🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 64 "نگاه درست به ازدواج" 🔷 همونطور که دو نوع نگاه به زندگی انسان ها وجود داره
#نکات_تربیتی_خانواده 65
⭕️ متاسفانه در جامعۀ ما عمدتا نگاه اول وجود داره و این خیلی خطرناک هست.
رواج این نگاه باعث میشه انسان ها هیچوقت به آرامش و محبت نرسن.
⭕️ در نگاه اول خانواده یه محلی برای بخور و بخواب هست و هر کسی که ازدواج میکنه "منتظره که همسرش بهش لذت بده!"
😒
✅ اما در نگاه اسلام، خیلی زشته که یه نفر همش دنبال این باشه که دیگران بهش لذت بدن! ❌
🚫 آدمی که این روحیه رو داشته باشه اگه امکاناتش رو داشته باشه یه فرعونی میشه برای خودش از بس تکبر داره!
چه خبرته؟😒
مگه تو کی هستی که انتظار داری همه به تو خدمت کنن؟!
@razkhoda 🌺
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت81 ✅ #فصل_هفدهم 💥 یک روز عصر همانطور که دو نفری ناراحت و بیحوصله توی اتاق ن
🌷 #دختر_شینا – قسمت 82
✅ #فصل_هفدهم
💥 آقا شمساللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود. تا مرا دید، گفت: « میخواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمیآیید؟! »
میدانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: « چه خوب. خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاجآقایم بزنم. دلم برای شینا یکذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کمطاقت شده. میگویند بهانهی ما را زیاد میگیرد. میآیم یک دو روز میمانم و برمیگردم. »
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباسهای بچهها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: « من آمادهام. »
💥 توی ماشین و بین راه، همهاش به فکر صدیقه بودم. نمیدانستم چهطور باید توی چشمهایش نگاه کنم. دلم برای بچههایش میسوخت. از طرفی هم نمیتوانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم.
این غصهها را که توی خودم میریختم، میخواستم خفه شوم.
💥 به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچههای سیاه زده بودند. مادرشوهرم بندهی خدا با دیدن آنها هول شده بود و پشت سر هم میپرسید: « چی شده. بچهها طوری شدهاند؟! »
💥 جلوی خانهی مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاهپوش میآمدند و میرفتند. بندهی خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداریاش میدادم و میگفتم: « طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده. » همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و میگفت: « قدم جان! حالا من، سمیه و لیلا را چهطور بزرگ کنم؟! »
💥 سمیه دو ساله بود؛ همسن سمیهی من. ایستاده بود کنار ما و بهتزده مادرش را نگاه میکرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همهی روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زنها به مادرشوهرم تسلیت میگفتند. پابهپایش گریه میکردند و سعی میکردند دلداریاش بدهند.
ادامه دارد...
@razkhoda 👈
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 53 💕◈•══•🔹💢🔶🌺 #مدیریت_رنج_ها 52 🔶 شیرینی های زیادی توی دنیا وجود داره: 💖
* #لذت_آغوش_خدا.... * 54
💕◈•══•🔹💖💞🌺
#مدیریت_رنج_ها 53
طعم ایمان...
💗 ایمان رفیق عالی برای آدم درست میکنه...
✅ ایمان، خدا رو انیس و مونس آدم میکنه...😌
ایمان آدم رو از وحشت در میاره...
وحشتی که توش گرفتاریم و به خاطرش به هزار تا بدبختی چنگ میزنیم...😒
💖 ایمان مهربان ترین و با عظمت ترین موجود عالم رو کنار آدم میاره...
البته ایمان به خدا منظور هستا!
اونم نه هر خدایی.
خدای ساختگی ذهن های ما نه.
⛔️⛔️⛔️
بلکه همون خدایی که فرمود بعد از الله همیشه بگو الرحمن الرحیم....
🌺ایمان به خدایی که «لطف از او جدا نمیشه... مهربونی ازش جدا نمیشه...»
💖😌
اگه ایمان شیرین نباشه، دیگه هیچی شیرین نخواهد بود...
