eitaa logo
رازِدِل 🫂
15.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
2 فایل
اینجا همه چی واقعیت داره💯 سرگذشت زندگی مخاطبان کانال اینجا گذاشته میشه رازدل تو اینجا بگو تا هم کمک بگیری هم آروم بشی🥰 @setaraaaam اصلا هرچی دل تنگت میخواد بگو🥰💗 ❣️برای تبلیغات خصوصی به اینجا مراجعه کنید👇 https://eitaa.com/tabligat_poro
مشاهده در ایتا
دانلود
رازِدِل 🫂
#قسمت_دوم بعد از اون روز خیلی اون دختر بچه فکرمو مشغول کرده بود... چند ماهی گذشته بود حالم خیلی خو
برای زندگیم جنگیدم... هیچی از وسایلمو بهم اجازه ندادن ببرم. از رئیس آموزشگاه درخواست کردم چند ماهی اجازه بده توی آموزشگاه بخوابم بجاش برای جبران اونجا رو نظافت میکنم. اول گفت مسئولیت داره و قبول نمیکنم اما بعدش دلش رحم اومد... دوماهی بود اونجا زندگی میکردم... یکی از این روزا خسته کننده زندگیم بود و کارام حسابی سنگین شده بود شیفت بعدظهر هم تو مزون عروس کار میکردم که اتفاقی متوجه رئیسمو و جاریم شدم... خیلی کنجکاو شدم با دخترش هم بود دخترش بیشتر از قبل شبیه تر شده بود درست رنگ مو و چشم و لب و همه چی شبیه من شده بود... دوباره دلم آتیش گرفت... ... ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
⛔️ 🌺 هر روز کارم شده بود مصرف قرص های ضد افسردگی ، حتی با مشاور هم که صحبت میکردم احساس میکردن من خیالاتی شدم شوهرم کم کم ازم فاصله گرفت، بابام که دید اوضاع روحی من روبه وخامت هست از شوهرم خواست که من رو طلاق بده ، شوهرم با گریه و زاری که من دوستش دارم و نمیتونم بالاخره با اصرار های پدرم راضی شد با بخشیدن مهریه از هم جدا بشیم من دچار افسردگی شدید شدم و بستری شدم تا اینکه یک روز یکی از همسایه های خونه قبلی به دیدن من اومد شروع کرد صحبت کردن با من ، چند تا عکس از شوهرم و یک خانومی که همراهش بود به من نشون داد ،گفت از وقتی که حالت بد شد و رفتی خونه پدرت این خانم همراه شوهرت بوده انگار دنیا روی سر من خراب شد ، همون خانومی بود که دیده بودم و شوهرم وجودش رو انکار میکرد عکسها رو به برادر و پدرم نشون داد و متوجه شدن همه این بلاها رو شوهرم سر من اورد که بتونه من رو براحتی طلاق بده 😔 پایان
رازِدِل 🫂
#قسمت_دوم اون زمان که ما با اینا رفت آمد داشتیم یکی از پسراشون خدمت سربازی بود هر وقت میومد مرخصی م
بی هوا گفتم راستی زیارت قبول رفتی مشهد برای من هم دعا کردی..؟! 😅خندید گفت مگه میشه شما رو یادم بره بعد که اومدم خونه دیدم ی هدیه تبرکی بود ی مهره تسبیح سجاده ی عطر📿 با شماره تلفن ش هم رو ی کاغذ نوشته بود این اتفاق که میگم برای سال 86 هست، یعنی 4 سال بعد از آشنایی با خانواده رامین.. خیلی بهم برخورد، ازینکه چرا شماره تلفنش رو گذاشته داخل بسته چند روز با خودم کلنجار رفتم درگیر بود ذهنم تا این که یروز بهش زنگ زدم! گفتم چی پیش خودت فکر کردی که شماره تلفن بهم دادی گفت بخدا قصد بدی نداشتم فقط خواستم بهم زنگ بزنی که بدونم تو نظرت راجبه ازدواج چی هست!؟؟ گفتم خوب که چی؟ گفت من خیلی وقته که تو رو برا ازدواج در گرفتم برام مهمه بدونم نظرت چی هست من چیزی نگفتم قطع کردم این بود شروع رابطه تلفنی من رامین که ای کاش هیچ وقت زنگ نمی زدم روزها میگذشت منو رامین بیشتر از قبل عاشق همدیگه میشدیم❤️ تا جاییکه اگه یروز صداشو نمیشنیدم اون روز برام جهنم بود! وقتی بهش میگفتم چرا نمیای خواستگاریم همش طفره میرفت 👌نه اینکه میخواست منو سر کار بزاره نه!! چون مادرش راضی نمیشد همش امروز فردا میکرد😤😖 ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#زندگی_نامه_اعضا🍃👇 #قسمت_دوم به مامانم گفتم میخاد بیاد خاستگاریم مامانم گفت هنوز اخلاقش نمیدونی ب
ما همش دعوا داشتیم تا میومدم خونه مادرم اینا بحث میکرد چرا خبر مادرم نمیگیری و . . میگفتم منو کوچیک میکنه منو ناراحت میکنه فحش میده تو میخندی میگذری ، ما خیلی دعوا داشتیم خیلی چون مامانش پرش میکرد ، من ی روز اومدم خونشون چند روز موندم قرار شد چند روز بمونم بابام با داییم بیاد دنبالم ، چند روز موندم شبش شوهرم باهام پیش مامانش باهام دعوا کرد بهم گفت گمشو من بودم تورو گرفتم ی خری ب اسم ....... پیداشده تورو گرفته ، من ولی خیلی خوشگل بودم همه حسرت منو میخوردن ، این بهم اینطوری گفت😭😔😞 منم اعصبانی شدم داد زدم گفتم فکر کردی کی هستی چیکاریی من احمق بگو فکر میکردم دوسم داری عاشقمی انقد حرصم دراورده بود با مشت میزدم توی سرم زدم رو قفسه سینم😞 صورتم سرخ شد افتادم ، پدرمم اینا از راه رسیدن باهاشون دعوا گرفتن داییمم یقه ب یقه شد ،هموداشتن میزدن داییم بخاطرم گریه کرد گفت هیچوقت تاحالا اشکا تو ندیده بودم الان دیدم پدرمم داد زد گفت وسیله هاتو جمع کن دیگ این زندگی تمومه بعد منو اوردن خونه گوشیمم گرفتن نامزدم خیلی زنگ میزد یک هفته ازم خبر نداشت دیگه دیونه شده بود ، از اینکه منو نداشت پشیمون شده بود بااون همه اخلاق گندش ، با اذیت های مادرش به مادرم زنگ زد مادرم گفت اسم دخترمو نیار تو ادم شب خاستگاری نیستی دختر بزرگ نکردم ک تو بیای خون دل کنییش ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#سقط_جنین قسمت دوم چرا با من تماس نگرفته چرا جواب تلفن هام رو نمیده؟ علی گفت :زنداداش بهت میگم چی
ادامه ... دکتر پس از سوالات متعدد تشخیص بارداری داد.غصه هاش با شنیدن این خبر بیشتر شد بچه ی بی پدر رو میخواست چکار؟ همونجا به دکتر گفت که من این بچه رو نمیخوام. اما دکتر با اخم گفت اون بچه روح داره ضمنا ماکار سقط انجام نمیدیم... کلی به دکتر اصرار میکرد و میگفت پدر این بچه مرده من به تنهایی از پسش برنمیام. اما بی فایده بود. از فردا بدنبال دکتری میگشت که جنین بی گناهش رو سقط کنه. هر چه مادرش با او صحبت میکرد تا از سقط بچه چشم پوشی کند او حرف خودش رو میزد. یکبار وسط گریه ها و شیونها با فریاد گفته بود من حتی حوصله ی رسیدگی به سوگل و کارهاش رو ندارم. مادر من خودت بهتر میدانی چند وقت دیگه موعد اجاره ی خونه سر میرسه.پس اندازی ندارم. همه ی سرمایه ی ما همان ماشینی بود که توی تصادف داغون شد و شوهرم رو ازم گرفت اون ماشین بیمه ش سر امده بود بیمه هیچی به ما نداد . چطور میتونم به بچه ی دیگه ای فکر کنم.