eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪࢪبلا . . .♥️ . ما را نیـز در خیـل ڪربلـاییاݧ بپذیـر!🖐🏻 ما مے‌آییم تا بر خـاک تو بوسہ و آنگـاه روانہ دیـارقـدس شویم . . .✨ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. خـدایا ما را ببخـش✋🏾؛ گناهانے که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهۍ نداریم🚶🏻‍♂؛ گناهانۍ را که مےکنیم و با هزار قدڔت عقݪ تۅجیه مےکنیم و خود از بدۍ آن آگاهے نداریم..💔 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 در یکی از آخرین روزهای اردیبهشت ماه، خانم خبرنگاری، روی زمین چمن، با ما به گفت وگو نشست.🧕🏻🎤 رفتارش مؤدبانه بود. می‌گفت از مجله الف باء برای مصاحبه آمده است.📓 او زنی حدوداً سی‌ساله بود با پوششی مناسب؛ اگرچه موهای رنگ کرد‌ه‌اش را بی‌روسری به نمایش گذاشته بود. ضبط‌صوت، قلم، و مقداری کاغذ با خود آورده بود و عکاسی که تند تند عکس می‌گرفت.🎙📸 خودش را ابتسام عبدلله معرفی کرد و گفت که پدرش نظامی بوده است و خودش شاعر و نویسنده است.خانم ابتسام، با مهربانی و لبخند، کارش را پیش می‌برد و فضای مصاحبه را آزاد گذاشته بود که ما راحت باشیم و هر چه دلمان می‌خواهد بگوییم.😅💁🏻‍♂ ابتدا از نحوه شروع جنگ سخن گفت و میان تعجب فراوان ما ادعا کرد که ایران شروع کننده جنگ بوده است!🤯 به او اعتراض کردیم و محمد ساردویی از تجاوز عراق به خاک ایران گفت و از اشغال شدن شهرهای مرزی ایران به دست ارتش عراق مثال‌ها آورد.🙄 خانم ابتسام اما همچنان تأکید داشت که ایران آغازگر جنگ بوده است💣 او در ادامه از داخل کیفش قرآن کوچکی بیرون آورد و به جست وجوی آیه‌ای آن را ورق زد.📖💁🏻‍♀ آیه مورد نظرش را که پیدا کرد، گفت:«شما بلدید قرآن بخونید؟»🙄 علی رضا شیخ حسنی گفت: «بله. من بلدم.»🖐🏼 خانم ابتسام قرآن را گرفت روبه روی علیرضا، انگشت لاک زده‌اش را ابتدای یکی از آیات سوره واقعه گذاشت، و به علیرضا گفت: «بخون.»😄 علیرضا خواند:«هل جزاء الاحسان الا الاحسان؟»💁🏻‍♂ ابتسام گفت:«خداوند توی قرآن میگه پاداش نیکی رو باید با نیکی داد. ولی خمینی این کار رو نکرد.😏اون چهارده سال توی نجف مهمون ما بود. ما به اون نیکی کردیم. ولی به جای اینکه پاداش ما رو به نیکی بده، با ما از در جنگ دراومد.»😡👊🏼 بعدها فهمیدم ابتسام عبدالله یکی از زنان فعال در عرصه تلویزیون و مطبوعات عراق است.🗞😏 آن روز نمی‌دانم چرا اصرار داشت بگوید ایران شروع کننده جنگ است. آیا واقعاً او نمی‌دانست صدام حسین در تلویزیون عراق قرارداد صلح 1970 را پاره کرده و آغازگر جنگ بوده؟!😯 گفت‌و ‌گوی بی‌نتیجه ما با او ساعتی طول کشید.⏰ روزهای بعد، دیدیم زن روزنامه نگار و نویسنده معروف عراقی حق امانت نگاه نداشته و صحبت های ما را نادیده گرفته و هر چه دلش خواسته از قول ما در مجله الف باء چاپ کرده است.😑🤦🏻‍♂ تنها فایده آن مصاحبه این بود که ساعتی زیر آفتاب نشستیم و از این نعمت بزرگ الهی استفاده کردیم!😏🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5900093808279819912.mp3
4.75M
تـــ👑ـاج رو سرمے یــــــار و یاورمے هـــ🎁ــدیه کن حــ💚ـرمے آقاجــان ♥️ 🎤 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
✋🏻 . ڪمے طراوٺِ باران، ڪمے نسیم حرم🍃 سلام صبح من و فیض مستقیم حرم=) @Razeparvaz|🕊•
