eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
●|💌°•. میگفت=)⇩ • امام‌رضـا کسیه ‌که‌ هرچی بخوای رو برات خیر میکنه حتی اگه خیر نباشه...!🙃 • 🌱 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تابستان بغداد از راه رسید.🌱 در یکی از همان روزهای گرم، درِ زندان باز شد و جوانی بلندقامت با مشت و لگد پرت شد داخل.😯👟 او سریع خودش را جمع و جور کرد و گوشه‌ای نشست. زیر لب چیزهایی می‌گفت؛ شاید بد و بیراه به زندانبان‌هایی که بیرون کتکش زده بودند.🤦🏻‍♂ بیست و پنج ساله به نظر می‌رسید؛ جذاب با چشمانی درشت و صورتی سبزه. لباس پلنگی ارتش عراق را به تن داشت که دکمه هایش در کتک کاری یکی در میان کنده شده بود. پیدا بود تحقیر شدن، آن هم جلوی ما، برایش گران تمام شده و غرور جوانی‌اش را جریحه‌دار کرده بود.😬 این را از آهی که کشید و لبخند تلخی که زد فهمیدم. گذاشتیم خشمش فروکش کند تا بعد برویم سراغش ببینیم کیست و چرا به زندان افتاده و آیا او هم مثل حاجی و گروهبان رضا با رژیم بعث مخالف است یا نیست!🤕 شب که شد، سید علی نورالدینی و حسین بهزادی رفتند پیشش. اول راه نمی‌داد؛ اما بالاخره نرم شد و با بچه‌ها حرف زد. صالح هم کم و بیش در ترجمه کمکشان می‌کرد؛ مثل همیشه، با رعایت احتیاط.💁🏻‍♂ آن جوان بلندقامت چند هفته‌ای در زندان ما ماند. در این مدت فهمیدیم اسمش عبدالنبی است و به دلیل کتک زدن افسر مافوقش و از آن مهم‌تر به جرم ارتباط با حزب الدعوه دستگیر شده و یکی دیگر از برادرانش در زندان مجاور به سر می‌برد.⛓ برخلاف حاجی و گروهبان رضا، که سُنّی بودند، عبدالنبی شیعه بود و می‌گفت در نوجوانی همراه خانواده‌اش برای زیارت حرم امام‌رضا(ع) به مشهد سفر کرده است.☹️🕌 آدرس و موقعیت هتلی را که در مشهد در آنجا اقامت کرده بودند هنوز به یاد داشت. محمود رعیت نژاد، که مشهدی بود، با نشانی هایی که عبدالنبی داد تأیید کرد که او واقعاً به مشهد سفر کرده است.👌 یک روز عبدالنبی فاش کرد که در خیابان‌های بغداد گاهی دیوارنویسی‌هایی علیه صدام و حزب بعث دیده می‌شود که بلافاصله بعثی‌ها پاکشان می‌کنند.😏 عبدالنبی ماجرای دیوارنویسی را با ایما و اشاره تعریف می‌کرد. او صحنه باخبر شدن بعثی‌ها و پاک کردن شعارها را به طور عملی نمایش می‌داد. 🖐🏼 صدای آژیر ماشین مأموران استخبارات را با دهان درمی‌آورد و سراسیمگی آنها را در پاک کردن دیوارنویسی‌ها با حرکات دست و بدن، بسیار زیبا، نمایش می‌داد. عبدالنبی، به رغم اتهام سنگینی که داشت، نترس و بی‌باک بود.😎به صراحت صدام را دشنام می داد و می‌گفت اگر دستش برسد، حتماً او را خواهد کشت!😌🔪 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
•••📖 📚 روز دهم تیرماه سال 1361 شمسی مصادف بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان سال 1413 قمری در عراق.📆 اقامتمان در زندان بغداد بیش از یک ماه طول کشیده بود و از لحاظ شرعی می‌توانستیم نمازمان را کامل بخوانیم و روزه بگیریم.🤠 موضوع را با صالح در میان گذاشتیم و او از عراقی‌ها خواست ناهار و شام ما را یک جا غروب تحویل بدهند تا با یکی افطار کنیم و با دیگری سحری بخوریم. عراقی ها قبول کردند.🤝 اما پیرمرد عرب وقتی متوجه شد تصمیم داریم در تیرماه بغداد و در آن زندان تنگ و دم کرده روزه بگیریم حسابی شاکی شد.😟 او بارها به صالح توصیه کرد که ما را از این تصمیم منصرف کند؛ اما صالح هیچ وقت مانع نشد. اولین روزه را گرفتیم؛ با سختی بسیار.