نمک شناسی حق شهدا این است
که در راهی که آن ها باز کردهاند،
حرکت کنیم !
"امام خامنه ای (حفظه الله)"
#یادم_باشه
وقتی که اقیانوس عشق
دریای شهامت و ایثار رو
در آغوش می گیره ...
مادر شهید قيطانى در خرمشهر
خانه آنها در جنگ ویران شد،
اما بعد از بازگشت، دوباره خانه را به همان شکل قدیم ساختند تا پسرشان راه خانه را گم نکند.
#شهید_قیطانی سال ۶۵ در
زبیدات عراق به شهادت رسید
📷عکاس : فاطمه بهبودی
🔖 #گذرے_بر_سیره_شهید
✍️ همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.🍃🌹
✍️ گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند.👌 شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. 😊اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.🔅
🎙 راوے: همسر
#شهید_مسلم_نصر🌹
ارسالی کاربران
توصیف ویژه مقام معظم رهبری درباره شهید سمائی🌹
عابدزاده، همسر شهید سردار غلامرضا سمائی:
فرزندان من همواره منتظر بودند تا مقام معظم رهبری دریکی از شبهای نوروز به منزل ما بیایند، حتی دختر بزرگم شبی خواب دید که رهبر انقلاب به منزل ما میآیند.😊
ایشان وقتی به منزل ما آمدند، مقابل عکس شهید سمائی ایستادند و گفتند، این شهید ویژه است، زیرا معمولاً جوانان برای دفاع از حرم میروند و حال و هوای آنها متفاوت است، اما شهید سمائی در حالی برای دفاع از حرم رفت و شهید شد که خانواده و نوه و فرزندان بزرگ داشت.💔
مقام معظم رهبری با فرزندان من نیز صحبت و آنها را راهنمایی کردند.
رهبر انقلاب به جوانان گفتند، ما نیروی حزباللهی و کارآمد میخواهیم، جوانان با حضور و فعالیت خود سبب رونق تولید میشوند، کارایی آنها باید ارتقا یابد و ولایت مدار باشند.
#شهیدمدافع_حرم_غلامرضا_سمائی
ارسالی کاربران
❤️🌱
🌷حسن 10 سال داشت که بسیجی شد. من از ایشان بزرگتر بودم اما به من مشاوره میداد. وقتی دنبال کار یادواره شهدا و هیئت میرفت و از درسش عقب میافتاد با خودش برنامهریزی میکرد که آن دو ساعت را با شب بیداری و هر طوری که شده جبران کند. وقتی میگفتم خب درست مهمتر است و این فعالیتها را کم کن میگفت:
🔴ماها باید در صحنه باشیم. ما باید در ادارات و دانشگاها فعال باشیم که در نبود و فقدان ما بچههای غیرارزشی روی کار میآیند و این خوب نیست.☝️
👌حسن از همان سنین کم عاشق ولایت بود. خوب یاد دارم 12 سال داشت که رهبری به رشت آمده بودند. حسن از رودسر تا رشت پیاده رفت. گفتم نمیتوانی بروی گفت من نمیتوانم؟! من یکی دیگر را میگذارم روی کولم و میبرم.😊
آنقدر که عاشق ولایت بود. اطاعت از ولایت فقیه سرلوحه همه کارهایش بود و خیلی وقتها به زبان میآورد و میگفت اگر میخواهید واقعاً کشور ما #زمینه_ساز_ظهور آقا بشود باید اطاعت از ولی فقیه را سرلوحه کارهایتان قرار دهید.💔
#مدافع_حرم
#شهید_حسن_عشوری 🌹
به روایت خواهر
ارسالی کاربران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبهه ها یادش بخیر
😔😔
رازچفیه
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 #داستان_دنباله_دار #فرار_از_جهنم 🔥 💥⚡️💥واقعی💥⚡️💥 #قسمت نوزدهم: فاصله ای به وسعت اب
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
#داستان_دنباله_دار #فرار_از_جهنم 🔥
💥⚡️💥واقعی💥⚡️💥
#قسمت بیستم: انتخاب
.
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .
.
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
.
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
.
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
.
.
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .
.
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
.
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم ... .
.
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
#داستان_دنباله_دار #فرار_از_جهنم 🔥
💥⚡️💥واقعی💥⚡️💥
#قسمت بیست و یکم : مسئولیت پذیر باش
.
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
.
.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
.
.
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
.
.
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
.
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴
#داستان_دنباله_دار #فرار_از_جهنم 🔥
🔵واقعی🔴
#قسمت بیست و دوم: نگاه 👁 👁
.
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
.
رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
.
مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
.
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
قسمت 17.mp3
6.1M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 7️⃣1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 06:14 دقیقه
قسمت 18.mp3
10.38M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 8️⃣1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 05:18 دقیقه
🔴تجلی واقعی عقلانیت....
