eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می‌پایید👀! صدای ناله هایی دردناک به گوش می‌رسید.😟معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید، با چشمانی پر از اشک و چهره‌ای افروخته و عصبانی، آمد داخل و گفت:‌«دارن می‌کشن ئی بدبختِه! میگن بگو پاسدارم. اعتراف نمی‌کنه. کبریت می‌ذارن لای انگشتاش و آتیش می‌زنن.🔥😡خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی‌شرف!»🤬👊🏽 اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه‌اش می‌کردند سید محمد طباطبایی بود.🙁 این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی‌دانستیم چه کاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده‌اش دیده بود.📁 هر روز شکنجه‌اش می‌کردند و او لب به اعتراف باز نمی‌کرد که پاسدار است یا فرمانده.🤐 ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی میشد کم کم داشت وسیله‌ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما.😶 به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب، خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.😩⛓ یک شب، در پوشش گل یا پوچ بازی کردن، چند ساعت با هم مشورت کردیم. یکی گفت:«باید تکلیفمون رو روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟»🙄 دیگری گفت:«بریزیم پشت پنجره و الله اکبر بگیم.»🙋🏻‍♂ یکی دیگر گفت:«نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم، بلکه دیگران از این اوضاع نجات پیدا کنن.»👌🏽 آن یکی گفت:«اعتصاب غذا کنیم.» 😕🚫 هرکس پیشنهادی داد. وقتی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان، به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛ اعتصاب غذا!🖐🏽 روز بعد، همه جوانب و عواقب آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه می‌توانست داشته باشد؛ یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه.😀🚛 راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم.✋🏼 اما قبل از هر چیز عهد کردیم یک دیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک یا دو نفر آوار نشود.😬 وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ باخبر کنیم. کردیم.🗣 جا خورد!😵 برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه شدن هم وطنانمان را داریم و نه می‌خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده بشویم.😒 می‌خواهیم برگردیم به اردوگاه؛ همین!🤓 صالح رفت توی فکر. برایش سخت بود به سادگی مجوز چنین اقدام پر خطری را صادر کند. گفت:«ما هم توی زندان طاغوت گاهی اعتصاب می گ‌کردیم. ممکنه جواب بده؛ شاید هم نه.🤷🏻‍♂ من فقط یه چیز می‌تونم به شما بگم؛ هیچ کس نباید پرچم دار این حرکت باشه.🤧 اگه با هم باشین، موفق می‌شین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته، فاتحه همه‌تون خونده‌ست!»🤕💔 صالح صلاح ندانست بیش از این اظهار نظر کند. همه چیز را گذاشت به اختیار خودمان.😑 جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛ اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن به بازی تبلیغاتی دشمن، دیدار با صلیب سرخ، و بازگشت به اردوگاه.🕶✌️🏽 ضمناً، قرار شد این سه خواسته را به هر کسی نگوییم؛ نه نگهبان‌ها و نه حتی ابووقاص، فقط ژنرال قدوری، رئیس کل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق.😏👊🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5969959113570912734.mp3
4.1M
‌‌ [••خـدا‌نیاره‌اسـم‌من‌از‌قلـم‌بیفته!💔• [••هواۍ‌کربلـای‌تـو‌از‌سـرم‌بیفته!🖐🏽• 🎤 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۱۱/۱۴ محل تولد: کامیاران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۶/۹ محل شهادت: کیاشهر-گیلان وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند مزار شهید: کامیاران ♥️ @Razeparvaz|🕊•
. [ عَجبْ اَز ایݩ عقلِ باژگونه که ما را در جُست‌وجویِ شُهدا، به قَبرِستان‌ها مےکشاند..💙 ] . ‌🌱 @Razeparvaz|🕊•
💍 . از اردوے‌‌راهیان‌‌نور‌کہ‌برمیگشتیم، بہ‌من‌میگفت🙃°• چادر‌خاڪے‌ات‌را‌در‌خانہ‌بتکان :)..! میخواهم‌خاکے‌کہ‌شهدا‌روےِ‌آن‌ پرپر‌شده‌‌اند‌در‌خانہ‌ام‌باشد...♥️°• . 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz‌|🕊•
