eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
361 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و پنجم - هانیه : ابراهیم خیلی هارا با رفتارش جذب کرده بود و من همه دارو ندارم را از جلب توجه ،جذب کرده بودم… اولین چیزی که با اسم ابراهیم به ذهنم میامد جذبه اش بود! خیلی شرایط خوبی داشت هم باشگاه میرفت و هم چهارشونه بود هم خصوصیات و اخلاقیات خوبی داشت اما هیچ وقت به دخترهای خیابون نگاه نکرده بود چه برسد به دوستی با نامحرم!؟ ابراهیم دست نیافتنی بود … یاد حرف مامانم افتادم که گفت : برای به دست آوردن تو باید سختی بکشن تا به راحتی از دستت ندهند! راست میگفت : ساشا منو راحت به دست اورد با چهارتا وعده الکی همانطورهم راحت من را از دست داد دنیاهم از دست داد و حالا معلوم نیست کدوم گوریه واقعا اگه کسی دوست داشته باشه به خودش اجازه نمیده باهات دوست بشه ابراهیم راز تو چیه!؟ چجوری انقدر خوش‌شانسی!؟ درموردش دائم دد اینترنت میچرخیدم تا اینکه یک مطلبی خواندم خیلی خجالت کشیدم انقدر برایم سخت بود که اون شب اصلا نتونستم باابراهیم حرف بزنم یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت: نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه."و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..." [ هود، 114] من چقدر میوه خراب دارم‌؟ چند کیلو؟ چند گالُن ؟ خیلی وقته نماز نخوندم ، شاید آخرین نماز همان ماه های اول تکلیف بود و بعدش …… به تعبیر ابراهیم اگه همه نماز میخواندن انقدر وقتشون تلف نمیشد دیگه نمیخواست ساعت ها توی بانک منتظر بمانند… سال ها توی پذیرش فلان دانشگاه بمانند فقط کافیه نماز بخوانند تا گرفتاری هایشان برطرف شود اون موقع ها فکر میکردم نماز خوندن یعنی اتلاف وقت ولی وقتی حساب کردم : هر ساعت ۶۰ دقیقه است = 60× 24=1440 1440دقیقه میشود یعنی ما نمیتوانیم نیم ساعت توی روز نماز بخوانیم هرکاری میکردم به این نتیجه میرسیدم که استدلال هایم خیلی بچگانه است نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و شش - هانیه : من آخرین باری که رفته بودم هیئت نه سالم بود ... و الان نه ساله که هیچ هیئتی نرفته بودم ! این شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی باشد اما خانواده پدری من به هیچ عنوان این بزرگواران را قبول نداشتند! و در ایام عزا معمولا به مسافرت کیش وترکیه و آنتالیا میرفتند تا کمتر با پارچه های سیاه روبه رو شوند خانواده مادری من اینطور نبودند و خیلی امام هارا محترم میدانستند اما من بیشتر با دختر عموها و عمه ها بودم و از تفکرات خانواده مادری چندان خبر نداشتم توی اینترنت سرچ کردم " یـا زهـــرا " مطالب کاملی برایم بالا نیومد سرچم را اطلاح کردم و تایپ کردم " زهـــرا" و اولین چیزی که دیدم تیتر: زن علی ابن ابوطالب بود خیلی گشتم تا اینکه فهمیدم : زهرا یا همان فاطمه دختر پیامبری به اسم محمد هست … یک زمانی مردم دختر را ننگ میدانستند و دقیقا توی همان زمان فاطمه در خانواده محمد دنیا میآید! و خیلی کمک حال پدرش بوده و به همین خاطر به او ام‌ابیها میگویند… بعد ها برایشان خیلی خواستگار میامد فقیـر و غنی ! همه جوره خواستگار داشتند و خب ایشان به علی جواب بله میدهند و بعد ها میگویند که ایمان علی رو به پول و ثروت ترجیح داده است اون موقع این موضوع برایم باور نکردنی بود و حرف پدرم را اینجا در این یک مورد قبول کردم که امام ها برای سال ها پیش هستند! که البته بعدها فهمیدم این نظریه درست نبوده ایشان سه تا بچه دنیا میآورند حسن و حسین و زینب آقا حسن که به دست خانمشان شهید میشوند(: آقا حسین و خانم زینب را دیگه نخواندم میخواستم بیشتر درمورد خود خانم زهرا بدانم فاطمه پا به ماه بوده یعنی میخواسته جمعشون بزرگتر بشه یک محسن به آنها اضافه شود… توی همین روز ها عده ای توی کوچه جلوی این خانم را میگیرند و بعدا پشت در خونه اشون تجمع میکنند ایشون مقابله میکنه و درب باز نمیکنند و همین باعث میشه هم درب آتش بگیرد و هم پهلوی ایشون زخم شود هرجا که میرفتم تحقیق بکنم حرف از مسمار بود وقتی فهمیدم منظور از مسمار ، میخ هست نفسم چند ثانیه قطع شد !؟ واقعا من وقتی میخواستم برای نصب تابلو میخ نصب بکنم میترسیدم که موقع ضربه زدن ،ضربه اشتباهی به جای میخ به کناره های دستم بخورد و حالا ایشون میخ ………! و حیرت آور تر واکنش های علی بود چقدر عاشقانه رفتار میکرد(: هوای خانمش را داشت و داغ همسرش و محسنش همیشه روی قلبش ماند آن روز خیلی گریه کردم برای علی … من چشیده ام البته که!!! ساشا وقتی رفت بین ما هیچی نبود جز یه دوستی ساده و البته ... وقتی رفت من خیلی ناراحت شدماما علی زنش بود اون ها باهم ازدواج کرده بودند و بچه داشتند ! واقعا سخته از همه مهم تر دومین تلنگری که بهم وارد شد سن خانم فاطمه زهرا بود هم سن من بودند!؟؟؟ خجالت آور بود .... مگه هم سن من نبودند پس چرا انقدر خوب بودن!؟ من خودم را گول زده بودم که هنوز بچه ام برای نماز و روزه اما برای کلاس و آرایشگاه بچه نبودم انگار‼️ نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و هفتم - هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد🌱 چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید رفتم وضوبگیرم یاد معلم دینیمان افتادم همیشه میگفت اول وضو دوم نماز بعدش درس ! وضو چجوری بود ؟ یادم نمیامد اما نمیخواستم وقت را از دست بدهم دست هایم را خیس کردم کشیدم روی صورتم بعدش از بازو تا مچ دستامو خیس کردم رفتم برای نماز … چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم خب نماز میخوانم قربه الله حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم سلام خدا این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!… رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم برای وضو : اول صورتمو شستم بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم ) مسح پای راست و بعد چپ نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم اما کسی نمیفهمید بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله نماز نمیخولندم نه ساله هیئت نرفتم نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم این وسط یک چیزی مجهول بود … اینکه چـــرا!؟ چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم ' حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید' - نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند - جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم - نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود - حجاب گرممان میشود - چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟ - این ها فقط بلدند گریه بکنند - مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی - چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم - روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت! یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن بایـــد جواب میدادم به خودم… بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و هشتم - هانیه : میگفتند جلوی ماراگرفتند که نتوانیم خوش باشیم!؟ ولی نه …تاحالا کسی با من کاری نداشته کسی هم به من زور نگفته ، پس کی جلویم را گرفته‌؟ همه چیز دست خودم بود ! خودم میخوردم میچرخیدم … میگفتند با نماز خواندن وقتمان تلف میشود ما خودمان بیکار و مفسد فی الارض بودیم شاید ساعت ها از بیکاری خیابون ها و پاساژ هارا متر میکردیم تا ساعت بگذرد! یعنی نیم ساعت نمیشد نماز خواند نماز اصلا سخت نیست ،از خط چشم که حداقل سخت تر نیست نیم ساعت وقت باید گذاشت تا صاف دربیاد میگفتند ما باید در دوستی با پسرها آزاد باشیم !؟ ولی چرا تن به کاری بدهیم که آخرش معلوم است!؟ خداروشکر کمبود دوست که نداریم این همه دختر اگرهم پسر میخواین برین ازدواج کنید همدم و دوستتون میشوند میگفتند مذهبی ها فقط بلد هستند گریه بکنند اما من خودم چند روز پیش یک فیلم دیدم از یک هیئت یک آقایی میخوند ( اخت الرضا یا معصومه … شب مستی شب عرض تبریکه دل ها امشب به خدا چقدر نزدیکه) باید میدیدند که چجوری دست میزدند و کل میکشیدند باید میدیدند که چقدر شکلات میریختند روی سرشان ما هیچ وقت اینطوری دست نزده بودیم وشادی نکرده بودیم حتی توی عروسی ها و تولد ها نه آنها افسرده نیستند ! میگفتن ما رژیم میگیریم تا دِین روزه را اَدا بکنیم اما هیچ رژیم به اندازه روزه به آدم کمک نمیکنه یادمه سال اول تکلیفم چند ماهی بود خون دماغ میشدم کم کم داشتیم فکر میکردیم سرطان خون دارم اما وقتی یک ماه روزه گرفتم دیگه هیچ وقت توی عمرم خون دماغ نشدم رژیم ما مثل جاروی دستی بود فقط آشغال های درشت بدن را جمع میکرد اما روزه همه آشغال های ریز و درشت کلا جمع میکرد آدم روح و جونش سالم میشود من شادی که توی سال اول تکلیف داشتم هنوز تا الان مثلش را پیدا نکردم خیلی عصبانی بودم که این چیزهای بچگانه را باور کردم مگر من عقل نداشتم!؟ چرا یکم فکر نکردم من الان همون هانیه ام فقط یکم فکر کردم تا برای همه حرف های اون اکیپ کذایی جواب پیدا کردم متاسفم برای خودم اون روز تا شب سرگردان و عصبی توی خونه راه میرفتم تا اینکه بعد از نماز مغرب یکم آرام شدم و گفتم جبران میکنم نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و نهم - هانیه : فردای آن روز در کمد لباس هایم را باز کردم حقیقتا هیچ لباس پوشیده ای که در شأن انسان باشد پیدا نکردم همه مانتو های جلوباز و شلوار های پاره و کوتاه رو جمع کردم فقط یک مانتوی بلند با روسری پوشیدم تازه یاد گرفته بودم لبنانی روسریم را ببندم اصلا گرم هم نبود تازه خیلی خوب و مرتب روسری روی سرم جا خوش میکرد! راه افتادم سمت بازار و پاساژ ها از همان مغازه اول شروع کردم … روسری های بزرگ که راحت بشود لبنانی بَست را خریدم فروشنده فهمید که من تازه اومدم برای حجاب خرید بکنم و تجربه ندارم بهم سه تا گیره روسری و ساق دست هدیه داد موقع خرید چادر نمیدانستم اسم اون چادر هایی که دست نداره چیه و بعد فهمیدم اسمشان چادر ملیِ هست چادر گل گلی‌هم خریدم که برای نماز هربار مجبور نشوم که مانتو و شال بپوشم مانتو هایی که داشتم را نمیتوانستم بپوشم برای همین دو سه تا مانتو پوشیده و ساده خریدم جانماز هم میخواستم بخرم یک سری جانماز ها بود عکس یک مسجد طلایی روش بود … ---- - ببخشید آقا اینجا کجاست؟ + مشهده - میشه آدرسشو بدین! +آدرس! برای امام رضاست دیگه - هوف ، خب برای حضرت فاطمه رو ندارین؟! +سرشو انداخت پایین و گفت مادر خونه نداره(: - چرا !؟ اشتباه میکنید شما + باور کنید هیچ کس از جای ایشون خبر نداره یک پسر جوونی داخل مغازه داشت به حرف های ما گوش میداد به اینجا که رسیدیم با لهجه گفت : جو نِـمِ فِـدا غِیرت عِلی جانماز مشهدو ازش خریدم و گفتم : هروقت فهمیدید حرم حضرت فاطمه کجاست به ما هم بگید ---- لباس های قبلی هم بردم دادم به یک کارگاه خیاطی قرار شد از پارچه این لباس ها استفاده بکنند توی راه چادر مشکی سرم کردم خیلی ها بااحترام بهم میگفتن : ببخشید خانوم اجازه میدید ما رَد بشیم؟! خیلی خوشم میومد ابراهیم خان دو هیچ به نفع من توی راه یه مغازه فرهنگی بود رفتم داخل … یک سربند شبیه سربند یازهرا ابراهیم دیدم همونو خریدم … خانومه میگفت این سربند ها تبرک شده کربلا هستن ازش پرسیدم کربلا کجاست!؟ اول فکر کرد دست انداختمش اما بعد گفت مرقد امام حسین و حضرت عباس اونجا فهمیدم داداش حسن کربلاست ولی این حضرت عباس کی بود خدا میدونه ……… وقتی برگشتم خونه کسی نبود انگار رفته بودن خرید مواد غذایی لباس های جدیدمو توی کمد گذاشتم عکس خواننده ها و بازیگر هارو کندم گذاشتم داخل یک پوشه سبز رنگ لوازم آرایشی امو دوست داشتم اما حقیقتا دلم نمیومد ازشون استفاده کنم هربار که رژ لبمو برمیداشتم حالم بهم میخورد اخه یه جا شنیدم از جنین درستش میکنن ،دیگه دنبالش نرفتم الان هم هنوز نمیدونم این حرفشون درسته یا نه اما دیگه نمیتونم استفاده بکنم! از این قرار رژ لب هم مثل سیگار میمونه اولش خوبه اما اخرشو خدا بخیر بکنه … کلی ریخت و پاش کرده بودم کتابامو چیدم گوشه اتاق ! بالاخره بعد سه ساعت اتاقم کلا تمیز شد و با همیشه فرق داشت کی فکرشو میکرد یک روز هانیه بخواد همه لوازم آرایش عزیزتر از جونشو بندازه دور!؟ نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی - هانیه : آن روز وقتی مامان و بابا از خرید برگشتند با شوق رفتم استقبالشان نشستم و گفتم : امروز رفتم خرید نگاه کنید این ساق دست و گیره ها راهدیه گرفتم تازه مامان رفتم چادر گل گلی هم خریدم انقدر قشنگه انگار چادر عروسه! و خب اونجا چون پدرم اصلا انتظار نداشت که من به این موارد اهمیت بدهم چندتا سوال مشکوک پرسید (:! - هانیه امروز رفتی بیرون چیکار!؟ با سادگی و ذوق جوابش را دادم: + رفتم یک عالمه خرید کردم ،چادر ملی خریدم ، روسری خریدم ،تازه یک چیزی خریدم عکس مشهد داره همین حرف ها باعث شد که بین بابا و مامان بحث بشود باباعلی میگفت : آخر حورا این دخترهم دیوانه کرد.. دائم تکرار میکرد شما همه را به زور میخواهید تغییر بدهید و مامان میگفت : اولا که من کاری نکردم دوما خودش این راه انتخاب کرد راه درستی هست ولی شما به این راه اعتقاد ندارید دلیل نمیشه بقیه هم مثل شما معتقد نباشند خودم همان جا با ، بابا وارد بحث شدم میخواستم از خودم دفاع بکنم… بهشان گفتم که من خودم انتخاب کردم … و اصلا فرصت حرف زدن به من ندادند فقط پشت سرهم داد و بی داد میکرد و همه چیز را به همدیگر ربط میداد و در آخر برگشتند و به من گفتند : فکر نمیکردم انقدر بچه باشی که هرکی هرچی گفت را قبول بکنی اصلا به فکر آبروی من هستی!؟ من به کی بگم این سیاه پوش دختر من هست!؟ بابات مرده یا مامانت که پارچه سیاه میخوای سرت بکنی!؟ توی یک جمله گفتم : هیچ کسی از من نمرده تازه اتفاقا این عین زنده بودن هست رفتم داخل اتاق تا صداهایشان را نشنوم اما اینبار بحثشون خیلی بالا گرفت … من هم (بدون فکر طبق عادت قبلا ) از خانه بیرون آمدم قبلا میرفتم خانه دوست هایم اما الان … جایی نداشتم! دوست هایم را عامل همه بدبختی ها میدانستم برای همین سردرگم توی خیابان ها راه میرفتم🖤 اولین باری بود که چادر از خونه میامدم بیرون قبلا یک بار وقتی خریدمش سرم کرده بودم اما اینکه بخواهم عادت بکنم سخت بود هربادی که میومد سختتر چادرم را میگرفتم اینبار کسی نبود که با انگشت نشانم بدهد کسی نبود به من تیکه بندازد و البته کسی نبود که پشت سرم راه بیفتد(: برای همین خیلی راحت بودم و با خودم خلوت کرده بودم … به این فکر میکردم چقدر تنها هستم که الان جایی را ندارم چه رفیق هایی که رویشان حساب میکردیم و مواقع سخت حضور نداشتند! یاد ابراهیم افتادم یعنی من الان رفیقش بودم!؟ دلم نمیخواست برگردم خانه با اینکه میدانستم تمام کتاب درس های کنکورم خانه است اما بلیط فوری گرفتم و رفتم اصفهان میخواستم برم پیش مامان بزرگ از مادر بزرگم میتوانستم بدون ترس سوال بکنم . . .! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و یک - هانیه : وقتی رسیدم اصفهان مامان چندباری زنگ زد بهش گفتم که به اصفهان آمدم، چند روز میمانم... این مسافرت های گاه و بی گاه در خانواده پدری ما یک مساله پیش پا افتاده است برایشان مهم نبود که بچه هایشان کجا میروند با کی میروند!! وقتی رسیدم ترمینال با یک تاکسی زرد سمت محله شهید***رفتم " مادر بزرگم باور نمیکرد تنها آمده باشم کلی بهم سفارش کرد که دیگه تنها مسافرت نکنم و برای اینکه امنیت بیشتری داشته باشم احتیاط بکنم بعد از اینکه چای برایم آورد فهمید چادر سرم هست … ---- - هانیه جون مامان از کی چادر میپوشی!؟ +نکنه خراب پوشیدم؟... دو روزی میشه بالهجه گفت: - خدایا شکر سر نوه ام به سنگ که نه به کوه خورده ---- یکم درمورد چادر و حجاب حرف زدیم … کم کم بابابزرگ هم رسید رفته بود منبر حاج رضا … با کنجکاوی و خجالت رفتم نشستم کنار بابا بزرگ بهش گفتم : من تحقیق کردم میدانم امام حسن با امام حسین داداش هستند اما یکی بهم گفت در کربلا یکی دیگر هم هست به اسم عباس شما میشناسیدش!؟ + هانیه بابا جون حضرت عباس هم داداش امام حسین و امام حسن و حضرت زینب است … اما فرزند فاطمه زهرا نیست فرزند یه خانوم به اسم ام‌البنین هست - بابا بزرگ خب پس ابوالفضل کیه!؟ + ابوالفضل همان حضرت عباس - میشه یکم برام توضیح بدید !؟ + باباجون همیشه ،همه این آقا رو به غیرتش میشناسند… میگن که حضرت عباس خیلی غیرتی بوده و البته توی زمان خودش یک پا پهلوون بوده طوری که دشمن ها از این آقا میترسیدند انقدر که قوی هیکل بوده وقتی کربلا اتفاق میفتد این آقا برای برادرش علمداری میکند میشه سپاه تک نفره حسین ابن علی(: میشه محافظ خانومای داخل خیمه … - بابا خانومای توی خیمه چه کسایی هستند!؟ + خانوم زینب ، خانون رقیه، خانون سکینه و…… یک دختربچه از این آقا درخواست آب میکند میدانی که آب را روی اولاد پیامبر میبندن ایشان هم با هیبت خیره کننده اش میرودکه آب بیارورد ، انقدر غیرت داشت که روی خانوم را زمین نندازه… مشک آبش را که پر میکند میخواهد آب بخورد اما وقتی یاد عطش بچه ها افتادن دست از آب کشید و حضرت رفتند سوی خیمه ها یک نامرد یکی از دست هایش را میزند حضرت عباس مشک و با دست دیگریش میگیرد اون یکی دستش را هم میزنند حضرت عباس مشک را با دندان میگیرد با چنگ و دندون(: اما در آخر تیر به مشک میزنند و آب میریزه چشم این آقاهم تیر میخوره..! و دیگه به سمت خیمه ها نمی روند - چرا نرفتند خیمه با گریه و سوز گفت : + این آقا انقدر بزرگوار بود که شرمنده بچه ها شده بود (: ---- نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و دو - هانیه : فکرم خیلی مشغول حرف های آن روز پدر بزرگ شده بود اولین چیزی که بهش فکـر کردم غیرت این آقا بود … یاد ساشا افتادم ! به جرعت میگم اگه برادرش چیزی نیاز داشت اصلا کَـکِشم نمیگزید غیرت میرت حالیش نمیشد اما ایشون پا به پای حسین جنگیده بود " یک حس خوبی ته دلم بود خیالم راحت بود که الان شاید ساشا را نداشته باشم اما این آقا مثل ابراهیم میتواند دوست من باشد تازه غیرتی هم هست پس دیگه هرچی ازش بخواهم نه نمیارد (: برایم جالب بود ،برای اینکه حرف ان خانم روی زمین نماند جونش را گذاشت کف دستش و رفت سمت آب تازهههه مهمتر اینکه خودش هم آب نخورده بود این دیگه اخر معرفت بود ! حس خیلی خوبی داشتم .. یه چیزی خیلی روی فکر چنگ میکشید حتی موقع ناهار ،فکرم درگیر بود … بابابزرگم را میشناختم اصلا عادت نداشت چیزی را بزرگ جلوه دهد یا همان پیازداغش را هیچ وقت زیاد نمیکرد ! مطمعن بودم این آقا خیلی مشتی بوده اما من دوست های سارن را دیده بودم اینستا هم از فیلم و عکس پسر ها داخل باشگاه پر شده بود… دلم میخواست برم به همه بگویم شما هرچقدر هم تلاش بکنید نمیتوانید هیبت این آقارا داشته باشید حتی یک بار خودم شاهد بودم که دوست پسر سارن ، دست روش بلند کرد به اسم غیرت! اما این آقا اینجور که میگن خیلی غیرتی بوده اما هیچ وقت دست روی کسی بلند نکرد مگر در مقابل دشمن حتی به خاطر آب جونش را به خطر انداخت یااصلا همین ابراهیم مگه باشگاه نمیرفت؟ یک ذره از هارت و پورت این پسرهای الان را نداشت جالب بود . . . من باید یک لغت نامه مینوشتم ! تا افسرده برای بیخیال ها تا غیرت برای بداخلاق ها تا حجاب برای اسیر ها تا ……… برای مردم درست حسابی معنی بکنم معنی همه چیز هارا تغییر دادند هرکی اومد یک نظری داده است انگار که ادبیات پدر و مادر ندارد! کم مانده از دست همه داد و فریاد راه بندازم همین هایی که ادعا میکردند خیلی میدانند و با من رفیق هستند و مدافع بشر هستند من را تباه کردند" ما هرچقدر بلا سرمان می آید میندازیم گردن مشاور مدرسه و معلم دینی و روحانی ها اما نه دوست های من هم سن خودم بودند نه روحانی بودند نه معلم دینی و نه مشاور به راحتی من را به گند کشاندند همه چیز و قاطی کردن مردم قیمه هارو ریختن تو ماست ها نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و دو - هانیه : فکرم خیلی مشغول حرف های آن روز پدر بزرگ شده بود اولین چیزی که بهش فکـر کردم غیرت این آقا بود … یاد ساشا افتادم ! به جرعت میگم اگه برادرش چیزی نیاز داشت اصلا کَـکِشم نمیگزید غیرت میرت حالیش نمیشد اما ایشون پا به پای حسین جنگیده بود " یک حس خوبی ته دلم بود خیالم راحت بود که الان شاید ساشا را نداشته باشم اما این آقا مثل ابراهیم میتواند دوست من باشد تازه غیرتی هم هست پس دیگه هرچی ازش بخواهم نه نمیارد (: برایم جالب بود ،برای اینکه حرف ان خانم روی زمین نماند جونش را گذاشت کف دستش و رفت سمت آب تازهههه مهمتر اینکه خودش هم آب نخورده بود این دیگه اخر معرفت بود ! حس خیلی خوبی داشتم .. یه چیزی خیلی روی فکر چنگ میکشید حتی موقع ناهار ،فکرم درگیر بود … بابابزرگم را میشناختم اصلا عادت نداشت چیزی را بزرگ جلوه دهد یا همان پیازداغش را هیچ وقت زیاد نمیکرد ! مطمعن بودم این آقا خیلی مشتی بوده اما من دوست های سارن را دیده بودم اینستا هم از فیلم و عکس پسر ها داخل باشگاه پر شده بود… دلم میخواست برم به همه بگویم شما هرچقدر هم تلاش بکنید نمیتوانید هیبت این آقارا داشته باشید حتی یک بار خودم شاهد بودم که دوست پسر سارن ، دست روش بلند کرد به اسم غیرت! اما این آقا اینجور که میگن خیلی غیرتی بوده اما هیچ وقت دست روی کسی بلند نکرد مگر در مقابل دشمن حتی به خاطر آب جونش را به خطر انداخت یااصلا همین ابراهیم مگه باشگاه نمیرفت؟ یک ذره از هارت و پورت این پسرهای الان را نداشت جالب بود . . . من باید یک لغت نامه مینوشتم ! تا افسرده برای بیخیال ها تا غیرت برای بداخلاق ها تا حجاب برای اسیر ها تا ……… برای مردم درست حسابی معنی بکنم معنی همه چیز هارا تغییر دادند هرکی اومد یک نظری داده است انگار که ادبیات پدر و مادر ندارد! کم مانده از دست همه داد و فریاد راه بندازم همین هایی که ادعا میکردند خیلی میدانند و با من رفیق هستند و مدافع بشر هستند من را تباه کردند" ما هرچقدر بلا سرمان می آید میندازیم گردن مشاور مدرسه و معلم دینی و روحانی ها اما نه دوست های من هم سن خودم بودند نه روحانی بودند نه معلم دینی و نه مشاور به راحتی من را به گند کشاندند همه چیز و قاطی کردن مردم قیمه هارو ریختن تو ماست ها نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و پنج - هانیه : بعد از اینکه بابا کلی بدهی بالا آورد مجبور شدیم خانه را عوض بکنیم … پارسا و پدرش پول همه رو کشیده بودند بالا و رفته بودند 🚶‍♀ با مامان یکی یکی وسیله ها را جمع میکردیم! خیلی اون روزها ناراحت بود یک روز بهم گفت : یک عمر باآبرو زندگی کردیم حالا الان باید از اینجا بریم…(: گفتم : یک عمر با آبرو در برابر مردم زندگی کردیم یک عمر به خاطر مردم و حرفشون زندگی کردیم حالا خوشحالم که یک روز از این عمر هم میخوایم به خاطر خدا زندگی بکنیم 😃🌱 مامان حورا میگفت : ما عادت نداریم بریم. محله های پایین تر زندگی سخت میشه اصلا برای ریه های خودت دود خطرناکه! بهشون گفتم که زندگی بالاخره بالا پایین داره منم ریه هایم چیزی نمیشه به قول خودت عادت میکنیم دیگه بعد هم یک شعری که تازگی حفظ کرده بودم خواندم ( یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور) خودم نمیدانم چجوری این حرف هارا زدم خدا خواست مطمعنم🙂 خدا حواسش به آدم ها هست اگر ببینه یکی از بنده هایش ناراحته سریعا یک فرد را مامور میکند تا بنده اش را شاد و آرام بکند(: و من عشق اینجور ماموریت ها♥️🌱! مامان آن روز کلی خندید و افتاد دنبالم که چجوری این چیزها را یاد گرفتم …… روز کنکور صبحانه خوردم و با تاکسی رفتم حوزه برگزاری آزمون … با اعتماد به نفس به کسایی که امده بودند نگاه میکردم ای خدا هیچی نتوانسته بودم بخوانم کنکور را دادم ولی خیلی اشتباهاتم زیاد بود🚶‍♀ ولی اصلا غمگین نبودم حاضر بودم کنکور که آزمون مهمی هست خراب بکنم اما ای کاش زودتر میفهمیدم باید تغییر کرد🌱" همچین هم بیکار نبودم ناراحت نبودم چون وقتی درس نمیخواندم دنبال تغییر بودم در راه خانه با ابراهیم حرف زدم بهش گفتم امسال مهمترین آزمون من همین تغییر بود نه کنکور 🤓 خیلی باهاش درد و دل کردم و گفتم که چه بر سر پدرم آمده گفتم شاید اگر برادر داشتم الان کمک حال بابا علی بود …(:! چه رفاقتی بهتر از رفاقت با ابراهیم..؟ هیچ وقت منحرفت نمیکرد هیچ وقت پولتو را بالا نمیکشید هیچ وقت مسخره ات نمیکرد هیچ وقت تو را به دیگران ترجیح نمیداد آخر رفاقت همین ابراهیم بود🙂✋🏻 ابراهیم آسمانی … وقتی رسیدم خانه با افتخار گفتم که من گند زدم 😂 مامان بعد از روزی که باهاش حرف زده بودم خیلی شاد شده بود … ولی انگار باباعلی عصبانی شد از اینکه کنکور رل بد دادم☹️ با دلخوری گفت : مردم دختر دارند ماهم دختر داریم گفتم حداقل امسال کنکور قبول میشی برای خودت چیزی میشی🚶‍♂! درکش میکردم فشار زیادی تحمل میکرد برای اینکه ناراحت نباشه گفتم: بابا امسال نشد سال بعد کنکور میدم بعدشم این همه توی کنکور قبول شدن بیکار هستن سال بعد و که از من نگرفتند شاید قسمت نبوده مهمترین کار ما همین خداست عصبی نگاهم کرد و فرار بر قرار ترجیح دادم بعد ها جمله خودم را نوشتم و وصل کردم به دیوار تا یادم بماند.. کی هستم و چجوری به اینجا رسیدم تا اگر خدا خواست و یک روزی مدرک گرفتم مغرور نشوم همانطور که ابراهیم مغرور نشد(:🌿 ابراهیم ابراهیم ابراهیم ..! غرور نداشتی که امروز انقدر معروف شدی ✋🏾 | عبـادت تسلیـم تحصیـل🌿`°!| این سه تا کلمه خیلی کامل بودند(: ابراهیم خیلی تسلیم بود اگه توانسته و موفق شده ماهم میتوانیم من دوران دبیرستان تقلب زیاد میکردم و اما حالا میخواهم دوباره تقلب بکنم از روی زندگی ابراهیم میخواهم تقلب بکنم این حلال ترین تقلب زندگیم قطعا هست..! نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و شش - هانیه : عمو و زن عمو با نیلی شب نشینی خانه ما آمدند… عمو سیاوش داشت میگفت باید فردا دوباره آگاهی برویم! زن عمو خیلی ناراحت بود چندباری هم کنار مامان حورا گریه کرد و گفت : من عادت ندارم اینجا زندگی بکنم همه جا مثل قفس شده ! فکرش را هم نمیکردم یک روز بخواهم توی اینجا زندگی بکنم💔' مامانم بهش گفت : زمین خدا یکیه حالا بالاشهر و پایین شهر نداره که خداروشکر که ضرر به مالمون خورد جونمون حالا که سالمه خودش خیلی هست✋🏻 اما آرام نشدن🤷‍♀ نیلی و من رفتیم اتاق خواب … با تعجب داشت نگاه اطرافش میکرد🙄 ---- - هانیه اینا چیه چسبوندی به اتاقت؟ + عکسه دیگه :| - این کیه😑!؟ + یه آقایی به اسم ابراهیم - خب درموردش بگو ببینم کدوم سلبریتیه !؟ احتمالا برای لبنان و کشور های اطرافشه🚶‍♀ + اسمش ابراهیم هادی خیلی طرفدار داره🌿✋🏻 ورزشکاره خیلی معروف😌 تازه یه کتابم داره خیلی قشنگه ولی نمیدونم الان خودش کجاست🚶‍♀ - عجب تاحالا ندیده بودمش!کنکور چیکار کردی؟ + هیچی خرابش کردم - چرا!؟ از وقتی چادری شدی کارای زندگیت خراب داره میشه😕 + ربطی به چادر نداره خودم درس نخواندم کار مهمتر از درس داشتم🌱 وگرنه چادر که کتاب هارا نخورده - چی بگم'! ---- رفتیم کنار عمو و بقیه نشستیم داشتن حرف از همین پارسا و پدرش میزدند ... کم کم وقتی ما رفتیم موضوع بحث را عوض کردند✋🏻 ---- - عمو حالا کنکورت چی میشه؟ توی فامیل آبروداری میکردی حداقل… با شوخی گفتم : + اگه قراره آبرو داشتن به مدرک و دانشگاه باشه الان خیلی ها آبرومند هستن 😄 بعدشم چیزی نشده امسال کار داشتم سال بعد میخونم رتبه میارم🚶‍♀ علی : داداش میبینی چیکار میکنه ؟ میخواد توی این پیری منو سکته بده شما که اومدی اینجوریه یه جوری چادر میپوشه انگار میخوان بدزدنش! - علی بچه است فردا یادش میره 🚶‍♂ علی : نمیدونم خدا لعنت کنه این افراطی ها را که پای بچه های مارا باز به این مساله هاکردن! مامانم دفاع کرد و گفت : هرکس حرف خدارو گوش بده از نظر شما افراطی؟! ---- نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هفت - هانیه : از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . . شب که عمو این ها رفتند مامان و باباهم خوابیدند ! شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻 - ابراهیم ببین چی بهم میگویند - ای کاش الان بودی - ای کاش حداقل میدانستم کجایی - ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند - وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم ! - ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤° حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید این خودش خیلی بود(:! خدا رو صد مرتبه شکر . . . خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد پس ابراهیم بهم معرفی کرد! این هم حکمت های خداست دیگه... دیوان حافظ آوردم باز کردم : ( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!) قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم … سبک شدم فهمیدم که خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را می‌فهمند! خیلی وقت ها مسخره‌ میشویم سرزنش میشویم اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم مسخره نشوم به دنیا باخته بودم! حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم گریه یک بار شیون یک بار🕸"! توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم خیلی ها هنوز خواب بودند.. خیلی ها خیلی ها! خواب شهرت خواب زیبایی (:! خواب شهوت خواب ثروت در سیاهی غوطه ور شدند خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫 اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..! قشنگترین حدیث ها بودند 🚶‍♀ اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم ( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱) بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿' --- فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم! وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶‍♀ اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی ! یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم… حدیث سحرگاهان شب های پیشاور رویای نیمه شب چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘! کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم خیابان ولیعصر (:! تنها چیزی که نیست همان ولیعصره مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه اما انقدر سرو صدا هست که صدای امام زمان گم شده🙂! من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای بی حجاب میامدم اینجا خرید حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم صدای خنده ها و تیکه…… خجالت داشت 🚶‍♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻 --- وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔 مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید… برای اینکه خیالش راحت باشد تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙 نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هشت - هانیه : چهل و پنج دقیقه بعد رسیدم آگاهی بابا و عمو داخل حیاط نشسته بودند رفتم سمت‌شان … --- - چیشد بابا؟ + هیچی اصلا به حرف آدم گوش نمیدهند فقط میگویند داریم پیگیری میکنیم! تو چرا اومدی!؟ - مامان گفت بیام تنها نباشید + میگن که هفته بعد بیاییم 🚶‍♂ ---- توی راه برگشت تا خونه بابا میگفت : نباید اصلا به رفاقت اعتماد کرد😞! مگس های دور شیرینی... توی دلم خداروشکر کردم که هم من و هم بابا معنی رفاقت را درک کردیم ابراهیم تو تنها رفیقی هستی که میشود بهت اعتماد کرد(: من خیلی وقت ها گناهکار امدم با تو صحبت کردم اما توهیچ وقت سرزنشم نکردی ... ابراهیم ای کاش ای کاش میدانستم کجایی🙃' از فکر درامدم بیرون و جهت تسلی گفتم: درست میشه بابا ، باید به خدا اعتماد کرد خودش پیگیری میکنه ✋🏻 بابا گفتش : چجوری؟ چجوری میخواد درست بکنه؟ گفتم : نمیدونم چجوری خدا انقدر راهکار برای گشایش کار بنده هایش داره که قابل شمارش نیست … به چجوری بودنش فکر نکنید شما به دادگاه اعتماد کردی باید به خدا اعتماد و توکل بکنی چون تا اون نخواد دادگاهم هیچ وقت نمیتونه رد پارسا و باباشو بزنه کسایی که داخل دادگاه هستن آدمای معمولی مثل من و شما هستن باید به خدا توکل کرد حسـبے‌الله‌و‌نعم‌الوڪـیل🌱" وکیل فقط خدا✋🏻 بابا سکوت کرد بعد چند دقیقه گفت : راست میگی ، خداکنه کارمون راه بیفته عمو درجا گفت : چی چی و راست میگی! این خدا اگه وکیل ما بودم نمیزاشت اصلا این اتفاق بیفته که ما در به در دادگاه بشیم😑💔 گفتم : عمو خدا گفت ! گفت ما نشنیدیم سوره بقره آیه282( بخشی) - مسلمانان ! در قرارداد های مدت دار، تعهدات مالی‌تان به همدیگر را بنویسید...🌱 عمو سکوت کرد و گفت : چرا کار سخت کرده خدا ... اگه کسی حال نداشته باشه قران بخونه چی؟؟؟ جواب دادم : عمو هرکی اطلاع نداشته باشه حداقل من یکی میدانم که چقدر کتاب درمورد موفقیت و اقتصاد خواندین بین این همه کتاب ، قرآن هم میتوانستید بخوانید 🚶‍♀ آهی کشید و گفت : ای بابا هانیه ایکاش حداقل دعا هامونو قبول میکرد ... میخواستم باز درمورد مهربانی و شنوا بودن خدا حرف بزنم فکر کردم شاید این حرف ها برای عمو جالب نباشه برای همین قسمتی از شعر های مولانا را براش خواندم: بـس دعاها ڪه خلاف است و هلاڪ🕸 کز کرم می‌نشنود یزدان پاڪ… شڪر ایزد کن دعا مردود شد ما زیـان پنداشتیم آن سود شد(: مصلح است و مصلحت داند او آن دعا را باز میگرداند او 🌱 --- فضای قشنگی بود همه داشتیم دد دل خودمان با خدا درد و دل میکردیم وقتی شعر را برای عمو خواندم انگار دوباره امیدوار شد برای اولین بار از دهانش شنیدم که : هرچی خدا بخواد همون میشه🙂 نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و نه - هانیه : به خانه رسیدیم عمو هم آمد تا باما ناهار بخورد مامان قرمه سبزی گذاشته بود … سفره را که انداختیم بابا گفت : کی فکرش را میکرد ما اینجوری بشویم؟؟ واقعا از بین این همه آدم چرا تمام دارایی من باید برود ..؟💔 گفتم: بابا چرا ناراحتی؟ مامان که بهت سخت نگرفته ، چیزی هم نیاز نداریم یک سقفی هست و سالم داریم نفس میکشیم بعدش خدا حواسش به ماهم هست 💚 وقتی کلی ثروت به ما داد و حواسش بود نگفتیم خدا چرا به ما ثروت دادی حالا که یک مشکلی پیش اومده میگم چرا ما (:؟ دائما حال دوران یکسان نباشد غم مخور✋🏻 عمو ، برای اینکه حال جمع را عوض بکند زد زیر خنده و گفت : یک عمر از مسجد ومنبر فراری بودیم حالا خدا یک سخنران نصیبمون کرده مفت ومجانی😂💞ونصف هانیه هم زیر زمین بوده انگار! باباهم خندید گفت : این عاقبت کاراییه که کردی دیگه😂💔 ناهار را که خوردند قرار شد من یک فال حافظ بگیرم ببینم چی در می‌آید عمو اصرار داشت من فال بگیرم میگفت دست هانیه خوبه😅! زیر لب نیت کردم ولی حافظ به شاخه نبات قسم ندادم به قرآنی قسمش دادم که به خاطر عشقش به خدا حفظ کرده بود(: - مژده ای دل که مسیحا نفسی مۍ‌آید که ز انفـاس خوشش بوی ڪسی می‌آید از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریادرسی مۍ‌آید ز آتش وادے ایمن نه منم خرم و بس هرکس آنجا بہ امید قبسی مۍ‌آید هیـچ کس نیست که در کوے تواشت‌کاری‌نیست هرڪس‌آنجا‌ به طریق هوسی مۍآید کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی مۍ‌آید جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم هر حیفی ز پی ملتمسی می‌آید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش که هنوزش نفسی مۍ‌آید خبر بلبل این باغ پرسیـد که من ناله ای میشنوم کز قفسی می‌آید یار دارد سر صید دل حافظ ، یاران شاهبازی به شکار مگسی مۍ‌آید🌱" مامان تک خنده ای کرد و گفت : ما گفتیم به دست هانیه خوب میاد نه دیگه اینطوری با حافظ قرارداد بستی😅!؟ عمو با خنده و شوخی گفت : این فال بیشتر از اینکه به مشکل ما بپردازه داره به شوهر نداشته تو میپـردازه😂! خلاصه موفق شده بودم که دلـشان را آرام بکنم خیلی خوشحال بودم … همیشه میگویم الان هم دوباره توضیحـ میدهم ما گاهی مامور میشویم تا حال آدمهارا خوب بکنیم …♥️ خـدایا ماموریت انجام شد شما هم حواست به ما باشد✋🏻 قرار شد یک هفته دیگه دوباره عمو بیاد دنبال بابا و من همه باهم به آگاهی برویم… موقع رفتن ، عمو کتاب گریه های امپراطور آقای فاضل نظری را از من گرفت که ببرد و بخواند تا موقع حرف زدن با من کم نیارد😅✋🏻 شبش مامان داخل اتاق آمد و گفت من برای تربیت تو خیلی کم گذاشتم اما حالا که میبینم رشد معنوی کردی خیلی خوشحالم… من بیشتر وقت ها مطب بودم و سرم گرم بیمار ها بود … بعدش هم گفت که رضاالله فی رضاالوالدین 🙂! این جمله به معنی واقعی عین موفقیت یک انسانه! نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه - هانیه : حوصله ام خیلی کم شده بود میخواستم بروم به جای آهنگ چندتا فایل مذهبی هم دانلود بکنم توی گوشیم داشته باشم … بعد از کلی گشتن و سرچ کردن آخر در یکی از سایت ها یک آهنگ قشنگ پیدا کردم… ( ترانه عشق 🌿 بهانه عشق💚 تو میراث جاودانه عشق…👒 ز دیده نهان ☘ امیر جهان 🍃 به دور تو گردم امام زمان (: 🖤) همانجوری که آهنگ داشت میخواند تصمیم گرفتم در مورد ویژگی های امام زمان یکم تحقیق بکنم درحدی که باهمدیگر بیشتر آشنا شویم😃 یک سایت مربوط به شبکه قرآن و معارف سیما بالا اومد: حضرت مهدی علیه السلام سیمایی چون سیمای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم دارد، در رفتار و گفتار و سیرت نیز شبیه و همانند اوست. پیشانی بلند و گشادهاش بر هیبت و وقار چهره زیبایش می افزاید، و چنان نوری بر چهره و جبین او پیداست که سیاهی موهای سر و محاسن شریفش را تحت الشعاع قرار می دهد. قامتی نه دراز و بی اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده دارد، بلکه اندامش معتدل و میانه است. خالی بر چهره دارد که بر گونه راستش همچون دانه مُشکی میان سفیدی صورتش می درخشد و خالی دیگر بین دو کتفش متمایل به جانب چپ بدن دارد. آن حضرت رنگی سپید، که آمیختگی مختصری با رنگ سرخ دارد. از بیداری شب ها، چهره اش به زردی می گراید. چشمانش سیاه و ابروانش بهم پیوسته است و در وسط بینی او بر آمدگی کمی پیداست. میان دندان هایش گشاده و گوشت صورتش کم است. میان دو کتفش عریض است و شکم و ساق او به امیرالمؤمنین علیه السلام شباهت دارد. با حیرت و ذوق زیر لب گفتم :عجبا عجب! حیف من آمار تک تک بازیگر هاو بازیکن هارا داشتم اما تاحالا انقدر دقیق درمورد ایشان تحقیق نکرده بودم! مثلا اگر یکی میگفت رونالدو از سیرتا پیاز زندگیش را میگفتم اما اگر میگفتند امام زمان ؟ فقط مطلب های دینی مدرسه را بلد بودم🚶‍♀💔 باید تحقیق رل جزء برنامه روزانه قرار بدهم تا شناخت داشته باشم (:! یعنی ابراهیم هم امام زمان را میشناخت؟ مثل وقتی که یک رمان میخواندم و بعدش میرفتم با شوق و ذوق برای اکیپ تعریف میکردم که بالاخره فلانی با فلانی ازدواج کرد الان هم با شوق شروع کردم هرچیزی که در مورد امام زمان خوانده بودم را نکته به نکته 🔖 برای ابراهیم توضیح دادم! نمیدانم چرا و حکمتش چه یود یهـو یاد ساشا افتادم .. وقتی رفت خیلی گریه کردم خیلی غمگین شدم به کل امید را هم از دست دادم و به این فکـر میکردم اگر دیگر نبینمش جانم درمیاد🚶‍♀ خیلی این موارد را شلوغ میکردند خب رفت که رفت منطق من ای کاش همان زمان کار میکرد بیخیال اما الان تا حالا به این فکر کرده بودم که اگر امام زمان را نبینم جانم در میاد!؟ نه فکر نکرده بودم اصلا از اینکه در پس پرده بود ناراحت نشده بودم … حیف و حیف که این قافله گاهی غفلت کردند✋🏻 نویسنده ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و یک - هانیه : یک هفته، خیلی سریع گذشت صبح از خواب بیدار شدیم برای صبحانه عمو و زن‌عمو خانه ما آمده بودند… نیلی هم انگار که جایی مهمان بود🚶‍♀ صبحانه را خوردیم و سمت آگاهی حرکت کردیم … وقتی رسیدیم گوشی های تلفنـمون را از ما گرفتند و بعد از یکم جلوی در وقت تلف کردن وارد شدیم✋🏻 رفتیم سراغ صاحب پرونده منتظرنشستیم جند دقیقه بعد اتاقشان خالی که شد باعجله داخل شدیم … کلافه نگاهی به من و عمو و بابا انداخت و گفت : بفرمایید؟ عمو بهش گفت : ما قبلا یک شکایتی تنظیم کرده بودیم اما هنوز انگار پیگیر نشدید!؟🙄 همون آقا شروع کرد غر زدن : آقا پرونده شما حالا زمان میبره هروقت درست شد میگوییم بیایید الان کلی پروند دیگه هست که باید به آنها رسیدگی بکنم … همینطوری بحث بالا گرفت😬 یک جای کار میلنگید . . . مشخص بود این موضوع را هرکس میشنوید میفهمید جایی از کار لنگـه! یکم سر و صدا شد بین این همهمه ها یکی وارد اتاق شد همین که ایشون وارد اتاق شدند این صاحب پرونده ما عین فنر از جا بلند شد ، سلام و خسته نباشید گفت و از این چیز ها… این آقایی که وارد اتاق شد یکم با صاحب پرونده و بعد با پدرم صحبت کردند … صدایش آشنا بود وقتی نگاهش کردم دیدم بله! سید محمده ! این اینجا چیکار میکنه؟ با شیطنت به خودم گفتم نکنه اومده شکایت بکنه از من😂 نکنه از این سیدهم کلاهبرداری کردن هزارتا فکر امد توی سرم و رفت ... بالاخره وقتی احوال پرسی ها تمام شد سید پرسید: ---- - چیشده آقای مشکات؟ مشکلی پیش اومده!؟ + جایی با برادرم برای دوستشون سرمایه گذاری کرده بودیم دل غافل دوست برادرم زد زیر همه چیز و ۲ ملیارد از ما بالا کشید و حالا هم فرار کرده! - ای بابا توی این دوره نباید به هرکسی اعتماد بکنید حالا چرا انقدر عصبانی بودین!؟ + والا الان چند وقته من شکایت کردم هربار که میام میگن وقتش نشده در حال پیگیری هستیم خبرتون میکنیم دیگه امروز واقعا خسته شدم! تکلیف آدمو روشن نمیکنن🤦🏻‍♂ ---- - هانیه: سیدمحمد به صاحب پرونده گفت که امیدوارم عدالت قانونی رعایت کرده باشید وگرنه میدونید که بد میشه✋🏻! ایشون خیلی از خودشون دفاع کرد و با بی حوصلگی مدعی بود که کار پرونده ها کاملا عادی هست و شکایت کرد که این آقا یعنی همان پدر من زیاد پیگیری میکنند! سید محمد گفت که از این آقا دزدی شده حق دارند نگران و پیگیـر باشند ... در کل مراقب باشید ' با پدرم و عمو خداحافظی کردند ، صاحب پرونده هم به رسم احترام روی زمین پاکوبید موقع خروج از در همونطور که نگاهش به زمین خیره بود دستش و گزاشت رو سینش رو کرد طرف من گفت یاعلی ✋🏻 صاحب پرونده انگار تازه روال کار دستش امده بود 🌱 قول داد سریعا اقدام بکند تا مشکل ما حل بشود موقعی که میخواستیم از اتاق خارج بشویم صاحب پرونده دست بابا علی را گرفت و گفت: مثل اینکه از آشناهای سید هستید لطفا چیزی از پیگیر نبودن من نگید! باباهم قبول کردن و بالاخره از آگاهی بعد از تحویل تلفن های همراه خارج شدیم✋🏻 وقتی نشستیم توی ماشین بابا گفت این سیدشون انگار که مرد آبرو داری هست حرف روی حرفش نیاوردن'🌿 عمو در جواب بابا گفتش که... ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و دو ‌- هانیه : عمو در جواب بابا گفت که : اینجا همه چیز با پارتی جلو میره مگه ندیدی چجوری رفتار میکردن؟؟ همین ها با کم کاری هاشون گند زدن به زندگی ملت🚶‍♂ دوباره میز مذاکره گذاشتیم😅 در جواب عمو گفتم : نمیشه گفت همه چیز بدون اشکاله اما همیشه مشکل از نظام و فرهنگ نیست بعضی وقت هاهم مشکل از خود فرد هست! این فرد هرچقدر هم آموزش ببینه بخشی از خروجی کار باطن خودشه ! یعنی پنجاه درصد نظام و فرهنگ و آموزش پنجاه درصد هم باطن و ظاهر خود فرد هست! نمیشه همه چیز را گردن نظام و فرهنگ و آموزش انداخت💙 بعدش این سید بدبخت اصلا معلوم نیست کیه پارتی بازی نکرد که فقط گفت مراقب باشید پارتی بازی جاییه که تو هیچی نیستی و نداری ولی به لطف خیلیا هه یک شب راه صدساله طی میکنی🚙 - عمو این هایی که میگی درسته اما پس چرا آمریکا اینطور نیست!؟ جواب دادم : آمریکا بهشت نیست که حتما نه … قطعا مشکلات داره 🙂 پلیس اونور با پلیس اینور زمین تا آسمون فرق داره… مگه ندیدی چجوری مردمو دستگیر میکنند!؟ گاز اشک آور هاشونو توی اخبار دیدی😄 خب هر نظام و هر آدمی مشکلات دارند تنها زمانی مشکلات نظام و آدم ها حل میشه که حکومت دست امام زمان بیفته و خدا کمک بکنه✋🏻 بابا وارد بحث شد و گفت : هانیه راست میگه تازه حتی توی آمریکا قانون ها با ایران متفاوته … نمیشه مقایسه کرد😶 عمو حرف قبلی خودشو ادامه داد و گفت : خب باشه آمریکا ولش بکنید همین چهل سال پیش موقع شاه ما چه مشکلی داشتیم؟؟ - یهو یک چیزی اومد توی ذهنمو گفتم : زمان شاه ساواک بود خداروشکر زحمت میکشید مو و ناخن ها و پوست آدم هارا میکند ! الان که خب حالا همین پلیس های خودمون خدایی هر چی هم باشند باز آدم تر از زمان شاه هستن!🚶‍♂ عمو گفت : اتفاقا تا کاری نمیکردی ساواک سراغت نمیومد ادامه دادم و گفتم عمو قربون کلامت الان تا وقتی خلاف نکنی پلیس میاد سراغتو میگیره!؟ انگار که واقعا دیگه جای بحثی نبود 🌱🚶‍♀ با خودم فکر کردم از کجا بحث کشیده شد به اینجا منِ هانیه و بحث سیاسی؟ اما یه صدایی از درونم گفت : دین تو دین اسلام کامله پس نمیشه از سیاست جداش کرد وقتی خدا هم توی قرآن از سیاست گفته چه دلیلی داره تا از حق دفاع نکنیم.. تا وقتی برسیم خانه سکوت کردیم وقتی رسیدیم صفر تا صد اتفاقات رل برای مامانم و زن عمو تعریف کردم… مامانم میگفت این سید و خدا خیر بدهد بعضی وقت ها باید به آدم یک تلنگری وارد بشود تا به خودش بیاید که انگار امروز ایشان زحمت تذکر دادن به دوش کشیدن👀✋🏻 زن عمو همینطوری داشت از ماجرای پارسا و پدرش حرف میزد کم کم حرف به نیلی رسید ... گفت که نمیدانم این دختر داره چه بلایی سر خودش میاره تروخدا بگو هانیه بیاد باهاش حرف بزنه! بعد اومد توی اتاق کنار من نشست و با ناله گفت : این دختـر تکلیفش با خودش مشخص نیست هر روز یک پسر میاد دنبالش… اصلا معلوم نیست چی به چیه ! بهش میگم نکن با این پسر ها نگرد میگه به تو ربطی نداره حداقل هانیه شما باهاش حرف بزن تا آدم بشه! قول دادم فردا برم خانه عمو و با نیلی حرف بزنم🚶‍♀ نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و سه - هانیه: شب موقع خواب شروع کردم داخل فضای مجازی گشت و گذار کردن توی یکی از کانال ها یک فایل صوتی دیدم نوشته بود | زنان ونوسی| سخنرانی استاد رائفی پور بود چند قسمتش را گوش دادم واقعا قشنگ حرف میزدند😃🌿 این جمله ایشون از همون شب آویزه‌ی‌گوش من شد : ( اساسا مشکل جامعه ما ندانستن است!) هنوز که هنوز این جمله مقدمه زندگی من است… اگر بدانی و مطلع باشی دیگر به تله نمیفتی ! ظهر بعد نماز و ناهار چادر سر کردم و سمت خانه عمو رفتم🚶‍♀🍃 عادت کرده بودم ! دیگه دستم آمده بود باید با کدوم خط اتوبوس بروم چجوری بروم که گم نشوم ……… وارد خانه عمو شدم ✋🏻 زن عمو امد استقبالم برایم چایی و شیرینی اورد یکم حرف زدیم و بعد گفت که نیلی مثل همیشه داخل اتاقش نشسته و فقط موقع غذا میاد بیرون🚶‍♀ با آرامش گفتم … زن عمو حافظ گفته که : - رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین هم نخواهد ماند♥️🌱 رفتم سمت اتاق و در زدم ... جواب نداد دوباره در زدم و گفتم : نیلی ؟ خودش اومد در برایم باز کرد همچنان که من رل بغل کرده بود کشیدم داخل اتاق … کلی بی صدا گریه کرد با تعجب نگاهش میکردم نشستیم روی زمین دست هایم را گرفت و گفت : خوب شد که اومدی داشتم دیوونه میشدم! چند وقت پیش رفتم بیرون تا برای اتاق چندتا گلدون بگیرم🚶‍♀ این پسره دوستمو توی یک مغازه دیدم لوازم آرایشی بود گفتم شاید رفته تافت مو یا چیزی بگیره یڪم منتظر نشستم دیدم از همون مغازه با یه دختره اومد بیرون و کلی لوازم آرایش🤧 بعدش شب اومدم بهش پیام دادم بهم گفت خوب شد خودت دیدی کار منو راحت کردی…! از اون روز به بعد خودمو به هر دری میزنم تا ببینه من چقدر خوشبختم و ناراحت نیستم. . . چند بار منو دید چیزی نگفت ✋🏻 خودم خسته شدم دقیقا اونم داره همین کار میکنه هروز با یک نفر! - اجازه ندادم ادامه بده و گفتم : نیلی آروم تر … ترمزت که نبریده داری انقدر تند جلو میری🌱🚙 ببینم الان همین پسره اگه برگرده چیکار میکنی!؟ گفتش که : اصلا لیاقت من و نداره لایق همون دخترای اطرافشه ! خداروشکر کردم که به این نتیجه رسیده و گفتم : آفرین منم همین و میخوام بگم☂ خودت داری میگی لایق تو نیست ! پس دیگه چرا با این و اون دوست میشی؟ لیاقت تو خیلی بالاتره نیلی اصلا نباید با این پسر ها دوست بشی🚶‍♀ یاد سخنرانی دیشب ( زنان ونوسی) افتادم و همون حرف آقای رائفی پور را دست و پا شکسته گفتم : نیلی تو ارزشت بالاست چرا اجازه میدی باهات مثل ←لیوان→ یک بار مصرف رفتار بکنن!؟ آب که خوردن تشنگیشون برطرف شد میندازه ات دور دیگه حالا خیلــــی قشنگ هم که باشی دو هفته توی کیفش تو را نگه میداره بعدش تو را میندازه دور …! بعدش غصه هم نباید بخوری . . . بعضی وقت ها به ما کمک میشه از منجلاب میایم بیرون بعد فکر میکنیم شکست خوردیم و عشقمونو از دست دادیم در حالی که اگه واقعا کسی و دوست داشته باشه میاد خواستگاری🚶‍♀ (ادامه حتمـا تاکید میکنم خوانده بشود!!) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و چهار - نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت : خب هانیه چه فرقی داره ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه -دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم : اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن تعهد همون عقد خودمونه دیگه خیال هر دو طرف راحته مهریه هم که میزنن ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف بیشتر عاشق همدیگه میشید! دیگه جایی برای خلاف نمیمونه تازه بچه دار میشید نوه دار میشید اما این پسر ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …! اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره دختر هاهم همینطورن هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره نیلی : الان میگی چیکار بکنم هانیه؟ حالم اصلا خوب نیست + الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶‍♀ اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟ خب برو درس بخوان فقط بیکار نباش✋🏻 بیکار نباش بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀 قشنگ ترین قسمتش این بود که : به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر! نیلی لبخند زد و گفت : شعرت قشنگ بود اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟ بشکن زدم و گفتم : افرین چه سوال قشنگی پرسیدی خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه و مراقب خودش باشه این مهمه🌻! بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن -خندید و اشک هایش را پاک کرد ... نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه🚶‍♀ وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه… چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی 🌱🎙 اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'! پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . . سوال میکردن تحقیق میکردن و راهشونو پیدا میکردن (: ! یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم - بیکار نباش- حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود : " ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻 همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:! خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت! جواب نداشت اما جای فکر داشت حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶‍♀ فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟ ملاک خدا چیه ؟ اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟ از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟ ( یڪ قدم سمت خدا = ده قدم خدا سمت تو) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و پنج - هانیه : وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…! ---- - سلام ، من اومدم🤠 + سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟ - اره خوب بود با زن‌عمو و نیلی کلی حرف زدیم کسی اینجا بوده🧐 - وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻 + خب دوست های شما بودن؟🚶‍♀ - نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن… ---- وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم😣 تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم✋🏻 رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم بعد دو تقه ریز به در مامان امد داخل👀🌿 گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود داشتم زیر لب شهادتین میخواندم اما… مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟ گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه 😀😅! مامان امد و کنارم نشست و گفت : + اومده بودن کار خیـر داشتن … اومده بودن که که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن💍! وقتی مامان گفت خواستگاری اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟ ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم😅 بعد‌ش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم : مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶‍♀ بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟ مامان گفت که : اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن بعد تو را خواستگاری کردن😃 ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن🚶‍♀ - چی گفتن از پسرشون؟! + اسمش سید محمده کار دولتی داره متولد دهه هفتاد ماشین هم که داره یک خواهر هم داره که مجرد هست دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین ☺️ به مامانم گفتم که : چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد😑💔 شیرینی هم نیوردن که 🙁 اه ای کاش زنگ بزنی بگی دفع بعد دانمارکی بخرن مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که: هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر اگه میخوای بگو نمیخوای باز بیابگو الکی غر نزن😣! بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه ... هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم… سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ ! شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست مامان ظهر به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش ! شب یکم با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن 🤐... موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه…… کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿 نویسنده ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و شش - هانیه : یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود : - امام رضا فرمودند' وقتۍ‌که‌از‌دیـن‌و‌اخلاق‌خواستگار‌راضی‌بودیدبه‌ ازدواج‌با‌او‌راضی‌باشید☘ و‌به‌خاطر‌فقیر‌بودنش‌او‌را‌ رد‌نکنید! عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود : - پیامبر خدا صلی‌الله' در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻' ... عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست ! همه چیز دین توی گناه نیست خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕! دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم: بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است درسته؟ بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂 .. فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶‍♀ انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد! مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋 حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم ! دو روز گذشت …… ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند ' رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم - همه چیز مرتب بود چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . . هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞" راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه و دستور خدا کامل انجام داده بودم (: .... رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم ! به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶‍♀ بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند بعدش هم که سید اومد مثل بقیه آقایون ( انتظار داشتید الان پادشاه با اسب بیاد🚶‍♀) یه جعبه شیرینی دستش بود خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد😌✋🏻 آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶‍♂ همه نشستن من هم رفتم ‌شیرینی هارا چیدم توی ظرف دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕 چایی هم بردم با شیرینی بخورند اتفاق خاصی هم نیفتاد مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟ یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟ چادر خواستگاری کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد اصلا هم سخت نبود از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂 از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶‍♂ از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه😑 مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶‍♀ و با پدرم حرف میزد تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب😕 مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن: - ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱 قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ... اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن 🙂 ... نویسنده✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هفت - هانیه : بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود 🚶‍♂🚶‍♀! در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید گفت که اول شما … تعارف کردم که اول شما بشینید سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید.. گفت ‌: همونطور که میدونید اسم من محمده چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿 سال ۷۶ بنده دنیاآمدم کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . . ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه و بنده فرزند اول خانواده هستم به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم و تحصیلاتـم تهران گذراندم شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟ گفتم که من هانیه مشکات هستم متولد سال ۱۳۸۱ هفت ماه دنیا اومدم توی همین تهران تک فرزند هستم امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید✋🏻 مشکلی ندارید؟ جواب داد که: نه مشکلی نیست 🚶‍♂ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید! یکم سکوت و بعد پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟ گفتم : اول شما بفرمایید محمد : برای من اخلاق خیلی مهمه و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید 🚶‍♂ زندگی من خیلی بالا پایین داره ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید نیاز به صبر و یاری داریم🙂! تعهد و وفاداری هم مهمه پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون رعایت بکنیم! و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم 😄 و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد و.... وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که🤕 سید خواست که من هم معیار هامو بگم اول یکم فکر کردم تا ‌استرسم کم بشه بعد گفتم : معیار من ایمان و اسلام هستش اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶‍♀ توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باشه ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم همسر من شریک زندگی من هست قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم! از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه برای من احترام خیلی مهمه احترام به خانواده ها و عقاید ✋🏻 دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید … یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون ! دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم ! هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶‍♀ در آخر از حرف نزدن متنفرم! خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم✋🏻 اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟ مطمعن بودم ابراهیم توی اتاق هست 😑 خودم بهش گفته بودم امشب خواستگار دارم کمکم بکنه... چند دقیقه به سکوت گذشت سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟🤨 گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی زیبایی داشته باشی ولی اخلاق نداشته باشید ……… ادامه ندادم خودش فهمید😅! نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هشت - هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟ + بفرمایید - بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟ + خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند! - نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟ + ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره موضوع حق و عدالت هست ! یکم صبر کرد و بعد پرسید و شما اهل مشورت هستید؟ - تاجایی که بشه سعی میکنم بی‌گدار به آب نزنم🚶‍♂ محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟ جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻 یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون مامان یک دور دیگه چایی آورد … یکم صحبت شد درمورد من و سید بعد مادر سید گفت که : من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️ امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻 بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت : اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟! محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت : بابا سال ۸۱ یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن بابا علی خیلی جا خورد من هم جا خوردم 😶 اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه بابا اخم هایش توی هم رفت گفت : یعنی چی😡!؟ من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽 پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡 نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه! سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم بابا علی دوباره جوش آورد و گفت : چی چیو حرف میزنیم😡؟ من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠 سید گفت شما بیایید ✋🏻 رفتن داخل حیاط . . . -- سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻 اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..! پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱 علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡 همین ها گند زدن توی جامعه … سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم ! دلیلـتون منطقی نیست🚶‍♂ علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟! قاتل و خلافکار که نیستیم … ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱 بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن ) وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن برای اینکه سکوت شکسته بشه مامان سید گفت دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶‍♀ ... شب تا اذان صبح فکر کردم به حرف هایی که زده شده بود به خانواده سید به خود سید به ازدواج به پدرش به واژه شهید من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝 همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟ نگران کنکورم بودم. . . نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . . اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم! خدایـا کمکم کن قرآن باز کردم (: سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱 دلم آرام شد بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم یاد حضرت زهرا افتادم خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍 من هم همینکار و کردم ؟! اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (: نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و نه یڪ روز بعد . . . - هانیه : صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم بابا گفت : من خیلی دودل هستم از طرفی دختر نباید به این خانواده ها داد مخصوصا حالا که پسر شهیده بعد پوز خندی زد و ادامه داد از طرفی وقتی یاد این میفتم که موقع نجات تو از دست پارسا از جونش گذشت یا به همون صاحب پرونده تذکر داد پسر خوبیه به این فکر میکنم که هرچی هم باشه خیالم راحت اما خب! فرزنده شهیده دیگه‼️ باز تصمیم خودته... چیزی نگفتـم خجالت میکشیدم بعد که بابا رفت بیرون با عمو کار داشت مامان اومد نشست کنارم گفت: امروز مامان اقا محمد زنگ میزنه چی بگم بهش؟ نمیدونم مامان میخوام بگم بله ولی میترسم اگه … مامان حرفمو قطع کرد و گفت : عقلت چی میگه؟ دلت چی میگه؟ گفتم : عقلم میگه اعتقاداتتون بهم نزدیکه دلم میگه خوبه اما میترسم! مامان گفت که : هر گـه که دل به عشـق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجـت هیـچ استخـاره نیست✋🏻 این قسمت آخر و حس کردم داره بهم گوشزد میکنه راست میگفت مامانم در کار خیر که هم عقل هم دل میگه بله حاجت هیچ استخاره نیست🌱' اما …(:! ظهر مامان سید زنگ زد مامان هم گفت ما جوابمون مثبت و چند جلسه دیگه فقط باید رفت و آمد بکنیم تا شناخت بیشتری به وجود بیاد! چند جلسه گذشت . . . توی این چند جلسه دل باباهم خیلی نرم شده بود 🌱 دیگه کمتر شهید بودن بابای سید را به روی ما میآورد دائم از بابای سید میپرسید چند باری هم خندیده بود به واژه شهید✋🏻 دومین جلسه وقتی که رفتیم تا با سید حرف بزنیم پرسید نظرتون درباره شهید چیه؟ یاد ابراهیم افتادم خیلی دلم گرفت گفتم حرفی نمیتونم در وصف شهید بگم گفت که : من فرزند شهیدم توی این جامعه امروز خیلی فحش میخورم حتی ممکنه وقتی همسرم شدید به شما هم حرف بزنند اینکه ناراحتتون نمیکنه؟ نه شهید همت میگه که ما برای فحش خوردن ساخته شدیم این موضوع ناراحتم نمیکنه و بار اولی نیست که فحش میخورم حتی با پدر شهید شماهم مشکلی ندارم بلکه افتخارهم میکنم یاد حدیثی افتادم که انسان زیر زبانش پنهان هست توی این چند جلسه خوب این سید شناخته بودم امشب سید و خانواده اش اومده بودن تا حرف های نهایی بزنیم ! ---- - هانیه: زنگ در زدن دوباره به همون ترتیب مادر ، خواهر و خود سید وارد خونه ما شدن نشستیم بعد از حال و احوال پرسی ها محمد گفت که میخواد با پدرم حرف بزنه باباهم از خداش بود چون میخواست درباره من هم با محمد حرف بزنه برای همون قبول کرد رفتن توی اتاق من و در بستن حدود یک ربعی بابا علی و سید محمد داخل اتاق بودن من هم فرصت غنیمت شمردم و چایی آوردم میوه هاهم چیدم تا راحت باشم داشتم با خواهر سید حرف میزدم که در اتاق باز شد 🚶‍♀ بابا علی با چهره شاد وخوشحال اومد بیرون پشت سرش هم سید با لبخند اومد بیرون وقتی نشستند دوباره بحث بالا گرفت درمورد لایه های اوزون بابا و سید دوباره شروع کردن به حرف زدن .. مامان سید گفت : آقا علی حالا که چند جلسه گذشته و شناخت هر دو ‌طرف بیشتر شده اجازه بدید که این وصلت علنی بکنیم و یک تاریخی مشخص بکنیم برای عقد و حالا برای اینکه بچها باهم راحت تر باشن یک صیغه موقتی بینشون خوانده بشه تا خرید های لازم انجام بدهن و دنبال محضر باشن! بابا علی گفت که حاج خانوم عجله داریم میکنیم بزارید چند وقت دیگه در این موارد حرف میزنیم مامان محمد گفت که دو ماه دیگه محرم شروع میشه بعدش هم ماه صفره بالاخره خودتون یک باری داغدار شدید بهتره حرمت خون سیدالشهدا نگه داریم یکم زودتر مراسم ها گرفته بشه تازه اصلا به نفع این جوان ها هم هست بابا سکوت کرد برای اینکه بی ادبی نباشه مامان جواب دادن که حرفتون منطقیه حرف مهریه اومد وسط بابا گفت ما خانواده امون روی این چیز ها حساسه نمیتوانیم کم بزنیم ولی خب من خودم … مادر محمد گفت که اقا علی حرف شما برای ما حجت بالاخره شما چند سال این دختر بزرگ کردید سختی کشیدید الان هرچی بگید ما قبول میکنیم فقط مهریه برای این بچه ها خوشبختی نمیاره …✋🏻 بابا و مامان یکم مشورت کردن چون مامان بیشتر در مساله های مذهبی تجربه داشت گفت : ما ۱۳۳ انتخاب کردیم به نیت حضرت عباس محرم هم نزدیکه🖤🌱 خانواده ها به توافق رسید من هم رضایت داشتم ، اگه ابراهیم اینجا بود چی میگفت؟ اما مطمعن هستم میداند من نمیتوانستم مقابل بزرگ تر ها حرفی بزنم اما باز خداروشکر ۱۳۳ عدد مربوط به آقایی هست که غیرتش دل همه را برده🌿 نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت - هانیه : قرار شد مهریه ۱۳۳ تا باشد و اما قرار عقد. . . همینطوری خانواده من و سید داشتند دنبال تاریخ میگشتند که سید گفت اجازه بدید من نیم ساعت یک کاری دارم با هانیه خانوم حرفمو بزنم بعد تصمیم بگیرم🌿 با خودم فکر کردم که سید میخواد بگه نظرش تغییر کرده؟ چیزی شده؟ رفتیم داخل اتاق با نگرانی پرسیدم -چی شده؟ سید گفت : من بیرون توی جمع گفتم نیم ساعت میخوایم حرف بزنیم پس چون وقت کمه خیلی سریع بدون زمینه میرم سر اصل مطلب ببینید اول باید قول بدید که حرفم بین خودمون باشه ...! - ارام گفتم : بله بین خودمون میمونه ، حالا بگید چیشده؟ سید ادامه داد: من بهتون گفتم که کار من دولتی هست ! اما نگفتم چه کاری شماهم نپرسیدید اما واجبه بگم چون قراره یک عمر زیر یک سقف زندگی بکنیم این راز هم به شما بگم ببینید من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم🚶‍♂ کار حساسی هست نباید کسی از هویت اصلی من باخبر بشه ازتون درخواست دارم که اگر کسی ازتون از شغل بنده پرسید شما بگو کارمند دولته ✋🏻 اگه تا الان حرفی از شغلم نزده بودم برای اینکه " اجـازه نداشتـم" همکار های من درمورد شما و خانواده اتون تحقیق کردن وقتی مطمعن شدن اطرافتون کاملا سفید هست دیگه قبل از عقد بهتون گفتم من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم گاهی بهم ماموریت داده میشود که برای این ماموریت ها باید برم شهر های دیگه یا شاید چند ساعت دیرتر بیام خونه✋🏻 گاهی حتی لازمه که جاهای مختلف سر بزنم و با مفسدین اقتصادی و امنیتی برخورد بکنم! هنوز هم دیر نشده اگه فکـر میکنید زندگی با این شرایط سخت هست و یا نمیتوانید بگیـد من بقیه را راضی میکنم! باید بگم که خوشحالم ملاکتون شغل من نبود بالاخره ماهم با هر شغلی حق ازدواج داریم - هانیه : مشکلی که ندارم اما اگه من فردا بچه دار شدم چه تضمینی میکنید بچه ام امنیت داشته باشه؟ مثلا تا مدرسه میخواد بره و بیاد من از ترس میمیرم؟ سید گفت : من همکارهای زیادی دارم که خیلی ها بچه هم دارند امنیت کاملا بری زن و بچه هاشون برقراره و جای نگرانی نیست! به ندرت پیش میاد که خانواده ها هم درگیر کار ما بشوند..! هانیه از دست اینکه انقدر خونسرد بودو برای هرچیزی جوابی داشت حرصم گرفت برای همین گفتم : بسیار خب من بابا و مامانم باید بدونند سید جواب داد که به نفع هر دومونه که کسی نفهمه! - میشه یه سوال بکنم؟ + بفرما - چرا پدرمو آوردید داخل اتاق بعد شاد و خندون اومدید بیرون؟؟ + امم خب خندید و گفت بهشون گفتم که پارسا و پدرش دستگیر شدن بعد ایشون پرسیدن من از کجا میدونم مجبوری گفتم یکی از دوستانم بهم خبر داده - عجب! فقط دانشگاه من چی میشه؟ + گفتم که امنیت برای خانواده تازمانی تضمین شده است که کسی از هویت من باخبر نباشه حتی فامیل ها و دوستای شما🚶‍♂ - اگه اینطوری که شما میگی هست من مشکلی ندارم! (نویسنده✍شاید بگید چرا این رمانم امنیتی؟ ما این مساله اوردیم که به همه خوانندگان عرض کنیم شغل ملاک خوشی و ایمان نیست ممکنه یکی نجار باشه اما مومن تر و خوش تر از یک امنیتی باشه یکی ازاهداف ما اینکه هر شغلی مورد احترامه!) --- وقتی برگشتیم همه انگار میدونستن که ما چی داشتیم میگفتیم میترسیدم سوتی بدم مامان سید گفت : ما تاریخ عقـد مشخص کردیم با اجازه از عروس و داماد ( به من و سید اشاره کردن) قرار شد روز عید غدیر عقد بکـنید🌱💚 فقط مونده یک روز هم برای صیغه انتخاب بکنیم... که محمد باید ببینـه چه روزی سرش خلوته تا درست بشه کارمون! محمد گفت که : شما یک تاریخ انتخاب بکنید توی همین روز های پیش رو من با بچه ها هماهنگ میکنم🌿! قرار شد دو روز دیگه بریم جایی خطبه صیغه خوانده بشه تا بعدش بتوانیم خرید ها کارهای دیگه را انجام بدیم🚶‍♀ نویسنده✍|