eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/‌‌‌‌‌‌‌۱۰/‌‌۰۱ محل تولد: مازندران تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۰۱/‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۳۱ محل شهادت: خان‌طومان وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: مازندران ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
خیلے زیباست... 💎 ڪه 💎تولد 💎پدر اماممون 💎تبریڪ 💎بگیم و ✨بشنوھ صدامونو✨ حضرت عـــــشـــــ❤️ـق ولادٺ پدرتوݩ مبارڪ🍀 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
• کسـی کـه بـه خــدا توڪل داشته باشد، به آمریڪا سجـده نخواهد کرد...😏👊🏼! • 🌱 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
🌴 مابچه‌های‌کوچه‌انقلابیم.. نه چمرانها را دیده‌ایم! و نه پای درس مطهری ها نشسته ایم! به‌با همت‌ها بی‌خوابی کشیده ایم! ونه با آوینی‌ها در بیابان‌های شلمچه‌وطلائیه قدم زده‌ایم..! ماستم‌شاه‌پهلوی‌را‌درک‌نکرده‌ایم و معنی حضور بیگانگان را نچشیده ایم.. و با حججی‌ها سَر می‌دهیم با سیاهلکی از عاشقانه‌هایمان دست می‌کشیم و با بَلباسی‌ها از کودکانمان می‌گذریم و می‌رویم.. آری! ما‌پیرو‌خط‌رهبریم پای‌آرمانهایمان‌تاظهور حضرت‌موعود(ع‌جل‌الله) خواهیم‌ماند..! ((: 💔 @Razeparvaz |🕊•
لحظه‌ای که گفت↯ . می‌خواهم بروم . . .👋🏻 . آخـرین بنددلـم پاره شد💔، وقتی اشـک چشـم‌هایم را دید گفـت:«فـرزانه دلـم رو لـرزوندی! اما ایمانم رو نمی‌تونی بلرزونی...!»✌️🏻 . 🍂 🍃 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 روزهای سخت زندان را به این امید می‌گذراندیم که خبر خوشی از جبهه‌ها به گوشمان برسد.🚶🏻‍♂ می‌دانستیم هدف از عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر است. اما نتوانسته بودیم جشن پیروزی را بر دروازه های خرمشهر برگزار کنیم.😕🎈 از اسارت زودهنگام ما در نخستین روز عملیات بیش از بیست روز می‌گذشت.😖 هر اسیری که برای تکمیل پرونده گذرش به زندان استخبارات می‌افتاد گوشه‌ای از اخبار جبهه را به ما می‌رساند🗣 آنها به صالح مژده فتحی نزدیک می‌دادند و او خبر پیش رَوی رزمندگان را به ما منتقل می‌کرد.😀 یک روز صالح را برافروخته و بی‌قرار دیدم. روی تُشکش می‌ایستاد، بعد می‌رفت پشت دریچه، سیگاری آتش می‌زد،🚬می‌آمد وسط زندان، در همان فضای چند متری تند تند قدم می‌زد، و گاهی دستش را می‌کوبید روی ران پایش و در این لحظه لبخندی می‌نشست روی لب هایش.🙂 داشت بال بال میزد برای افشای رازی که سینه‌اش گویی تحمل نگه داری آن را نداشت. یکی از میان جمع گفت: «ملا صالح، چه خبره؟ چرا بی‌قراری؟»🙁 ملا خنده معناداری کرد و به رفت و آمدش در طول زندان ادامه داد.🚶🏻‍♂ مطمئن شدیم خبرهایی دارد که ما نداریم. نشاندیمش روی زمین و با اصرار گفتیم:«صالح، توروخدا اگه خبریه، بگو ما هم بدونیم.»