😩 تشنگیْ کشنده و طاقت سوز بود. اما، به هرحال، با صدای شلیک توپ افطار همه چیز تمام شد و روزه‌مان را باز کردیم. در عراق، اعلام موعد افطار نه با اذان که با شلیک گلوله توپ است.😄 روزهای اول رمضان تا این توپ بخواهد شلیک بشود جان ما به لبمان می‌رسید!😫 پیرمرد عرب روزه نمی‌گرفت؛ اما بیشتر از ما برای فرارِسیدن موعد افطار لحظه شماری می‌کرد. هر روز، سه ساعت مانده به شلیک توپ افطار، شمارش معکوس را شروع می‌کرد و به منصور می گفت: «منصور، سه ساعت دیگه.»😀⏰ من بی‌اعلام پیرمرد هم می‌دانستم کی وقت اذان می‌شود. شعاع آفتاب که از پنجره زندان می‌افتاد روی دیوار، تا برسد کنار در زندان، مسیری دو ساعته را طی می‌کرد. وقتی آنجا، در آخرین ایستگاه خود، کاملاً بی‌رنگ میشد، از پشت پنجره صدای شلیک توپ افطار به گوش می‌رسید.🤩 این شعاع، که هر لحظه کم رنگ تر میشد، وقتی به نیمةه راه می‌رسید، پیرمرد دوباره به منصور می‌گفت: ««منصور، دو ساعت دیگه.»😇 هر چه به افطار نزدیک تر می‌شدیم اعلان های پیرمرد بیشتر میشد.😂 ـ منصور، یه ساعت دیگه!⏳ ـ منصور، نیم ساعت دیگه!🕰 ـ منصور، ربع ساعت دیگه.😁 و توپ افطار شلیک میشد تا پیرمرد با عشقی وصف ناشدنی بنشیند به تماشای افطار کردن منصور و دیگر بچه ها.🤓 روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقی‌ها برای گرفتن یخ یا دست کم فلاکسی آب خنک بی‌پاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیه آب خنک افطار دست به کار شد. قوطی خالی شیر خشکی که افسر تهرانی زن کوزه به دوش را روی درش خلق کرده بود هنوز گوشه زندان بود. عباس ظهر که از دست شویی برمی‌گشت قوطی را پر از آب کرد و داخل زندان آورد.🧐 روکش یکی از بالش‌ها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتش زیر پنکه. باد پنکه دایره های کوچکی روی سطح آب درست می‌کرد. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد😍؛ گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمی‌رسید و مجبور بودیم عطش را با آب سطلی فروبنشانیم که صالح از شیر آب پر می‌کرد.😅💧 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
.•°😞|● شما را... در آغوش کشیده است ؟! یا شما قم را ... ! اولین‌فاطمه‌‌هستی‌‌که‌حرم‌دارشدی😭 •°○ 🏴 @Razeparvaz|🖤•
4_5904551619260854318.mp3
5.17M
• ●|چقـدر‌مـردم‌ایـن‌شهـر‌و‌ولـایی‌خـوبن..؛ نــه‌سرم‌را‌نشکستند‌و‌خدایی‌خوبن😭💔.. • 🎤 ! @Razeparvaz|🖤•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
✋🏻✨ . چهِ‌جذبه‌ایستــ درآغوش‌تُو،ڪه‌اینگونه ڪشانده‌اۍ‌بهِ‌تماشاجهانِ‌حیراݩ‌را  . 💔 . @Razeparvaz|🖤•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۴۶/‌‌‌‌‌‌‌۰۸/‌‌۰۴ محل تولد: قم تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۰۴ محل شهادت: شلمچه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: گلزار‌شهدای‌علی‌بن‌جعفر ●| پس از ۱۶ سـال دوری؛ پیکر او صحیـح و سالـم به کشور بازمےگردد :).. ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🖤•
4_5906761886740777226.mp3
15.28M
خیلۍآرومـــه‌قلب‌پردرد بی‌بی‌معصومـــه‌(سلام‌‌اللّه‌علیها‌)...💔 🎤 🖐🏼 @Razeparvaz|🖤•
در تشییـع جنـازه من پرچـ🇺🇸ـم‌آمریکا را به آتـش بکشید تا مـردم بدانند . . . 🗣 مـن ضدآمریکایۍ👊🏻 و تابـع ولـایت فقیه هستم..!.🔥 🌱 @Razeparvaz|🖤•
