رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي
تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
يكــي از بچه ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمي به
صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: »عراقي مزدور!«
براي لحظهاي همه ســاكت شــدند. ابراهيم از كنار ســتون اسرا جلو آمد.
روبــروي جــوان ايســتاد و يكي يكي اســلحه ها را از روي دوشــش به زمين
گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ً او دشمن بوده، اما الان
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولا
اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد
اين طوري برخورد كني؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني
شدم.
بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او
رفتيم.
درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از
خــودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد.
يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت:
درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند.
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
شهرك المهدي
چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي
بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده
بودند جبهه.
از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از
ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر
كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شــما ميايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد
بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند
دقيقه بعد ادامه داد:
در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را
خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
خيلــي خندهام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام
ُمهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
امامجماعت بلند شد
پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه
آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!😂😂
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم|•
ســراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او
هم وضع خوبي نداشت.
سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند.
من اصلا نميدانم چه كنم!
در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم ابراهيم ســوار بر موتور به ســمت من
آمد. خيلي خوشحال شدم.
تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد.
چند دقيقه اي صحبت كرديم. وقتي ميخواســت برود اشــاره کرد: حقوق
گرفتي؟!
گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست.
دســت کرد توي جيب و يک دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا
ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري.
گفت: اين قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم
پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت.
آن پول خيلي برکت داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي
از لحاظ مالي نداشتم.
خيلي دعايــش کردم. آن روز
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
مدت كوتاهي از شــروع جنگ گذشــت. فرماندهي سپاه در غرب كشور
جلســهاي برقرارنمود. قرار شــد نيروهاي داوطلب و بچه هاي سپاه در مناطق
مختلف تقسيم شوند.
لذا گروهي از بچه ها از ســرپل ذهاب به سومار، گروهي به سمت مهران و
صالحآباد و گروهي به سمت بستان رفتند.
طبق جلســه، حســين الله کرم كه از فرماندهان مناطق عملياتي بود به عنوان
فرمانده سپاه گيلانغرب و نفتشهر انتخاب شد.
او بــه همــراه چند گروهان از گردانهاي هشــتم و نهم ســپاه راهي منطقه
گيلانغرب شد.
ابراهيم كه از دوران زورخانه رفاقت ديرينه اي با حاج حسين داشت به همراه
او راهي گيلانغرب شد و به عنوان معاونت عمليات سپاه منصوب شد.
٭٭٭
گیلانغرب شــهري در ميان كوهستانهاي مختلف است. در 50كيلومتري
نفتشــهر و خــط مــرزي و در70 كيلومتري جنوب ســرپلذهاب. عراق تا
نزديكي اين شهر و بيشتر ارتفاعات آن راتصرف كرده بود.
در اولين روزهاي جنگ نيروهاي لشــکر چهارم عــراق وارد گيلانغرب
شــدند اما با مقاومت غيور مردان وشــيرزنان اين شــهر مجبور به فرار شدند
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
در جريان آن حمله يكي از زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي
را به هلاکت رساند!!
بعد از آن عدهاي از مردم شــهر از آنجا رفتند. بقيه مردم روزها را به شــهر
ميآمدند وشبها به سياه چادرها در جاده اسلامآباد ميرفتند.
تيپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه »بان سيران« دراطراف گيالن غرب مستقر
شده بود.
مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيالنغرب گذشت. در اين مدت كار بچهها
فقط پدافند در مقابل حملههاي احتمالي دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از
نيروها ديده نميشد.
جلســهاي برقرار شــد. نيروها پيشــنهاد كردند همانطور كه دكتر چمران
جنگهــاي نامنظــم را در جنوب و اصغر وصالي جنگهــاي چريكي را در
سرپل ذهاب انجام ميدهند. يك گروه چريكي نيز در گيالنغرب راهاندازي
شود.
كار راهاندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت عمليات گروه را به ابراهيم
و جواد افراســيابي واگذار شد. به پيشــنهاد بچهها قرار شد نام دكتر بهشتي را
براي گروه انتخاب كنند.
امــا در بازديدي كه شــخص آيتالله بهشــتي از منطقه داشــت با اين كار
مخالفت كرد و گفت: چون شــما كار چريكي انجــام ميدهيد، نام گروه را
شهيد اندرزگو بگذاريد. چرا كه او بنيانگذار حركتهاي چريكي و اسلامی
بود.
ابراهيم تصوير بزرگي از امام)ره( و آيتالله بهشــتي و مقام معظم رهبري را
در مقر گروه نصب كرد. گروه فعاليت خود را آغاز نمود.
نيروهــاي اين گروه چريكي نامنظم، ماننــد نام آن نامنظم بودند. همه گونه
آدمي در آن حضور داشت!
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
•|#سلامبرابراهیم|•
از نوجوان تا پيرمرد، از افراد بيســواد تا فارغ التحصیل دكتري، از بچه هاي
بسيار متدين و اهل نماز شب، تا كساني كه در همان گروه نماز را فرا گرفتند.
از بچه هــاي حوزه رفتــه تا كمونيســتهاي توبه كرده و... بــه اين ترتيب
همه ّ گونه نيرو در جوي بسيار صميمي و دوست داشتني دور هم جمع شدند.
افــراد اين گروه تقريبًا چهل نفره، در يك چيز با هم مشــترك بودند و آن
شجاعت و روحيه بالای آنها بود. ابراهيم كه عملاً مسئوليت گروه را برعهده
داشــت هميشه ميگفت: ما فرمانده نداريم و از طريق محبت و دوستي خيلي
خوب گروه را رهبري ميكرد.
سيستم اداره گروه به صورتي بود كه همه كارها خودجوش انجام ميشد و
تقريبًا كسي به ديگري امر و نهي نميكرد.
بيشتر كارها با همفكري پيش ميرفت و بيشتر از همه جواد افراسيابي و رضا
گوديني همراهان هميشگي ابراهيم بودند.
٭٭٭
يكي از برنامه هاي روزانه گروه، كمك به مردم محلي وحل مشکلات آنها
بود. بسياري از نيروهاي محلي گيلانغرب نيز از اين طريق به گروه جذب شدند.
فعاليتگروه اندرزگو، بيشتر تشكيل تيمهاي شناسايي و عملياتي بود.
عبــور از ارتفاعــات و تهيه نقشــه هاي دقيق و صحيح از منطقه دشــمن، از
ديگركارها بود.
روش ابراهيم در شناساييها بسيار عجيب بود. نيمه هاي شب به همراه افراد
از ارتفاعات عبور ميكردند.
آنها پشــت نيروهاي دشمن قرار ميگرفتند و از محل استقرار و تجهيزات
دشمن اطلاعات بســيار دقيقي را به دســت ميآوردند. ميگفت: اگر چنين
كاري انجام نگيرد معلوم نيست در عملياتها موفق شويم. پس بايد شناسائي
ما دقيق و صحيح باشد.
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
•|#سلامبرابراهیم|•
محرم ســال 1359 اتفــاق مهمــي رخ داد. اصغر وصالي و علــي قرباني با
نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيالنغرب آمدند.
قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز
شود.
آن ايام روزهاي اول تشــكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن
شناسايي شده بود.
شــب عاشــورا همه بچهها در مقر سپاه جمع شــدند. عزاداراي با شكوهي
برگزار شد.
مداحي ابراهيم در آن جلســه را بســياري از بچهها به ياد دارند. او با شور و
حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود.
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچهها براي شناســايي راهي منطقه
»برآفتاب« شد.
حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شدهاند. بچهها
خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما...
علي قرباني به شــهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده
ماندن اصغر نبود.
اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست.
#اینحکایتادامهدارد...