4_5974439331396323819.mp3
2.46M
‌| او‌ سَمِيعٌ اللَّه بود:)🌱 ....| ‌
🌱↯ . اگر بیقرارِ "امام‌زمان" هستید این نشانھ‌یِ‌ سلامتےروحے شماست:) . ☔️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 صبح روز بعد،☀️ برای عراقی‌ها همه چیز طبق معمول پیش می‌رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود.😤☹️ سینی صبحانه را آوردند.🥗 معمولاً یک نفر می‌رفت و آن را از دست سرباز عراقی می‌گرفت.🚶🏻‍♂ ولی آن روز هیچ‌کس از جایش تکان نخورد.🤔 سرباز تشر زد:😠«صبحانه!» هیچ‌کس بلند نشد. تعجب کرد.😳❗️ سینی را گذاشت کف زندان. به صالح گفت:«صالح، اینها چه‌شان شده؟»🤨 صالح گفت:«نمی‌دانم والله.🤷🏻‍♂ می‌گویند نمی‌خوریم.» سرباز گفت:«چرا نمی‌خورند؟ از آنها بپرس!» صالح به ما گفت:«میگه چرا صبحونه نمی‌خورین؟»🤦🏻‍♂ جواب ندادیم؛ برای اینکه قرار نبود دلیل اعتصاب غذایمان را به کسی غیر از ژنرال قدوری بگوییم.😎😌 صالح نگاهی به سرباز عراقی انداخت و سکوت ما را با سکوت ترجمه کرد.😶🤐 سرباز داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد. در زندان را تندی بست و به اسماعیل، که رئیس نگهبان ها بود، خبر داد.💬 با هم برگشتند.اسماعیل از صالح و صالح از ما پرسید که چرا صبحانه نمی‌خوریم و ما طبق قرار سکوت کردیم.😁🤐 بقیه نگهبان‌ها هم آمده بودند جلوی در تا ببینند داخل زندان چه خبر است.🤨🧐 سؤال های مکرر اسماعیل بدون پاسخ ماند.⁉️ در را بست و رفت که ماجرا را به ابووقاص گزارش بدهد.📜 نیم ساعت نگذشته بود که ابووقاص سراسیمه آمد توی زندان. به صالح گفت:‌«جریان چیه صالح؟»❓🤔 صالح گفت: «سیدی، می‌گن غذا نمی‌خوریم.»🤦🏻‍♂ ـ چرا؟😐 ـ نمی‌دونم.🤷🏻‍♂میگن اعتصاب غذا کردیم.» صالح از عبارت «اعتصاب غذا» استفاده کرده بود و ابووقاص معنای آن را نمی‌فهمید.😑 گفت:«یعنی چی اعتصاب غذا؟» صالح گفت:«یعنی اینکه مخصوصاً غذا نمی‌خورن. میگن خواسته هایی داریم.» ابووقاص، یک دفعه، انگار کشف مهمی کرد. جا خورد.😳😂 گفت:«اعتصاب غذا یعنی اضراب عن الطعام؟» صالح تأیید کرد. ابووقاص به‌زور بر عصبانیتش غلبه کرد و گفت:«خب، برای چه؟»😑😤 صالح گفت:«میگن به غیر از ژنرال قدوری به هیچکس توضیح نمی‌دن.»? ابووقاص، همان بعثی مرموز، که ما هیچ وقت متوجه نشده بودیم درجه‌اش چیست، او که روز رفتن به ملاقات صدام با شنیدن نامش همه راه ها به سمت کاخ🕍 الزوراء باز می‌شد و افسران گارد حفاظت صدام به احترامش پا👣 می‌کوبیدند، او که در کاخ صدام هم دوستان صمیمی داشت، در آن لحظه مقابل ما ایستاده بود و می‌خواست بداند دلیل اعتصاب غذایمان چیست.😌 اما ما او را به حساب نمی‌آوردیم و فقط می‌خواستیم با ژنرال قدوری حرف بزنیم!😎😏 لحظه‌ای سکوت افتاد روی زندان.🔇 صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم.😥😰 ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت.😤 خنده‌ای خشمگین زد و گفت:‌«صالح، بهشون بگو شما می‌دونید مجازات اعتصاب توی عراق مرگه؟😐😬 متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو توی عراق هر کسی اعتصاب کنه میآرنش استخبارات؛ حالا شما توی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟»😠 بعد، برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکند و بالاتری هایش متوجه نشوند، از در مهربانی درآمد و گفت:«خب، حالا عیب نداره.🙄😕حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفا نزنید.» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد جلو. کسی از جایش تکان نخورد.😌🤪😎 بشکه باروت داشت آماده انفجار می‌شد. مثل گنجشک عقاب دیده، دل هایمان می‌تپید.😅😬 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ابووقاص دست🖐🏾 کرد توی جیبش. بسته سیگار و فندکش را بیرون آورد. سیگاری گیراند🚬 و گفت:«شما مثل اینکه زبون خوش سرتون نمیشه.»🤨😡 سپس برگشت به سمت صالح و گفت:‌«صالح، حالی‌شون کن. ولله العلی العظیم، اگه بخوان برای من مشکل درست کنن، به سختی عقوبتشون می‌کنم.»🤨 این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:«من میرم. نیم ساعت دیگه برمی‌گردم. وقتی اومدم، باید غذا🍛 خورده باشید؛ وگرنه به شرفم قسم دستور میدم ببرنتون زیر آب جوش! پس بهتره مسخره بازی رو بذارید کنار.»