eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
50 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
نگویید جا مانده‌ایم! 🙃💔🥀 🦋| @dokhtarane_booyesib 🍀| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 فرزدق به فکر فرو می‌رود و همه چیز را از این کلام مختصـر می‌فهمـد. آیـا او مـادر خود را رهـا کنـد و همراه امام برود یا اینکه در خـدمت مادر بمانـد؟! او نبایـد مادر را تنها بگـذارد، اما دلش همراه مولایش است.سـرانجام در حالی که اشک در چشم دارد با امام خود خداحافظی می‌کند، او امید دارد که بعد از تمام شدن اعمال حج، هرچه سریعتر به سوی امام بشتابد. بـا آخرین نگـاه بهکاروان، اشـکش جاری می‌شود، اما نمیدانم او می توانـد خود را به کاروان ما برسانـد یا نه؟! آیا او لیاقت خواهد داشت تـا در راه امام،جان‌فشانی کنـد؟! *** غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده‌ایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند. اکنون به حـد کافی از مکه دور شـده‌ایم. دیگر خطری ما را تهدیـد نمی‌کنـد.خوب است درجای مناسبی منزل کنیم. غروب آفتاب نزدیک است. مردم، اینجا را به نام وادی عقیق می شناسند. امام دستور توقف می‌دهد و خیمه‌ها بر پا می‌شود. عـدّه‌ای از جوانان، اطراف را با دقت زیر نظر دارنـد. آیا آن اسب سوارانی که به سوی ما می‌آینـد را میبینی؟! بگـذار قدری نزدیک شوند. آنها به نظر آشـنا می‌آینـد. یکی از آنها عبـدالله‌بن‌جعفر (پسـر عموی امام حسـین علیه السـلام و شوهر حضـرت زینب علیهاالسـلام) است. او به همراه دو پسر خود عَون و محمد آمده است امیر مکه ، یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک می‌آیند و به امام حسین علیه السلام سلام می‌کنند. من می‌روم تـا به آن بـانو خبر بـدهم که همسـرش به اینجـا آمـده است. زینب علیهاالسـلام تعجب میکنـد. قرار بود که شوهر او به عنوان نماینده امام حسین علیه السلام در مکه بماند پس چرا به اینجا آمده است. نگاه کن! عبدالله‌بن‌جعفر نامه‌ای در دست دارد. جریان چیست؟! من جلو می‌روم و از عبـدالله‌بن‌جعفر علت را می‌پرسم. او می‌گویـد: «وقتی شـما به راه خود ادامه دادیـد، امیر مکه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین علیه السلام بیاورم». دوست من! نگران نباش، این یک امان‌نامه است. امام نامه را میخواند: «از امیر مکه به حسین: من از خدا میخواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است که به سوی کوفه حرکت نموده‌ای. من برای جان شما نگران هستم. به سوی مکه باز گردید که من برای تو از یزید امان نامه خواهم گرفت. تو در مکه ، در آسایش خواهی بود». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 عجب!