هر شیرینی که شما بگید، ایمان از اون شیرین تره...💞
#طعم_ایمان
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
💠امیرالمومنین علیه السلام:
خودت را به کارهای زیبا عادت بده که اگر به آنها عادت کنی برایت لذت بخش می شوند.
📚شرح نهج البلاغه،ج۲۰،ص۲۶۶
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 82 ✅ #فصل_هفدهم 💥 آقا شمساللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بو
🌷 #دختر_شینا – قسمت 83
✅ #فصل_هفدهم
💥 فردای آن روز نزدیکهای ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: « آقا صمد آمد. آقا صمد آمد. »
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوالپرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
💥 صدیقه دوید طرف صمد. گریه میکرد و با التماس میگفت: « آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد! داداشت کو؟! »
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. هایهای گریه میکرد. دلم برایش سوخت.
💥 صدیقه ضجّه میزد و التماس میکرد: « آقا صمد! مگر تو فرماندهی ستار نبودی؟ من جواب بچههایش را چی بدهم؟ میگویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! »
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرفهای صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچههایش را صدا زد و گفت: « سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده. »
💥 دلم برای صمد سوخت. میدانستم صمد تحمل این حرفها و این همه غم و غصه را ندارد.
طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش میسوخت. غصهی بچههای صدیقه را میخوردم. دلم برای صدیقه میسوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریهی مردم از توی حیاط میآمد.
از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم میخواست بروم کنارش بنشینم و دلداریاش بدهم. میدانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچکس به فکر صمد نبود. نمیتوانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم.
ادامه دارد...
@razkhoda
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
🌴امام صادق علیه السلام فرمودند:
اذا اصابتکم بلیه و عناء فعلیکم بقم، فانه مأوای الفاطمیینَ و ... و ما ارادَ احدٌ بقم و اهله سوء الا اذله الله و ابعده منرحمتِه.
🌿 هرگاه بلا و ذلتی به شما رسید،
به قم بروید. چون آنجا پناهگاه فرزندان فاطمه و استراحت گاه مؤمنان است ...
و کسی نسبت به قم و ساکنانش سوء قصد نمی کند،
مگر این که خداوند او را خوار و از رحمت خویش دور می نماید.
📚 بحار الأنوار، ج ۵۷ ص ۲۱۴ ح ۳۲
•┈••✾◆🍃◆✾••┈•
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷:
دنیا انقدر جذابیت های رنگارنگ دارد که تا آخر عمر هم بدوی چیزهای جدیدی هست که هنوز میتوانی حسرتشان را بخوری پس یه جاهایی در زندگی ترمز دستی ات را بکش و بایست و زندگی کن
روزتون بخیر مهربانان 😎
@razkhoda
مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی:
در رحم مادر ، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند
و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند ، از غذای جنین چیزی کم نمی شود ، چون او مواد لازمش را از دندان ها و استخوان مادر تأمین میکند
و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن ، دندان و پا و زانو درد می گیرند و در آخر می گویند : زن زودتر از مرد پیر میشود..
اگر آدم ها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب می شده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند..
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 54 💕◈•══•🔹💖💞🌺 #مدیریت_رنج_ها 53 طعم ایمان... 💗 ایمان رفیق عالی برای آدم د
* #لذت_آغوش_خدا.... * 55
💕◈•══•💖💞🌺
#مدیریت_رنج_ها 54
"ایمان، پایان تنهایی ها"
🌺 توی زندگیتون همیشه دنبال لذّت ایمان باشید.
«ایمانِ یه عبد به مولا، یه دلگرمی خیلی عالی هست». 💓💗😌💞
✔️ مثل یه پسری که دست توی دستای پدرش با یه حس اطمینان و آرامش توی خیابون قدم میزنه...😊
🔶 ایمان باعث میشه که انسان هیچ وقت توی زندگیش تنها نمونه.
👆👆👆
✅ ایمان به خدا باعث میشه که مهربان ترین وجود در عالم به انسان نزدیک بشه.
«آدمی که لذّت ایمان رو نچشه، اسیر لذّت های کوچک و حقیر میشه!»
⭕️⛓⭕️⛓⭕️
🔶 مثلاً تمام آرزوش این میشه که یه جمع هزار نفری براش کف بزنن و تشویقش کنن! 😒
یا لذّت میبره از اینکه یه مدرک دکتری بگیره یا مدیر کل یه جایی بشه و...
