eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20201217_094820_545.jpg
39.1K
✋🏻 .•. عاشقی گفت آنچه میخواهد دل تنگت بگو با دلی غمبار گفتم کربلا، گفتم حسین...:)🌿 .•. 💛 @Razeparvaz‌|🕊•
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۱۲/۲۴ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۰۸/۲۷ محل شهادت: سردشت-کرمانشاه وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: قم ♥️ @Razeparvaz🕊|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. حضرت‌آقا"🌱" از سال ۹۵ بنا بوده؛ همه تحریم ها یک‌باره برداشته بشه تا الان نه فقط برداشته نشده زیادم شده:/ [‘🔥’] 99/9/26 @Razeparvaz|🕊•
هر انسانے اگـر بپرسد که من برای چـه به دنیـا آمده‌ام⁉️ • مےگویمـ💁🏻‍♂↯ • براۍِ تلـاشِ پرنبࢪد و پرࢪنج در راهِ تکامݪِ خویشتݧ و انسانیټ :)🤞🏻 • 🌱 @Razeparvaz|•🕊
• [● خـوب به قرآن گـوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگےتان قرار بدهید. باید از استمداد کنید و بایداز قرآن مدد بگیرید و متوسل‌به امام زمان«عج» باشید .. ♥️ ●] • 🌱 @Razeparvaz🕊|•
. ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم✌️🏼؛ نه مسئولين انقلاب...😉! . مسئوليټ..، گرفتنۍست و تمام شدنۍ...⏳°• اما مأموریټ..، تکلیفۍست و دائمۍ..👓°¡ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک هفته از رفتن آن دو جوان نگذشته بود که نیمه شبی درِ زندان باز شد و آن دو آمدند داخل؛ با چه حالی!🤯 چهره‌هایشان نشان می‌داد زجر زیادی کشیده‌اند.👋🏿 هر یک چند کیلو وزن کم کرده بودند. چشم‌هایشان گود افتاده بود. رنگشان مثل گچ دیوار شده بود. داستانشان را برایمان تعریف کردند.🗣 ـ از اینجا بردنمون به یه زندان تاریک.😢 توی اتاقی انداختنمون که سه چهار نفر ایرانی، با ریش و مو و ناخنای بلند، یه گوشه کز کرده بودن.😰گفتیم:«شما کی هستید؟»😨 یکی‌شون گفت:«ما هفت ماه پیش پناهنده شدیم؛ که ای کاش نمی‌شدیم! تمام این مدت توی این سلول گرفتاریم.»😓بعد سؤال کردن:«شما هم پناهنده‌اید؟»🙄ما یاد حرف شما افتادیم. گفتیم:«نه، ما توی جبهه راه رو گم کردیم و افتادیم دست عراقیا.»🤭 بعد رفتیم پشت در و گریه کردیم. سرباز عراقی گفت:«چی می‌خواید؟»🤨 گفتیم:«ما رو اشتباهی آورده‌ان.😭❌ما توی جنگ اسیر شدیم.» یه هفته تمام کارمون گریه و التماس بود تا اینکه بردنمون برای بازجویی. اونجا گفتیم:«ما اسیریم. شما رو به خدا بذارید بریم به اردوگاه اسرا.»😭🙏🏼 عراقیا هم گفتن:«اگه شما اسیرید، ما هم حرفی نداریم. می‌فرستیمتون به اردوگاه اسرا.»🤷🏻‍♂🚛 چند روز بعد، آن دو پناهنده به اردوگاه اسرا منتقل شدند تا تاوان سادگی‌شان را پس بدهند.محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده بود.🚶🏻‍♂ روزی یک بار می‌گذاشتند برویم دست شویی. از حمام خبری نبود.🙆🏻‍♂ لباس‌هایمان پر از شپش شده بود. بدنمان بو گرفته و دست‌ها و پایمان پوست انداخته بود.☹️😷 یک روز احمدعلی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادی‌شان را انداخت روی لباس های ابووقاص و بقیه را موقع دست شویی رفتن ریخت روی لباس نگهبان‌ها که سوغاتی ببرند منزل!بیست روز از ورود دوباره مان به زندان!😂💙 استخبارات می‌گذشت. در آن مدت چند بار خبرنگارهای داخلی و خارجی آمدند، گزارش تهیه کردند، و تیتر زدند «اطفال اسیر ایرانی در راه پاریس»؛ و ما نه در راه پاریس که در چاه زندان استخبارات زجر می‌کشیدیم.😪⚙ از لباس نو هم، که خیاط اندازه گرفته بود، خبری نبود و همین باعث امیدواری ما می‌شد که لابد عراقی‌ها از تصمیمشان برگشته‌اند.🤩🙅🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می‌پایید👀! صدای ناله هایی دردناک به گوش می‌رسید.😟معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید، با چشمانی پر از اشک و چهره‌ای افروخته و عصبانی، آمد داخل و گفت:‌«دارن می‌کشن ئی بدبختِه! میگن بگو پاسدارم. اعتراف نمی‌کنه. کبریت می‌ذارن لای انگشتاش و آتیش می‌زنن.🔥😡خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی‌شرف!»🤬👊🏽 اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه‌اش می‌کردند سید محمد طباطبایی بود.🙁 این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی‌دانستیم چه کاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده‌اش دیده بود.📁 هر روز شکنجه‌اش می‌کردند و او لب به اعتراف باز نمی‌کرد که پاسدار است یا فرمانده.🤐 ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی میشد کم کم داشت وسیله‌ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما.😶 به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب، خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.😩⛓ یک شب، در پوشش گل یا پوچ بازی کردن، چند ساعت با هم مشورت کردیم. یکی گفت:«باید تکلیفمون رو روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟»🙄 دیگری گفت:«بریزیم پشت پنجره و الله اکبر بگیم.»🙋🏻‍♂ یکی دیگر گفت:«نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم، بلکه دیگران از این اوضاع نجات پیدا کنن.»👌🏽 آن یکی گفت:«اعتصاب غذا کنیم.» 😕🚫 هرکس پیشنهادی داد. وقتی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان، به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛ اعتصاب غذا!🖐🏽 روز بعد، همه جوانب و عواقب آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه می‌توانست داشته باشد؛ یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه.😀🚛 راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم.✋🏼 اما قبل از هر چیز عهد کردیم یک دیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک یا دو نفر آوار نشود.😬 وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ باخبر کنیم. کردیم.🗣 جا خورد!😵 برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه شدن هم وطنانمان را داریم و نه می‌خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده بشویم.😒 می‌خواهیم برگردیم به اردوگاه؛ همین!🤓 صالح رفت توی فکر. برایش سخت بود به سادگی مجوز چنین اقدام پر خطری را صادر کند. گفت:«ما هم توی زندان طاغوت گاهی اعتصاب می گ‌کردیم. ممکنه جواب بده؛ شاید هم نه.🤷🏻‍♂ من فقط یه چیز می‌تونم به شما بگم؛ هیچ کس نباید پرچم دار این حرکت باشه.🤧 اگه با هم باشین، موفق می‌شین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته، فاتحه همه‌تون خونده‌ست!»🤕💔 صالح صلاح ندانست بیش از این اظهار نظر کند. همه چیز را گذاشت به اختیار خودمان.😑 جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛ اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن به بازی تبلیغاتی دشمن، دیدار با صلیب سرخ، و بازگشت به اردوگاه.🕶✌️🏽 ضمناً، قرار شد این سه خواسته را به هر کسی نگوییم؛ نه نگهبان‌ها و نه حتی ابووقاص، فقط ژنرال قدوری، رئیس کل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق.😏👊🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5969959113570912734.mp3
4.1M
‌‌ [••خـدا‌نیاره‌اسـم‌من‌از‌قلـم‌بیفته!💔• [••هواۍ‌کربلـای‌تـو‌از‌سـرم‌بیفته!🖐🏽• 🎤 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۱۱/۱۴ محل تولد: کامیاران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۶/۹ محل شهادت: کیاشهر-گیلان وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند مزار شهید: کامیاران ♥️ @Razeparvaz|🕊•
. [ عَجبْ اَز ایݩ عقلِ باژگونه که ما را در جُست‌وجویِ شُهدا، به قَبرِستان‌ها مےکشاند..💙 ] . ‌🌱 @Razeparvaz|🕊•
💍 . از اردوے‌‌راهیان‌‌نور‌کہ‌برمیگشتیم، بہ‌من‌میگفت🙃°• چادر‌خاڪے‌ات‌را‌در‌خانہ‌بتکان :)..! میخواهم‌خاکے‌کہ‌شهدا‌روےِ‌آن‌ پرپر‌شده‌‌اند‌در‌خانہ‌ام‌باشد...♥️°• . 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz‌|🕊•
4_5974439331396323819.mp3
2.46M
‌| او‌ سَمِيعٌ اللَّه بود:)🌱 ....| ‌
🌱↯ . اگر بیقرارِ "امام‌زمان" هستید این نشانھ‌یِ‌ سلامتےروحے شماست:) . ☔️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 صبح روز بعد،☀️ برای عراقی‌ها همه چیز طبق معمول پیش می‌رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود.😤☹️ سینی صبحانه را آوردند.🥗 معمولاً یک نفر می‌رفت و آن را از دست سرباز عراقی می‌گرفت.🚶🏻‍♂ ولی آن روز هیچ‌کس از جایش تکان نخورد.🤔 سرباز تشر زد:😠«صبحانه!» هیچ‌کس بلند نشد. تعجب کرد.😳❗️ سینی را گذاشت کف زندان. به صالح گفت:«صالح، اینها چه‌شان شده؟»🤨 صالح گفت:«نمی‌دانم والله.🤷🏻‍♂ می‌گویند نمی‌خوریم.» سرباز گفت:«چرا نمی‌خورند؟ از آنها بپرس!» صالح به ما گفت:«میگه چرا صبحونه نمی‌خورین؟»🤦🏻‍♂ جواب ندادیم؛ برای اینکه قرار نبود دلیل اعتصاب غذایمان را به کسی غیر از ژنرال قدوری بگوییم.😎😌 صالح نگاهی به سرباز عراقی انداخت و سکوت ما را با سکوت ترجمه کرد.😶🤐 سرباز داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد. در زندان را تندی بست و به اسماعیل، که رئیس نگهبان ها بود، خبر داد.💬 با هم برگشتند.اسماعیل از صالح و صالح از ما پرسید که چرا صبحانه نمی‌خوریم و ما طبق قرار سکوت کردیم.😁🤐 بقیه نگهبان‌ها هم آمده بودند جلوی در تا ببینند داخل زندان چه خبر است.🤨🧐 سؤال های مکرر اسماعیل بدون پاسخ ماند.⁉️ در را بست و رفت که ماجرا را به ابووقاص گزارش بدهد.📜 نیم ساعت نگذشته بود که ابووقاص سراسیمه آمد توی زندان. به صالح گفت:‌«جریان چیه صالح؟»❓🤔 صالح گفت: «سیدی، می‌گن غذا نمی‌خوریم.»🤦🏻‍♂ ـ چرا؟😐 ـ نمی‌دونم.🤷🏻‍♂میگن اعتصاب غذا کردیم.» صالح از عبارت «اعتصاب غذا» استفاده کرده بود و ابووقاص معنای آن را نمی‌فهمید.😑 گفت:«یعنی چی اعتصاب غذا؟» صالح گفت:«یعنی اینکه مخصوصاً غذا نمی‌خورن. میگن خواسته هایی داریم.» ابووقاص، یک دفعه، انگار کشف مهمی کرد. جا خورد.😳😂 گفت:«اعتصاب غذا یعنی اضراب عن الطعام؟» صالح تأیید کرد. ابووقاص به‌زور بر عصبانیتش غلبه کرد و گفت:«خب، برای چه؟»😑😤 صالح گفت:«میگن به غیر از ژنرال قدوری به هیچکس توضیح نمی‌دن.»? ابووقاص، همان بعثی مرموز، که ما هیچ وقت متوجه نشده بودیم درجه‌اش چیست، او که روز رفتن به ملاقات صدام با شنیدن نامش همه راه ها به سمت کاخ🕍 الزوراء باز می‌شد و افسران گارد حفاظت صدام به احترامش پا👣 می‌کوبیدند، او که در کاخ صدام هم دوستان صمیمی داشت، در آن لحظه مقابل ما ایستاده بود و می‌خواست بداند دلیل اعتصاب غذایمان چیست.😌 اما ما او را به حساب نمی‌آوردیم و فقط می‌خواستیم با ژنرال قدوری حرف بزنیم!😎😏 لحظه‌ای سکوت افتاد روی زندان.🔇 صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم.😥😰 ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت.😤 خنده‌ای خشمگین زد و گفت:‌«صالح، بهشون بگو شما می‌دونید مجازات اعتصاب توی عراق مرگه؟😐😬 متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو توی عراق هر کسی اعتصاب کنه میآرنش استخبارات؛ حالا شما توی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟»😠 بعد، برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکند و بالاتری هایش متوجه نشوند، از در مهربانی درآمد و گفت:«خب، حالا عیب نداره.🙄😕حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفا نزنید.» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد جلو. کسی از جایش تکان نخورد.😌🤪😎 بشکه باروت داشت آماده انفجار می‌شد. مثل گنجشک عقاب دیده، دل هایمان می‌تپید.😅😬 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•