وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#دوازدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک
🖤🖤🖤پارت#سیزدهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
” من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام،
فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم.
چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم.
بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.”
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان.
داشت شام می پخت. رفتم کمکش.
غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود.
همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد،
دیدم در باز شد و صمد آمد.
از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت:
«اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم.
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم.
کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم.
بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#سیزدهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده ” من با هزار مکافات از پایگاه مرخ
🖤🖤🖤پارت#چهاردهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
کمی این پا وآن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم،
ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت.
با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم.
او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من.
بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد.
گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم.
صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت:
«تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم.
چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو.
وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن.
پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#چهاردهم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده کمی این پا وآن پا کردم و بلند شد
🖤🖤🖤پارت#پانزدهم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار می کرد:
«تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»،
اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم.
صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم
و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود:
«فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید.
اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود:
«ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود.
باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت.
به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است.
چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
مـٰاڪِہنَدیدیم؛
ولۍمیگَنوَقتۍمیرےڪَربَـلا..
نِگـاهِتڪِہبِہگُنبَدمیفتِـ
چِشـٰاتاینطورےمیبینـہ:👆🏻)💔
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