😠😤 بعد از این تهدید، ابووقاص در زندان را محکم کوبید به هم و رفت. صالح سرش را گرفت میان دست هایش. غمگین و پریشان نشست روی تشکش و زیر لب به عربی چیزهایی گفت.😞 با خودم فکر کردم کاش قبل از آن از صالح درباره شکنجه⛓⚙ با آب جوش چیزی نشنیده بودم! می‌گفتند در استخبارات عراق زندان وهمناکی هست که آنجا، برای اعتراف گرفتن از زندانیان، آنها را زیر آبجوش می‌برند. فقط فکر کردن به اینکه ممکن است ابووقاص ما را به آن زندان ببرد کافی بود تا وحشت😱😨 وجودم را پر کند. می‌دانستیم دست زدن به اعتصاب، آن هم در زندان استخبارات، کار خطرناکی است، اما نمی‌دانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است.⚰برای مرگ هم آماده بودیم؛ اما، واقعیت، از شکنجه شدن با آب جوش خیلی ترسیدیم.😱 پنج دقیقه از رفتن ابووقاص گذشت؛ پنج دقیقه سرشار از ترس و دلهره. بیست و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم که انتخاب کنیم. شکستن اعتصاب😤 یا رفتن زیر آب جوش. در باز شد. شاکر آمد داخل. می‌خواست بداند تهدیدها اثر گذاشته است یا نه. پرسید:«غذا می‌خورید؟»🍛 هم صدا گفتیم:«نه!» شاکر فحش داد، در را بست، و رفت.ثانیه ها به سختی می‌گذشت. زندان شلوغ همیشگی شده بود ساکت؛ مثل قبرستان.🙍🏻‍♂ صالح تندتند آه می‌کشید و ذکر می‌گفت. هر چه دعا حفظ بودیم زیر لب زمزمه کردیم. نگهبان‌ها دقیقه به دقیقه از دریچه داخل را می‌پاییدند👀 که ببینند دست به غذا می‌بریم یا نمی‌بریم. نمی‌بردیم.❌ هر چه به پایان هشدار ابووقاص نزدیک‌تر می‌شدیم ضربان قلب‌هایمان الاتر می‌رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهی👀 کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یِکایِک ما. پک محکمی زد و سیگارش🚬 را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:«نمی‌خورید؟»🙄 گفتیم:«نه!» بشکه باروت منفجر شد.💣 ابووقاص دیوانه‌وار نعره‌ای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:«باالله بیرون!»👋🏿 من انتخاب نشده بودم. آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد، ناگهان انگار باران گرفت.🌧 ده ها سرباز کابل به دست، که از قبل بیرون به انتظار دستور ایستاده بودند و ما آن ها را ندیده بودیم، هجوم برده بودند به سمت بچه‌ها و با کابل⚡️ می‌زدنشان؛ یک ریز و بی‌وقفه. ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش دادن به فریاد دیگران سخت‌تر از کتک خوردن است.👂🏼☹️ مجید ضیغمی لگد محکمی کوبید به در. یکی از نگهبان‌ها وحشت زده آمد پشت در. مجید از دریچه فریاد زد:«ما رو هم ببرید بزنید!»😫👊🏼 نگهبان در را باز کرد، یقه مجید را گرفت، و کشیدش بیرون. تا توانستند بچه‌ها را کوبیدند و بعد همه‌شان را ریختند داخل سلول. نوبت گروه بعدی شد.👥 شاکر این بار فقط دو نفر را برای کتک خوردن انتخاب کرد؛ من و عباس پورخسروانی. با اشاره کابل او، از زندان خارج شدیم.🚶🏻‍♂ ریختند روی سرمان. به هر جا که فرار می‌کردیم سربازی کابل به دست جلویمان درمی‌آمد.😫 فرار کردیم به سمت اتاق نگهبان‌ها، که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دو تا از عراقی‌ها می‌توانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.🙆🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
مےگفت..(:⇩ • ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن..💁🏻‍♂؛ من شايد تو خيابون ببینم..، اما "نگاه" نمےکنم👓°¡ • 🌱 @Razeprvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۳۵/۰۸/۲۹ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۱۸ محل شهادت: شلمچه وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: تهران ♥️ @Razeparvaz🕊|•
مَن‌کزینْ‌فاصلهِ‌غارَت‌شُده‌یِ‌چِشمِ‌تواَم'♥️' چُون‌بهِ‌دیدار‌ِتو‌اُفتَد‌سَرو‌کارَم‌چهِ‌کُنم'🤕' ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
📝 . باور کنید که ..↻ . شھادت از عسݪ شیریݧ‌تر است🍯..! اگر در بطݧ کلمھ شھادت بروید..، متوجھ‌خواهید‌شد کھ چقدر کشتھ شدݧ در راھ خدا شیریݧ است(=🧡•° . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
• آرزودارم‌که‌حکومت‌اسلـامی‌تشکیل‌شود، وآن‌زمان‌بزرگترین‌افتخارم‌این‌است‌که ‌رفتگـر‌خیابان‌هایش‌باشم...!😌🤞🏻 • 🌱 @Razeparvaz|🕊•