eitaa logo
راویان فتح لنجان
485 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
موسسه فرهنگی هنری راویان فتح لنجان ارتباط با ادمین: @Khadem_alshuahda
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم یک سال دوم هجری - 21 سالت شده، نمی خواهی آستین بالا بزنی؟ -به ما که ندادند؛ اما به تو میدهند. پاپیش بگذار، بالاخره که چی؟ از درو همسایه گرفته تا دوست و آشنا، هرروز یک بند همین حرف هارا در گوشم می خواندند. -من به خودم اجازه نمی دهم ازایشان خاستگاری کنم، چه برسد به دخترشان. انگار همین دیروز بود، پیامبر لباسش را عوض کرد. -من با پسر ابوقحافه میروم. امانت های مردم را که پس دادی، راه بیفت. فاطمه را به تو و هردوتان را به خدا میسپارم، خودش حفظتان کند. دقیقا سه روز در مکه ماندم. چه اهل مکه، چه زائران کعبه، همیشه امانت هایشان را به پیامبر می سپردند. به خواست ایشان جز وقت نماز، یک روز کامل در دامنه کوه ایستادم و فریاد زدم: -هرکس پیش محمد امانتی دارد، بیاید از من بگیرد. بعضی می دانستند پیامبر از مکه رفته است، بعضی نه. -چه شده است؟ نکند حال محمد رو به راه نیست. -حال ایشان خوب است فقط خواستند دِینی به گردنشان نباشد. (ابوواقد لیثی)، نامه پیامبر را به دستم رساند: -علی! من الان (قبا) هستم، بدون معطلی از مکه راه بفتید؛ می مانم تا برسید. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم برای مادرم، فاطمه دختر پیامبر و فاطمه دختر عمو زبیر شتر اجاره کردم. به مسلمان هایی که تا آن روز در مکه مانده بودند، سپردم شب حرکت کنند. خودمان هم همان موقع راه افتادیم. با یاد پیامبر، درراهی قدم گذاشتم که ایشان رفته بودند. ابو واقد و پسر ام اَیمن هم همراهمان بودند. اَیمن زمام شتر خانم ها را با خشونت می کشید، دست روی شانه اش گذاشتم: -ایمن جان! آرام تر. -ببخشید، کمی مضطربم. می ترسم قریش بو ببرد و دنبالمان بیفتد. -نگران نباش، روزی که پیامبر از مکه می رفتند به من اطمینان دادند، اتفاقی نمی افتد. نزدیکی های ضجنان، هشت سوارکار نقاب دار از دور به سرعت سمتمان می تاختند. خانم ها را پیاده کردم و شمشیر کشیدم. یکی شان جناح، غلام حارث بن امیه بود. -علی برگرد مکه. -اگر برنگردم؟ -به زور برت می گردانم. نعره زنان به طرف زن ها خیز برداشت. با چالاکی همیشگی، یک تنه دفاع کردم. شانه اش زخمی شد. آن هفت نفر دیگر هم عصبانی تر از قبل حمله کردند. شمشیر میزدم و رجز میخواندم. -راه رزمنده مبارز را باز کنید. من جز خدای یکتا، احدی را نمی پرستم. حُوَیرث بن نُقَیذ شترمان را رم داد. خانم ها حسابی ترسیده بودند. جلوی او هم در آمدم. زخم خورده، سوار اسب هایشان شدند و برگشتند. یکی شان فریاد زد. -پسر ابوطالب! زودتر خودت را از چشم قریش دور کن. -دقیقا دارم همین کار را میکنم. هرکس دوست دارد خونش را بریزم، جرئت دارد، تعقیبم کند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم نفس نفس میزدم. رفتم طرف کجاوه، روبه روی دختر پیامبر. -چیزی تان که نشده؟ -نه خوبم علی. مادرم نگران زخم هایم را بستند. دست های لرزانشان را بوسیدم، آرام گرفتند. -ابو واقد! ایمن! شتر را حرکت دهید. به راهمان ادامه دادیم. شهر کوچک کودکی ام پشت سرمان ماند. بعد از لیله المبیت در وصف پیامیر ابیاتی سروده بودم. یادم هست که در طول مسیر زیر لب آن هارا می خواندم. آن روز و شب را در ضجنان ماندیم. مسلمان های دیگر، شب به ما رسیدند، مادر ایمن هم همراهشان بود. تا سپیده سحر عبادت کردیم. همه نماز صبح را به من اقتدا کردند و راه افتادیم. پرسان پرسان به منطقه عَرَج رسیدیم و بعد به مدینه. در قُبا زیر سایه نخلی پیامبر به استقبالمان آمدند. دستشان را دور گردنم حلقه کردند و پیشانی ام را بوسیدند. زخم هایم سرباز کرده بود. از دیدن اوضاع و احوالم گریه شان گرفت. دست هایشان پاهای ورم کرده ام را نوازش می‌کرد. -علی جان! توهم در مسلمانی پیش گامی، هم در هجرت؛ اما در وداع از این دنیا آخرینی. فقط مومنان تورا دوست دارند، منافق ها و اهل کفر،تورا دشمن خودشان می دانند. قبا روستای سرسبزی در جنوب شهر بود که به خاطر مرتفع بودنش به آن عالیه می گفتند. تا چشم کار می کرد، زمین های کشاورزی بود که تمامی نداشت. از آن فاصله قلعه های بزرگ و مستحکمی پیدا بود. اهالی می گفتند: آن ها خانه های یهودی هاست. از روستای طایفه های اوسی گذشتیم تا به محله خزرجی ها در شمال شهر رسیدیم. همان جا در روستای طایفه بنی نجار ساکن شدیم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم دو سال دوم هجری از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانه ام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سخت ترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روز ها چه چیزی جسارت را در من ذوب کرده بود،نمی دانم؟ هرچه با خودم کلنجار می رفتم، نمی توانستم پاپیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: نمی خواهی ازدواج کنی؟ از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم. سکوت کردم. نمی خواستم فاطمه را از دست بدهم. فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مال و منال داشتند و اسم و رسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر در آورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمن بن عوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمان بن عفان، نسبت به بقیه بهتر بود چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه می گفتند :پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو می دهند. من در مقایسه با آن ها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در نخلستانی کار می‌کردم تا دستم جلوی کسی دراز نباشد. روز ها با تنها شترم برای نخلستان ها آب می بردم، دست هایم تاول می زد و پینه می بست؛ اما می ارزید. زیر لباس های ارزان قیمتم که اغلب پشمی، پوستی یا ازلیف خرما بودند، زیر پوش زبر چهاردرهمی تن می کردم و در آن گرما بیل می زدم تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم از لا به لای نخل ها، زیر نور خورشید، آب ها آرام آرام حرکت می کردند. کفش هایم از لیف خرما بود، در می آوردم تا خراب نشوند. زیر لب قران می خواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم می شد. با نخلستان مانوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا می خوردم. خوراکم نان سبوس دار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشت خواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشت هایی بودند که اغلب با نان می خوردم. هیچ وقت دو خورشت را باهم نمی خوردم. باید نفس را به قناعت عادت داد، و الا کار به جایی می رسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب می کند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی راهم به سفره ام اضافه می کردم. بعضی وقت ها شیر شتر و خرمای عجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم می گذاشت. هیچ وقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در می آوردم را به نیازمند ها می بخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ می بستم. لباس هایم اگر پاره می شد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصله شان می زدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم. با همه این ها، مصمم شدم پاپیش بگذارم. وضو گرفتم کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روز ها تنها دارایی ام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود که با آن آب می کشیدم. تنها و بدون مادرم رفتم. پیامبر تا حیاط به استقبالم آمدند. دستم را گرفتند و باهم رفتیم داخل. روی حصیر نشستیم، سرم را زیر انداختم. از خجالت زبانم بند آمده بود، صورتم داغ شده بود. پیامبر انگار از دل پر آشوب شوریده ام خبر داشتند. -چرا حرف دلت را نمی زنی؟ راحت باش. لحنشان مثل همیشه آرام و گیرا بود. -از بچگی نان و نمکتان را خوردم. افتخار هم صحبتی با شما مایه مباهات من است. همیشه به من لطف داشتید. برای تربیتم وقت گذاشتید. در این چند سال عمر، هیچ وقت سرگردان نشدم و از هدف اصلی زندگی فاصله نگرفتم؛ همه این هارا مدیون شما هستم. خودتان بهتر از هرکس دیگری می دانید که همه کس من هستید. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم از فداکاری هایم در میدان جنگ گفتم. از همه توفیقاتی که برای پیش قدم شدن در اسلام نصیبم شده بود. -همه این هارا قبول دارم، تو در نظر من برتر از این هایی. کسی از درونم مدام فریاد می زند، برو سر اصل مطلب. -یا رسول الله من دوست دارم با کسی که مایه آرامشم باشد، ازدواج کنم. امروز آمده ام فاطمه را از شما خواستگاری کنم. دندان های پیامبر مثل دانه های تگرگ نمایان شد. -همان طور که میدانی فاطمه قبل از تو خواستگارهای دیگری هم داشت؛ اما به همه آنان جواب رد داد. منتظر باش بروم نظرش را بپرسم و بیایم. در آن روزگار، پدر و مادرها همه کاره بودند. تقریبا دخترها هیچ اختیاری از خودشان نداشتند. گاه پیش می آمد دختری مجبور می شد، علی رغم میلش تن به ازدواجی دهد که هیچ خوش ندارد؛ اما پیامبر، نظر فاطمه را درباره خواستگارهایش می پرسیدند. ساکت و دل نگران به حصیر چسبیده بودم. قلبم محکم می کوبید که لب های خندان پیامبر نگاهم را پر کرد. -از خواستگاری شما که گفتم، سکوت کرد. رویش را برنگرداند. سکوت علامت رضاست. الحمدالله خدا خودش این قضیه را به عهده گرفت. قبل از آمدنت، فرشته ای نازل شد و فاطمه را برایت خواستگاری کرد. نزدیک بود از خوشحالی پردرآورم. احساس خوش غریبی بود. کلی تشکر کردم و سریع برگشتم خانه تا این خبر خوش را به مادرم بدهم. دوست داشتم تا مدت ها احساس آن روز را با خود نگه دارم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم سه سال دوم هجری بیست و چهارم ماه رمضان بود، پیامبر در حضور اقوام و دوستان خطبه عقدمان را در مسجد خواندند. -خداوند به من امر فرمود، فاطمه را به ازدواج علی در بیاورم. شمارا گواه می گیرم و طبق سنت قائمه و فریضه واجبِ... . به لطف خدا فاطمه بله را گفت و همه صلوات فرستادند. پیامبر آن قدر خوشحال بودند که صورتشان مثل ماه شب چهارده می درخشید. همه به پیامبر و من تبریک گفتند. -خدا این عقد را مبارک گرداند. شیرینی سفره عقدمان خرما بود. پیامبر بلند شدند، ظرف خرما را به مهمان ها تعارف کردند. بعد مراسم به خانه پیامبر رفتیم. خانم های فامیل و دروهمسایه، تا در خانه همراه مان آمدند. ام ایمن و ام سلمه و مادرم هم یکی در میان قربان صدقه مان می رفتند. به خواست پیامبر کنار فاطمه نشستم. دست هایشان را بالا بردند و برایمان دعا کردند. خبر عقدمان که همه جا پیچید، خیلی ها به پیامبر گله کردند. -ما از علی کمتر بودیم که اورا ترجیح دادی؟ 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/jahadgarshabab
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم -من با اجازه و خواست خدا فاطمه را به نکاح علی درآوردم، فقط علی هم کفو فاطمه است. 💜💛💜💛💜💛💜 تقریبا یک ماه از عقدمان گذشت. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. هر روز به مسجد می رفتم. نمازم را به پیامبر اقتدا می کردم، بدون اینکه از او حرفی بزنم. یک روز ام ایمن کنارم کشید. -می خواهی با پیامبر حرف بزنم، عروسی را زودتر بگیرید؟ -من که از خدایم است. با عایشه و سوده پیش پیامبر رفتند. ام ایمن خدمتکار آمنه خاتون و پرستار پیامبر در دوران کودکی بود. پیامبر خیلی دوستش داشتند. همیشه احترامش را نگه می داشتند و اورا مادر صدا میزدند. -اگر خدیجه زنده بود با عروسی فاطمه چشمش روشن می شد. بیایید دست این دو جوان را توی دست هم بگذارید. علی دوست دارد همسرش را خانه خودش ببرد. پیامبر، اسم خدیجه را که شنیدند، مثل باران ابر بهار گریه کردند. -چقدر دلم برایش تنگ شده است. روز های سختی بود. همه به چشم یک یتیم فقیر نگاهم می کردند و تنهایم گذاشتند؛ اما خدیجه باهمه دارایی اش پایم ماند. دروصفم، شعر های زیبایی می گفت، هنوز آن ها را به یاد دارم. -خداراشکر حالا خدیجه در جوار رحمت خداست. حال پیامبر کمی روبه راه شد. -مادر! من توقع داشتم علی خودش پا پیش بگذارد. او تا امروز همسرش را از من نخواسته است. اصلا الان علی کجاست؟ پشت در منتظر ایستاده بودم، ام ایمن از اتاق بیرون آمد. -بیا برویم داخل. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/jahadgarshabab
