eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
362 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر انتقادے ،نقدی ،پیشنهادے، حرفے چیزے،ڪه فڪر میڪنید واسه بهتر شدن ڪانالمون خوبه بیاین به ما به صورت ناشناس بگین🙃🌿 ڪه نظراتتون رو بشنویم در رابطه با پست هامون: https://harfeto.timefriend.net/461496821
✍️ تنها_میان_داعش قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه خواهرانه‌ام را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
°🦋|•• • . •.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . •.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨ . •.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.• . •.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•` . ⇅♥️🌙🌱°^ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
خــدا تنها اسمی است که هر کجا صدایش زدم گفت:جـــانم! هیچوقت هیچ کس رو جز خدا صدا نکنید امیدوارم محتاج هیچکس جز خـــدا نباشید.. https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
💠بعد از عملیات فتح المبین با او صحبت کردم، ابراهیم می‌گفت: رزمندگان ما، کوچک و بزرگ، با تقوا و ایمان مثال زدنی به جنگ دشمن رفتند، خداوند هم با امداد غیبی، به گونه‌ای ما را یاری کرد که در تمام مدت عملیات، شاهد بودیم که دشمن یا اسیر می شد یا کشته می‌شد و یا فرار می کرد، یکی از فرماندهان دشمن اسیر شد، می‌گفت: من وقتی به سمت ایرانی‌ها نگاه کردم، دیدم تمام صحرا پر از رزمنده است، وقتی همراه با نیروهایم اسیر شدیم، با تعجب دیدم که فقط چند رزمنده نوجوان ایرانی بالای سرما هستند. https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌷 شھیــد شدن اتفاقی نیسـت🌷 💠 اینطور نیسـت ڪه بگویی: گلوله ایی خـــــورد و شهید شد یا نه در میدان جنگ بود ❌ خیر 👇 شھید "رضایـت نامه" دارد... 💠 اتفاقی نیست... سعادتیست ڪه نصیب هر ڪسی نمیشود...🥀 💕 شهیدانه زندگی کن تا شهید شوی 💕 ❤️ ؛ ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌷🍃 🍃 هر وقت دیدید خدای ناڪرده خط مدیریت ممڪلت به سمت سردمداران حکومت ڪننده جدای از مردم، تافته های جدا بافته، پرتوقع، پر افاده و بےڪار و بی ثمر حرکت میڪند، بدانید ڪه انقلاب منحرف شده است. . . ❤️ ❥..✿↷ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌷🦋 –بہترین رفیقت کیه؟ +رفیق شہیدم😎 –ینی چی با مُرده ها دوستی؟؟ +ببین باز شروع کردی🤦‍♂قرآنو دیگہ قبول داری دیگه؟؟ –اره دیگه؛چی فکر کردی؟😐 +همون قرآن میگہ{ولا تحسبن الذین قُتِلو فی سبیل اللهِ امواتا بل احیاءُ عِندَ ربهم یرزقون}و مرده حساب نکنید کسانے راکه مردند در راه خدا بلکہ آنها زنده اند و روزی میخورند نزد پروردگار🤗متوجه شدی؟ –بنده دیگه حرفی ندارم😐 +خداروشکر😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔بی تو هرلحظه دلم یاد غریبی میکند ❤️ای خوش آن روزی که دل خود را مهیا میکند 🍃رفتن از سر عشق ما رو میکند... وقت حاج قاسم📿🥀 ڪن سردار🤲🏻 ❤️🍃 https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Ebrahimhadi-سه دقیقه در قیامت17.mp3
6.6M
🎙 سه دقیقه در قیامت 💫قسمت هفدهم: شهید و شهادت ویژه دانلود🦋🌷 https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
‌ دخترک رو به من کرد و -گفت:واقعا اقا!😳😳 +گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!😐 -گفت: واقعا شما بچه مذهبی ها از دخترای به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!!!😢 +گفتم: بله😊😍 -گفت: اگه آره، پس چرا که از ما ها 😍خوششون میاد از کنار ما که میگذرند ما میشن،😚🙄 ولی همین خود تو و امثال👕تو از چند متری یه دختر که رد میشید فقط سر میندازید😌😌و رد میشید !🚶 +گفتم: آره میگید😊 سر پایین انداختن کمه !😏 -گفت: 😳؟ببخشید متوجه نمیشم ؟😢😳🤔 +گفتم: برای مقابل حجاب حضرت زهرا(س)🙏🏻 باید زانو زد 😔 حقا که سر پایین انداختن کمه ..!😌 😊 😇
مےشود نـگاهے بر دل من ڪنے زنــــگار . وجـودم را احـاطہ ڪرده بہ نگاهتــ محتـاجم دستم را بگـــیر. ✿ฺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
ڪاش... خنثی ڪردنِ نفس را هم، یادمـــــان مےدادیـد مےگوینــــــد: آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــ♥️ــق مےشویم و عاشق‌کہ‌شدی‌شھیـدمیشوی ッ 🌸🥀📿✨ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
shab sheshom010.mp3
8.52M
-همیشھ‌کھ‌بد‌نبودم‌آقا🌿(: این صوت رو اروم میکنه❤️😭 دلتون شکست دعا کنید خادمتون رو📿
جـبهـہ😁 توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😬😱 شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند😅 بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😰😷 یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😜😂 🕊 ✿ฺ❥↷ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
✍️ تنها_میان_داعش قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
°🦋|•• • . •.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . •.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨ . •.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.• . •.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•` . ⇅♥️🌙🌱°^ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
خدایا....❤️ هیچ نسبتی با ندارم...🥀 اما دلم به دلـشانـ💞 بند است سرخشـان بد جوری پاگیرم کرده... میدانم لایق شهادت نیستم 💥اما را داشـتن که عیب نیست.😔 فریاد مـــــیزنم 📿✨ در لابلای نوشته هایم✍📚 شاید انعکاسـش جواب باشد اما میدانم پاســخم 💦🤲🏻 وقتی تر از همیشه بگویم 😭 ڪ مرا خوانده اۍ راه نشانم بده✨🌱 https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
|🕊| رِفیق ... برایِ شدن ، هُنَر لازم است... هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس.. هُنَرِ بِه خُدا رسیدن... هُنَرِ تَهذیب... تا هُنَرمَند نشے، نِمیشے!! °| ابراهیم هآدے|° https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
📿🍃 نماز یڪشنبھ های ماه ذے‌القعده☝️
🕌 وقت سلام نمازم که میرسد رو به رویت می نشینم ولی خدای من به جای خداحافظی در اتمام نمازم باز هم به تو سلام می کنم😊 زیرا این پایان این نیست...😍 💦🌼 📿 علی الصلاه🌿🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
•[🕊]• ♡ √• شُدݩ یڪ اتِفــاق نیست.. بـایَد خـونِ دݪ بُخورۍ.🥀. دَغدغه هاۍِ هیأت، دَغدَغه هاۍِ کار جَهادۍ دَغدَغه هاۍِ تـَرڪِ گُناه دَغدَغه هاۍِ شهادت وَ تَفریحِ ساݪِم.🎡•