😫 صالح شروع کرد به خواندن شعری که ما معنایش را نمی‌دانستیم. ولی واضح بود شعف و شادی سراسر وجود مرد عرب ایرانی را فراگرفته است.🤕 او یک بیت از آن شعر عربی را برای ما ترجمه کرد:«قورباغه سخنی گفت که حکما تفسیرش کردند: در دهانم آب است. کسی که دهانش پر از آب است چگونه حرف بزند؟»🤐✋🏻 گفتیم: «صالح، چه می‌خواهی بگویی؟ حرف بزن.»😟 ملا صالح قفل از دهان برداشت و با فریادی خفیف، که فقط تا گوش های ما رسید، گفت:«خرمشهر آزاد شده. باورتون میشه؟»🤩 دلمان می‌خواست فریاد شادمانه‌مان را به گوش نگهبانان عراقی و حتی مردمی برسانیم که های و هوی رفت و آمدشان از آن سوی پنجره زندان به گوش می‌رسید. اما صالح سفارش کرد به هیچ وجه عراقی‌ها نباید بفهمند او این خبر را به ما رسانده است.🤭🤫 مراسم جشن و پایکوبی را به میدان دل هایمان بردیم. اما عیشمان زیاد طول نکشید. صالح برای ترجمه بیرون رفته بود. صالح برای ترجمه بیرون رفته بود. وقتی آمد داخل، دست هایش از شدت ناراحتی می‌لرزید.😧 در را که بست، سیگاری گیراند و با حرص و ولع هی پُک زد.😡 وقتی عصبانی میشد به خودمان اجازه نمی‌دادیم به او نزدیک بشویم.🙊 با این حال یکی از بچه ها دلیل ناراحتی‌اش را پرسید. صالح پک محکمی به سیگارش زد و گفت:«حرف سرش نمیشه!😒هرچی علامت میدم که نگو پاسدارم، حالیش نمیشه»🤬 صالح درباره جوان پاسداری صحبت می‌کرد که تازه اسیر شده بود. عراقی‌ها از او پرسیده بودند بسیجی هستی یا پاسدار. او، بی‌توجه به ایما و اشارهای صالح، گفته بود پاسدار.🤦🏻‍♂ عراقی‌ها هم ریش بلندش را گُله‌به‌گُله با فندک سوزانده بودند.🤕 صالح می‌گفت اسماعیل زندانبان از او خواست به امام توهین کند، اما او استقامت کرد و اسماعیل گفته: «به شرفم قسم اگه بذارم این قُندره به اردوگاه برسه!‌»😡 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یکی دو روزی بود که افسر تهرانی، بعد از غذا، خمیر‌نان‌هایی را که قابل خوردن نبود جمع می‌کرد.🍞🗑 یک روز خمیرها را خیس کرد و مدتی چنگ زد و گذاشتشان روی سطح صاف درِ قوطی شیر خشک.🤔 بعد، از جناب سرهنگ نصف تیغی گرفت و شروع کرد به تراشیدن و شکل دادن توده خمیر.🔪 ما، که اوقات بیکاری گل یا پوچ بازی می‌کردیم، به این فکر می‌کردیم که افسر جوان با آن تکه خمیر چه چیزی می‌خواهد بسازد.🤨 مثل همیشه ساکت و آرام بود و با لبه تیغ تکه‌هایی از خمیر را می‌تراشید و می‌ریخت پایین. کم کم خمیر شکل گرفت و تبدیل شد به زنی بالابلند و ترکه‌ای با کوزه‌ای آب روی دوشش.😵 تازه می‌فهمیدیم آن افسر جوان چه هنرمند قابلی است.😯👏🏼 زن بالابلندِ کوزه به دوش مدتی روی طاقچه بالای سر صالح ایستاد تا اینکه یک روز ابووقاص، عصبانی از شکست‌های پی در پی عراق در جبهه‌ها، چشمش به مجسمه افتاد.😬 لحظه‌ای به آن خیره شد و بعد با خشمی که از نهادش زبانه می‌کشید آن را از روی طاقچه برداشت و کوبید بر زمین.😳 زن جایی شکست و کوزه اش جایی!🤦🏻‍♂ چند روز بعد از این ماجرا، به جناب سرهنگ و دو افسر جوان خبر دادند باید برای رفتن به اردوگاه آماده شوند.