eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20200328_005201_394.jpg
173.1K
•°💛 •° بعد افتادن عکس تو در آیینہ‌ےِ آب برکہ از شوق رُخَت خانہ‌ےِ مهتاب شده😍🍃 " صلۍ‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبداللہ "✋🏻 ♥️ 🌤 ‌ @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۱۲/۰۴ محل تولد: مشهد تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/‌‌‌۲۱ محل شهادت: لاذقیه-سوریه وضعیت تأهل: متاهل‌ با دو فرزند مزار شهید: بهشت‌رضا؏-مشهد ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
🕊 شہدا بےسر و صدا رفتند... و ما مانده ایم و یڪ ڪوه ادعا... بدون عمل💔 💔🍂 ‌ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
🎈 • 🗣|•‌‌‌° دانشجۅ مۅذن جامعہ است.؛ 🙍🏻‍♂|•• اگر خواب بماند... ✋🏻|•. نماز امت قضا میشود..! • 🌱 @Rqzeparvaz|🕊•
4_5931694416707192748.mp3
716.2K
. چقدر دیوونه کنندس...:)♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌱 ● من نباید اینقدر مۍخوابیدم🤯؛ نباید عمرمو از دست بدم👌🏼⏳.. ● ••[🤐]‌‌••این جمله زمانے گفته شد که شهید درحالے که خسته بود؛ تا ساعـت ۱۰ خـوابیده بود! ‌‌● @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تانکر فاضلاب از در ورودی اردوگاه آمد داخل.🚘 راننده‌اش هروقت برای تخلیه چاه دست‌شویی‌ها می‌آمد، قبل از آن، لوله مکنده تانکر را می‌انداخت توی رودخانه پر آب رمادی، مخزنش را پر می‌کرد، و می‌پاشید روی زمین خاکی اردوگاه.😑💦 ماشین آهسته آهسته حرکت می‌کرد... یکی از اسرا لوله تخلیه را گرفته بود و محوطه را آ‌ب‌پاشی می‌کرد.💧 یک ماهی بزرگ افتاد روی زمین.🐠 چندی تپید و بی‌جان شد.🙁 جلوتر یک ماهی دیگر از توی لوله پر فشار آب افتاد بیرون.🐡 اسیر ماهی‌ها را برداشت و پرت کرد توی سیم خاردار.😨 دلم سوخت☹️ چه بدعاقبت بودند آن ماهی‌ها که نیم ساعت پیش در نهری پر آب شنا می‌کردند و آن لحظه میان سیم های خاردار بُرنده، بی‌حرکت، افتاده بودند💔 اسارتمان که به آن ماهی‌ها بی‌شباهت نبود. آیا فرجاممان هم یکسان میشد؟!😥 این سؤال از ذهنم گذشت و به یاد خوابی افتادم که چند شب پیش از آن دیده بودم. صدام نزدیک سیم های خاردار ایستاده بود و به من می‌گفت که اگر روزی قرار باشد من بروم، قبل از رفتن، همه شما را اعدام می‌کنم!⛓ صدای حسین جان از راهروی طبقه هم کف می‌آمد که مثل همیشه بد و بیراه می‌گفت به مسئولان ایرانی که چرا شرایط صلح پیشنهادی صدام را نپذیرفته‌اند!🤬❌ حسین جان، ژاندارم یکی از پاسگاه های مناطق غرب کشور، تا خواسته بود انقلاب اسلامی را بفهمد و تا آمده بود عکس شاه را، که سی سال بالای سرش دیده بود، به فراموشی بسپارد با حمله دشمن به خاک کشورمان اسیر متجاوزان عراقی شده بود و تا آن لحظه، که توی راهروی طبقه هم کف به هاشمی رفسنجانی توهین می‌کرد، دو سال اسارت کشیده بود.😬📆 او از ما بیست و سه نفر و بچه های مذهبی اردوگاه خوشش نمی‌آمد.😏 گاه و بی‌گاه طعنه و توهین و متلک بارمان می‌کرد که چرا دل به نظام اسلامی بسته‌ایم و مثل او منتظر بازگشت فرزند شاه نیستیم تا حکومت سلطنتی را از سر بگیرد!🤓👊🏻 با این همه، حسین‌جان قابل ترحم بود. بدجوری کم آورده بود. بریده بود و به هیچ‌چیز جز رها شدن از گیر آن همه سیم خاردار، که محاصره‌اش کرده بود، فکر نمی‌کرد.🤕 🧔🏻افسر میان‌سالی که در آسایشگاه زندگی می‌کرد و با سربازهایش به اسارت درآمده بود هم نتوانسته بود شرایط اسارت را قبول کند؛ اما نه مثل حسین جان، شلوغ و پر سروصدا و عصیانگر.💣🤭 همه غم‌ها را ریخته بود توی خودش؛ آن قدر که یک روز صبح سربازانش متوجه می‌شوند جناب سروان حرف های بی‌ربط می‌زند و دیری نمی‌گذرد که خبر جنون سروان توی اردوگاه می‌پیچد.😯🧠🤷🏻‍♂ همیشه توی راه دست‌شویی او را می‌دیدم که گوشه‌ای ایستاده بود با لباس‌هایی نامرتب و سری ماشین کرده.🙄 سیامک می‌گفت که اختیارش دست خودش نیست و آسایشگاه را کثیف می‌کند و زحمت هم بندانش را زیاد.🤦🏻‍♂ می‌گفت که و وقتی ظرف غذایش را جلویش می‌گذارند عکس زن و بچه‌اش را درمی‌آورد و تعارف می‌کند که با او هم غذا شوند💁🏻‍♂🧕🏻؛ اما بعد ناامیدانه عکس را می‌گذارد سر جایش و مثل همیشه تنها غذا می‌خورد.😕💔 سروان مجنون و حسین جان، هیچ یک، نماینده واقعی مردان ارتش و ژاندارمری ما نبودند.😒 صدها افسر و درجه دار و سرباز مسلمان و وطن دوست در قاطع 1 زندگی می‌کردند که نه سیم های خاردار و نه کابل های حمید عراقی و نه غم غربت، هیچ یک، نتوانسته بود خمشان کند.✌️🏻❤️ انسان ها ظرفیت های متفاوت دارند. ماشین فاضلاب داشت از اردوگاه خارج می‌شد. نگهبان ورودی زیر شاسی ماشین را کنترل کرد که کسی آن زیر نچسبیده باشد.😐😂 از بلندگو آهنگی عربی پخش می شد: «یا من کنت حبیبی».[ای‌آنکه‌دلدار‌من‌بودی!]🎶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هفته‌ای از کتک خوردن بچه‌ها نگذشته بود که فرمانده جدید اردوگاه، سرگرد محمودی، همراه چند خبرنگار ژاپنی آمدند داخل اردوگاه و یک راست آمدند توی آسایشگاه ما.👨🏻📸 فیلم‌بردار ژاپنی با ولع خاصی از همه زوایای زندگی اسارتی ما فیلم می‌گرفت🎥؛ از کوله‌پشتی هایمان که به میخ های دیوار آویزان بود، از دمپایی های پلاستیکی جلوی در، از چهارچوب فلزی که دورش را با گونی بسته بودیم و مثلاً توالتمان بود، از سطل بزرگ داخل آن که شب تا صبح پر از ادرار می‌شد و صبح خالی‌اش می‌کردیم توی دست‌شویی‌ها😷، از خمره آب وسط آسایشگاه، از تشک های ابری که عرضشان را با تیغ کم کرده بودیم تا به اندازه سه کاشی بیست سانتی متری بشوند، از صورت کودکانه منصور تا دستان پرچین بابا عبود، از همه جا و همه‌چیز فیلم می‌گرفت.😣👤 سرگرد محمودی، که اهل کردستان عراق بود، فارسی را مثل خودمان روان صحبت می‌کرد.🗣 او وقتی دید به نشانه اعتراض به خبرنگارها سرهایمان را پایین انداخته‌ایم شروع کرد به فحاشی.🤬🤫 فحش های رکیک می‌داد و خیالش راحت بود که خبرنگاران ژاپنی متوجه نمی‌شوند؛ نمی‌شدند هم.🙆🏻‍♂ ما همچنان سرهایمان پایین بود. محمودی رفت به طرف منصور و از جا بلندش کرد.👋🏽🤨 فیلم بردار دوربینش را گرفت به سمت سرگرد، که به نیرنگْ جلوی دوربین می‌خندید و دستان سفید و گوشت‌آلودش را به نوازش روی سر منصور می‌کشید.😄🖐🏾 خبرنگاران ژاپنی و فیلم بردارشان بهترین سوژه را پیدا کرده بودند‼️؛ اما متوجه فحش های رکیکی که در آن لحظه محمودی نثار منصور و ما می‌کرد نشدند.🤐 سرگرد، در حالی که به ظاهر منصور را نوازش می‌کرد، می‌گفت:«بذار این پدرسوخته های ژاپنی پاشون رو از اردوگاه بذارن بیرون؛ می‌دونم با شما کره خَرای ایرانی چه کار کنم!»😏👌🏾 و بعد همه را بست به فحش های زشت ناموسی.🚫 غروب آن روز، وقتی سوت آمار را زدند، استوار پیر عراقی، مثل همیشه، آمد که آمار بگیرد.📝 استوار مرد مهربانی بود. وارد آسایشگاه که می‌شد اول نگاهش را می‌انداخت سمت راست آسایشگاه، که بچه های ما بودند، و می‌پرسید:«اشلونکم شباب؟»🧐 و بعد برمی‌گشت به طرف پیرمردها، که سمت چپ می‌ایستادند، و از آنها می‌پرسید:«شلونکم شباب؟»🤔[چطوریدجوان‌ها] و بعد برمی‌گشت به طرف پیرمردها، که سمت چپ می‌ایستادند، و از آن ها می‌پرسید:«اشلونکم شیاب؟»🤨[چطوریدپیرمردها] بعد شروع می‌کرد به شمردن.☝️🏽 آخر سر، تعداد کل افراد را روی برگه‌ای می‌نوشت و خارج می‌شد. استوار مهربان، اما، آن روز مهربان نبود.🙎🏻‍♂ از طرف سرگرد محمودی دستور داشت ما را تنبیه کند؛ ولی او این کاره نبود.🙃تا آن روز کسی ندیده بود استوار روی اسیری دست بلند کند. آن روز، اما، مأمور بود و معذور. شاید اگر حمید عراقی همراهش نبود، دستور را اجرا نمی‌کرد.🤒 اما با وجود حمید، که در بدجنسی میان سربازهای عراقی لنگه نداشت، باید مأموریتش را انجام می‌داد.😡👋🏾 همه را که نمی‌توانست بزند یا نمی‌خواست بزند. پس تصمیم گرفت یکی‌مان را به نمایندگی از دیگران تنبیه کند و آن فرد چه کسی می‌توانست باشد غیر از حسن مستشرق، که قُد بود و حاضرجواب و عراقی‌ها او را «اکبر کلوچی»[کلاه‌بردار‌بزرگ] صدا می‌زدند.🤦🏻‍♂ استوار پیرحسن را از صف کشید بیرون. بدون سؤال و جواب باتوم خیزرانی‌اش را برد بالا و زد روی شانه حسن.😨 حسن در برابر ضربه دوم باتوم جاخالی داد.🤛🏾✨ سومی خورد کف دستش و فریاد بلندی کشید.☹️ بعد از آن حسن نگذاشت ضربات باتوم به بدنش اصابت کند. بی‌آنکه ضربه خیلی محکمی بخورد، داد و بیدادی راه انداخته بود که بیا و ببین!😑 باتوم که از کنار شانه‌اش رد می‌شد چنان فریادی می‌کشید که شنونده گمان می‌کرد دارند ناخن هایش را می‌کشند!⁉️😰 استوار پیر، که از فیلم بازی کردن حسن چندان هم ناراضی نبود، بالاخره سه چهار ضربه به حسن زد و آسایشگاه را ترک کرد.😒🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5803433529173869439.mp3
7.08M
•| تـو دلِ بارون ...🌱♥️•. 🎤• 🖇• @Razeparvaz|🕊•
همیشه مۍگفت: . بعد از توڪل به خداوند، توسݪ به حضرات معصومین؛ خصۅصا حضـرت زهرا "س" حݪال مشڪلات است💛:).. . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۷۱/۰۵/۲۴ محل تولد: خوزستان-دزفول تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۰۸/‌‌‌۲۸ محل شهادت: ابوکمال-سوریه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: خوزستان-دزفول ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
زنده‌ترین روز‌هاۍزندگۍ یك مرد..؛ روزهایۍ است که..⇩؛ در مبارزه مۍگذراند..✌️🏻🔥 🌱 @Razeparvaz‌|🕊•
4_5796185329480239192.mp3
1.37M
•°⏰| فرصت امروز رو بچسب..؛ کار خوب رو به فردا ننداز! |⏳°• [+وقت بهتر وجود نداره..💥] 🎤 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●|🖐🏻°○. . مومݧ اگر قـدࢪ خودش را بداند🌊؛ غیرممکن است کہ دور گنـاه بگردد و خود را بہ خفـت اندازد ..🚫! . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
‍ | | 😇🍃 در لشڪر 27 محمد رسول الله(ص) برادرے بود ڪه عادت داشت پیشانـے شهدا را ببوسد. وقتے شهید شد بچه ها تصمیم گرفتن براے جبران آن بوسه ها، پیشانـے اش را بوسه باران ڪنند.💦 جنازه بـے سرش قلب همه را آتش زد...🔥 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
•••📖 📚 سرگرد محمودی، در همان مدت کوتاهی که فرمانده اردوگاه شده بود، حسابی بر اوضاع مسلط شد.😎⚖ از کُردهای استان سلیمانیه عراق بود و می‌گفتند در زمان شاه تحصیلات نظامی‌اش را در شیراز گذرانده است.📚↻ همه شهرهای ایران را می‌شناخت. روز اول که وارد اردوگاه شد به یکی از اسرای اهل قصرشیرین گفت:«بچه کجایی؟»🧐 اسیر گفت:«قصرشیرین.»🙋🏻‍♂ محمودی یکی از متمولان قصرشیرین را نام برد و گفت:«می‌شناسی‌ش؟ حتماً از باغش خیلی سیب دزدیدی!ها؟»😄🍎 او نام روستاهای ایران را هم می‌دانست.👌🏾 محمودی برای انجام دادن اصلاحات مورد نظر خودش در اردوگاه از تغییر ارشد اردوگاه شروع کرد؛ یک تغییر دمکراتیک.😯🤭 گفت که اسرا حق دارند خودشان با رأی خودشان ارشد اردوگاه را تعیین کنند.😐😁💙 خیلی‌زود کاندیدای اصلح از آسایشگاه 24 معرفی شد؛ علی، درجه داری از جماعت اهل حق، که آن روزها تازه به جمع حزب اللهی های اردوگاه پیوسته بود و ادعا می‌کرد که دیگر ارتباطی با اهل‌حقی‌ها ندارد.🙄🤷🏽‍♂ او برای اثبات این ادعا سبیل‌هایش را کوتاه و رابطه‌اش را با مذهبی‌ها گرم کرده بود.👥 یحیی کسایی نجفی، که نماینده ما بود و با بچه های 24 ارتباط داشت، خبر داد که باید به علی رأی بدهیم و ما بی‌ چون و چرا پذیرفتیم.😐🖐🏻 روز جمعه انتخابات برگزار شد و کاندیدای ما با رأی قابل توجهی شد مسئول اردوگاه.📝⬆️ روز بعد، سرگرد محمودی علی را به اتاق خودش، در مقرّ فرماندهی، به حضور پذیرفت تا درباره نظم و مقررات اردوگاه با هم گفت وگو کنند🤝؛ گفت وگو با زبان مادری. یک ساعت بعد علی با یک دست لباس و یک جفت کفش کتانی نو به اردوگاه برگشت.🚶🏻‍♂ علی روزها به همه جای اردوگاه سر می‌زد. با مسئولان آسایشگاه‌ها جلسه می‌گذاشت، مشکلات آن ها را می‌شنید، و به سرگرد محمودی منتقل می‌کرد.☝️🏽🗣 در مدت زمان کمی توانست امتیازات قابل توجهی برای اسرا بگیرد، که مهم ترین آن افزایش جیره غذایی بود.👌🏾 علی آزادانه به آسایشگاه 24 رفت و آمد می‌کرد و یحتمل با طلبه جوان هم مذاکره می‌کرد.😶 هر هفته چندین بار به مقرّ فرماندهی احضار می‌شد و ساعت ها با سرگرد محمودی صحبت می‌کرد.⏰ علی در مدت زمان کوتاهی توانست رضایت همه گروه های اردوگاه، از جمله بچه‌مذهبی‌ها، را جلب کند.🙂💚 عراقی‌ها در قاطع 3 اتاق کوچکی به او دادند که دفتر کارش باشد؛ دفتری که بعدها شد اقامتگاه دائمی و البته قتلگاه او.🤐🔪 به مرور زمان تعداد جلسات علی با سرگرد محمودی بیشتر شد. زمان جلسه‌ها هم از روز به شب تغییر پیدا کرد. او سراسر روز به رتق و فتق امور اردوگاه مشغول بود و شب‌ها، وقتی از جلسه مقر برمی‌گشت، یک راست می‌رفت به اتاق خودش و می‌خوابید.😴👋🏾 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 سبزی اکالیپتوس های جلوی اردوگاه نشان می‌داد آنها آمدن پاییز را حس نکرده‌اند.🤨🍂 اما روی تقویمْ پاییز واقعاً از راه رسیده بود.📆 ما همچنان شب‌ها را با پیرمردهای عرب و روزها را با سایر اسرا توی محوطه اردوگاه به نشستن و درس خواندن و قدم زدن می‌گذراندیم.📖🕰 خبرنگارها هم دست کم هفته‌ای یک بار به سراغمان می‌آمدند.🎤 اگر می‌توانستند، فیلمی و عکسی می‌گرفتند و کتکی هم برای ما درست می‌کردند و می‌رفتند.😒 بعد از گذشت شش ماه از اسارت، هنوز لابه لای صفحات روزنامه‌ها و مجلات عراقی و عربی دیده می‌شدیم.👀🗞 یک روز ماشینی مقابل مقرّ ایستاد و دو مرد، که دوربین فیلم برداری هم با خود داشتند، پیاده شدند.🚗👓 منتظر بودیم نگهبان ها مثل هم همیشه صدا بزنند:«آسایشگاه 8 داخل.»🤦🏻‍♂ اما این اتفاق نیفتاد❗️ حمید عراقی و علی آمدند و من و حمید مستقیمی و منصور محمود آبادی و محمود رعیت نژاد را با خودشان بردند به مقرّ.🙆🏻‍♂ توی اتاق سرگرد محمودی یک مرد عینکی به ما خوش آمد گفت. غیر از او و مترجم و کسی که پشت دوربین بود، کس دیگری داخل اتاق نبود.😟 قیافه مرد عینکی برایم آشنا بود. شاید او را روز ملاقات با صلیب سیاه یا نه او را در قصر صدام دیده بودیم.🤔 لباس شخصی تنش بود و سعی می‌کرد رفتاری کاملاً انسانی از خودش به نمایش بگذارد.👊🏽 یک سرباز عراقی با یک سینی چای آمد داخل.☕️ برای اولین بار در اسارت توی فنجان چای نوشیدیم. حس جالبی داشت. مرد عینکی شروع کرد به حرف زدن.🤓 ـ رهبر ما خواست شما را آزاد کند. ولی مسئولان ایرانی می‌گویند شما ایرانی نیستید.🤭حالا ما تصمیم داریم بفرستیمتان فرانسه که از آنجا بروید ایران. نظرتان چیست؟🧐 گفتم:«توی آسایشگاه ما بیست سی پیرمرد پنجاه تا هفتاد ساله زندگی می‌کنن که توی جنگ هم دخالتی نداشتن. میشه اونا رو به جای ما بفرستید؟»🤒👴🏽 مرد عینکی گفت:«سید رئیس می‌خواهد شما را بفرستد. مگر شما دوست ندارید برگردید پیش پدر و مادرتان؟»😵 محمود رعیت نژاد گفت:«حالا چه فایده که هر چی میگیم شما توی روزنامه‌هاتون برعکسش رو می‌نویسید!»😏💣 مرد عینکی گفت:«ما از طرف روزنامه یا تلویزیون به اینجا نیامده‌ایم. ما را فرستاده‌‌اند که ببینیم اوضاع و احوال شما چطور است. راحت باشید.»😇✋🏾 منصور گفت:«شما توی روزنامه‌ها و تلویزیون تبلیغ می‌کنید که ما روبه‌زور فرستادن جبهه. هر چی هم که ما میگیم داوطلب اومدیم، شما یه چیز دیگه می‌نویسید😠.» حمید گفت:«ما می‌خوایم مثل بقیه اسرا باشیم.🙎🏼‍♂شما دارید از ما برای ضربه زدن به کشورمون استفاده می‌کنید.»🤬 مرد عینکی گفت:«رئیس جمهور ما فقط می‌خواهد یک کار انسانی انجام بدهد.»😀👌🏽 منصور گفت:«ما رو سه ماه توی استخبارات نگه داشتید؛ نه حموم، نه دست شویی.‼️توی اون هوای گرم، توی اردوگاه، هر روز کتکمون می‌زنن. این کارا انسانیه؟»🤬🤬 سربازی آمد داخل و فنجان ها را جمع کرد. دلم می‌خواست یک بار دیگر با فنجان های پر برگردد. ولی برنگشت.😪 مرد عینکی گفت:«یعنی شما را کتک زدند؟»😧 چهار نفری با هم گفتیم:«بعله!»😤 گفت وگویمان با مرد عینکی یک ساعت طول کشید. خلاصه کلام این بود که ما اسیریم و سوژه تبلیغاتی نیستیم!😓 مرد عینکی موقع رفتن به ما اطمینان داد فیلم آن مصاحبه را به تلویزیون عراق نخواهد داد. او گفت:«این فیلم را فقط در اختیار مسئولان رده بالای کشور می‌گذارم.»✋🏾 ما هم حرف هایش را باور کردیم. روزهای بعد، وقتی در روزنامه‌ها و در تلوزیون اثری از آن گفت وگوی یک ساعت دیده نشد، فهمیدیم مرد عینکی دروغ نگفته بود.🤲🏼😩 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
اگر "العجݪ" بگوییم ..🗣•° و براۍ ظھور آماده نشویم ..❕•° کۅفیان آخـرالزمانیـم ..🙆🏻‍♂•° ظھور تو پایاڹ جنگہاست ..✌️🏼•° 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5929238326774073618.mp3
11.58M
🔊 روضه،شور✋🏻" . ↻| امام‌حُسین‌با‌صُورَت‌به‌ خاک‌اُفتاده‌بود‌نِگاه‌میکَرد‌..؛💔😭|↻ . 🎤" 🎤" @Razeparvaz|🕊•
وقتی به‌خاطر محبوبیتش پیشنهادِ نامزد ریاست جمهوری رو بهش دادن؛ گفت:‌‌↯ . من نامزدِ گلوله‌ها و نامزدِ شهادتم..:)💛 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•