آماده‌شده‌ڪاسه‌ےِ‌خالیِ‌گدایی.. همنام‌حسن‌بی‌برو‌برگرد‌ڪریم‌استــ... 💚 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/‌‌‌‌‌‌‌۱۰/‌‌۰۱ محل تولد: مازندران تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۰۱/‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۳۱ محل شهادت: خان‌طومان وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: مازندران ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
خیلے زیباست... 💎 ڪه 💎تولد 💎پدر اماممون 💎تبریڪ 💎بگیم و ✨بشنوھ صدامونو✨ حضرت عـــــشـــــ❤️ـق ولادٺ پدرتوݩ مبارڪ🍀 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
• کسـی کـه بـه خــدا توڪل داشته باشد، به آمریڪا سجـده نخواهد کرد...😏👊🏼! • 🌱 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
🌴 مابچه‌های‌کوچه‌انقلابیم.. نه چمرانها را دیده‌ایم! و نه پای درس مطهری ها نشسته ایم! به‌با همت‌ها بی‌خوابی کشیده ایم! ونه با آوینی‌ها در بیابان‌های شلمچه‌وطلائیه قدم زده‌ایم..! ماستم‌شاه‌پهلوی‌را‌درک‌نکرده‌ایم و معنی حضور بیگانگان را نچشیده ایم.. و با حججی‌ها سَر می‌دهیم با سیاهلکی از عاشقانه‌هایمان دست می‌کشیم و با بَلباسی‌ها از کودکانمان می‌گذریم و می‌رویم.. آری! ما‌پیرو‌خط‌رهبریم پای‌آرمانهایمان‌تاظهور حضرت‌موعود(ع‌جل‌الله) خواهیم‌ماند..! ((: 💔 @Razeparvaz |🕊•
لحظه‌ای که گفت↯ . می‌خواهم بروم . . .👋🏻 . آخـرین بنددلـم پاره شد💔، وقتی اشـک چشـم‌هایم را دید گفـت:«فـرزانه دلـم رو لـرزوندی! اما ایمانم رو نمی‌تونی بلرزونی...!»✌️🏻 . 🍂 🍃 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 روزهای سخت زندان را به این امید می‌گذراندیم که خبر خوشی از جبهه‌ها به گوشمان برسد.🚶🏻‍♂ می‌دانستیم هدف از عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر است. اما نتوانسته بودیم جشن پیروزی را بر دروازه های خرمشهر برگزار کنیم.😕🎈 از اسارت زودهنگام ما در نخستین روز عملیات بیش از بیست روز می‌گذشت.😖 هر اسیری که برای تکمیل پرونده گذرش به زندان استخبارات می‌افتاد گوشه‌ای از اخبار جبهه را به ما می‌رساند🗣 آنها به صالح مژده فتحی نزدیک می‌دادند و او خبر پیش رَوی رزمندگان را به ما منتقل می‌کرد.😀 یک روز صالح را برافروخته و بی‌قرار دیدم. روی تُشکش می‌ایستاد، بعد می‌رفت پشت دریچه، سیگاری آتش می‌زد،🚬می‌آمد وسط زندان، در همان فضای چند متری تند تند قدم می‌زد، و گاهی دستش را می‌کوبید روی ران پایش و در این لحظه لبخندی می‌نشست روی لب هایش.🙂 داشت بال بال میزد برای افشای رازی که سینه‌اش گویی تحمل نگه داری آن را نداشت. یکی از میان جمع گفت: «ملا صالح، چه خبره؟ چرا بی‌قراری؟»🙁 ملا خنده معناداری کرد و به رفت و آمدش در طول زندان ادامه داد.🚶🏻‍♂ مطمئن شدیم خبرهایی دارد که ما نداریم. نشاندیمش روی زمین و با اصرار گفتیم:«صالح، توروخدا اگه خبریه، بگو ما هم بدونیم.»😫 صالح شروع کرد به خواندن شعری که ما معنایش را نمی‌دانستیم. ولی واضح بود شعف و شادی سراسر وجود مرد عرب ایرانی را فراگرفته است.🤕 او یک بیت از آن شعر عربی را برای ما ترجمه کرد:«قورباغه سخنی گفت که حکما تفسیرش کردند: در دهانم آب است. کسی که دهانش پر از آب است چگونه حرف بزند؟»🤐✋🏻 گفتیم: «صالح، چه می‌خواهی بگویی؟ حرف بزن.»😟 ملا صالح قفل از دهان برداشت و با فریادی خفیف، که فقط تا گوش های ما رسید، گفت:«خرمشهر آزاد شده. باورتون میشه؟»🤩 دلمان می‌خواست فریاد شادمانه‌مان را به گوش نگهبانان عراقی و حتی مردمی برسانیم که های و هوی رفت و آمدشان از آن سوی پنجره زندان به گوش می‌رسید. اما صالح سفارش کرد به هیچ وجه عراقی‌ها نباید بفهمند او این خبر را به ما رسانده است.🤭🤫 مراسم جشن و پایکوبی را به میدان دل هایمان بردیم. اما عیشمان زیاد طول نکشید. صالح برای ترجمه بیرون رفته بود. صالح برای ترجمه بیرون رفته بود. وقتی آمد داخل، دست هایش از شدت ناراحتی می‌لرزید.😧 در را که بست، سیگاری گیراند و با حرص و ولع هی پُک زد.😡 وقتی عصبانی میشد به خودمان اجازه نمی‌دادیم به او نزدیک بشویم.🙊 با این حال یکی از بچه ها دلیل ناراحتی‌اش را پرسید. صالح پک محکمی به سیگارش زد و گفت:«حرف سرش نمیشه!😒هرچی علامت میدم که نگو پاسدارم، حالیش نمیشه»🤬 صالح درباره جوان پاسداری صحبت می‌کرد که تازه اسیر شده بود. عراقی‌ها از او پرسیده بودند بسیجی هستی یا پاسدار. او، بی‌توجه به ایما و اشارهای صالح، گفته بود پاسدار.🤦🏻‍♂ عراقی‌ها هم ریش بلندش را گُله‌به‌گُله با فندک سوزانده بودند.🤕 صالح می‌گفت اسماعیل زندانبان از او خواست به امام توهین کند، اما او استقامت کرد و اسماعیل گفته: «به شرفم قسم اگه بذارم این قُندره به اردوگاه برسه!‌»😡 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یکی دو روزی بود که افسر تهرانی، بعد از غذا، خمیر‌نان‌هایی را که قابل خوردن نبود جمع می‌کرد.🍞🗑 یک روز خمیرها را خیس کرد و مدتی چنگ زد و گذاشتشان روی سطح صاف درِ قوطی شیر خشک.🤔 بعد، از جناب سرهنگ نصف تیغی گرفت و شروع کرد به تراشیدن و شکل دادن توده خمیر.🔪 ما، که اوقات بیکاری گل یا پوچ بازی می‌کردیم، به این فکر می‌کردیم که افسر جوان با آن تکه خمیر چه چیزی می‌خواهد بسازد.🤨 مثل همیشه ساکت و آرام بود و با لبه تیغ تکه‌هایی از خمیر را می‌تراشید و می‌ریخت پایین. کم کم خمیر شکل گرفت و تبدیل شد به زنی بالابلند و ترکه‌ای با کوزه‌ای آب روی دوشش.😵 تازه می‌فهمیدیم آن افسر جوان چه هنرمند قابلی است.😯👏🏼 زن بالابلندِ کوزه به دوش مدتی روی طاقچه بالای سر صالح ایستاد تا اینکه یک روز ابووقاص، عصبانی از شکست‌های پی در پی عراق در جبهه‌ها، چشمش به مجسمه افتاد.😬 لحظه‌ای به آن خیره شد و بعد با خشمی که از نهادش زبانه می‌کشید آن را از روی طاقچه برداشت و کوبید بر زمین.😳 زن جایی شکست و کوزه اش جایی!🤦🏻‍♂ چند روز بعد از این ماجرا، به جناب سرهنگ و دو افسر جوان خبر دادند باید برای رفتن به اردوگاه آماده شوند.🚌🚎 یک روز آمدند و آن ها را بردند به یکی از اردوگاه‌ها. دو جوان گروهکی هم چند روز قبل از رفتن سرهنگ به جای نامعلومی منتقل شده بودند؛ جایی که مطمئن بودیم اروپا نیست😑‼️ بعد از رفتن سرهنگ و افسرها جای خالی‌شان با دو عراقی پر شد.👥 اولی رضا نامی بود سی‌ساله و گروهبان ارتش. خلافی کرده بود و باید چند ماهی حبس می‌کشید.⛓ اما کسی وساطت کرده بود تا بتواند از زندان مجاور به زندان ما، که خلوت‌تر بود، نقل مکان کند.⚙ روزهای اول، صالح احتیاط می‌کرد و پیش چشم او خیلی با ما دمخور نمی‌شد؛ اما کم کم فهمید رضا آدم خطرناکی نیست.