eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
352 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 پارت۲۱ •شرط بندی هفته بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آن ها پنج نفره با سر ۵۰۰ تومان بازی کردند. ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی میکرد. آنچنان به توپ ضربه میزد که هیچ کس نمی توانست آن را جمع کند! آن روز هم با اختلاف زیاد برنده شد. شب با رفته بودیم مسجد. بعد از نماز ، حاج اقا احکام می گفت. تا اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت:《پیامبر(ص) میفرماید:هرکس پولی را از راه نامشروع به دست آورد ، در راه باطل و حوادث سخت از دست می دهد》. و نیز فرموده اند:(کسی که لقمه ایی از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی شود.) با تعجب به صحبت ها گوش می کرد. بعد باهم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندی برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعریف کرد و گفت : البته این پول را به یک خانواده مستحق بخشیدم! حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندی نکن. هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی تر ، بعد گفتند: این دفعه بازی سر هزار تومان! گفت: بازی می کنم اما شرط بندی نمی کنم . آن ها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن و گفتند: ترسیده ، می دونه می بازه . یکی دیگه گفت: پول نداره و... ادامه دارد...
🍃 پارت۲۲ •شرط بندی برگشت و گفت: شرط بندی حرومه ، من هم اگه نی دونستم هفته های قبل با شما بازی نمی کردم ، پول شما رو هم دادم به فقیر ، اگه دوست دارید ، بدون شرط بازی کنیم . که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد . دوستش می گفت: با اینکه بعد از آن به ما بسیار توصیه کرد که شرط بندی بازی نکنید. اما یکبار با بچهای محله نازی آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم! آخرای بازی بود که آمد . بخاطر شرط بندی خیلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم . وقتی بازی تمام شد جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: کسی هست بیاد تک به تک بزنیم؟ از بچهای نازی آباد کسی بود به نام ح.ق که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: سَر چی!؟ گفت: اگه باختی از این بچها پول نگیری. او هم قبول کرد. به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیادی حریفش را شکست داد. اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد! به جز والیبال در بسیاری از رشته های ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریبا سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح های جمعه با چند نفر از بچه های زورخانه می رفتند تجریش. ادامه دارد...
🍃 پارت ۲۳ •کشتی نماز صبح را در امامزاده صالح می خواندند ، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا می رفتند . آنجا صبحانه می خوردند و بر می گشتند. فراموش نمیکنم. مشغول تمرینات کشتی بود و می خواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچه ها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد! این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هرهفته ادامه داشت. فوتبال هم خیلی خوب بازی می کرد. در پینگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو راکت بازی می کرد و کسی حریفش نبود. هنوز مدتی از حضور در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان و شخص حاج حسن ، به سراغ کشتی رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد . او کار خود را با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد. آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب در آن دوران بودند. آقای محمدی ، را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت . آقای گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به می آموخت. همیشه می گفت: این پسر خیلی آرومه ، اما تو کشتی وقتی زیر می گیره ، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه! او تا امتیاز نگیره ول کن نیست. برای همین اسم را گذاشته بودند پلنگ خفته! بارها می گفت: یه روز ، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید ، مطمئن باشید! سال های اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. ادامه دارد....
🍃 پارت ۲۴ •کشتی مسابقات در روزهای اول آبان برگذار می شد ولی در این مسابقات شرکت نکرد! مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار شد و جوایز هم اهداء شده. برای همین در مسابقات شرکت نکرده بود. سال بعد در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کیلو در قهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او ، یعنی ۶۸ کیلو شرکت کرده ، یک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله ، قهرمان ۷۴ کیلو آموزشگاه شد. تبحر خاص در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود. صبح زود با وسائل کشتی از خانه بیرون رفت . من و برادرم هم راه افتادیم. هرجائی می رفت دنبالش بودیم! تا اینکه داخل سالن هفت تیر فعلی رفت. ما هم رفتیم توی سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز چند کشتی گرفت و همه را پیروز شد . تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشویقش می کردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومدید اینجا!؟ گفتیم: هیچی ، دنبالت اومدیم ببینیم کجا میری. بعد گفت: یعنی چی!؟ اینجا جای شما نیست. زود باشین بریم خونه با تعجب گفتم: مگه چی شده!؟ جواب داد: نباید اینجا بمونین ، پاشین ، پاشین بریم خونه . همین طور که حرف می زد بلندگو اعلام کرد: کشتی نیمه نهائی وزن ۷۴ کیلو آقایان هـادے‌ و تهرانی. ادامه دارد....
