〰🌹〰 گریزی به کتاب نای سوخته 〰🌹〰
❤️روایت زندگی مربی مجاهد شهید علی خلیلی❤️
همه چیز که تا آن لحظه کُند پیش می رفت، با صدای دویدن پرستاران و ترمز چرخ های تختی که بدن علی روی آن افتاده بود سرعت چشمگیری گرفت. علی را با عجله به طرف حیاط می بردند تا سوار آمبولانس کنند.
- وایسا آقاجان! صبر کن.
- هماهنگ شده برادر! سوارش کنین.
- هماهنگ چی شده؟ من نمی برم!
صدای بگو مگو هر لحظه بالاتر می گرفت، حاجی دلش میخواست سرش را بکوبد به دیوار.
یعنی چه؟! نمی توانست دلیل این رفتارها یا شاید بی رحمی ها را بفهمد.
- آخه برادر من! آدم یه جوجه گنجشکم زخمی ببینه نمیتونه بی تفاوت بگذره، یه آدمه! می فهمی؟ آدم! داره میمیره.😥
کلام او در بین داد و فریاد ها و ادامه ی بگو مگوها دیگر شنیده نمی شد.
- عزیز من! ایشون باید وضعیتش ثابت بمونه تا به اتاق عمل برسه و جراحی بشه، این کار راحتی نیست.
- خوب ما هم زنگ نزدیم آژانس بیاد! آمبولانس خواستیم برای همین وضعیت خاص! می فهمی؟
آنقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند، اوضاع وخیمی داشت. ماندنش را هیچکس تضمین نمی کرد.😔
#معرفی_کتاب
#نای_سوخته
#شهید_علی_خلیلی
#شهیدانه
~ گروه فرهنگی رایهالهــدی ~
~ پایگاه شهیدان ترکیان ~
@rayatol_hoda