رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•سلامبرابراهیم•|
او به خواندن دعاهاي كميل و ندبه وتوســل مقيد بود. دعاها و زيارتهاي
هر روز را بعد از نماز صبح ميخواند. هر روز يا زيارت عاشورا يا سلام آخر
آن را ميخواند.
هميشــه آيه وجعلنــا را زمزمه ميكرد. يكبار گفتم: آقا ابــرام اين آيه براي
محافظت در مقابل دشمن است، اينجا كه دشمن نيست!
ابراهيم نگاه معني داري كرد وگفت: دشــمني بزرگتر از شيطان هم وجود
دارد!؟
٭٭٭
يكبار حرف از نوجوانها واهميت به نماز بود. ابراهيم گفت: زماني كه پدرم
از دنيا رفت خيلي ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر
ُرد، در عالم رويا پدرم
از خدا نماز نخواندم و خوابيدم. به محض اينكه خوابم
را ديدم!
درب خانه را باز كرد. مســتقيم و با عصبانيت به ســمت اتاق آمد. روبروي
من ايستاد. براي لحظاتي درست به چهره من خيره شد. همان لحظه از خواب
پريــدم. نگاه پدرم حرفهاي زيادي داشــت! هنوز نماز قضا نشــده بود. بلند
شدم، وضو گرفتم ونمازم را خواندم.
٭٭٭
از ديگر مسائلي که او بسيار اهميت ميداد نمازجمعه بود. هر چند از زماني
که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم درکردستان و يا در جبهه ها بود.
ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت ميكرد.
ميگفت: شما نميدانيد نمازجمعه چقدر ثواب و برکات دارد.
امام صادق علیه السلامميفرمايند: »قدمي نيســت که به سوي نمازجمعه برداشته
شود، مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام ميکند.
1 -نماز در آيين حديث ص 101 حديث 215
#حکایتادامهدارد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•سلامبرابراهیم•|
از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور
بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچهها اشاره
ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند
گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچههاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچههاست. امروز
صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم
خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با
دشــمنان اســام و انقالب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش
محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف
رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده
بودند. اصلا آمادگي چنين حملهاي را از طرف عراق نداشتند.
#حکایتادامهدارد