🍃 پارت ۲۵ •کشتی نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما . چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ماهم حسابی داد می زدیم و تشویقش می کردیم . مربی مرتب داد می زد و میگفت که چه کاری بکن. ولی فقط دفاع می کرد. نیم نگاهی هم به ما می انداخت. مربی که خیلی عصبانی شد بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی گیری؟ بزن دیگه. هم با یک فن زیبا حریف را از روی زمین بلند کرد. بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید . هنوز کشتی تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از اینکه تشویقش کردیم ناراحت شده ، وقتی در راه برگشت صحبت کردیم گفت: آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده ، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شرکت می کنم میخوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه ایی ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره ، از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم باشیم. آن روز به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهائی ، همراه ما به خانه برگشت! او عملاََ ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد . همیشه جمله معروف امام راحل را می گفت:《ورزش نباید هدف زندگی شود.》 ادامه دارد...
🍃 پارت ۲۶ •قهرمان مسابقات قهرمانی ۷۴ کیلو باشگاه ها بود. همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهائی رسید. آن سال خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را با اقتدار شکست داد. اگر این مسابقه را می زد حتماََ در فینال قهرمان می شد . اما در نیمه نهائی خیلی بد کشتی گرفت.بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد! آن سال مقام سوم را کسب کرد . اما سال ها بعد ، همان پسری که حریف نیمه نهائی بود را دیدم. آمده بود به سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با تعریف می کرد. همه ما هم گوش می کردیم. تا اینکه رسید به ماجرای آشنایی خودش با و گفت: آشنایی ما بر می گردد به نیمه نهائی کشتی باشگاه ها در وزن ۷۴ کیلو ، قرار بود من با کشتی بگیرم. اما هرچه خواست آن ماجرا را تعریف کند بحث را عوض می کرد! آخرهم نگذاشت که ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه می شه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید. او هم نگاهی به من کرد. نَفَس عمیقی کشید و گفت: آن سال من در نیمه نهائی حریف شدم . اما یکی از پاهایم شدیداََ آسیب دید. به که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق ، این پای من آسیب دیده . هوای ما رو داشته باش. هم گفت: باشه داداش ، چَشم. بازی های او را دیده بودم . توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد فن هایی بود که روی پا می زد . اما اصلا به پای من نزدیک نشد! ادامع دارد...
🍃 پارت۲۷ •قهرمان ولی من ، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. با اینکه راحت نی تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه ، ولی این کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فکر میکنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ایی داشت‌. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال ، بچه محل خودمون بود. فکرمیکردم همه ، مرام و معرفت داش رو دارن. اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده ، اما دقیقا با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت . آه از نهاد من بلند شد . بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و سوم . اما شک نداشتم حق قهرمانی بود. از آن روز تاحالا با او رفیقم . چیزهای عجیبی هم از او دیده ام . خدا را هم شکر میکنم که چنین رفیقی نصیبم کرده. صحبت هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم . در راه فقط به صحبت هایش فکر میکردم. یادم افتاد در مقر گیلان غرب روی یکی از دیوار ها برای هرکدام از رزمنده ها جمله ایی نوشته شده بود. در مورد نوشته بودند: 《 رزمنده ایی با خصائص پوریای ولی》 ادامه دارد...
💠 🔹 ابراهیم معلم عربی یکی از مدارس محروم تهران شده بود. اما تدریس عربی زیاد طولانے نشد! از اواسط همان سال دیگر به مدرسه نرفت! حتے که چرا به آن مدرسه نمےرود! 🔸یک روز مدیر مدرسه پیش من آمد و گفت: تو رو خدا !!! شما که برادر آقاے هادے هستید، با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه. گفتم: مگه چے شده؟ 🔹کمے مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول مے داد به یکے از تا هر روز زنگ اول براے کلاس نان و پنیر بگیرد. آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه هاے منطقه هستند؛ اکثرا سر کلاس گرسنه هستند؛ بچه گرسنه هم درس نمے فهمد ... 🔸مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم نظم مدرسه ما را به هم ریختے! در صورتے که هیچ مشکلے براے مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق ندارے از این کارها بکنے ! 🔹آقای هادے از پیش ما رفت و بقیه ساعت هایش را در مدرسه پر کرد. حالا هم بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را ؛ همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف مےکنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیارے از دانش آموزان بے بضاعت و مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتے من هم خبر نداشتم. کجایند مردان بی ادعا🙏🏻📿 🌸🌱 ↻➣
یــا رَفِیــقَ مَــنْ لارَفِیـــقَ لَہ خون زيادے از پای من رفتہ بود. بی حس شده بودم. عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. فقط مےگفتم: يا صـاحـب الـزمـان ادرڪنی هوا تاريڪ شده بود. خوش سيما و نورانے بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم. مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ ای امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام. من دردے حس نمےڪردم! آن ڪلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسی مےآيد و شما را نجات مي دهد. ! لحظاتے بعد آمد. با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن ، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش... 📚 سلام بر ابراهیم @refigh_shahidam
اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. وارد اتاق شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره⁉️ گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم.
قسمتی از ؛ زندگینامه ابراهیم هادی: دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد