فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 •﴿ هـدیـہصَـلـــوٰات ﴾•
•°؎ بِسْمِ اللّٰھ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
هدیه صـلوات بـہ مـناسبتِ ؛
سوم فروردین ماه
سالروزشھادتِ طلبه #شهید علی خلیلی🦋
( شهید امر به معروف و نهی از منکر )
بہ نیّت تمامۍ شھداے مدافع اسلام و همچنین تعجیل در امر فرج مولاے غریبمان حضرت مھدے ﷻ و عاقبت بخیری ان شاءالله.
التمآس دعآےفرج
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّکالفَرَج📿
🔸• در لینک ناشناس زیر
تعداد هدیه صلوات رو اعلام کنید.🌻
💌|https://daigo.ir/secret/363354525
#وَمِنَاللهتوفیق 🌱
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم #شوخطبعیابراهیمرفیقشهیدمون🌱 جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افط
#سلامبر ابراهیم
#شوخطبعیشهیدهادی
براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق
روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن ميآوردند! با شســتن دستهاي آنان،
مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار
او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند.
شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين
كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با
ّ تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!😂😂
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير
آب گرفت و...
جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه
ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيهام را دادم كه سرش را خشک
کند!
#اینحکایتادامهدارد
#عیدتونمبارکالتماسدعا🌱
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌙🌿'
#صفـ۴۶۳فحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊•ا﷽ا•
دعاے #روزسیزدهم
ماه مبارڪ رمضان 🌙🌱
بہ نیّت شھید ابراهیم هادے✨
#هـٰادےٓدِلْھـٰا 🕊
﴿ بِسْمِاللهالرَّحْمٰنِالرَّحِیٓم ﴾
سَلآمٌ عَلَیٰ إبرٰاهِیمْ ۱
ڪَذٰالِكَ نَجْزِے المُحْسِنینْ ۲
إِنّھُ مَنْ عِبٰدِنَا المؤمِنینْ ۳
زِنـدگـٖے زیـبٰاست امـّا
•#شَـھـٰادَتْ زیـبٰا تـَر استْ...!
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
•.˹@refigh_shahidam˼ |ོ
Joze 13-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-26.mp3
31.82M
📖|تندخوانے و ترتیل جزء سیزدهم¹³
🎤|قـارے: استاد معتـز آقایـے
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
﴿ زیارت آل یاسین ﴾
+ ۩۱۰۰مرتبهذکر اللّٰهُمَّعَجِّلْلِوليِّکالفَرَج ۩
بہ نیت #شھیدابراهیمهادے✨
🔸قرائت روزِ بیست و هفتم
•.˹@refigh_shahidam˼ |ོ
🔶 روایت دردناک یک خبرنگار از جنایت دشمن صهیونیستی در بیمارستان شفا
⛔️ شوهر زن مورد تجاوز ارتش "اسرائیل" در بیمارستان الشفاء غزه می گوید:
سربازان به او دستور دادند لباسهایش را درآورد و شروع به کتک زدن کردند، سپس او به آنها گفت: «من پنج ماهه باردار هستم، مرا نزنید» اما متأسفانه به کتک زدن او ادامه دادند. بعد از ساعت ها همه زن ها را به جز زن باردار و فرزندانش بیرون آوردند، جلوی چشم شوهر و اقوام و فرزندانش بردند و به آنها تجاوز کردند. آنها به مردان دستور دادند که چشمان خود را نبندند وگرنه به آنها شلیک می کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ما رژیم صهیونیستی را یک رژیم نامشروع و حرامزاده میدانیم...
💌مقام معظم رهبری :
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.🌹
فراخوان جذب ادمین ادیتور خانم🧕
اگر میخواهید خادم مجازی
✨شهیدابراهیمهادی✨
بشوید و به مجموعه کادر خادمین شهدا در زمینه ادیت بپیوندید
لطفا به آیدی زیر مراجعه کنید.☇
🆔@aboebrahiim
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبر ابراهیم #شوخطبعیشهیدهادی براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق
#سلامبرابراهیم
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند
روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها
سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و
ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچهها خوشــحال دورشان جمع شدند و
روبوسي كردند.
يكي از بچهها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به
سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل
بچهها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين
رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچهها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما
ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
#اینحکایتادامهدارد
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