چه اتفـاقی افتاده که امیر مکه این‌قـدر مهربان شـده و نگران جان امام است. همه حیله‌ها و ترفنـدهای این روباه مکار نقش بر آب شده است. او چاره‌ای ندارد جز اینکه از راه محبت و صلح و صفا وارد شود. او می‌خواهد امام را با این نامه به مکه بکشاند تا مأموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا کنند. اکنون امام،جواب نامه امیر مکه را می‌نویسـد: «نامه تو به دسـتم رسـید. اگر قصـد داشتی که به من نیکی کنی،خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان‌ها، امان خداست». پاسـخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می‌داند که این یک حیله و نیرنگ است و امان یزید،سـرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمیکند. نامه امام به عبدالله‌بن‌جعفر داده میشود تا آن را برای امیر مکه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب خداحافظی می‌کند. آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می‌گویم، عَون و محمد که همراه پـدر به اینجا آمده‌اند. اشک در چشـمان آنها حلقه زده است. آنها می‌خواهند با امام حسین علیه السلام همسفر شوند. پدر به آنها نگاهی می‌کند و از چشـمان آنها حرف دلشان را می‌خواند. برای همین رو به آنها می‌کند و می‌گوید: «عزیزانم! می‌دانم که دل شـما همراه این کاروان است.شـما می‌توانید همراه امام حسـین علیه السـلام به این سفر بروید». لبخند بر لب‌های این دو جوان می‌نشیند و پدر ادامه می‌دهد: ــ فرزندانم، می‌دانم که شـما را دیگر نخواهم دید.شـما باید قولی به من بدهید.شـما باید در راه امام حسـین علیه السلام تا پای جان بایستید. مبادا مولای خود را تنها بگذارید. ــ چشم بابا. و اکنون پـدر،جوانان خود را در آغوش می‌گیرد و برای آخرین بار آنها را می‌بویـد و می‌بوسـد و با آنها خـداحافظی می‌کنـد. پدر برای ماموریتی که امام حسین علیه السلام به او داده است به سوی مکه باز می‌گردد. 🔜ادامه دارد.‌.. 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است..💫 که دشمن برای تصرف سرزمینی..💫 باید اول آن را بگیرد..💫 ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
#حدیث🌿 قال ‌علی‌ (علیه‌السلام): الكريمُ يَرفَعُ نفسَهُ في كُلِّ ما أسداهُ عن حُسنِ المُجازاةِ.✨ بزرگوار كسى است كه خود را بالاتر از اين داند كه برا نيكی‌هايش عوض نيكو انتظار داشته باشد!🚶🏻‍♀ 🌿| @dokhtarane_booyesib ♥️| @booyesib_ir
📻 دعامیڪردندڪه🙄•• سیدالشهدا؏ بیاید🌱•• ڪوفیان‌ازیارےِامامشان🥀•• فقط دعا‌کردن را🤲🏻•• بَلَدبودند😔•• نرسدروزی‌که‌سرنوشت‌ماهم•• اینگونه‌شود؟!😞•• حواسمون‌باشه‌ماهم‌فقط‌دعانکنیم‌•• برای‌آمدنش‌ببایدیڪ‌قدمی‌هم‌برداریم!🤞🏻🌿•• 🦋| @dokhtarane_booyesib 🍀| @booyesib_ir
📚|#کتابگردی 📔|نام‌کتاب:قصه معراج ✍🏻|نویسنده:مهدی‌خدامیان‌آرانی 🌀|انتشارات:بهاردلها 🔎|معرفی‌کتاب: قصه‌معراج‌داستان‌زیبای‌سفر‌آسمانی‌پیامبربه‌آسمان‌هاوعرش‌خداونداست.ازهنگام‌خروج‌از‌مکه‌به‌سمت‌بیت‌المقدس‌و‌ازآنجاتاآسمان‌هفتم‌وعرش‌الهی.😇✨ 📝|برشی‌ازکتاب: چراخداوندپیامبرراازمکه‌مستقیم‌به‌آسمان‌ها‌نمی‌برد؟!🤔 برای‌اینکه‌خداوند‌دراین‌مسجدبرای‌پیامبربرنامه‌ی‌ویژه‌ای‌دارد😍! آیامی‌دانیداین‌برنامه‌چیست؟!🤔 خداوندروح‌همه‌پیامبران‌خودرادراین‌مسجدجمع‌کرده‌است.چه‌اجتماع‌باشکوهی‌شده‌است.درمسجد‌جای‌سوزن‌انداختن‌نیست! پیامبرسوال‌می‌کند:اوکیست‌که‌به‌استقبال‌من‌می‌آید؟!🤔 جبرئیل‌می‌گوید:اوپدرشماحضرت‌ابراهیم‌‌است.😇 پیامبربه‌اوسلام‌میکند.گوش‌کن!آیااین‌صدارامی‌شنوی:ای‌محمدجلوبرو. وآرام‌آرام‌صف‌هارامی‌شکافدوجلومی‌رود.🚶🏻‍♀ آیاصدای‌اذان‌رامی‌شنوی؟!😍 این‌جبرئیل‌است‌که‌به‌امرخدااذان‌می‌گوید.😍 اذان‌تمام‌می‌شود.وآن‌گاه‌جبرئیل‌می‌گوید:ای‌محمد!درمحراب‌بایست‌ونمازرااقامه‌کن!😇 نمازبرپامی‌شودوفرشتگان‌نگاه‌می‌کنندکه‌همه‌انبیاپشت‌سرپیامبرماصف‌بسته‌اند. آری! یک‌روزفرشتگان‌برحضرت‌آدم‌‌سجده کردند، امروز حضرت آدم‌هم‌به‌حضرت محمداقتدا کرده است!امشب‌حضرت‌محمد‌امام‌جماعت‌همه‌انبیاشده‌است.نمازتمام‌می‌شود. ای‌محمد!ازآنان‌سوال‌کن‌که‌به‌چه‌چیزی‌مبعوث‌شده‌اند؟!🤔 وحضرت‌محمدازجابرمی‌خیزدوخطاب‌به‌پیامبران‌می‌گوید:شمابه‌چه‌چیزی‌مبعوث‌شدید؟!🤔 وآنان‌جواب‌می‌دهند:مابه‌خداپرستی‌ونبوت‌تووولایت‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌مبعوث شدیم‌😇. ✨| @dokhtarane_booyesib 🍃| @booyesib_ir
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 چند لحظه ای سخن با شهدای سرزمین پاکمان🌱🥀 سراپا وسعت دریا گرفتند همان مردان که در دل جا گرفتند✨🥰 تمام خاطرات سبزشان ماند به بام آسمان مأوا گرفتند💫 به دوش ما چه ماند اى دل، که وقتی خدا را شاهدى تنها گرفتند🕋💚 چه شد اى دل، که در این راه رفته‏ جواز وصل را بى ما گرفتند؟! 📜 مگر مردان غریبى میپسندند غریبانه ره دریا گرفتند! 🌊 ☘️| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 خوب نگـاه کن! گویـا تعـداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم، اما اینگونه نیست. امام حسین علیه السلام به سوی کوفه می‌رود و عدّه ای از مردم که در بین راه، این کاروان را می‌بینند، پیش خود این چنین می‌گویند:«اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت می‌کرده‌اند. خوب است ماهم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی کنیم در آینده نزدیک می‌توانیم به پست و مقامی برسیم». نمی‌دانم اینان تا کجای راه همراه ما خواهند بود؟! ولی می‌دانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد. امروز، دوشـنبه چهاردهم ذی‌الحجه است و ما شـش روز است که در سـفر هستیم. آیا این منزل را می‌شناسی؟ اینجا را «ذات عِرق» می‌گویند. ما تقریباً صد کیلومتر از مکه دور شده‌ایم. آیا موافقی قدری استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردی به این سو میآید. او سراغ خیمه امام را می‌گیرد. می‌خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم. وارد خیمه می‌شویم. آیـا بـاورت می‌شود؟!🥺 اکنون من و تو در خیمه مولایمـان هستیم:)🌿 نگـاه کن! امـام مشـغول خوانـدن قرآن است و اشک می‌ریزد.گریه امام حسین علیه السلام مرا بی اختیار به گریه میاندازد. پیرمرد به امام سلام می‌کند و می‌گوید: «جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه میکنی؟!». امام می‌فرمایـد: «یزیـد میخواست خون مرا کنار خانه خـدا بریزد. من برای اینکه حرمت خانه خـدا از بین نرود به این بیابان آمـدهام. میخـواهم به کوفه بروم. اینهـا نامه‌هـای اهـل کوفه است که برای من نوشـته اندو مرا دعوت کرده‌انـد تـا به شـهر آنهـا بروم. آنهـا با نماینده من بیعت کرده‌اند». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir