eitaa logo
~ رأیه‌الــهُــدی ~
111 دنبال‌کننده
986 عکس
102 ویدیو
3 فایل
💫بسم‌رب‌الشهدا💫 گروه‌فرهنگی‌رایه‌الهدی🧕 (واحدخواهران‌پایگاه‌شهیدان‌ترکیان) . . نسل ما نسل ظهور است...اگر برخیزیم🍃 @rayatol_hoda
مشاهده در ایتا
دانلود
~ رأیه‌الــهُــدی ~
#معرفی_کتاب نیمه پنهان ماه #rayatol_hoda
گزیده ای از کتاب ‌ «به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم همت» دور تا دور اتاق زن های چادر مشکی نشسته بودند با روبند و او نتوانست هیچ کدامشان را به جا بیاورد. چشمش افتاد به مرد جوانی که بالای اتاق نشسته بود و خجالت کشید؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما این جا چه کار می کنید؟» جوان انگار که بدش آمده باشد از حرف او، ابروهایش را در هم کشید، گفت «اسم من همت نیست، من عبدالحسین زیدم...» دفعه دهم بود؟دوازدهم؟ سیزدهم؟... دیگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا باید چنین خوابی ببیند؟ او که با این بنده خدا حسابی ندارد! از او چیزی نمی‌داند جز این که بداخلاق است. شلوار کردی می پوشدو با چشم بسته راه می رود. این را دختر بچه های پاوه می گویند. لابد چون سرش همیشه پایین است. با این حال مثل عصا قورت داده هاست. حوصله اش سر رفت، با خودش گفت «اصلا این چیزها به من ربطی دارد؟ من آمده ام کمکی به این مردم بدبخت بکنم و یکی از همین روزها هم شهید شم.» نمیدانستم شهادت به این راحتی ها نیست آن روزها خیلی ادعا داشتم در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود، فکر می کردم این سفر سفر آخرت است. وقتی برادری که مسئولیت گروه ما را به عهده داشت از من پرسید «کجامی‌خواهید اعزام شین؟» فکر کردم در شأن شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند، گفتم «هر جا بود که کسی نرفت من رو همونجا اعزام کنید.» لابد آن چهار، پنج نفری که شدند هم سفر من و به پاوه آمدند و همین را گفته بودند، چون وقتی رسیدیم آنجا دیدم واقعاً جایی نیست که هر کسی برود. آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود پاوه را هم دکتر چمران تازه آزاد کرده بود و ما در واقع داغ داغ رسیدیم منطقه، و خیلی خسته، چون ماشین ها پیش از آنکه به باختران برسد مقداری از راه را اشتباه رفت.اما خستگی‌در کرده و نکرده پیغام مسئولیت روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند که خواهر و برادرهای اعزامی بیایند برای جلسه. جوانی که از در آمد تو لباس سپاه تنش نبود یک پیراهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بودند که میخندید ،شلوارش کردی بود هرچند به او نمی‌آمد کرد باشد. جثه اش نحیف بود، ريشش بیش از معمول بلند و نگاهش.... نگاهش دختر را یاد اهواز انداخت یاد روزهای بچگی؛ اهواز، تبریز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ایران را یک دور گشته بودند رو کرد به دوستش گفت «بین برادر های کرد چه برادر های خوبی پیدا می شن!» دوستش خندید و گفت «برادر همت از بچه‌های اصفهان من تو دانشسرا باهاش همکلاس بودم. اینجا مسئول روابط عمومی سپاهه» صحبت اصلی ایشان آن روز این بود که منطقه، منطقه سنی‌نشین است وحدتی که امام گفته اند باید حفظ شود و ما حق نداریم پیامبر قران را فدای حضرت علی علیه السلام بکنیم. گفتند «توی این منطقه نباید از طرف شما صحبتی از از حضرت علی علیه السلام بشه.» صحبتهای حاجی که تمام شد، یکی از آقایان که ظاهراً از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند، به خاطر سوالی که من کردم بحث شد و من به امام علی علیه السلام قسم‌خوردم! آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجیه برگشت و با عصبانیت گفت «خواهر من تا حالا برای شما قصه می گفتم؟» برای من خیلی گران تمام شد، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند. از جلسه آمدم بیرون بغض هم کرده بودم. در آن لحظه آرزو داشتم برگردم اصفهان ولی جرأت نداشتم. @rayatol_hoda