🦋ヅ🦋: 🌱 مےفرمایند: اگر بی تفاوت باشیم☹️ و برای رفع گرفتاری ها و بلاهایی که اهل ایمان بدان مبتلا هستند🦠 دعا نکنیم آن بلاها به ما هم نزدیک خواهد بود^^🖐🏻 . +حواسمون‌هست؟! 🌿| ؏ @Razeparvaz‌|🖤•
و مݩ آنمـــــ ڪھ بہ غیر از ٺـــــو قرارے بھ دل بے قرارم نیست! (: ... ؏ @Razeparvaz‌|🖤•
📝 . مـادر عزیزم! تو مالک مطلـق من نبـوده‌ای..، من فقط یك امـانت نزد تو بوده‌ام🙂♥️ و اڪنون . . . ! موقع پس فرستادن امانت شده است=)👋🏼 . 🌱 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°صـلّی الله عـلـیک خـدا مـیدونه دلتنگیم آقـا خیـلی وقـته نرفـتیم کـربـلا...✋🏼 💔 🎤 @Razeparvaz|🖤•
•••📖 📚 روز چهارم4⃣ رمضان،🌙 نزدیکی های غروب،🌄 صالح از توی حیاط زندان⛓ آمد داخل و توی دستش یک شیشه شربت پرتقال بود.🍊 شیشه را گرفت به طرف ما و با خوشحالی😃 گفت: «بچه ها، این هم شربت برای افطار!»😋 گفتیم: «صالح، از کجا؟»😁 خندید و گفت: «از معامله سیگار با شربت!»🤨😶عراقی ها هر روز مقداری سیگار به صالح می‌دادند. او در ماه رمضان، که روزه بود، سیگارهای🚬 اضافی اش را جمع می‌کرد و به سربازان عراقی زندان مجاور، که عموماً به سبب فرار از جبهه گرفتار بودند، به قیمت بالا💶 می فروخت و با پولش برای ما شربت پرتقال می‌خرید.آن روز، آفتاب که غروب کرد، شربت پرتقال را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصفه لیوان شربت برای پیرمرد👴🏻 برد؛ اما او اصرار داشت منصور شربت را بخورد. پیرمرد عرب، وقتی با تعارف زیاد منصور بالاخره لیوان🥃 شربت را سر کشید، خم شد به طرف صالح و چیزی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «بچه ها، می‌دونید حاجی چی می گه؟»🤔 گفتیم: «نه.» صالح گفت: «می گه وقتی بچه های ایرانیا🇮🇷 این قدر خوب ان، بزرگ تراشون دیگه چی ان!»قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار می‌گرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک می‌شد.🙃 اما آن آب خنک🚰 همیشه نصیب ما نمی‌شد. بارها اتفاق می‌افتاد که یکی از نگهبانان بی معرفت عراقی، نیم ساعت🕧 مانده به افطار، می آمد داخل زندان و قوطی آب را قلپ قلپ سر می‌کشید.😒 بعد نگاهی می کرد به ما، خنده ای می زد، و از زندان خارج می شد. این طور وقت ها، بیشتر از ما، حاجی عصبانی می‌شد؛😠😤 اما نه او جرئت اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت.در یکی از روزهای ماه رمضان، همة زندانی های عراقی را به زندان ما آوردند. این نقل و انتقال دائمی نبود. می‌خواستند زندانشان را نظافت کنند. برادرِ عبدالنبی هم میان زندانی های تازه وارد بود. آن ها یک دیگر را پیدا کردند و در آغوش🤗 کشیدند. عبدالنبی برادرش را به ما معرفی کرد و ما را هم به او. دو سه ساعتی که زندانی های عراقی پیش ما بودند عبدالنبی بگو بخندش😂🤣 را با ما زیادتر کرده بود و با اندک کلمات فارسی که یاد گرفته بود بلندبلند با بچه ها صحبت👥🗣 می کرد و به این ترتیب جلوی برادر و هم وطن هایش احساس غرور می‌کرد.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
