eitaa logo
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
573 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
940 ویدیو
101 فایل
_بـہ‌نـٰام‌جـٰان‌‌پاڪ‌‌تـو☁️. .
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم از این دو تا😐💔
ناشناس چه خبرههههه😱😱 بابا چتونه برا دو تا پارت ببین چیکار میکنن😂💔
باش الان میزارم😂♥️
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باال آوردو جلو صورتم _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ...خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی پوزخندی زد_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاال مجبور نباشی مردد باشی!!! چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد_حاال کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردیدو دلخوری گفت: مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خو کالفه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ...صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم !_آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد...نمی خواستم این تردید چشمهاش رو! لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی ؟ حاال امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون! یک تای ابروم رو باال فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش_بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باال پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ... اخم کردم_لوس نشو دیگه امیر علی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو باال آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ...سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم_امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم...حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم_پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید_دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حاال خوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی ...خوبه امیرعلی فقط میخواست لباس عوض کنه!! صداش یواشتر شد_ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات میکنم عطیه بی حیا صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر االن زمستونه لبخند بچگونه ای زدم_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد_امان ازدست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری عطیه _ یخ زدم زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت مثل قبل گفتم_آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو
من :😐 فرررررررراااااااررر🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
من :😐 فرررررررراااااااررر🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀
زینب جان چون ریپم نمیتونم تو پی وی جوابتو بدم😊♥️ اما چون گفتی ساعت ۱۰ یک پارت دیگه هم میتویسم میزارم😂 فقط نبینم تا ساعت ۱۰ ناشناسو پی ویم ترکیده باشه از پیام😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•『🎻🤎』• - - چشم‌مخصوص‌ٺماشآسٺ‌اگࢪبگذآࢪند خنده‌پنجࢪه‌زیبآسٺ‌اگࢪبگذآࢪند من‌ز‌اظهآࢪنظࢪهآۍ‌دلم‌فهمیدم ؏ـشق‌‌صآحب‌فٺوآسٺ‌اگࢪبگذآࢪند ‌سند‌؏ـقل‌مشآ؏ـۍاسٺ‌همه‌مۍدآنند ؏ـشق‌اما‌فقط‌از‌مآسٺ‌‌اگࢪبگذآࢪند دل‌دࢪیآیۍ‌من‌این‌همه‌بیهوده‌مگࢪد خآنہ‌‌دوسٺ‌همین‌جآسٺ‌اگࢪبگذآࢪند ࢪوسٺآزاده‌ام،‌سبزٺࢪاز‌بࢪگ‌دࢪخٺ دل‌من‌وسـ؏ـٺ‌صحࢪاسٺ،اگࢪبگذآࢪند ؏ْـضب‌آلوده‌نگآهم‌نکنید دل‌من‌پیش‌شمآهآسٺ‌اگࢪ‌بگذآࢪند - - 🥜 ⃟🐿¦→
•『🕊🤍』• - - یه‌ حرف دارم با اونایی که.‌.. شب بخاطر نماز صبح نمیخوابن'! و نماز صبحشون رو میخونن و میخوابن :) اما نماز ظهرشون قضا میشه🚶‍♂️! بنظرتون خدا چنین چیزی میخواد؟ - - ☁️ ⃟🐼¦→ ☁️ ⃟🐼¦→
•<🍀•🌺>• 🕊 گفتند‌شھیدگمنامہ !🍀 پلاك‌هم‌‌نداشت ؛❌ اصلا‌هیچ‌نشونہ‌ا‌ۍ‌نداشت!!❌😓 امیدوار‌بود‌م‌روۍ زیرپیرهنیش،اسمش‌رو‌نوشتہ‌باشھ .✍ نوشتہ‌بود : ⇩ ((:😓😔 مشتی، چقدرشباهت‌داریم‌بھشون؟!🚶🏿‍♂💔 دل‌بکن‌تاجون‌نکنی ؛ ‌ همین‌قدرگمنام‌خریداری‌میشن":)!