🚌🚎 یک روز آمدند و آن ها را بردند به یکی از اردوگاه‌ها. دو جوان گروهکی هم چند روز قبل از رفتن سرهنگ به جای نامعلومی منتقل شده بودند؛ جایی که مطمئن بودیم اروپا نیست😑‼️ بعد از رفتن سرهنگ و افسرها جای خالی‌شان با دو عراقی پر شد.👥 اولی رضا نامی بود سی‌ساله و گروهبان ارتش. خلافی کرده بود و باید چند ماهی حبس می‌کشید.⛓ اما کسی وساطت کرده بود تا بتواند از زندان مجاور به زندان ما، که خلوت‌تر بود، نقل مکان کند.⚙ روزهای اول، صالح احتیاط می‌کرد و پیش چشم او خیلی با ما دمخور نمی‌شد؛ اما کم کم فهمید رضا آدم خطرناکی نیست.😀 این رضا بعدها با صالح صمیمی شد و ساعت ها با هم به زبان عربی اختلاط می‌کردند.💁🏻‍♂ دیگر زندانی نورسیده پیرمردی بود هفتاد ساله. شال حریری روی سرش بود و دشداشه سفید و تمیزی به تن داشت.😌 داخل که آمد نگاهی به جمع ما کرد و به احترام گفت: «السلام علیکم.»✋🏻 صالح تشک سرهنگ تقوی را به او نشان داد. 👈🏻 پیرمرد آمد و آرام نشست روی تشک. زیاد طول نکشید که به او نزدیک شدیم و احوالش را پرسیدیم. متعجبانه به چهره ما خیره شده بود و آهسته زیر لب دعا می‌خواند.😐🙄 شب، صالح به ما گفت پیرمرد پسری دارد فراری از جبهه و بعثی‌ها پدر را به گروگان گرفته‌اند تا اثری از پسر بیابند.😬👱🏽‍♂ پیرمرد، که ما او را حاجی خطاب می‌کردیم، شب‌ها با صالح و رضا به گپ و گفت می‌نشست.💙 می‌دانستیم حرف های سیاسی می‌زنند، اما از جزئیات گفت‌وگوی آن ها چیزی نمی‌دانستیم که هر سه عرب بودند و هم زبان.😕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک روز صالح به ما گفت حاجی به شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه می‌کند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا می‌کند که بیرون بیاید بیشتر غرق می‌شود.😏👊🏼 نقل این تشبیه جالب محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد و بعد از آن هر وقت خواب بود سعی می‌کردیم سروصدا نکنیم.🤫 پیرمرد هم به ما علاقه‌مند شده بود؛ به خصوص به منصور که کوچک‌تر بود.👱🏻‍♂ می‌گفت نوه‌ای دارد که هم سن و سال منصور است. حاجی روزها به منصور عربی یاد می‌داد. شیوه آموزشش هم جالب بود.👨🏻‍🏫 او هر روز چند کلمه به منصور یاد می‌داد و گاه و بی‌گاه معنایشان را از او می‌پرسید.🤨 درس روز اول یادگیری کلمات «مخده» و «قمیص» و «فانیله» بود.📝 حاجی بالش کهنه و پرچرک یادگار سرهنگ را برداشت، گرفت به طرف منصور، و گفت: «یا منصور، هذه مخده صحیح؟»🧐 منصور گفت: «صحیح. به فارسی میشه بالش.»😀 حاجی، با انگشتان گوشت آلود و سفیدش، لبه یقه پیراهن منصور را گرفت و گفت: «یا منصور، هذا قمیص. صحیح؟»🤓 منصور گفت:«نعم حاجی. یعنی پیراهن به فارسی.»👕 حاجی این بار یقه زیرپوش خودش را به منصور نشان داد و گفت: «و هذه فانیله.»😁 منصور شاگردانه به حاجی گفت:«فانیله به فارسی میشه زیرپوش.»