شهید علی محمدی پور
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
سال 1338 در روستای دقوق اباد بخش نوق در ۷۵ کیلومتری شهر رفسنجان به دنیا آمد.
تحصیلات ابتدائی را در سه قریه شروع کرد. اما به علت دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند سپس به همراه دوستش به یزد آمد.
به زودی علی به مطالعه جدی کتابهای مذهبی روی آورد و با اوج گیری حرکت مردم در سالهای 55 و 56 به مبارزان مسلمان پیوست.
شهرهای استان خوزستان و کرمان خاطرات زیادی از فعالیتهای سیاسی ومسلحانه علی در سال های انقلاب دارند.
علی بعد از انقلاب عازم کردستان وسپس جبهه های جنگ جنوب شد از آن زمان تا آخر عمر پر برکتش همواره در جبهه بود.
سال 1361 به جبهه اعزام و در عملیاتهای متعددی شرکت کرد.
ایشان در سال 63 در عملیات بدر فرمانده گروهان بود وسپس جانشین فرمانده گردان شد و تا عملیات والفجر 8 در این مسئولیت ماند.
وی در تاریخ 1365/10/19 در حالی که فرمانده گردان 412لشکر41ثارالله را عهده دار بود، در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58
شهید علی محمدی پور
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
🔸قبل از عملیات به یکی بچه ها گفته بود: "خوش به حالت "
او پرسید بود: " برای چی "
علی گفته بود :" برای اینکه فردا شهید می شوی "
بعد هم سر نوشت چند نفر از بچه ها را پیش بینی کرده بود تا اینکه در مورد خودش پرسیده بودند و گفته بود " من و برادرم حسین ان شاء الله در سی متری خاک ریز دشمن شهید می شویم "
دوستان امروز برای این شهید بزرگوار و برادرش باهم صلوات بفرستید 🌹
🌱دعای خیر و شفاعت این شهید بزرگوار بدرقه امروز زندگیتان
کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58
شهید علی محمدی پور
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
روح لطیف و به تنگ آمده از جسمش را شما می توانید در وصیت نامه اش ببینید :
" خدایا من هر وقت به رفسنجا ن یا نوق می رفتم یا وقتی در کرمان یا جیرفت بودم ، دلم آرام نمی گرفت از شهری به شهر دیگر می رفتم تا آرام شوم ، اما آرام نمی شدم تا اینکه آمدم به جبهه و آرام شدم ولی در اینجا هم آ رام نیستم ، روح من بیقراری می کند ، آرامش ندارد و نخواهد داشت تا اینکه به تو پیوندد خدایا بارها به میدان آمده ام و مرا نپذیرفته ای ، به حق پیامبر و چهارده معصوم این بار بپذیر! "
🔸یا در وصیت نامه دیگرش نوشته است :
" ای برادر عرب که به دنبال من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی و مرا شهیدکنی بدان که تو ، حالا دنبال من می گردی اما روز قیامت من به دنبال تو خواهم گشت با این تفاوت که تو د نبال من می گردی که مرا بکشی و من به دنبال تو خواهم گشت تا تو را شفاعت کنم ."
کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58
شهید سعید حمیدی اصیل
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
در سوم خرداد 1348 در خانواده ایی مذهبی در شهرستان اهواز دیده به جهان گشود.
پدرش قاسم نام داشت و کشاورز بود .
خوش رو و خوش خنده بود. به خانوادۀ خود بسیار احترام می گذاشت.
مقام آور مسابقات قرآن
فردی مومن و مذهبی بود و در زمینۀ مسابقات قرآنی مقام استانی داشت.
در تمام مراسم های مذهبی و راهپیمائیها حضوری فعال داشت.
تا سوم متوسطه در رشتۀ تجربی درس خواند و با شروع جنگ تحمیلی از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و در تاریخ چهارم دی 1365 در جزیرۀ سهیل به شهادت رسید.
پیکرش مدت ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص ، در روستای ملاثانی تابعه زادگاهش به خاک سپرده شد.
🇮🇷کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58
شهید کاظم عاملو
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
در سال 1344 در جنوب سمنان و در محله جهاديه كودكي چشم به دنيا گشود به اسم كاظم عاملو، او در خانواده اي بسيار مذهبي و در دامن پاك والديني كه با تازيانه هاي طاقت فرساي اقتصادي زندگي خود را مي چرخاندند رشد پيدا كرد، در كودكي يك دوره سخت بيماري را تجربه كرد كه با عنايت امام رضا (ع) شفا گرفت.
در سال 62 وارد جنگ شد و دو سال سربازي را در جنگ گذراند، از مهمترين خصوصيات شهيد در دوران جنگ اخلاص و مهرباني و كمك به ديگران بود.
