هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1248387328_-527931903.mp3
19.35M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار مداحان. ۱۴۰۱/۱۰/۲۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
سلام علیکم
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
روز بانو 🌸🌸
و
روز مادر💐💐
بر شما بانوان روایتگر حماسه و ایثار
تبریک و تهنیت باد.⚘️
#انجمن_راویان_فجر_فارس
۲۳ دی ماه ۱۴۰۱
:
💠 برشے از وصیت #شهــیدحضرت_زهرایی شیراز :
هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت.
یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است.
*دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹
#شهــيد سيد محمد حسين انجوي امــيري
#تولـد: ولادت حضرت فاطمــه(س)
#شهــادت: شهادت حضرت فاطمه(س)
#شهادت :کربلای ۵
#رمزعملیات :یازهرا (س)
#نحوه شهادت : تیری در پهلو
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف انگشتر
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
آخرین آرزو
راوی : حمید خلخالی
ارادت و علاقه او به خانم صدیقه طاهره سلام الله علیها بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلویم، اسم مقدس مادرم (فاطمه زهرا) را بنویسم.
به هم نگاه کردیم بعضی ها متعجب شده بودند؛ اینکه چرا میخواست با خون گلویش بنویسد. همین سوال را از او پرسیدم.
قیافه اش محزون شد و گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب مرا آتش میزند. با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها هم دگرگون شد. خودش هم منقلب شد، با صدای لرزان ادامه داد: آن هم وقتی بود که آقا اباعبدالله سلام الله علیه، خون حضرت علی اصغر علیه السلام را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: "خدایا قبول کن"؛ من هم دوست دارم با همین خونه گلویم، اسم مقدس بی بی را بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم.
جالب بود که میگفت: از خدا خواسته تا قبل از شهادتش به این آرزو حتماً برسد.
حتی چند بار دیگر هم این را گفت. ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواستهاش عملی نشد.
در عملیات والفجر یک، با او بودم، اما وقتی شنیدم که مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها میگفتند تیر به گلویش خورده.
گلو جای حساسی است حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشون گفتم. ولی گفتند: نه شهید نشده چون زخمش کاری نبوده.
گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حآجی رسیده، آخرین حد برد گلوله بوده.
اما یک نفر دیگر گفت: بالاخره آرزوی حاجی براورده شد! من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همین خونی که از گلویش می آمده اسم مقدس بی بی را نوشت.
اتفاقاً آن روز قسمت شد که در موقع تخلیه مجروحها حاجی را ببینم. دیدم روی برانکارد او را می بردند. تقریباً نیمه بیهوش بود و نتوانستم با او حرف بزنم. زخم روی گلویش را به وضوح دیدم. حتی اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را هم مشاهده کردم.
در بیمارستان زیاد معطل نشد. زخمش به زودی خوب شد و بلافاصله به منطقه برگشت. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعایم مستجاب شد، حالا دیگر غیر از شهادت هیچ چیز دیگر نمی خواهم.
ادامه دارد...
صلوات
قسمتی از وصیت نامه معلم شهید محمدباقر ستونی
هیچ دانشگاهی را برتر از دانشگاه جبهه نیافتم زیرا که استاد آن امام حسین (ع)
و شاگردانش ، بسیجیان قهرمان و مبارز . درس آن ایثار ، شهادت، شجاعت، مقاومت و مبارزه علیه ظلم و ستم گیری بود.
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آخرین
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
گروهان آر پی جی زن ها
راوی : سید کاظم حسینی
جوان رشیدی بود به اسم "دادیرقال".. موردش را نمیدانم، ولی میدانم او را از گردان اخراج کرده بودند. یک نامه به دستش داده بودند و او را روانه دفتر قضایی کرده بودند.
همانجا در محوطه، حاجی برونسی او را میبیند. از طرز رفتن و حالت چهره اش حدس می زند که مشکلی داشته باشد. به طرفش میرود و سلام می کند.
جوان جواب سلام حاجی را می دهد. حاجی می پرسد: چی شده؟.
جوان آهسته می گویند: هیچی! من را اخراج کرده اند دارم می روم دفتر قضایی.