☝️🏼 نیم ساعت که گذشت، منصور سرگرم صحبت کردن با رضا امام قلی زاده بود که حاجی بالش را سر دست گرفت و با صدای بلند به منصور گفت:«منصور، هذا شینو؟»🤔 منصور از انتهای زندان گفت:«هذا مخده حاجی!»🖐🏼 پیرمرد تا شب بارها و بارها معنای کلمات را از منصور پرسید و روز بعد سه کلمه جدید به او یاد داد و روزهای بعد کلمات جدیدتر.خردادماه داشت به نیمه خود می‌رسید و هوای زندان هر روز گرم‌تر می‌شد و زندگی در آن سخت‌تر.😥 رضا و صالح اگر فرصتی پیدا می‌کردند و پایشان به دست‌شویی‌ها می‌رسید، سر و صورتشان را خیس می‌کردند تا حرارت تنشان کمتر شود.🌞 پیرمرد عرب هم شالش را از سر گرفته بود و دائم عرق هایش را با آن پاک می‌کرد. ما هم، برای فرار از گرما، سر و ته می‌خوابیدیم تا سرهایمان زیر باد پنکه سقفی قرار بگیرد و عرقمان خشک شود.😑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
یك وصیټ دارم..🔖 • و آن عاشـق‌مـردم بودن است..؛ از این طـریق به می‌توان رسید💛 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20201125_095029_052.jpg
126.6K
••📿🕌•• ازلحاظ‌ࢪوحـۍ شدیداًنیازداࢪم ‌ࢪاھ‌برم‌توبین‌الحࢪمینت(:💛 💌 ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۷۱/‌‌‌‌‌‌‌۰۴/‌‌۳۰ محل تولد: تهران تاریخ شهادت:۱۳۹۸/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۳ محل شهادت: فرودگاه‌بغداد وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: شهر‌ری ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
●🖐🏻°•. علت اینکه در فقـه‌اسلـام در میـان حقـوق نامـی از حق‌آزادی‌نیست‌این‌نیسـت که در اسلـام به حـق‌آزادی معتقـد نیستند بلکـه آزادی را فوق حق می‌دانند ...👓 •○. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
صدایٺـــــان مي کنم و مي دانم پاسخ مي دهید... از این مطمئنمـــــ❤️ زیرا من از خودمـــــ فارغ مي شوم وقتے بہ شما فڪر مي کنم♡ مي گویند شہـــــدا زندھ اند و من این را به وضوح لمس مي ڪنم...💫 🌷 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
•|🙆🏻‍♂°●. نیـازجامعـه‌ما امــروز‌ بـیش‌ازمهــربانے‌ڪردن نیــازمند‌ایثار اسـت..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°ای دخـتر و خـواهر ولایـت🖤 •♡• شهادت حضرت معصومه تسلیت باد'🏴' •♡‌‌• 🎤 📲 @Razeparvaz|🕊•
💡🔔 +به‌قول‌حاج‌حسین‌یکتا:🌱 دنیا‌دنیای‌تیپ‌زدنهـ ✨! فقط‌مهم‌اینه‌که تیپ‌میزنه‼️ شهدا‌یه‌جوری‌تیپ‌زدن‌که‌خدا‌نگاهشون‌کرد♥] امافقط‌یه‌چیزۍ☝️🏼 +اقا‌پسر‌الگوت‌بود‌حضرت‌علۍ(ع)🦋 هست ؟ همون‌امیرالمومنین‌که‌به‌دخترای‌جوان‌سلام نمیکرد🍃 مگه‌قرار‌نبود‌صحبت‌با‌نامحرم‌‌درحد‌ ضرورت‌باشه⁉️ پس‌این‌چت📲 کردنا‌و... چۍ‌میگه +دخترخانوم‌وارث‌ارثیه‌حضرت‌زهرا(س)💕 شما‌چیۍ❓ هست❓ خود‌حضرت‌فاطمہ‌جلوی‌یہ‌مرد‌کور‌حجابشو رعایت‌مۍکرد؛ چشمات‌قشنگه،صورتت‌زیباعه‌،‌میدونم‌ همه‌‌ی‌اینارو...🙂 ولی‌قرارنبود‌زیباییاتو‌بزاری‌برای‌هرکسۍ پس‌این‌پروفایل‌و‌ایناچۍمیگہ❓ جایی‌که‌با‌چندتا‌لمس‌صفحه‌ی‌گوشی‌کلی‌مرد میتونن‌ببیننش _قراربود باشیم . . . _قراربود باشیم . . . _قراربودراه ادامه بدیم. . _قراربودبرای مرام‌‌بزاریم🍃 . . . ولۍقرار‌نبود‌به‌مجازی بدیم . . . اومدیم‌تو‌صحنه‌ۍ‌جنگ‌دشمن‌💣تا کنیم،گفتیم‌جنگ‌نرمم ولی‌نرم‌نرم‌خودمون‌داریم‌وا‌میدیم🍂 @Razeparvaz |🕊•