در سن 22 سالگي ازدواج كرد، چند ماهي از تشكيل خانواده اش نمي گذشت كه خبر شهادتش را براي همسرش آوردند.
كاظم عاملو در سنين جواني به جايي مي رسد كه امام زمان (عج) در نديدنش دلتنگي مي كند، با 14 معصوم (ع) همنشين و با شهداي كربلا همكلام مي شود و اين حالت تا چهار سال بعد ادامه پيدا مي كند تا اينكه در غروب جمعه، 7 اسفند سال 66 در عمليات بيت المقدس (2) در منطقه سليمانيه عراق با اصابت گلوله توپ به سرش به شهادت مي رسد.
🌻|↫#تعجیلدرفرجمنجیعالمصلوات
🇮🇷کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58
شهید کاظم عاملو
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
يكي از همرزمانش مي گويد: يك روز در منطقه جنوب از من پرسيد در نماز چه حالتي به تو دست مي دهد؟ گفتم چطور؟ گفت مي خواهم بدانم، گفتم حالت خاصي احساس نمي كنم. او گفت: راستش من در نماز لذتي مي برم كه نمي توانم آن را به زبان بياورم، گفتم چطوري؟ لبخندي زد و با نگاهي كه مخصوص خودش بود به من فهماند هر چه برايت بگويم تو نمي فهمي ...
معمولاً تا نماز نمي خواند غذا نمي خورد، يك روز سر سفره نشسته بوديم، به او گفتم ماشاءالله امروز خوب غذا مي خوري، گفت: با خواندن نماز اول وقت و با حال، اشتهاي آدم باز مي شود.
هميشه تاكيد مي كرد در نماز جمعه شركت كنيم، مخصوصاً در منطقه كردستان؛ با توجه به اينكه منطقه سني نشين بود خودش هم هر هفته در نماز جمعه شركت مي كرد.
يكي از دوستانش مي گفت: يك روز به من گفت، من هميشه موقع نماز اول از امام زمان (عج) كسب اجازه مي كنم و در دلم هميشه نيت اقتدا به آقا را دارم.
يك روز سكه اي را به پيرزن، مستحقي كمك كرد، او هم خيلي دعايش كرد، به پيرزن گفت: مادر مرا دعا نكن، امام را دعا كن كه خداوند عمرش را با سلامت و طولاني گرداند و ما را هم فداي او كند.
به ما سفارش مي كرد براي گرفتن هر حاجتي نماز بخوانيم و خودش هم همين كار را مي كرد، موقع نماز سعي مي كرد چفيه اش را بر گردنش بيندازد و بعد ار نماز هم آن را بر سرش مي انداخت و تا مدتها در سجده بود و وقتي سر از سجده بر مي داشت، چشمانش از شدت گريه سرخ شده بود
🌻|↫#تعجیلدرفرجمنجیعالمصلوات
🇮🇷کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58
شهید کاظم عاملو
#چله_شهدا #روز_سیزدهم
همرزمش نحوه شهادتش را اين گونه بيان مي كند: صداي انفجار، بچهها را به آن طرف كشاند. چادر آتش گرفته بود. رفتيم كمك. دو نفر با جراحت زياد به شهادت رسيده بودند. آن طرفتر كاظم دراز كشيده بود. با خودم گفتم: «توي اين گير و دار چه وقت خوابيدنه؟» جلوتر كه رفتم متوجه شدم، تركش خمپاره پشت سرش را برده است.
برادر شهيد بيان مي كند: خبر شهادتش را كه شنيدم، برايم غيرمنتظره نبود. چند ماهي رفتار و گفتارش به كلي تغيير كرده بود و بيشتر توي خودش بود. ميرفت توي اتاق، در را ميبست. نوحه ميخواند و سينه ميزد. گاهي هم صدايش را ضبط ميكرد. اين آخرها حرفهايش همه درست از كار در ميآمد.
در خاطره اي از دوست شهيد آمده است: صورتش خيس شده بود. صداي گريهاش حسينيه را پر کرده بود. هميشه ديرتر از همه بچهها از حسينيه بيرون ميآمد. ميدانستيم قنوت و سجدههاي طولاني دارد، اما اين بار فرق ميکرد. انگار در حال و هواي ديگري بود و هيچ کدام از ما را نميديد. در مسير هم که بايد پياده تا منطقه گردش ميرفتيم، ذکر ميگفت و گريه ميکرد. نزديکيهاي خط مستقر شديم. خمپارهاي نزديک سنگر ما به زمين خورد. ترکشش پايم را زخمي کرد. پس از چند روز، روي تخت بيمارستان فهميدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان برده است.
🌻|↫#تعجیلدرفرجمنجیعالمصلوات
🇮🇷کانال راز دل با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3876848122Ca4e3262d58