°🦋|••
•
.
•.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم
.
••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم»
.
•.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨
.
•.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.•
.
•.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•`
.
⇅♥️🌙🌱°^
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#آسمانےشو 🕊
↺ کانال کمیل
تقريباً مهمات ما تمام شده بود...
شهید ابراهيم هادي بچه هاي بےرمق ڪانال را در گوشه اي جمع ڪرد و برايشان صحبت ڪرد :
بچه ها غصه نخوريد، حالا ڪه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد، اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم.
مطمئن باشيد مادرمان حضرت زهرا (س) مےآيد و به ما سر مےزند.
بغض بچه ها ترڪيد. صداي هقهق شان هم ڪانال را پر ڪرده بود.
به پهناي صورت اشک مےريختند.
ابراهيم ادامه داد : «غصه نخوريد. اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد! »
↴•✍🏻• ↷ #ʝøɪɴ @rafiq_shahidam
#وقســمبه✨
کلاممجیدت📖
کهتوازرگگردن
نزذیکتری...!ツ🤤
اینمنمکهرگگردنم
روپیدانمیکنم...!!! :)
#معبـؤدم ❤️🌱
🐚🌼🐚🌺🐚🌼🐚
➕شکر بیپایان خدایی را که محبت #شهدا و امام شهدا🌷 را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در #بسیج خادم باشم😍
➕اگر میخواهید کارتان #برکت پیدا کند به #خانواده_شهدا سر بزنید زندگی نامه شهدا را بخوانید📖 سعی کنید در روحیه خود "شهادت طلبی" را پرورش دهید🕊
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🍃صلوات
✤✨↴🌱
@rafiq_shahidam
#|•°تلنگرانه|°•🌱
یکی گره روسری شو شُـــل کرد🤦♀🥀
رفت جلـــو دوربین واسه لایک ...📸👍🏻
یکی بند پوتینش رو سفت کرد رفــت رو مین واســه خــاک📿🕊
#خیلییهویی🍃✨
⇅♥️🌙🌱°
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
@Ebrahimhadi-سه دقیقه در قیامت12.mp3
7.25M
🎙 #کتاب_صوتی سه دقیقه در قیامت
💫قسمت دوازدهم: صدقه
#پیشنهاد ویژه دانلود🌷🦋
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
رفقا خبر دارید...🥀🌴
♻️ هنوز که هنوز است حمید باکری از عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته...❗️
♻️ خبر دارید که غلامحسین توسلی آن دلیرمرد خطه جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت...❗️
♻️ از ابراهیم هادی خبری دارید...❗️
♻️ بعد از اینکه یارانش را از کانال کمیل به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید...❗️
♻️ از جوانانی که خوراک کوسه های اروند شدند خبری دارید...❗️
♻️ هنوز از شلمچه صدای اذان بچه ها می آید❗️
♻️ هنوز صدای مناجات رزمندگان از حسینیه حاج همت به گوش می رسد...❗️
♻️ هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
خواهرم حجابت برادرم نگاهت ...❗️
♻️ هنوز که هنوز است شهدا می ترسند
از اینکه رهبر رو تنها بگذاریم...❗️
♻️ و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتین هایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند...❗️
♻️ و هنوز که هنوز است مادرانی چشم انتظار •°جــــگرگوشه•° هایشان
هستند 🥀💔
↻بیاییم و به راه بیاییم...🦋🌺
🌪🌊↴
➣ @rafiq_shahidam 〇↻
🍃وَعَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ🌱
#اینجا ستاره ای است💫🌟
در تاریکی شهر...🌊
برای آنان که #راه گم کرده اند!🥀🌼
📨 ڪانال↴
ࢪفیق شهیدم ابراهیم هادۍツ
#عکس #دلنوشته #بیو #زندگینامه
#استوری #دلنوا #فایل_صوتی #و...
#رفاقت شهدا 🌱💥
#رفاقت زمین و اسمان است❄️🌈
#رفیقشان ڪ شدی🤝☺
#دست گیرت میشوند به مهر♥️
•✍🏻• ↷ #ʝøɪɴ ↯
➣https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ تایم🍄✨
مَن عـاشقانه هـایِخودم را #دوشَنبه_ها😇🌼
بایا#حَسَن به #فاطِمه تَقدیم می کُنمツ
#دوشنبه_های_امام حسنی🌱💚
➣↻🍁👑
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#خنده_تا_خاڪریز😁
😴|°خُر و پُف شهید!
صحبت از شهادت و جدایے بود و اینڪه بعضے جنازهها زیر آتش مےمانند و یا به نحوے شهید مےشوند ڪه قابل شناسایے نیستند. هر ڪس از خود نشانهاے مےداد تا شناسایے جنازه ممڪن باشد. یڪے مےگفت: «دست راست من این انگشترے است.»
دیگرے مےگفت: «من تسبیحم را دور گردنم مےاندازم.»
نشانهاے ڪه یڪے از بچهها داد براے ما بسیار جالب بود. او مےگفت: «من در خواب خُر و پُف مےڪنم، پس اگر شهیدے را دیدید ڪه خُر و پُف مےڪند، شڪ نڪنید ڪه خودم هست.»😂😂
#لبخند بزن رزمندهツ
↝:
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤میگفت : همہ بلدن بمیرن
تو اگہ عرضہ داری، شهید شو ^^!
همش دم از رفیق شهید زدیم ...هه😏
شبیھ رفیق شهیدمون شدیم ؟!
فک نکنید این داغ داغی هستش ک با اقیانوسی از گذر زمان فراموش میشه
نه اصلا هر روز تازه تر از دیروز
میدونید در قبال دونه دونه اشک این پدر و مادر مسئولیم 😭😔
#درخواستی✨🌊
✤⇅♥️🌙🌱°^
@rafiq_shahidam
✍️ #تنها_میان_داعش💪
#قسمت_دوم📚📒
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد🤤💯
✍️#نویسنده: فاطمه ولی نژادツ
°🦋|••
•
.
•.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم
.
••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم»
.
•.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨
.
•.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.•
.
•.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•`
.
⇅♥️🌙🌱°^
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
💠 شهیدی که حضرت زهرا(س) به او گفت: ما تو را دوست داریم: 💠
✅پاییز سال 1361 بود. بار دیگر با ابراهیم عازم منطقه شدیم. اینبار نقل همه مجالس،توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود.هرجا میرفتیم حرف از او بود.به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند مداحی کند و از حضرت زهرا بخواند.
🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم بخاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، دونفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند که باعث ناراحتی ابراهیم شد.
✳️آن شب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت زهرا(س) را به شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمیکنم. هرچه میگفتیم به دل نگیر اما فایده ای نداشت.
💯ساعت یک نیمه شب بود خسته و کوفته خوابیدیم. قبل از اذان بچه ها را بیدار کرد، اذان گفت و نماز جماعت به پا کردند و بعد از تسبیحات ابراهیم شروع به دعا خواندن و روضه خوانی حضرت زهرا(ع) کرد. اشعار زیبای ابراهیم اشک همه را جاری کرده بود.
🔘 بعد از خوردن صبحانه برگشتیم. گفتم: دیشب قسم خوردی دیگه مداحی نمیکنی ولی بعد نماز صبح...؟!
گفت:دیشب توی خواب دیدم وجود حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
« نگو نمیخوانم،
ما تو را دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان »
#شهید_ابراهیم_هادی🌸
@rafiq_shahidam
#هوالمحبوب...♥️
بهیڪےتنہمیزنے؛میگےببخشید...!
قبولمیڪنہ...!
بهیڪےتنہمیزنۍ؛میگےببخشید...!
میگہچیو...؟!
مگہاتفاقےافتاده؟!
میگفت↓
#خدااینجوریمیبخشه...💫
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🥀و باورشان نیست
دختران شهدا،...🌱✨
که صدای حاج قاسم را، 📿🤲
زمانیکه مثل پدر میگفت:
دخترِ بابا...نازنین دخترم...🌺💦
دیگر نمی شنوند...🥀
🌼روز دختر...😍
بر دختران شهدا مبارکباد.❤️👑
°•↻↯
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
Hossein Haghighi - Reyhane (320).mp3
7.65M
#ریحانہ ❤️
#حسینحقیقے
کارِ برقِ چشماۍ تو اینہ که
منو ماٺ و محو قشنگے کنہ 💫
یه دنیاۍ خاکستری رو فقط
یه دختر میتونه که رنگے کنه 😍🌈
#روز_دختر_مبارک 😍✨
➣ @rafiq_shahidam
••• امروزهمهتبریڪمیگویند،روزدختررا ..😊
ولیمنتبریکتوراکمدارم...💔
برادرم ..
منازدنیاامروزفقطتبریکتوولبخندتورامیخواهم!
دلتنگترازمنبرایخندههایتکیست ..😔🍂
بیاوبازهمبخند ..
بیاومنصفانهبازهمبرادرانهبهخواهرتتبریکبگو .. !
بیابازهمبخندکهعیدمن،عیـــدشود 😔💔•° ]
#خواهرانہ
#شهیدبابڪنورے♥️
:⇅♥️🌙🌱°^
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با زنی نامحرم، حتی بستگانش صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت. به قول دوستانش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت.
#ࢪفیق شهیدمツ
ابراهیم هادۍ🌱🌺
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
@Ebrahimhadi-سه دقیقه در قیامت13.mp3
10.27M
🎙 #کتاب_صوتی سه دقیقه در قیامت
💫قسمت سیزدهم: گره گشایی🌱
#پیشنهاد ویژه دانلود🌷🦋
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
+سلام
خیلیاتون این عکسو دیدید...
گل دختر#شهید_بلباسی
در وصفش چی میتونیم بگیم؟!
جمله هاتونو برامون بفرستید(:
@Khadem_SHohada00
#کاملا_یهویی
#اندکیتفکر...