●|💌°•. میگفت=)⇩ • امام‌رضـا کسیه ‌که‌ هرچی بخوای رو برات خیر میکنه حتی اگه خیر نباشه...!🙃 • 🌱 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تابستان بغداد از راه رسید.🌱 در یکی از همان روزهای گرم، درِ زندان باز شد و جوانی بلندقامت با مشت و لگد پرت شد داخل.😯👟 او سریع خودش را جمع و جور کرد و گوشه‌ای نشست. زیر لب چیزهایی می‌گفت؛ شاید بد و بیراه به زندانبان‌هایی که بیرون کتکش زده بودند.🤦🏻‍♂ بیست و پنج ساله به نظر می‌رسید؛ جذاب با چشمانی درشت و صورتی سبزه. لباس پلنگی ارتش عراق را به تن داشت که دکمه هایش در کتک کاری یکی در میان کنده شده بود. پیدا بود تحقیر شدن، آن هم جلوی ما، برایش گران تمام شده و غرور جوانی‌اش را جریحه‌دار کرده بود.😬 این را از آهی که کشید و لبخند تلخی که زد فهمیدم. گذاشتیم خشمش فروکش کند تا بعد برویم سراغش ببینیم کیست و چرا به زندان افتاده و آیا او هم مثل حاجی و گروهبان رضا با رژیم بعث مخالف است یا نیست!🤕 شب که شد، سید علی نورالدینی و حسین بهزادی رفتند پیشش. اول راه نمی‌داد؛ اما بالاخره نرم شد و با بچه‌ها حرف زد. صالح هم کم و بیش در ترجمه کمکشان می‌کرد؛ مثل همیشه، با رعایت احتیاط.💁🏻‍♂ آن جوان بلندقامت چند هفته‌ای در زندان ما ماند. در این مدت فهمیدیم اسمش عبدالنبی است و به دلیل کتک زدن افسر مافوقش و از آن مهم‌تر به جرم ارتباط با حزب الدعوه دستگیر شده و یکی دیگر از برادرانش در زندان مجاور به سر می‌برد.⛓ برخلاف حاجی و گروهبان رضا، که سُنّی بودند، عبدالنبی شیعه بود و می‌گفت در نوجوانی همراه خانواده‌اش برای زیارت حرم امام‌رضا(ع) به مشهد سفر کرده است.☹️🕌 آدرس و موقعیت هتلی را که در مشهد در آنجا اقامت کرده بودند هنوز به یاد داشت. محمود رعیت نژاد، که مشهدی بود، با نشانی هایی که عبدالنبی داد تأیید کرد که او واقعاً به مشهد سفر کرده است.👌 یک روز عبدالنبی فاش کرد که در خیابان‌های بغداد گاهی دیوارنویسی‌هایی علیه صدام و حزب بعث دیده می‌شود که بلافاصله بعثی‌ها پاکشان می‌کنند.😏 عبدالنبی ماجرای دیوارنویسی را با ایما و اشاره تعریف می‌کرد. او صحنه باخبر شدن بعثی‌ها و پاک کردن شعارها را به طور عملی نمایش می‌داد. 🖐🏼 صدای آژیر ماشین مأموران استخبارات را با دهان درمی‌آورد و سراسیمگی آنها را در پاک کردن دیوارنویسی‌ها با حرکات دست و بدن، بسیار زیبا، نمایش می‌داد. عبدالنبی، به رغم اتهام سنگینی که داشت، نترس و بی‌باک بود.😎به صراحت صدام را دشنام می داد و می‌گفت اگر دستش برسد، حتماً او را خواهد کشت!😌🔪 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