😒
✅ اما وقتی که انسان لذّت ایمان رو بچشه، دست در دست خداوند بزرگ میذاره و لذّت های بزرگ رو تجربه میکنه...
💞 لذت های بی نهایت...
چون دیگه بزرگ شده...💖
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
🌷 #دختر_شینا – قسمت 83
✅ #فصل_هفدهم
💥 فردای آن روز نزدیکهای ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: « آقا صمد آمد. آقا صمد آمد. »
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوالپرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
💥 صدیقه دوید طرف صمد. گریه میکرد و با التماس میگفت: « آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد! داداشت کو؟! »
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. هایهای گریه میکرد. دلم برایش سوخت.
💥 صدیقه ضجّه میزد و التماس میکرد: « آقا صمد! مگر تو فرماندهی ستار نبودی؟ من جواب بچههایش را چی بدهم؟ میگویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! »
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرفهای صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچههایش را صدا زد و گفت: « سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده. »
💥 دلم برای صمد سوخت. میدانستم صمد تحمل این حرفها و این همه غم و غصه را ندارد.
طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش میسوخت. غصهی بچههای صدیقه را میخوردم. دلم برای صدیقه میسوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریهی مردم از توی حیاط میآمد.
از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم میخواست بروم کنارش بنشینم و دلداریاش بدهم. میدانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچکس به فکر صمد نبود. نمیتوانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم.
ادامه دارد...
@razkhoda
مادر تا زمانی که روی پا بود، در خانه را باز میگذاشت میگفت شاید مصطفی بیاید. گاهی دل شب سراسیمه از خواب بلند میشد و میرفت سمت در. میگفت انگار یک نفر در خانه را میزند فقط روضه حضرت زهرا آرامش میکرد ولی دیروز بعد از 35 سال برای همـــیشه آرام شد، مادر شهید بی نشان مصطفــی ردانی پور به فرزندش پیوست😭
@razkhoda
شبتون شهدایی🌹🌹🌹
#انرژی_مثبت_رازخدا 😍
🌹باب رحمت خدا همیشه باز و فانوس قشنگش همیشه روشنه
🌺فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن ترس و ناامیدی و تردید رابخاک بسپار
🌷و امید و صبر راراه زندگیت قرار بده
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 65 ⭕️ متاسفانه در جامعۀ ما عمدتا نگاه اول وجود داره و این خیلی خطرناک هست. رو
#نکات_تربیتی_خانواده 66
رنج مقدس
✅ طبق روایات اهل بیت (ع)، مومن کسی هست که بیشتر اهل بخشیدن هست تا اهل گرفتن.
🌸 خصوصیت مومن اینه که دوست داره به دیگران ببخشه و اتفاقا "کمترین تقاضا" رو از سایرین داره.
✔️مؤمن همیشه دنبال رنج های خوب هست، چون میدونه که فقط با تحمل رنج های خوب هست که میتونه خدا رو عاشق خودش کنه...
🌸❤️💞
🔷 مؤمن میدونه که آدم اگه دنبال رنج کشیدن در راه پروردگارش نباشه، شیطان و هوای نفس، اون رو مجبور به پذیرش رنج های بد خواهند کرد.
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥ 🌺
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 83 ✅ #فصل_هفدهم 💥 فردای آن روز نزدیکهای ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فری
🌷 #دختر_شینا – قسمت 84
✅ #فصل_هفدهم
💥 مادرشوهرم روبهروی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه میکرد و میپرسید: « صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟! »
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه.
💥 جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرفهایی که این و آن میزدند، متوجه شدم جنازهی ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه میتوانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یکریز گریه میکرد و میگفت: « صمد! چرا بچهام را نیاوردی؟! »
💥 آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: « مادر جان! مرا ببخش. من میتوانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار، جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آنها هم پسر مادرشان هستند. آنها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را میآوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی میدادم. اگر ستار را میآوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی میدادم. »
میگفت و گریه میکرد.
💥 تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: « انگار صمد مجروح شده. »
ادامه دارد...
👉 @razkhoda 👈