•••📖 📚 پیش از ظهر بیست و سوم3⃣2⃣ ماه رمضان🌙 عراقی ها ریختند داخل زندان🤦‍♂ و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم.🤨 مقصدمان نامعلوم بود.🤷‍♂ نه صالح و نه حتی زندانبانان عراقی نمی دانستند ما را قرار است کجا ببرند. عبدالنبی و رضا و پیرمرد👴🏻 عراقی، با چشمانی اشک آلود،😢😭 آمادة وداع بودند. وقتی فهمیدیم صالح هم باید با ما بیاید خوشحال شدیم.😃😅 امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد.🙃😉 برای ما و به خصوص صالح، که ده ماه از اسارتش می‌گذشت و این مدت را در آن شکنجه⚙⛓ گاه گذرانده بود، چه مژده‌ای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر می توانستند با هم ارتباط داشته باشند،😁😋 حمام کنند،🚿🧖‍♂ و زیر نور آفتاب بنشینند.😎☀️ اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد.🙏☹️ کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل می شویم.با عبدالنبی و پیرمرد عرب و گروهبان رضا خداحافظی کردیم و با دعای خیر🤲🙂 پیرمرد مهربان از زندان خارج شدیم. سر آن کوچه مخوف، که کبودی کتک هایی که در آن خورده بودم😖 هنوز روی بدنم بود، نه آن ونِ همیشگی که یک خودروی استیشن سیاه رنگ به انتظارمان ایستاده بود.باورمان نمی شد عراقی ها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند.😐😑 اما آن ها این کار را کردند. صالح را نشاندند جلو و ما را با زور و فشار در قسمت پشت استیشن جای دادند،😬 که با شبکه ای فلزی از راننده جدا می‌شد. در ماشین را هم از پشت قفل کردند. آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین می تابید و ما انگار زنده زنده در تنوری داغ افتاده بودیم.😩 ماشین حرکت کرد؛🚛 آژیرکشان.🚨 از شهر بغداد خارج شدیم. داشتیم امیدوار می‌شدیم در راه اردوگاهیم. در جاده ای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه می‌شدیم. خیس عرق شده بودیم و کم مانده بود بی هوش شویم که ماشین از جاده اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد.🛣 از خیابانی که هیچ درختی در آن نبود گذشتیم. ماشین مقابل ساختمانی سفیدرنگ، که درِ بزرگی به فضای بسته و چهاردیواری اش باز می شد، ایستاد. اطراف ساختمان را بوته های خار خشک و زردشده احاطه کرده بود. صدای یاکریمی از دوردست می آمد و دیگر هیچ؛ سکوت.😶 گویی همه کائنات هم دست شده بودند که دلگیرترین فضا را هنگام ورود ما به منزلگاه جدیدمان به وجود بیاورند.😑🤐 وهم برمان داشته بود. گمان می کردیم آنجا همان اردوگاه موعود است. اما آن ساختمان کوچک و بی روح هیچ شباهتی به آنچه درباره اردوگاه شنیده بودیم نداشت. بی صبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم.در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همان جا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود.😣 برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگه داری نمی شد. اول گمان کردم اسرا توی اتاق هایشان خوابیده اند؛ اما حدسم درست نبود.🤭🙄 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
4_5909258147503016541.ogg
906.4K
●°. | فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَىٰ فِرَاقِكَ💔 ...| @Razeparvaz‌|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🖐🏻|● به شب‌جمعه ... . اسمتو نگیر از صداۍ من🍃 من براے تو ،تو براۍ من=) . [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] @Razeparvaz‌|🖤•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•• اصلاڪسےبه‌فکرشما نیست‌ظاهرا. . ! لطفا‌خودت‌. . برای‌خودت‌. . العجل‌بخوان. . . (: @Razeparvaz|🕊•