•••📖 📚 روز دهم تیرماه سال 1361 شمسی مصادف بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان سال 1413 قمری در عراق.📆 اقامتمان در زندان بغداد بیش از یک ماه طول کشیده بود و از لحاظ شرعی می‌توانستیم نمازمان را کامل بخوانیم و روزه بگیریم.🤠 موضوع را با صالح در میان گذاشتیم و او از عراقی‌ها خواست ناهار و شام ما را یک جا غروب تحویل بدهند تا با یکی افطار کنیم و با دیگری سحری بخوریم. عراقی ها قبول کردند.🤝 اما پیرمرد عرب وقتی متوجه شد تصمیم داریم در تیرماه بغداد و در آن زندان تنگ و دم کرده روزه بگیریم حسابی شاکی شد.😟 او بارها به صالح توصیه کرد که ما را از این تصمیم منصرف کند؛ اما صالح هیچ وقت مانع نشد. اولین روزه را گرفتیم؛ با سختی بسیار.😩 تشنگیْ کشنده و طاقت سوز بود. اما، به هرحال، با صدای شلیک توپ افطار همه چیز تمام شد و روزه‌مان را باز کردیم. در عراق، اعلام موعد افطار نه با اذان که با شلیک گلوله توپ است.😄 روزهای اول رمضان تا این توپ بخواهد شلیک بشود جان ما به لبمان می‌رسید!😫 پیرمرد عرب روزه نمی‌گرفت؛ اما بیشتر از ما برای فرارِسیدن موعد افطار لحظه شماری می‌کرد. هر روز، سه ساعت مانده به شلیک توپ افطار، شمارش معکوس را شروع می‌کرد و به منصور می گفت: «منصور، سه ساعت دیگه.»😀⏰ من بی‌اعلام پیرمرد هم می‌دانستم کی وقت اذان می‌شود. شعاع آفتاب که از پنجره زندان می‌افتاد روی دیوار، تا برسد کنار در زندان، مسیری دو ساعته را طی می‌کرد. وقتی آنجا، در آخرین ایستگاه خود، کاملاً بی‌رنگ میشد، از پشت پنجره صدای شلیک توپ افطار به گوش می‌رسید.🤩 این شعاع، که هر لحظه کم رنگ تر میشد، وقتی به نیمةه راه می‌رسید، پیرمرد دوباره به منصور می‌گفت: ««منصور، دو ساعت دیگه.»😇 هر چه به افطار نزدیک تر می‌شدیم اعلان های پیرمرد بیشتر میشد.😂 ـ منصور، یه ساعت دیگه!⏳ ـ منصور، نیم ساعت دیگه!🕰 ـ منصور، ربع ساعت دیگه.😁 و توپ افطار شلیک میشد تا پیرمرد با عشقی وصف ناشدنی بنشیند به تماشای افطار کردن منصور و دیگر بچه ها.🤓 روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقی‌ها برای گرفتن یخ یا دست کم فلاکسی آب خنک بی‌پاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیه آب خنک افطار دست به کار شد. قوطی خالی شیر خشکی که افسر تهرانی زن کوزه به دوش را روی درش خلق کرده بود هنوز گوشه زندان بود. عباس ظهر که از دست شویی برمی‌گشت قوطی را پر از آب کرد و داخل زندان آورد.🧐 روکش یکی از بالش‌ها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتش زیر پنکه. باد پنکه دایره های کوچکی روی سطح آب درست می‌کرد. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد😍؛ گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمی‌رسید و مجبور بودیم عطش را با آب سطلی فروبنشانیم که صالح از شیر آب پر می‌کرد.😅💧 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•