😀 این رضا بعدها با صالح صمیمی شد و ساعت ها با هم به زبان عربی اختلاط می‌کردند.💁🏻‍♂ دیگر زندانی نورسیده پیرمردی بود هفتاد ساله. شال حریری روی سرش بود و دشداشه سفید و تمیزی به تن داشت.😌 داخل که آمد نگاهی به جمع ما کرد و به احترام گفت: «السلام علیکم.»✋🏻 صالح تشک سرهنگ تقوی را به او نشان داد. 👈🏻 پیرمرد آمد و آرام نشست روی تشک. زیاد طول نکشید که به او نزدیک شدیم و احوالش را پرسیدیم. متعجبانه به چهره ما خیره شده بود و آهسته زیر لب دعا می‌خواند.😐🙄 شب، صالح به ما گفت پیرمرد پسری دارد فراری از جبهه و بعثی‌ها پدر را به گروگان گرفته‌اند تا اثری از پسر بیابند.😬👱🏽‍♂ پیرمرد، که ما او را حاجی خطاب می‌کردیم، شب‌ها با صالح و رضا به گپ و گفت می‌نشست.💙 می‌دانستیم حرف های سیاسی می‌زنند، اما از جزئیات گفت‌وگوی آن ها چیزی نمی‌دانستیم که هر سه عرب بودند و هم زبان.😕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک روز صالح به ما گفت حاجی به شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه می‌کند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا می‌کند که بیرون بیاید بیشتر غرق می‌شود.😏👊🏼 نقل این تشبیه جالب محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد و بعد از آن هر وقت خواب بود سعی می‌کردیم سروصدا نکنیم.🤫 پیرمرد هم به ما علاقه‌مند شده بود؛ به خصوص به منصور که کوچک‌تر بود.👱🏻‍♂ می‌گفت نوه‌ای دارد که هم سن و سال منصور است. حاجی روزها به منصور عربی یاد می‌داد. شیوه آموزشش هم جالب بود.👨🏻‍🏫 او هر روز چند کلمه به منصور یاد می‌داد و گاه و بی‌گاه معنایشان را از او می‌پرسید.🤨 درس روز اول یادگیری کلمات «مخده» و «قمیص» و «فانیله» بود.📝 حاجی بالش کهنه و پرچرک یادگار سرهنگ را برداشت، گرفت به طرف منصور، و گفت: «یا منصور، هذه مخده صحیح؟»🧐 منصور گفت: «صحیح. به فارسی میشه بالش.»😀 حاجی، با انگشتان گوشت آلود و سفیدش، لبه یقه پیراهن منصور را گرفت و گفت: «یا منصور، هذا قمیص. صحیح؟»🤓 منصور گفت:«نعم حاجی. یعنی پیراهن به فارسی.»👕 حاجی این بار یقه زیرپوش خودش را به منصور نشان داد و گفت: «و هذه فانیله.»😁 منصور شاگردانه به حاجی گفت:«فانیله به فارسی میشه زیرپوش.»☝️🏼 نیم ساعت که گذشت، منصور سرگرم صحبت کردن با رضا امام قلی زاده بود که حاجی بالش را سر دست گرفت و با صدای بلند به منصور گفت:«منصور، هذا شینو؟»🤔 منصور از انتهای زندان گفت:«هذا مخده حاجی!»🖐🏼 پیرمرد تا شب بارها و بارها معنای کلمات را از منصور پرسید و روز بعد سه کلمه جدید به او یاد داد و روزهای بعد کلمات جدیدتر.خردادماه داشت به نیمه خود می‌رسید و هوای زندان هر روز گرم‌تر می‌شد و زندگی در آن سخت‌تر.😥 رضا و صالح اگر فرصتی پیدا می‌کردند و پایشان به دست‌شویی‌ها می‌رسید، سر و صورتشان را خیس می‌کردند تا حرارت تنشان کمتر شود.🌞 پیرمرد عرب هم شالش را از سر گرفته بود و دائم عرق هایش را با آن پاک می‌کرد. ما هم، برای فرار از گرما، سر و ته می‌خوابیدیم تا سرهایمان زیر باد پنکه سقفی قرار بگیرد و عرقمان خشک شود.😑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
یك وصیټ دارم..🔖 • و آن عاشـق‌مـردم بودن است..؛ از این طـریق به می‌توان رسید💛 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم