eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
440 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سبد گلی تقدیم تون می کنم 💖به نام محبت و ازجنس آرامش 🌸که هر گلش سلامـی 💖برای سلامتی شماست 🌸با بوی خوش زندگی 💖پنجشنبه تون قـشنگ🌸 🎉 @razkhoda
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5825882902323266741.mp3
4.01M
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5825882902323266742.mp3
4.05M
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 37 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #مدیریت_رنج_ها 36 "انتقال مفهوم رنج به کودکان" 🔶 موضوع ر
* .... * 38 💕◈•══•💞•══•◈🌷 37 "شاخصِ عشقِ به خدا" 🌺 قلبی که عشق به خداوند متعال داشته باشه، طبیعتاً "دوست داره که در راه خدا رنج بکشه". 💖 وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) فرمودند: «دل انسانِ خدادوست، رنج و سختى در راه خدا را بسیار دوست دارد و دلِ غافل از خدا، راحت‌طلب است. پس، اى فرزند آدم! گمان نکن که بى‌رنج و سختى، به مقام بلند نیکوکارى خواهی رسید؛ زیرا که حق، سنگین و تلخ است و باطل سبک و شیرین است» 🌷 وقتی زندگی اولیای الهی رو نگاه میکنیم، میبینیم که چقدر به رنج کشیدن در راه حق، علاقه داشتن. دوست داشتن برای خدا زیاد سختی بکشن.😌💗 🌺 مثلاً امام سجاد (ع) به دفعات، پای پیاده به زیارت خانه خدا می‌رفتند... چقدر دوست داشتن که در راه معشوق رنج بکشن... 🔶 من و شما چقدر علاقه داریم در راه خدا سختی بکشیم؟☺️ ╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda ╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 41 "فرهنگ زندگی مومنانه" 💢 اگه فرهنگ زندگی مؤمنانه که بر اساس مبارزه با هوای
42 💢 ریشۀ بد حجابی 🔹ریشۀ بسیاری از مشکلات اجتماعی، نبود خانواده های قوی هست. ✅ خانواده ای که اعضای اون اهل مبارزه با هوای نفس هستن، خیلی راحت میتونن به همدیگه آرامش و لذت بدن.😌💖🎁 🔶مثلاً اگه میبینید که بدحجابی توی جامعه گسترش پیدا کرده، اول از همه باید "به فکر اصلاح خانواده ها بیفتید". 🔹 یکی از دوستان میگفت که ما میخوایم یه کار موثر در زمینه حجاب انجام بدیم. 🔶 گفتم شما اگه میخوای یه کار حساب شده و موثر انجام بدید باید کلاس های "آموزش خانواده بذارید. 🚸 اونم نه به شیوه غربی! بلکه به شیوه تنهامسیری. ⭕️ برید و برای قدرتمند کردن خانواده ها تلاش کنید چون ریشۀ بد حجابی توی خانواده های ضعیف هست. 🌷 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کم غروب ماه خدا دیده میشود صد حیف از این بساط که برچیده میشود در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آنکس است که بخشیده میشود 🌷عید سعید فطر بر شما مبارک🌷 @razkhoda
✍چه باشکوه تمام میشود! هم نشینی سجاده ها هم صدایی قنوتها و همدلی فطرتها در تمنایِ بزرگ ترین آغوش ✨شکر تنها مخصوص اوست! و لِلّه الْحَمدُ، اَللّه اَکبرُ عَلی ما هدانا @razkhoda
🌷 – قسمت 2⃣5⃣ ✅ 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله‌ی بچه‌ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت. 💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می‌ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ‌ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. ‌همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. » 💥 توی دلم غوغایی بود. یک‌دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه‌ها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می‌زد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! » دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه‌ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! » به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می‌شد. گفت: « ببین چی برایتان خریده‌ام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. 💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه‌ها لباس خریده بود و داشت تنشان می‌کرد. یک‌دفعه دیدم بچه‌ها با لباس‌های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس‌ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمی‌دهی، اقلاً بیا ببین از لباس‌هایی که برایت خریده‌ام خوشت می‌آید؟! » 💥 دید به این راحتی به حرف نمی‌آیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خنده‌ام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می‌شوم و می‌روم. چند نفری از بچه‌ها دارند امشب می روند منطقه. » دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس‌ها را پوشید 💥 سلیقه‌اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک‌دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده‌ای. چقدر به تو می‌آید. » خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. می‌روی بیرون. می‌خواهم لباسم را عوض کنم. » دستم را گرفت و گفت: « چی! می‌خواهم لباسم را عوض کنم! نمی‌شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می‌خندی، عید است. » گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. » خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمی‌شود برای من این لباس را بپوشی؟! » تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. » 💥 بچه‌ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان‌طور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت می‌خواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می‌دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می‌دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ‌کس را توی این دنیا اندازه‌ی تو دوست نداشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می‌کنم، می‌بینم من با عشق تو به خدا نزدیک‌تر می‌شوم.  💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می‌کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن‌ها و کودکان ما می‌آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می‌دیدی، به من حق می‌دادی. 💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمان‌هایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمان‌ها در اختیار مردم جنگ‌زده‌ی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آن‌ها در این آپارتمان‌ها زندگی می‌کنند. ) ببین این مردم جنگ‌زده با چه سختی زندگی می‌کنند. مگر آن‌ها خانه و زندگی نداشته‌اند؟! آن‌ها هم دلشان می‌خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی‌شان و درست و حسابی زندگی کنند. » 💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست می‌گویی. حق با توست. معذرت می‌خواهم. » نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. » 🔰ادامه دارد...