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم وقتی محضر رسول خدا رسیدم زنان پیامبر برخاستند و به حجره هایشان رفتند. سر به زیر رو به روی پیامبر نشسته بودم. -نه اینکه نخواهم، از شما خجالت می کشیدم. پدر و مادرم فدایتان، حیا کردم از عروسی حرف بزنم. آن روز پیامبر به دلیل اشتیاق و اصرار من موافقت کردند، مراسم عروسی را هرچه زودتر بگیریم. لحظه ای بعد ام سلمه با کمک زینب دخترعمه و چند نفر دیگر به خانه ام رفتند تا آنجا را برایمان آماده کنند. در خانه اجاره ای ام وسایلی داشتم؛ اما برای زندگی دو نفره کافی نبود. بالشتی که با لیف خرما پرشده بود، مَشک، کاسه، سبو و الک. کف خانه راهم ماسه ریخته بودم. با فرشی از پوست گوسفند که هم زیراندازم بود و هم روی دیگرش را برای شترم علف می ریختم. پیامبر صدایم زدند. -علی جان. شما برای جهاد در راه خدا به شمشیرت احتیاج داری. به شترت هم نیاز داری چون با کمک آن نخلستان را آبیاری می کنی و برای خانه ات آب می آوری. اگر سفری پیش بیاید باید بار سفرت را پش آن بگذاری. می ماند زره ات، برو بازار و زره ات را بفروش. بازار مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا بود. برای آخرین بار نگاهم را به یار میدان های نبردم دوختم و آن را روی پیشخان مغازه گذاشتم. وقتی با پول برگشتم، نپرسید چند فروختی، من هم حرفی نزدم. لحظه ها روی هم می لغزیدند.همه برای کمک آمده بودند. پیامبر مقداری از پول هارا به دست بلال داد و او را به بازار فرستاد تا برای فاطمه عطر بخرد. کسی راهم دنبال ابوبکر فرستادند. وقتی آمد، مقدار دیگری از پول هارا به او سپردند تا با عمار و چند نفر دیگر از بازار برایمان اسباب و اثاث زندگی بخرند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم چهار سال دوم هجری یک پیراهن، روسری، چادر سیاه خیبری ، تخت و لحاف رویش، دوتا زیرانداز با روکشی از پارچه کتانی درشت بافت مصری، چهاربالشت از پوست دباغی شده بافت طائف که تعدادی از پشم و تعدادی با لیف خرما پرشده بود، پرده نازک پشمی، حصیر، آسیاب دستی، طشت مسی، سفره پوستی، مَشک، دو کوزه کوچک سفالی، سبوی سبز، آفتابه، یک ظرف مخصوص شیر که جنسش از چوب تراشیده بود و یک عبای پنبه ای برای من. وقتی چشم رسول خدا به جهیزیه افتاد اشک هایش جاری شد، صورتشان را به طرف آسمان بلند کردند. -خدایا! بیشتر ظرف های این عروس و داماد از سفال است، به آنها برکت بده. همه جا بوی شکوفه و گل می داد. خدا به فرشته ها دستور داده بود، بهشت را آذین ببندند و آنجا را با گل و میوه تزیین کنند. به نسیم بهشت فرمان داده بود بوی خوشی را در سراسر آنجا پراکنده کند. حورالعین ها هم مامور تلاوت سوره طه و یاسین شده بودند. نگاه پیامبر دوباره توی صورتم افتاد. غرق نگاهش شدم. -گوشت و نان شام عروسی با ما، خرما و روغنش هم باتو. بی معطلی به بازار رفتم. خرید کردم و برگشتم. پیامبر آستین هایش را تا زدند و دست به کار خردکردن خرماها شد، می خواستند خبیص درست کنند؛ شیرینی ای که طرف داران زیادی داشت. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم -امروز روز توست علی جان. هرکس را دوست داری برای عروسی ات دعوت کن. به مسجد رفتم؛ اما خجالت کشیدم بعضی هارا دعوت کنم و بعضی هارا نه. روی سکویی ایستادم. همه را برای مجلس خودم و فاطمه دعوت کردم و به خانه برگشتم. کم‌کم سروکله مهمان ها هم پیدا شد. از قسمت خانم ها صدای دست می آمد. مرد ها چند نفری باهم حرف می زدند. کودکان هم مشت هایشان را پراز خبیص می کردند. دنبال هم می دویدند و هیاهو می کردند. سفره را پهن کردیم. شام آبگوشت بود. حواسم بود غذا به همه برسد. -نگران نباش، خدا به غذایتان برکت می دهد. آن قدر گل لبخند توی چهره پیامبر قرص و محکم نشسته بود یقین کردم که غذا کم نمی آید. خداراشکر همه سیر از سر سفره بلند شدند. زور آفتاب که افتاد، مهمان ها یکی یکی برایمان دعای خیر کردند و رفتند. یکی از مهمان ها طرز تبریک گفتنش با بقیه فرق داشت. -ان شاء الله که همیشه با فاطمه تفاهم داشته باشید. خدا فرزندان زیادی نصیبتان کند. پیامبر شنید. -بهتر است بگویی : ان شاء الله زندگی تان پر از خیر و برکت باشد. ایشان ظرفی را پر از غذا کردند و برایمان کنار گذاشتند. ام سلمه را صدا زدند. -فاطمه را پیش من بیاور. ام سلمه قسمت خانم ها برگشت. لحظه ای بعد فاطمه، دست اورا گرفته بود. پایین لباسش روی زمین می کشید. راه رفتنش مثل پیامبر بود. روبه رویمان ایستاد. از خجالت پایش لغزید، نزدیک بود زمین بخورد که پیامبر دستش را گرفت و برایش دعا کردند. دخترم! خدا از تمام لغزش ها حفظت کند. برای اینکه فاطمه را ببینم، حجاب را از روی صورتش برداشتند. او هم مثل پیامبر چیزی از زیبایی کم نداشت. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم آن روز ها رسم بود روی سر عروس و داماد نقل و سکه بپاشند. ام ایمن به پیامبر گله کرد. -چرا برای عروسی شان چیزی نثار نکردی؟ -امشب خدا به درخت های بهشت فرمان داده، زیور و دُر و یاقوت و زمردشان را برای فاطمه و علی نثار کنند؛ همین کافی نیست؟ دستم را گرفتند. -فاطمه همسر خوبی است. روبه فاطمه هم از خوبی من گفتند و دستش را در دستم گذاشتند. فاطمه را سوار شهباء کردند. به خواست ایشان، زن و دختر های فامیل و دروهمسایه تا در خانه مان آمدند و در راه شعر های زیبا و پر نغز خواندند. جبرئیل و میکائیل هم بودند. دست فاطمه در دستم، وارد خانه مان شدیم. بالاخره زندگی متاهلی ما در ماه ذیحجه شروع شد. 💜💛💜💛💜💛💜 توی ایوان، فاطمه گوشه ای نشست، من هم کنارش. از خجالت به هم نگاه نمی کردیم. صدای در آمد، در را باز کردم، مرد محتاجی بود. فاطمه کمی از غذای عروسی را داخل ظرفی ریخت و به دستم داد. همراه لباس مخمل جدیدش که هدیه پیامبر بود. -خدا عوضتان دهد. لبخند زدم و پیش فاطمه برگشتم، کمی که گذشت دوباره صدای در آمد، این بار پیامبر بود. بلند شدیم و خوشامد گفتیم. از میان نان قندی و کشمش داخل سبدشان، یک گلابی در آوردند. دو نیمه اش کرد، یک قسمتش را به من و نیمه دیگرش را به فاطمه دادند. لبخند روی لبشان جاندارتر شد. -این هم هدیه ای از بهشت برای شما. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 کتاب به قلم -چه افتخار و عزتی از این بالاتر که از بین فرزندان عدنان، ما سربلند شدیم. تو از همه مخلوقات، جایگاه بالاتری داری، طوری که جن و انس به گرد پایت هم نمی رسند. منظور علی است. بهترین کسی که پا به جهان گذاشته است. توکه بزرگوار و اهل احسانی. حرف زدنش مثل پیامبر بود. 💜💛💜💛💜💛💜 چند روز بعد از عروسی، پیامبر به خانه مان آمد. با سلما مشغول صحبت شدند. سلما به خاطر قولی که به خدیجه خاتون داده بود، از شب عروسی خانه مان مانده بود تا برای فاطمه مادری کند. ظرف شیری را که آورده بودند، گوشه اتاق گذاشتند و نشستند. -فاطمه جان بابا، چرا لباسی را که برایت خریدم نپوشیدی؟ فاطمه برای پیامبر از آن فقیر گفت. -من از خود شما یادگرفتم، باید دوست داشتنی هایم را در راه خدا ببخشم. پیامبر وسط دوابروی فاطمه را بوسه زدند. -علی جان؛ فاطمه چطور همسری است؟ -فاطمه جان برای اطاعت خدا بهترین یاور است. -می توانم چند دقیقه با او تنها باشم؟ بلند شدم، رفتم بیرون. صدایشان می آمد. -شوهرت چطور مردی است؟ -علی بهترین شوهر دنیاست؛ اما هر روز برایمان حرف در می آورند. یک روز شایعه می کنند، علی از دخترانشان خواستگاری کرده است. روز دیگر زن ها پیشم می آیند و به خاطر ازدواج با او سرزنشم میکنند. می گویند:این همه خواستگار پولدار داشتی، آن وقت علی را انتخاب کردی؟ علی از مال دنیا چه دارد که دلت را به آن خوش کردی؟ تنها دارایی علی لبخندی است که همیشه روی لب دارد. نمی ارزید این همه خواستگار قابل را رد کنی و جوانی ات را پای او بگذاری. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم - ازاین حرف ها به من هم می زنند. می گویند: چرا اینقدر مهریه ات را کم گرفته ام؟ به حرف های مردم گوش نده. نکند به خاطر فقر شوهرت نگران باشی. نه من فقیرم، نه علی. خدا به زمین توجهی کرد و از میان مردان عالم من و علی و از بین زنان، تورا انتخاب کرد. من اگر میخواستم می توانستم همه گنج های زمین را مالک شوم. پدرت در حقت کوتاهی نکرده است. تو را به بهترین جوان فامیل شوهر دادم. مطمئن باش اگر بهتر از علی کسی بود، تو را به او می دادم. علی بزرگ دنیا و آخرت است. زودتر از همه مسلمان شد. از همه خوش‌اخلاق تر است. علم و منطق و صبوری اش هم از همه بیشتر است. ازدواج شمادوتا خواست خدا بوده، نه من. علی در هر دو جهان برادر من است. شوهرت یکی از بهترین هاست. اغراق نمی کنم. نباید خلاف خواسته اش رفتار کنی. فاطمه خندید. -من ازاین انتخاب اصلا پشیمان نیستم. هرکس هرچه می خواهد بگوید، من علی را با هیچ مرد دیگری عوض نمی کنم. باشنیدن صدای خنده های فاطمه غرق لذت شدم. پیامبر صدایم زدند،رفتم داخل. -علی جان! با فاطمه خیلی مهربان باش. او پاره تن من است. وقتی غمش را میبینم، غم های عالم روی دلم آوار می شوند. وقتی هم می بینم حالش خوب است، انگار دنیا را به من داده اند. فاطمه قلب و روح من است. حرف های پیامبر مثل همیشه برایم دلخواه و خواستنی بود. لبخندی که همیشه روی لب هایم پرسه می زد، عمیق تر شد. با شوق عشقی که در صدایم بود، به پیامبر اطمینان دادم هوای دخترشان را دارم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم پنج سال دوم هجری پیامبر طاقت دوری از فاطمه را نداشتند.