حاجی دستش را می گیرد و بهمراه او به دفتر قضایی میرود. در دفتر قضایی، نامه را پس میدهد و میگوید: آقا من این جوان را می خواهم با خودم ببرم.
به او می گویند: حاجی این به درد شما نمیخورد!.
حاجی برونسی میگوید: شما چه کار دارید من میخواهم این را ببرم.
جوان را به گردان خودش میبرد. البته مثل آن جوان، چند تا نیروی دیگر هم بودند که همه شان جوان بودند و از همان نوع اخراجیها. از همان ابتدا این افراد جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروه ویژه. یعنی در گروهآن
آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان "دادیرقال"، فرمانده گروهان ویژه شد، و مدتی بعد هم اسمش رفت در لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی "دادیرقال" می گفت: شما این جوانها را نمی شناسید، یکبار نمازش را نمیخواند، یا کم محلی میکنه، یا یکمی شوخی میکنه... سریع او را اخراج می کنید؛ این ها را باید با زبون بیاری توی راه،اگر قرار باشه کسی برای ما کاری بکند، همین جوان ها هستند!...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف گروهان
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
نسخه الهی
راوی : مجید اخوان
قاسم از بچه های خوب و بامعرفت گردان بود. آن روزها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز قاسم پیش حاجی آمد و بدون مقدمه گفت: من دیگر نمی توانم کار کنم!.
حاجی پرسید چرا؟ مشکل چیه؟..
او نشست سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار که بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت : انقدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه میخوره. میترسم اونجوری که باید، نتوانم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی! از من دلگیر نشی ها البته فقط من و حاجی میدانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبان قاسم را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی هم تمام هوش و حواسش به حرفهای قاسم بود.
از این موارد در منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنهایی که سن شان از حاجی بالاتر بود پیش ما می آمدند مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی وقتی مسئولین که به منطقه میآمدند، حاجی مشکلات بعضی ها را به آنها واگذار می کرد و از آنها می خواست که وقتی برگشتند دنبال کار مربوطه را بگیرند.
حرفهای قاسم تمام شد. حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راهکار پیش پای قاسم گذاشت. همیشه در این موارد به بچه ها میگفت: اولاً من کسی نیستم که شما را راهنمایی کنم و ثانیاً از سواد زیادی هم برخوردار نیستم!. حاجی سعی میکرد نسخه هایش همیشه بر مبنای قرآن و نهج البلاغه و احادیث باشد. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود و مثل غنچه ای که شکفته باشد از پیش ما رفت.
فردای آنروز در مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. در میان صحبتش گریزی هم به قضیه روز قبل زد و تعریفی از قاسم کرد و با کنایه گفت: بعضیها، باید از آنها یاد بگیریم، وقتی که مشکلی دارند نمی آیند بگویند من را ترخیص کن، ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخورد! برای ما و شما این یک درس خوبی است.
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی و درد دل کرد و هر بار هم باز حاجی بر اساس همان مبانی قرآنی نسخه تازه برای قاسم تجویز می کرد.
قاسم شهید شد. برای دیدن خانوادهاش به مشهد در خانه اش رفتیم. پدر، مادر، برادر و همسرش در همان خانه باهم زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم. این اواخر که قاسم به مرخصی میآمد، یک حرفهایی میزد که اصلاً تمام مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت روی آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
من شش دانگ حواسم رفته بود به حرف های او، و او ادامه داد : قاسم اینجوری نبود که از این حرف ها بلد باشد.
از این هنرها نداشت. اگر میداشت خوب قبل از آنها هم می توانست مشکلات را برطرف کند. ولی همه چیز در رفتار قاسم در این اواخر ایجاد شده بود. من بالاخره نمیدانم در جبهه چی به او یاد می دادند و او چه چیزی یاد می گرفت. فقط خوب می دانم که اینکه میگویند جبهه یک دانشگاه است، کاملاً حرف درستی است، چون من خودم به عینه دیدم که قاسم چه چیزهایی یاد گرفته بودو چه اخلاق حسنه ای پیدا کرده بود.
ادامه دارد..
صلوات