد و تاکید کرد که: تاکتیک و این حرف ها نباید ما را مغرور کند!. نباید امکانات دشمن را با امکانات خودمان مقایسه کنیم!. اول جنگ یادتان هست؟ ما چی داشتیم و عراق چی داشت؟ به خاطر می آورید که چگونه عراق را زمین گیر کردیم؟. بنابراین باید از خیلی مسائل عبرت بگیریم. من نمی خواهم بگویم بحث های تاکتیکی به درد نمیخورد. اتفاقاً لازم هم می باشد، ولی نباید از عقیده و معنویات غافل بشویم!. این که اصلاً پایه و اساس زیربنای جنگ ما بخاطر چی بوده است. همه محو حرفهای او شده بودند، و او هم هر لحظه با گرمی و هیجان مطالبش را ارائه می داد. مثال سپاه امام حسین (سلام الله علیه) و سپاه یزید و اوضاع صحرای کربلا را به میان آورد. درباره گودی قتلگاه صحبت کرد. با این روش، جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه حضار گریه می کردند. او همچنان با هیجان حرف میزد. صدایش بلند و لرزان شده بود. همچنان ادامه میداد که: ما هرچه داریم از اینهاست، اسلحه و وسایل جنگ درسته که باید باشد، ولی آن کسی که میخواهد ماشه آر پی جی را بچکانید اول باید قلبش از عشق امام حسین پر شده باشد. اگر اینطوری نباشد نمیتواند جلوی تانک تی ۷۲ بند بیارد. سرانجام حرفهایش تمام شد. حال همه، دگرگون شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد و آمد پیش حاجی او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید. چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلوده گفت: حاجی هر چه شما درباره تیپ خودت بگویی من دربست قبول دارم و همان توصیهها را انجام می دهم.
سپس سرهنگ رفت دست سرهنگ "ایرایی" که فرمانده تیپ یکش بود را گرفت و پیش حاجی آورد. دست اورا توی دست حاجی گذاشت و به او گفت: شما سرهنگ ایرایی با تیپ یک خودتان، از این لحظه به بعد در اختیار آقای برونسی هستی!. باید هرچه ایشان گفت مو به مو انجام دهی!. سپس با صدای بلند گفت: این را به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر باید اعلام نمایید!.
از آن به بعد هر وقت ما با لشکر۷۷ کاری داشتیم، آنها ما را خیلی تحویل می گرفتند. اول از همه می پرسیدند: حال حاجی چطور است؟. وقتی می خواستیم از آنجا برگردیم
میگفتند : حاجی برونسی را حتماً سلام برسانید..
ادامه دارد...
صلوات
🌷🕊🍃
♦️ سرما نمیکند اثر
در گرمی دلم ؛
یادتان آتشیست
که گرمم نموده است..!
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
♨️ شهید نواب صفوی: #آرزو دارم که #حکومت_اسلامی تشکیل شود، و آن زمان #بزرگترین_افتخارم این است که #رفتگر خیابانهایش باشم.
🔰۲۷ دی ماه سالروز شهادت حجت الاسلام والمسلمین سید مجتبی نواب صفوی و یارانش گرامی باد....