اونجا بود که مادر سیلی محکمی به او زده بود. گفته بود اگه حوصله ی سوگل را نداری اونو به من بسپر روی دو چشمام ازش پرستاری میکنم. زندگی همینه روزی خوشی و روزی ناخوشی. اگر در برابر ناملایمات صبوری کنی هنر کردی وگرنه به هر غم و غصه و بدبختی از ادامه ی زندگی شونه خالی کنی که حیف اسم انسان روی تو. از وقتی این بچه پدرش را از دست داده کمی به فکر او نیستی. بچه ای که از وجود خودت هست یادگار حسین خدابیامرزه اینطوری کم محلی میکنی . حیف اسم مادر روی تو.حسین دستش از دنیا کوتاهه نمیتونه برای بچه ش پدری کنه تو هم که هستی بهانه ی نبودن حسین رو میگیری و شونه خالی میکنی،فرق حسین که مرده با تویی که زنده هستی تو چیه؟ حرفهای اون شب مادر اونو به خود اورد خیلی با خودش کلنجار رفت مادر راست میگفت این چند وقت انقدر درگیر غم از دست دادن همسر عزیزش بود که فرزند عزیزتر ازجانش رو فراموش کرده بود.سوگل یادگاری حسین بود سوگل روح و جانش بود ... مادر به او قول داد کمکش کند. فردای اون روز سوگل رو به پارک برد و باخود عهد بست که دیگه اونو از محبت مادریش محروم نکنه. اما بچه ی درون شکمش رو دوست نداشت بچه ی بی پدر رو میخواست چکار؟ چطوری بتنهایی از پس مشکلات بارداری بربیاد؟ یاد زمان بارداری سوگل افتاد چقدر حسین هواش رو داشت وقتی به دنیا اومد تمام وقتی که خونه بود کمک حالش بود اما حالا چی ؟ از طرفی بی پولی و مشکلات مالی از طرفی تنهایی و افسردگی دوباره وسوسه شد با خودش فکری کرد بله درسته من بخاطر سوگل این بچه رو سقط میکنم. وقتی بچه به دنیا بیاد انقدر وقت از من بگیره که دوباره سوگل را فراموش کنم .هر چقدر پول داشته باشم خرجشون هم دوبرابر میشه . پس این بار بخاطر سوگل عزمش رو جزم کرد برای سقط بچه ی بی گناه... بلاخره با کمک دوستش کسی رو برای سقط پیدا کرد بدون اطلاع به خانواده ش سوگل رو خانه ی مادر گذاشت و به نزد دکتر رفت... ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_دوم آیلار خواستگار زیاد داشت ولی پدرش می‌گفت آیلار باید درس بخونه آیلار اون روز هم خوش سلیقه
آخ که چقدر زن خوبی بود دقیقا عکس مامان من همیشه میگفتم خوش به حال آیلار با مامانش آیلار هم با مامان و باباش خداحافظی کرد خوشحال سوار هواپیما شدیم..😊 آیلار گفت علی رضا خان عزا گرفته که میخوای بریم!؟ 🤨با اخم گفتم به جهنم اسکل خر آیلار گفت بابا علی رضا دیوونه ی توعه چرا آنقدر باهاش بد می‌کنی مگه چشه پسر خاله ی عزیزم که آنقدر عزیتش می‌کنی پولدار که هست خوش تیپ که هست تازه دیوونه وار عاشقته 🥰❤️🔥 گفتم عزیز من من که نمی‌گم بده خیلی هم خوبه فقط من قصد ازدواج ندارم برام فرق نمیکنه کی باشه کلا نمی‌خوام شوهر کنم آیلار هم دیگه حرفی نزد و تا وقتی رسیدیم حرفی بین ما رد و بدل نشد😒 آیلار یک عمه ی مجرد داشت که خیلی هم اصرار میکرد نره خوابگاه و بیاد پیشش ولی آیلار می‌گفت دوست داره زندگی خوابگاهی رو تجربه کنه تا ثبت نام هامون تکمیل میشد آیلار می‌رفت خونه ی عمش منم قرار بود، دوسه روز برم پیش خالم ولی عموم و دختر عمو هام خیلی اصرار کردن که برم خونشون و اومدن فرودگاه دنبالم عموم سه تا دختر داشت اولی هانا دومی هاندانا سومی هلیا که من با هاندانا رفیق تر و صمیمی تر بودم! اون شب آیلار با عمه اش رفت و منم با عموم تا ساعت 5 صبح با دختر عمو هام بیدار بودم و کلی خوشگذرونی کردیم زن عمو هم کلی غذا و سالاد و دسر و میوه درست کرده بود، فردا عمو و زن عمو هانا رفتن سرکار و منو هاندانا و هلیا تا ظهر خوابیدیم غروب رفتیم کار های ثبت نام رو انجام دادیم.. ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
🌾☘🌾☘🌾🌾🌾 ادامه.. #قسمت_دوم بعد ۱۳ سالش بود که بهش گفتیم برات معلم خصوصی بگیریم تا اقلا بلدخوندن ون
🌸🌸🌿🌸🌿🌿 ادامه.. دیگه بعد از ده سال خودمون خونه ساختیم ورفتیم خونه خودمون وبعد از چند ماه پسر دومم را باردار شدم، که اول بارداریم ویار داشتم وفشارم می افتاد وباید میرفتم سرم وصل میکردم،🤒🤧 تا با دارو کم کم ویارم خوب شد ودیگه این یکی را مواظب بودم، و شوهرم هم کمکم میکرد وبه خاطر اینکه برا پسرم مشگلی پیش نیادوقتی میرفتم پیش دکترم شوهرم میگفت هر چی ازمایش سونوگرافی لازم هست بگیرین که برا بچم مشکلی پیش نیاد تا اینکه... 🥰پسرم به دنیا امد وهمچیش خوب بود واوردیمش خونه بازم این پسرم هم زردب گرفت ولی کمتر بود ودکتر گفت که باید ببریدش بستریش کنین و توی دستگاه بزارینش وبردیمش بستریش کردیم!! وخودم کنارش بودم، ی روز مادرم امده بود که من تنها نباشم بعد من به پسرم شیر دادم وگذاشتمش توی دستگاه واومدم نشستم چند دقیقه بعدش یهویی ی صدای امد تاپ مادرم بند خدا روی مبل خوابیده بود 😱😱 بلندشد وترسیده بود خودم که دیگه بدتر نگو که مهتابی که روس سبدی پسرم را گذاشته بودم یهوی افتاده بود وخدا خیلی بهمون رحم کرد که به پسرم صدمه ای نزد خدارو شکر🙏😢 درست یادم نیست چند روز پسرم بستر بود وبعد مرخص شد بعد که پسرم ۱۱ماهش شد، سرما خورده بود که بردیمش پیش دکتر بعد از معاینش سینش دکترگفت که ی صدای اضافه توی قلب بچم میاد وباید ببریدش پیش دکتر قلب 😣 بردیمش پیش دکتر قلب بعد از معاینه گفت یرگ اضافه توی قلب پسرم هست وباید عمل بشه وشهر نزدیکمون میشه عملش کرد! ولی عمل باز هست ولی مشهد ی دکتر هست توی بیمارستان امام رضا که با لیزر عمل بسته میکنه وشوهرم بلیت گرفت ورفتیم مشهداول رفتیم زیارت وبعد رفتیم مطب دکتر، وگفت باید عمل بشه وشوهرم ی مسافر خونه گرفت رفنیم توش دیدیم خیلی بد بود و ازاونجا امدیم بیرونو یک سویت گرفتیم!! 👌یشب قبل از عمل شوهرم رفته بود زیارت ومنو پسرم تنها بودیم تا آخر شب که شوهرم اومده بود من هم از ترسم در راقفل کرده بودم، تا شوهرم که اومد هی در میزد ومن باز نمیکردم تا دیگه انقدر در زد وصدا کرد تا در را باز کردم! وانقدر گریه کردم که😭😭 صبح که پسرم رابردیم برا عمل وبستریش کردند وعمل کردند پانسمان کرده بودن وپرستار گفت که باید خیلی مواظب باشی، وقتی میخوای بلندش کنی! شیرش بدی من امدم شیرش بدم بخوره یهویی نمیدونم چطوری شدکه خون ازشلنگ کوچکی که بهش وصل بود راه افتاد ومن خودم دست وپام میلرزید وپرستار را صدازدم😭😭 ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══