🔰 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌷 – قسمت 3⃣5⃣ ✅ 💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می‌خواهد بگویم، درباره‌ی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می‌آیم، می‌گویم این آخرین باری است که تو و بچه‌ها را می‌بینم. خدا خودش بهتر می‌داند شاید دفعه‌ی دیگری وجود نداشته باشد. به بچه‌ها سفارش کرده‌ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس‌اللّه و تیمور و ستار هم سفارش‌های دیگری کرده‌ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. » زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ نمی‌خواهم بشنوم. بس کن دیگر. » 💥 با انگشت سبابه‌اش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچه‌ها ناراحت می‌شوند. این‌ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دل‌خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه‌ها باش و تحمل کن. » و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته‌ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می‌زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می‌آمدند می‌خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس‌الله، تیمور و ستار، گاه‌گاهی می‌آمدند و خبری از ما می‌گرفتند. 💥 حاج‌آقایم همیشه بی‌تابم بود. گاهی تنهایی می‌آمد و گاهی هم با شینا می‌آمدند پیشمان. چند روزی می‌ماندند و می‌رفتند. بعضی وقت‌ها هم ما به قایش می‌رفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانه‌ام پر می‌زد. فکر می‌کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می‌گرفتم و مثل مرغ پرکنده‌ای از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می‌رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می‌داد. لباس‌هایش، کفش‌ها و جانمازش دلگرمم می‌کرد. 💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.  حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می‌شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می‌شد و مناطق مسکونی را بمباران می‌کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین‌طور دو سال از جنگ گذشته بود. 💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می‌کردم با این شرایط چطور می‌توانم بچه‌ی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می‌کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می‌رفت. سفارشم را به همه‌ی فامیل کرده بود. می‌گفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. » 💥 وقتی برمی‌گشت، می‌گفت: « قدم! تو با من چه کرده‌ای. لحظه‌ای از فکرم بیرون نمی‌آیی. هر لحظه با منی. » اما با این همه، هم خودش می‌دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می‌داد. وقتی همدان بمباران می‌شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می‌افتادند. برادرهایش می‌آمدند و مرا ماه به ماه می‌بردند قایش. گاهی هم می‌آمدند با زن و بچه‌هایشان چند روزی پیش ما می‌ماندند. آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، می‌رفتند. 💥 وجود بچه‌ی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت‌نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچه‌ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می‌شوید. تابستان می‌رویم خانه‌ی خودمان. » 💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی‌خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته‌ی دیگر بچه به دنیا نمی‌آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « می‌روم سری به منطقه می‌زنم و سه چهارروزه برمی‌گردم. » همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی‌خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این‌بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می‌کردم. باید صبر می‌کردم تا برگردد. اما بچه این حرف‌ها سرش نمی‌شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می‌پیچیدم؛ ولی چیزی نمی‌گفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان می‌فرستم دنبال قابله. » گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می‌خورم؟! » 💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه‌ی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه‌پارچه‌های سفید. تعریف می‌کرد و زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. خدیجه و معصومه گوشه‌ی اتاق بازی می‌کردند. قربان صدقه‌ی من و بچه‌هایم می‌رفت. دقیقه به دقیقه بلند می‌شد، می‌آمد دست روی پیشانی‌ام می‌گذاشت. سرم را می‌بوسید. جوشانده‌های جورواجور به خوردم می‌داد. 🔰ادامه دارد...🔰 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
#خداااجووونم_دوستت_دارممم 💞اگه عشقولانه محبت کردی ❣دلسوزانه خدمت کردی 👌نجیبانه صبوری کردی 💢ولی کسی قَدرِت رو ندونست😔☹️ 👇👇👇 💯باووووور داشـــــــتـــــــه باشی ڪه... 💖 خـــــدا خــــیــــلی قشــــــنگ و هزاررررر برابر بیشتــــــر برات جبـــــران میکنه✅ 👈پس هم چنان عاشق باش و صبوری کن✔️✔️ #دوستان_خوب_رازخدا_سلاااام 😊🌹 🍃🌸 @razkhoda 🌸🍃
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 38 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #مدیریت_رنج_ها 37 "شاخصِ عشقِ به خدا" 🌺 قلبی که عشق به خ
* .... * 39 💕◈•══•💞•══•◈🌷 38 🔹 چرا یکی از با فضیلت ترین کارها، پیاده روی برای زیارت هست؟ 🌷خصوصا زیارت اباعبدالله الحسین (ع). ✅ یکی از عجیب ترین روایات ما در این مورد به این مضمون هست که کسی که پیاده به زیارت حسین (ع) بره، 🔶 وقتی کنار قبر امام حسین (ع) میرسه، فرشته ای از طرف پیامبر اکرم (ص) اون رو در آغوش میگیره و میگه «تا اینجای زندگیت هر چی بود پاک شد، برو زندگی جدیدت رو شروع کن...» 😌🌺💖💞 💢چرا خداوند متعال انقدر برای "رنج کشیدن در راه حق"، ارزش قائل هست؟ 🔹خدا براش خیلی مهمه که یه نفر که ادعای عشق به خدا رو داره، آیا واقعا هم حاضر هست برای خدا و اولیای الهی سختی بکشه یا میگه فقط دلت پاک باشه! ╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda ╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