علی مسجدیان از رزمندگان پر سابقه ی لشکر ۱۴ امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت میکند:اواسط اردیبهشت ماه سال ۶۱،مرحله ی دوم عملیات (الی بیت المقدس)،حسین خرازی نشست ترک موتورم و گفت:(بریم یک سر به خط بزنیم).بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش میسوخت و چند بسیجی هم عرق ریزان و مضطرب،سعی میکردند با خاک و آب،شعله ها را مهار کنند.حسین آقا گفت:(اینا دارن چیکار میکنن؟وایسا بریم ببینیم چه خبره).
هُرم آتش نمیگذاشت کسی بیشتر از دو-سه متر به نفربر نزدیک شود.از داخل شعله ها سر و صدای می آمد.فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد.من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو-سه متری،میپاشیدیم روی آتش.جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده،با این که داشت میسوخت اصلا ضجه و ناله نمیزد و همین پدر ما را درآورده بود.بلند بلند فریاد میزد:(خدایا!الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی.خدایا! الان سینه ام داره میسوزه،این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه.خدایا! الان دستام سوخت،میخوام تو اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم،نمیخوام دستام گناه کار باشه.خدایا!صورتم داره میسوزه،این سوزش برای امام زمان، برای ولایت ،اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.)
اگر به چشمان خودم ندیده بودم،امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی،چنین حرف هایی بزند.انگار خواب میدیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،همان طور که ذره ذره کباب میشد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میزد.
آتش که به سرش رسید،گفت:(خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم،دارم تموم میکنم.لااله الا الله،لااله الا الله،خدایا خودت شاهد باش،خودت شهادت بده آخ نگفتم).
به این جا که رسید سرش با صدای تَقّی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید،من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم.بقیه هم اوضاعشان بهم ریخت.یکی با کف دست به پیشانی اش میزد،یکی زانو زده و روی سرش میزد،یکی با صدای بلند گریه میکرد.سوختن آن بسیجی همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:(خدایا ما جواب اینارو چجوری بدیم؟ما فرمانده ایناییم؟اینا کجا و ما کجا؟اون دنیا خدا مارو نگه نمیداره،بگه جواب اینارو چی میدی ؟)حالش خیلی خراب بود.آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال میرفت.زیر بغلش رو گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.تمام مسیر را،پشت موتور ،سرش را گذاشت روی شانه ی من و آنقدر گریه کرد که پیراهن کُره ای و حتی زیرپوشم خیسِ اشک شد.دو ساعت بعد از همان مسیر برمیگشتیم،که دیدیم سه-چهار نفر دور یه چیزی حلقه زده و نشسته اند.
حسین گفت:(وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن.یه چیزی بیاد وسطشون(خمپاره)،همه باهم تلف میشن.همون یکی بس نبود؟).
نزدیکشان ترمز زدم.یکی شان بلند شد و گفت:(حسین آقا جمعش کردیما!).حسین گفت:(چی چی رو جمع کردین؟)
طرف گفت:(همه ی هیکلش شد همین یه گونی).
فهمیدیم،جنازه ی همان شهید را میگویدکه دو ساعت قبل داخل نفربر سوخت.دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا میخواندند.حسین آقا از موتور پیاده شد و گفت:(جا بدید ماهم بشینیم،با هم بخونیم.ان شاالله مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم).
🍃🌸
#شهیدانہ🕊
روایت همسر شهید:
شرط حسين اين بود ڪه براے دفاع
از حرم بےبے جان مانع او نباشم..✖️
او هدفش دفاع بود نھ شهادت
او مےخواست مدافع حرم باشد
و اگر در اين راه لياقت شهادت را
مےيافت حتما خواست خدا بود..💌
پس من چرا بايد در مقابل مشيت الهے
مےايستادم از طرفی معتقد بودم زمان
مرگ هر انسان به دست خداست..🥀
زمانش كه برسد چه در خانه باشے،
چه در ميدان جنگ هيچ كس را ياراے
مقابله نخواهد بود..✌🏻
پس بر خلاف تصوُر ديگران
من زندگے با حسين را انتخاب ڪردم
نه همسر شهيد بودن را...💔
#شهیدحسینهریرے🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور میکنید روزی شهید حاج قاسم سلیمانی بخاطر پیراهن آستین کوتاه و داشتن موهای وزوزی توسط گزینش سپاه رد شده بود؟
حاج قاسم که طعمِ تلخِ قضاوتِ افراد براساس ظاهرشان را چشیده بود، به ما توصیه میکرد که با مردم درست برخورد کنیم؛ و میگفت :همون دختر کمحجاب دختر منه، دختر ما و شماست .
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
سال ۸۵ که رفتیم عقد کنیم دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم، داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند، من هم امضا کردم .
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت: این پسر خیلی سختگیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم میخواهد زندگی کند و واقعا هم زندگی با او به من مزه میداد .
🌷شهید مهدی قاضیخانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
785356b41e5a347a0dea9aa25f6196b92400155-360p__92908-mc.m4a
4.53M
دوباره دلم تنگه براتون شهدا
بازاومدم تاازشما حاجت بگیرم
دلم با شماست ...
شهدا رزمنده ایم