eitaa logo
رازِدِل 🫂
15.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
2 فایل
اینجا همه چی واقعیت داره💯 سرگذشت زندگی مخاطبان کانال اینجا گذاشته میشه رازدل تو اینجا بگو تا هم کمک بگیری هم آروم بشی🥰 @setaraaaam اصلا هرچی دل تنگت میخواد بگو🥰💗 ❣️برای تبلیغات خصوصی به اینجا مراجعه کنید👇 https://eitaa.com/tabligat_poro
مشاهده در ایتا
دانلود
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_هفتم 💥اون شب بدترین دعوای زندگیمون اتفاق افتاد.. شبی که باعث شد من به جدایی فکر کنم، چ
مادرش سعی میکرد آرومش کنه و گرفت بردش طبقه پایین تا دعوا بخوابه! نازنین که یکم آروم شد گذاشتمش رو تخت و یه اسباب بازی دادم دستش نشستم تو تخت، سرم داشت گیج میرفت، دستمو کشیدم به موهای پریشونمو دوباره مرتبشون کردم، بازوهام نمیدونم کی کبود شده بودن تو حال خودم بودم که یهو شوهرم وارد اتاق شد و کوثر و برداشت و سریع رفت.. 😳😰 سریع از جام پریدمو رفتم دنبالش، مستقیم رفته بود تو آشپز خونه و چاقوی بزرگ سرویس چاقوهامو برداشته بود تو دستش 👌یه دستش بچم بود و یه دست دیگش چاقو که گذاشته بود کنار گردنش انگار قیامت شده بود وحشت کردم، دستش میلرزید گفت سرشو ببرم و.. باقی حرفاشو یادم نمیاد یا اصلا نشنیدم نمیدونم فقط یادمه بهش التماس میکردم میگفت بگو غلط کردم بگو.. منم میگفتم😭😭 با صدای بلند گریه میکردمو افتاده بودم بپاش اصلا حالت عادی نداشت چشاش پرخون بود، حرکت دستاش دست خودش نبود‼️ در باز شدو مادرش اومد تو بنده خدا هنگ کرده بود اولین بار بود که میدید مثل من دفعه ی چندمش نبود..! ترسید و شروع کرد داد زدن که دیوونه شدی چیکار داری میکنی، برگشتم به مادرش التماس کردم تا چاقو رو ازش بگیره نازنین جیغ میکشید، بچم خیلی ترسیده بود😭😭 خواهراش اومدن تو اونام گریه میکردن و داد میزدن مادرشوهرم برداشت کشون کشون بردش پایین گفت زنگ بزن داداشت بیاد ببینه این چیکار میکنه تو دلم گفتم داداشم بیاد میگه مقصر تویی مثله همیشه چرا خودمو سنگ رو یخ کنم، گفتم نمیخواد کلی تهدیدش کرد و دعواش کرد و بردش بمنم گفت نترس بمون همینجا ✋ ولی من نتونستم رفتم نشستم رو پله ها نه میتونستم برم جلو نه برگردم بین زمین و آسمون بودم،🤯 میترسیدم کاری بکنمو خون بچمو بریزه.. امیدوارم اون لحظات رو هیچ مادری نبینه😔 ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
❤️ همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.😐 وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی😔 نبیند. همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ... بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!! تمام توفانی😑 که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس😰 و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#راز_دل_مخاطب❤️ همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودت
💥حالا بقیه داستان از قول آقا: اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم به بالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود. با دخترخاله ام با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش🙂 ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. 👌هرچه تنهاتر میشدیم ترسم 😨بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم. دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ... شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ... همسرم روزبروز محبتش😊 را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم ... منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ... رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم ... شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ... اما من مغرور، مرد بودم ! مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند. شبهازودتر و زودتر بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم. یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی! تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجاش بهم محبت میکنی که چی؟ همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی😔 از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین! 😔 خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا... همسرم هیچ کمبودی نداشت... و برام هیچ جا کم نگذاشته بود ... فقط بزرگواریش بیشتر نمایان شد بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازش خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق گرفتن او را ... همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید. من اکنون دوباره عاشق شدم... ❤️عاشق زنم... اما این بار با چشم باز ... خانمها میبخشند ولی هیچوقت فراموش😔 نمیکنند! ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
👇🌱 ‌سلام خوبین توروخدا پیاممو بزارین کانال من دختر هستم ۱۷ سالمع ی ساله عروسی کردم. از دیشب فقط دارم گریه میکنم بخاطر ی مسئله ای.قضیه اینه که دیشب با همسرم بحثمون شد یکم. دوتامونم مقصر بودیم بعد من شب داشتم آروم رو تخت گریه میکردم از خواب پا شد چند تا محکم با دستش زد روی شونه هام گفت خفه شو برو ی جا دیگه گریه کن من بخوابم.خیلی دلم شکسته بار اولش بود اصلا ازش انتظار نداشتم حتی ی بارم بهم دست بلند نکرده بود.از صبح کارم شده گریه نمیدونم چرا خیلی ازش دلخورم.بنظرتون باهاش حرف نزنم؟شب جدا بخوابم ازش یا چیکار کنم؟اصلا نمی‌خوام باهاش حرف بزنم ولی اون میاد سمتم بوسم می‌کنه ولی من خیلی دلم ازش شکسته بنظرتون منم باهاش حرف بزنم یا ن توروخدا لطفا راهنماییم کنید ممنون میشم❤️❤️ برای ارسال پیام و کمک کردن به دوستمون به آیدی ما پیام بدید🌹❤️@hastammmm ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
🍃👇 سلام خسته نباشید ببخشید من دارم‌ گوشی خواهرم پیام میدم ازکانال خوبتون خیلی تعریف کرده من سمانه ام ۲۵سالمه همسرم ۳۲سالشه ۲تابچه دارم همسرم چند ماه بعد ازدواج بهم خیانت کرد فهمیدم بادخترخاله اش درارتباطه دعوامون شدقسم خورد دیگه این کاررو نمیکنه روقولشم بود توکارخونه بچه داری کمکم میکنه شب هاتانیام پیشش خوابش نمیبره اماچند وقتی هستش یه جوری شده اصلابهم توجه نمیکنه شبها زودتر میخوابه آهنگهای عاشقانه غمگین گوش میده توخودشه وقتی هم میرم پيشش زودتر میخوابه تامن حرفی نزنم دلم خيلی گرفته نمیدونم چکارکنم هرروزمارومیبره بیرون میگردونه اماتوخودشه ازآهنگهایی که گوش میده انگارمثل کسی میمونه که شکست عشقی خورده توروخدا کمکم کنيد چکارکنم خواهری کنيد درحقم برای ارسال پیام و کمک کردن به دوستمون به آیدی ما پیام بدید🌹❤️@hastammmm ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_دوازدهم خیلی برای زینب متاسف شده بودم. تو این سن کم چیزهای ناگواری رو تجربه کرده بود... تقری
صبح شد و مثل عادت هرروزم بلند شدم و رفتم نون تازه گرفتم و برای صبحانه خرید کردم و سماوری که خریده بودم و افتتاح کردم و برای اولین بار چای درست کردم... تا جایی که می‌تونستم سعی داشتم سر و صدایی نداشته باشم که زینب بیدار نشه... سفره پهن کردم و داشتم چایی میرختم ببرم سر سفره که یهو احساس کردم کسی پشت سرمه... اول ترسیدم چون مشغول کار بودم و یادم رفته بود زینب اینجاست... نفس عمیقی کشید مو برگشتم گفتم: -سلام صبح بخیر عزیزم ببخشید بیدارت کردم... آخه باید برم آزمایشگاه وگرنه منم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم... لبخندی زد و گفت: صبح توهم بخیر خانوم سحر خیز... نه بابا باید پاشم برم کلی کار دارم... بعد صبحانه خوردن جفتمون از خونه بیرون زدیم... اسنپ گرفتم و زود خودم و به آزمایشگاه رسوندم... وقتی جوابشو گرفتم دستم لرزش داشت و حالم بد شد... پرستار اونجا کمکم کرد روی صندلی نشستم و فوری برام آبمیوه آورد و داد بهم... ... ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