یکی از خانه های حارثه بن نعمان را اجاره کردم. این طوری به پیامبر نزددیک تر می شدیم. یک روزه از خانه بنی نجار، اثاث کشی کردیم. خانه جدیدمان درش به مسجد باز می شد. وسایل که جاگیر شد، همه جارا از نظر گذراندم. خانه کوچکمان به خصوص با آن فرش ساده کف اتاق، دل نشین و دیدنی شده بود. 💜💛💜💛💜💛💜 معمولا من و فاطمه درباره موضوعات مختلف با پیامبر مشورت می کردیم. همان اوایل از ایشان برنامه زندگی خواستیم. قرار شد کارهای بیرون از خانه به عهده من و امور منزل به عهده فاطمه باشد. همسرم از اینکه مجبور نبود با مردهای نامحرم برخورد داشته باشد و با آن ها معاملات اقتصادی انجام دهد، خیلی خوشحال شد. -رسول خدا! بهترین چیز برای یک زن چیست؟ -فاطمه جان، تودیگر پدر صدایم کن. -هرطور شما بخواهید. -بهترین چیز برای یک زن این است که مردهای نامحرم را نبیند و نامحرم ها هم اورا نبینند. پیامبر فاطمه را بغل کردند. -فدای بچه هایم بشوم، یکی از یکی بهتر. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم فاطمه به خوبی از پس زندگی مان بر می آمد. دوست نداشتم اذیت شود. روزها زود از سر کار برمیگشتم و کمکش می کردم. برای پخت و پز خانه هیزم می آوردم. خانه را جارو میزدم. از چاه آب می کشیدم و دلو را دم دستش می گذاشتم. -فاطمه جان! اززندگی کنار تو چقدر احساس خوشبختی میکنم. لبخند رضایتی که روی لب هایش جا خوش می کرد، مرهمی می شد برای تمام خستگی هایم. فاطمه گندم و جو هارا آسیاب می کرد، دست هایش تاول می زد. غذا می پخت و علاوه بر این ها به سوال های شرعی خانم ها جواب می داد. 💜💛💜💛💜💛💜 -آزاده جان! قربانت شوم، از بس مشک بلند کرده ای، بندش روی شانه ات جا انداخته است. دست هایت از آسیاب زخم شده است. روشن کردن شعله زیر غذا و جارو کردن خانه اذیتت می کند. حالا که پیامبر اختیار دارِ اسیر های جنگی است، می خواهی از ایشان در خواست خدمتکار کنی؟ فاطمه با نگاهی، که دلم را از لحظه اول محرمیتمان لرزانده بود، موافقت کرد. به خانه پیامبر رفته، اما نتوانسته بود حرفش را بزند. پیامبر خودشان آمدند. -دخترم! دیروز که آمدی، احساس کردم کار مهمی داری؛ اما نمی توانی بگویی. خودم آمدم، ببینم موضوع چیست؟ فاطمه خجالت می کشید حرفش را بزند. سر به زیر انداخت. برای پیامبر از سنگینی کارهای خانه گفتم. یک لحظه برق اشک را در چشمانشان دیدم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم غذارا هم زد و سراغ آسیاب رفت. کنارش نشستم. او گندم می ریخت و من دسته آسیاب را می چرخاندم. پیامبر در زدند. باز مثل همیشه فاطمه در آغوش ایشان ذوب شد. پیامبر میان چشم ها و دست فاطمه را بوسیدند. چشم درشت سیاهشان می خندید. -پدر فدایت شود. کدامتان خسته اید که من به جایش بنشینم؟ طنین صدایشان مثل همیشه شاد و سرزنده بود. پیش دستی کردم. -فاطمه خسته شده است. ایشان جای او نشستند، خانم خانه هم رفت سر قابلمه غذا. پیامبر آرام در گوشم خواندند. -علی جان! زهرا سرور زن های جهان است. حوریه انسیه است. هروقت مشتاق بهشت می شوم، می بوسمش. آسیاب گندم ها که تمام شد، به کمکش عدس ها را پاک می کردم که صدای پیامبر در سرم پیچید. -هرمردی با خوش رویی به همسرش کمک کند، خدا اسمش را جزء شهدا می نویسد. برای هر قدمی که مرد برای کمک به همسرش در خانه برمی دارد، خدا به او ثواب یک حج و عمره می دهد. علی! کمک کردن مرد به همسرش ثواب هزار سال عبادت دارد. کفاره گناهان بزرگ می شود. خشم خدارا خاموش می کند. فاطمه مثل هرروز نان پخت، سفره انداختیم و غذا را دور هم خوردیم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم هفت سال دوم هجری شوخی کردنم باز گل کرده بود. با چشم هایم فاطمه را پاییدم. -پیامبر من را بیشتر از تو دوست دارد. -نخیر. من را بیشتر دوست دارد. باهم می خندیدیم. هردویمان از خوبی هایمان می گفتیم و کم نمی آوردیم. -من پسر فاطمه، دختر اسدم. -من دختر خدیجه کبرایم. -من فرزند صفایم. -من دختر صدرة المنتهایم. -من فخر کائناتم. ... - صدای در خانه آمد. در را باز کردم. فاطمه پیامبر را که دید، خنده اش را قورت داد. -چرا یک باره ساکت شدی دخترم؟ راحت باش. -از محضر شما حیا می کنم. جبرئیل پیامبر را از احوالات ما با خبر کرده بود. آمده بودند به هر کدام از ما میزان محبتشان را ابراز کنند. در اتاق دور هم نشستیم. از چشم هایمان خنده می بارید. -شما من را بیشتر دوست دارید، یا فاطمه را؟ پیامبر تبسم کردند. -فاطمه! محبوب دلم است. تو هم عزیزدلمی، علی جان! فاطمه بلند شدند و برای پذیرایی یک ظرف خرما آورد. با پیامبر مشغول خوردن شدیم. ایشان با دست راست خرما می خوردند و با دست چپ هسته هایشان را جلوی من می گذاشتند. آخرین خرما را به دهان بردم. -علی جان! چقدر خرما خوردی؟ انگار خیلی گرسنه بودی. -یا رسول الله! فکر کنم شما بیشتر گرسنه بودید که خرماها را با هسته خوردید. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم هشت سال سوم هجری نه در خانه چیزی برای خوردن بود، نه پولی داشتم. به خانه زید رفتم، تنها چادر فاطمه را پیشش امانت گذاشتم و از او کمی جو قرض گرفتم. به خانه سر زدم و یک راست به نخلستان رفتم. آن روز با زبان روزه از بس طناب دلو را از چاه کشیدم، کف دست هایم زخم شده بود و می سوخت. دم غروب به خانه رفتم تا لباس هایم را برای نماز عوض کنم. فاطمه نان پخته بود و در محرابش نماز می خواند. سلامش را داد و مثل همیشه با لبخند روبه رویم ایستاد. عبایم را روی دوشم انداخت و کفش هایم را که دستمال کشیده بود، جلویم جفت کرد. شب، فاطمه سفره را پهن می کرد که کسی درِ خانه مان را زد. رفتم در را باز کردم. زید و خانمش بودند و چادر فاطمه در دستشان. زید مثل همیشه اش نبود. صدایش هم مثل بدنش می لرزید. -هوا تاریک شد؛ اما خانه ما روشنِ روشن بود. اول خانمم متوجه شد، حیرت کرده بودیم. نور از اتاقی بود که چادر فاطمه را روی طاقچه اش گذاشته بودیم. گفتیم شاید خیالاتی شده ایم. رفتم همه فامیل هایم را خبر کردم. آن ها هم انگشت به دهان ماندند. همه خیره به نوری بودیم که از چادر فاطمه بلند شده بود. نه فقط ما، بلکه بعضی از اقواممان هم می خواهند مسلمان شوند. امکانش هست؟ 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم روز بعد خدمت پیامبر رسیدم. -چند روز دیگر یکی از همسایه های یهودی مان عروسی دارد. امروز آمده بود و اصرار می کرد فاطمه هم به مجلسشان برود. می گفت:مایه سرافرازی است، فاطمه دعوتمان را قبول کند. به او گفتم:دیگر اجازه فاطمه دست علی است، نه من. -اگر فاطمه خودش دوست داشته باشد، من حرفی ندارم. روز عروسی، فاطمه لباس مناسب مهمانی نداشت. پول هم نداشتم برایش بخرم. مانده بودیم چه کار کنیم که جبرئیل برایش یک دست لباس گران قیمت و جواهرات بهشتی آورد. برایمان مسجل شد، زن یهودی عمدا فاطمه را دعوت کرده تا لباس ها و جواهرات چند صد دیناری شان را به رخش بکشند. فاطمه آماده شد و رفت. من هم به نخلستان رفتم تا برای شترم علف بچینم. از همان علف ها گرفته تا نخل ها و حتی پرندگان، خداوند را ستایش می کردند. ذکر سبوح قدوس لحظه ای از زبان عالم نمی افتاد. وقتی برگشتم، فاطمه خانه بود. همان موقع پیامبر با دوست نابینایشان برای مهمانی به خانه مان آمدند. فاطمه حجاب گرفت. -دخترم! ایشان شما را نمی بینند. -من که می بینمشان. در ضمن، حجاب گرفتم تا بوی عطرم را حس نکند. غرق شگفتی، نگاهش کردم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم نه سال سوم هجری -چون ممکن است، محتلم شوید، دیگر در مسجد نخوابید. با فرمان پیامبر، بعضی از بی خانمان ها، در خانه های انصار ساکن شدند. بعضی دیگر هم اطراف مسجد برای خودشان خانه های ساده ای ساختند. آن ها خوشحال ازاینکه بالاخره سرپناهی پیدا کرده اند، مدام خدا را شکر می کردند. مدتی گذشت. پیامبر درِ همه خانه هایی را که به مسجد باز می شد، بستند. جز درِخانه ما. بعضی اعتراض کردند‌؛ اما لحن پیامبر قاطع بود: -من تابع وحی هستم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم ده سال سوم هجری نیمه ماه رمضان، اولین فرزندمان به دنیا آمد. خیلی شبیه پیامبر بود. فاطمه دوست داشت اسمش را زودتر انتخاب کنم. -من پیش دستی نمی کنم. بهتر است پیامبر اسمش را بگذارند. وقتی پیامبر به خانه مان آمدند سلما پسرم را در بافت زردی قنداق کرد و به دست پیامبر داد. در گوش راست پسرم اذان و درگوش چپش اقامه گفتند. -علی! اسمش را چه گذاشتید؟ -هنوز هیچی، دوست داشتیم شما انتخاب کنید. به پیامبر وحی شد: -مقام علی نسبت به تو منزله هارون برای موسی است. اسم پسر هارون را روی پسرش بگذار. ایشان نام فرزندمان را هم وزن شَبَّر، حسن گذاشتند. بوی آرد سرخ شده می آمدو اسپند که مادر دور سر فاطمه و حسن می گرداند. حسن را بغل کردم و حرزش را به قنداقش سنجاق کردم. ام ایمن با یک بشقاب تلبینه داخل اتاق آمدو آن را جلوی فاطمه گذاشت. روز هفتم برایش گوسفند عقیقه کردیم و مهمانی دادیم. موهای سرش را تراشیدیم وهم وزنش نقره صدقه دادیم. بعد هم خَلوق به سرش مالیدیم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم یازده سال سوم هجری در مسجد قبا بودیم که نامه رسان قبیله غفاری، پاکتی برای پیامبر آورد. نامه از طرفِ عمو عباس بود. به خط و امضا و مهر مخصوصش. اُبیِّ بن کعب نامه را خواند. -دوباره قریش قصد حمله دارد. می خواهد انتقام کشته های بدر را بگیرد. چند روزی گذشت. عمروبن سالم خزاعی از نیرو های اطلاعات شناسایی، با چهار نفر دیگر، به مدینه آمدند. -ما که از مکه می آمدیم، قریش در "ذی طوی" اردو زده بود. جبرئل هم خبر هارا تایید کرد. پیامبر حباب بن منذر را با چند نفر دیگر از نیرو های اطلاعاتی برای شناسایی به جلو فرستادند. چون ممکن بود مسلمان ها با شنیدن زیادی نفرات دشمن سست شوند، پیامبر اصرار داشتند فعلا همه چیز پنهان بماند تا تصمیم ها گرفته شود. -حباب جان! وقتی برگشتی، جلوی کسی به من گزارش نده. علی رغم میل پیامبر، اهل نفاق و یهودی ها خبر لشکرکشی دشمن را همه جا پخش کردند. شب پنجشنبه پیامبر دو نفر دیگر را برای شناسایی جلو فرستادند. مدینه از منطقه عالیه به سمتِ سافله شیب ملایمی داشت. آن سال باران زیادی باریده بود. آب ها در مسیرهایی که به آن وادی می گفتیم، مثل همیشه از شیب پایین آمده وشرایط را برای کشاورزی مهیا کرده بود. آن سال از وطاء تا احد و از جُرف تا عرضه، گندم و جو کاشته بودیم. همه روی حاصلش حساب کرده بودند اما آن شب، کشاورز ها، به اجبار وسایلشان را از سرِزمین به شهر آوردند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم عصر پنجشنبه پنجم شوال، دیگر برایمان مسجل شد که قریش در دامنه کوه احد مستقر شده است. شب جمعه، پیامبر با حضور افسر ها و دوراندیش ها جلسه ای برگزار کردند. -من دیشب خواب دیدم زره پوش، در قلعه مستحکمی هستم. یک دفعه ذوالفقار از قبضه شکست و ترک برداشت. گاو نری کشته شد و من قوچی را دنبال می کشیدم. کسی از تعبیرش پرسید. -زره مدینه است. از شکاف شمشیر معلوم است، یکی از اعضای خانواده ام را از دست می دهم. مرگ گاو، شهادت بعضی از دوستان و قوچ هم همان دشمن است. اگر خدا بخواهد، آن هارا شکست می دهیم. به نظرتان چگونه با آن ها رو به رو شویم؟ عبدالله ابن اُبی راهکار قلعه داری را پیشنهاد داد. -بهتر است دشمن را داخل شهر بکشانیم. زن ها از روی پشت بام ها به آن ها سنگ بزنند. ماهم میان کوچه ها، تن به تن بجنگیم. جنگ های دوران جاهلیت به تجربه ثابت کرده هرگاه از شهر بیرون رفته ایم، شکست خورده ایم. کسی نظر خود پیامبر را پرسید. -من هم با نظر پسر ابی موافقم. بهتر است در شهر بمانیم. هرچه باشد، ما بیشتر از دشمن به پیچ و خم کوچه ها آشناییم. بعضی محاسن سفید ها مثل عمو حمزه و سعد بن عباده، هم پای جوان هایی که در بدر نبودند، از جنگ بیرون شهری گفتند. -اگر درشهر بمانیم، آن ها تازه جری می شوند. فکر می کنند ترسیده ایم. در بدر که سیصد نفر بودیم، پیروز شدیم. حالا که دیگر بیشتر از این حرف هاییم. پیامبر علی رغم میلشان، با نظر اکثریت موافقت کردند. عبدالله پسر ام مکتوم را به عنوان جانشین خودشان در شهر انتخاب کردند. جلسه تمام شد. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم احتمال داشت دشمن شبیخون بزند. سران و چهره های سرشان اوس و خزرج، تا صبح در کوچه پس کوچه ها و جلوی خانه پیامبر نگهبانی دادند. روز آدینه نماز جمعه را خواندیم. بعد از نماز عصر، همه به خانه هایمان رفتیم تا آماده شویم. فاطمه لباس رزمم را تنم کرد و شمشیرم را دستم داد. حسن را بوسیدم و با زبان شعر با فاطمه خداحافظی کردم. پیامبر اسب سوار، به جمع لشکر آمد. ذات الفضول را روی لباس جنگشان پوشیده بودند. سحاب به سر، کمان و بند غلاف شمشیر به کمر، نیزه به دست و سپر به پشت انداخته بودند. بالای کمربند چرمی شان را گره زده بودند. از یک طرف کمربند، سه حلقه نقره آویزان بود. پیکان مسی نیزه هایشان، زیر نور خورشید می درخشید. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan