🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت8
-من با اجازه و خواست خدا فاطمه را به نکاح علی درآوردم، فقط علی هم کفو فاطمه است.
💜💛💜💛💜💛💜
تقریبا یک ماه از عقدمان گذشت. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. هر روز به مسجد می رفتم. نمازم را به پیامبر اقتدا می کردم، بدون اینکه از او حرفی بزنم. یک روز ام ایمن کنارم کشید.
-می خواهی با پیامبر حرف بزنم، عروسی را زودتر بگیرید؟
-من که از خدایم است.
با عایشه و سوده پیش پیامبر رفتند. ام ایمن خدمتکار آمنه خاتون و پرستار پیامبر در دوران کودکی بود. پیامبر خیلی دوستش داشتند. همیشه احترامش را نگه می داشتند و اورا مادر صدا میزدند.
-اگر خدیجه زنده بود با عروسی فاطمه چشمش روشن می شد. بیایید دست این دو جوان را توی دست هم بگذارید. علی دوست دارد همسرش را خانه خودش ببرد.
پیامبر، اسم خدیجه را که شنیدند، مثل باران ابر بهار گریه کردند.
-چقدر دلم برایش تنگ شده است. روز های سختی بود. همه به چشم یک یتیم فقیر نگاهم می کردند و تنهایم گذاشتند؛ اما خدیجه باهمه دارایی اش پایم ماند. دروصفم، شعر های زیبایی می گفت، هنوز آن ها را به یاد دارم.
-خداراشکر حالا خدیجه در جوار رحمت خداست.
حال پیامبر کمی روبه راه شد.
-مادر! من توقع داشتم علی خودش پا پیش بگذارد. او تا امروز همسرش را از من نخواسته است. اصلا الان علی کجاست؟
پشت در منتظر ایستاده بودم، ام ایمن از اتاق بیرون آمد.
-بیا برویم داخل.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/jahadgarshabab