🎀سیاست های زنانه🎀👠 📌به همسرتان بیشتر از کودکتان توجه کنید. وقتی دارای فرزند می‌شوید، مراقب باشید که تمام تمرکز و توجهتان را نصف نصف بین کار و بچه تقسیم نکنید. برای همسرتان هم وقت بگذارید. زوج‌های شاد می‌دانند که حتی کودکان هم از یک رابطه خوب بهره می‌برند ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
صبح می‌جویم تو را🌹 در هستی و آفاق و شعر تا که جان گیرد ز تو این صبح بی‌آغاز من 🤗سلام به همگی، صبحتون بخیر ☕️ ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#سوال_اعضا👇🌱 ‌سلام خوبین توروخدا پیاممو بزارین کانال من دختر هستم ۱۷ سالمع ی ساله عروسی کردم. از
🌻🌱✨ سلام دختر 17 ساله گلی که با همسرش دوتایی دعوا کردن، ☹️ میخوای بدونی که حالا که دست رو دوشِت بلند کرده، باهاش حرف بزنی یا نه؟! آدمای بزرگ، بخشنده ترن، آدمای باشعور، گذشتشون بیشتره، آدمای با فرهنگ، باادب هستن، چون اولین بارش بوده، بهتره ببخشیش، اما سرسنگین باش، یه دفه باهاش بگو بخند نکن، ببین رفتار اون چجوریه!؟ ولی به خاطر اینکه از شما بزرگتره، باید بهش احترام بذاری، آدم غُرغُرو، لجباز، سخت گیر، بهونه گیر، بی حیا، بی ادب، پرسرو صدا، عجول رو هیچ کس دوست نداره. موقع عصبانیت، فقط به خدا فکر کن،!! 👌و به خاطر خدا گذشت کن، و وُجودت رو پر از معنویت کن، اونجور باش که خدا ازت توقع داره، یه عمر باید اینجوری باشی، خودتو آماده کن، دائم قرآن بخون و دعا کن، 🤲 آفرین دخترم، ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#پاسخ_اعضا 🌻🌿🌷 سلام دوستان بنده در یکی از نوشته هام درباره صیغه ذکر کردم : فساد اسلامی،،،، دلیل دار
🌷💞 سلام درمورد اون‌خانوم که گفتن عده صیغه ۳ماه و۱۰ روزه بگم درازدواج دائم به شرط اینکه دخول انجام شده باشه ۳ ماه و۱۰ روز ولی در صیغه به شرط دخول ۲ماهه!! ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_هشتم مادرش سعی میکرد آرومش کنه و گرفت بردش طبقه پایین تا دعوا بخوابه! نازنین که یکم آرو
💥خداروشکر مادرش چاقو رو ازش گرفت، ولی نازنین تو بغلش بود، انگار دلش برا بچش به رحم اومده بود، بچه ای که یروزی انکارش کرد که از خون خودشه، اونم از ترس مهریه!!! دیگه کاری به کار هم نداشتیم، فقط هم خونه بودیم، گاهی روزها همو نميدیدیم، تقریبا یروز درمیون گاهیم هر روز خونه مادرم بودم چون دیگه یخچالمون داشت ته میکشید و به سختی چهار تا دونه لوبیا و یکم گوشت که پدرشوهرم خریده بود و میریختم تو قابلمه و یه غذا سرهم میکردم.. 👌فقط بعضی شبا که دیروقت میومد چند تا دونه تخم مرغ و نون تو دستش میومد، مستقیم میرفت تو آشپزخونه.. سریع نازنین و میفرستادم سراغش که اونم چند تا لقمه بخوره بچم با اینکه دو سالش شده بودو باید از شیر میگرفتمش و ترس از گرسنگی باعث میشد بازم بهش شیر بدم، با اینکه شیرمم کم شده بود و مثل آب بود ولی خوب از هیچی بهتر بود.. 💥یه شب یادمه دوستش با زنش اومده بودن شب نشینی رفت یکم میوه و تخمه خرید برای پذیرایی منم تا لباس بپوشمو و لباسای کوثرو عوض کنم طول کشیدو اونا رسیدن، تو اتاق داشتم صداشونو می‌شنیدم، شوهرم انقدر قشنگ حرف میزدو باهاشون میگفت و میخندید که یه لحظه محو صداش شدم، یروزی من عاشق صداش و حرف زدنش بودم و لی دیگه باهم حرفی نمیزدیم، مهمونا میگفتن پس خانومت کجاس اونم میگفت میاد العان داره لباس بچه رو عوض میکنه ولی صدام نمیکرد، چادرمو سر کردم و رفتم بینشون نشستم به خودمو همسر دوستش نگاه کردم زمین تا آسمون فرق داشتیم اون ناخنای بلندشو لاک مشکی زده بود و آرایش ملایم و لباسای ست چادرم معمولا بیرون سرش میکرد و تو جمع با مانتو بود، اونوقت من تا چادرم میفتاد رو شونم شوهرم اشاره میکرد که درست کنم😒 اون شب به بهونه مهمونا باهم حرف زدیم و اون قهر طولانی برداشته شد، ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
بنظرم بهترین آرزویے که میشه براے کسے کرد "حال خوبه" ...🌷 یکے با پول حالش خوب میشه یکے با بودن کنار دلبر ... یکے با قرمه سبزی یکے با چاے ... خلاصه که: واستون "حال خوب" آرزو میکنم!🌷 ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══