eitaa logo
🔹️ریحانه گرمن🔹️
149 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
287 ویدیو
16 فایل
﷽ رسانه بانوی محله روستای گرمن کانالی آموزشی،تربیتی،خبری، تحلیلی و خدماتی در حوزه بانوان🧕🏼 🔸️در پیامرسان های اینستاگرام، ایتا و روبیکا🔸️ ارتباط با ادمین: 🌺 @pelak314 🌺 @F_ghaph 🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 فردا که رفتم اداره، همون اول صبح، سراغ اون بنده خدا را گرفتم. عمار گفت: «بچه ها رفتن در خونشون اما خونه نبوده ... یه کم گشتن و حدود ساعت ۱ و ۲ نصف شب پیداش کردن و آوردنش.» پرسیدم: «کجا بوده؟!» گفت: «خونه یکی از دوستاش ...» گفتم: «دوستش کیه؟!» گفت: «هیچی ... آدم خاصی نیست ... یکی از خودش بدبختتر!» گفتم: «عمار کو خلاصه وضعیتش؟» نشونم داد: رضا ، ۲۸ ساله، فرزند قنبرعلی، فوق دیپلم برق، سه ماهه نامزدی با دختر همسایه، سه سال سابقه کار در معدن، دو سال سابقه کار در یکی از صنایع دولتی، بخاطر تعدیل نیرو فعلا بیکار... گفتم: «طبعش چیه؟!» گفت: «سودا» گفتم: «پرینت حسابش!» گفت: «لازمه بنظرت؟!» گفتم: «عمار جان! از تو بعیده ... این بابا یه پیامک را به حدودا ۷۷۰ نفر ارسال کرده ... اگر هر پیامی هم ۱۰ تومان باشه و حجم پیامش هم سه تا محسوب بشه بخاطر یه کم طولانی بودن، میشه حدودا ۲۰ یا  ۲۵ هزار تومان لااقل خرج کرده! واسه کسی تو این بی پولی و بیکاری ... چنین خرجی ... با اینکه نوشتین وضعیت مطلوبی از نظر وضع و زندگی ندارن ....  عمار پرینتشو بگیر نذار اول صبحی اعصاب دوتامون خورد کنم!» عمار رفت دنبال پرینت و منم رفتم سراغ سعید و مجید! سعید و مجید روی کلیدواژه ها کار کرده بودند! گزارش دادن و گفتن: «اگر از عبارات توهین آمیز به آقا و ارکان نظام رد بشیم، چهار تا چیز خیلی تو این رصدها به چشم میزنه: اول اینکه ادبیات اکثر مطالب کانالها در راستای تحریک مردم، خیلی بهم نزدیکه اما واحد نیست!» گفتم: «خب ممکنه دفتر و پاتوقشون پیش و نزدیک به هم باشه و یا یه جا و یه روش آموزش دیدن!» گفتن: «دوم اینکه آنالیز فیلم هایی که در کانالشون دارن پخش میکنن و میگن ناجا داره به مردم حمله میکنه، نشون میده که همش از دو سه تا درگیری هست که از زوایای مختلف، حداقل از ده تا زاویه فیلم گرفته شده و کار غیر حرفه ای هم نیست! بعد همون فیلم ها را خورد خورد در ساعات مختلف به خورد مردم میدن و پخش میکنن!» گفتم: «عجب! پس معلوم میشه که یه جا قرار آشوب میذارن و همشون میزیزن اونجا و مستقر میشن و خوراک یکی دو هفتشون را در دو ساعت تامین میکنن! عجب پدرسوخته هایی! خب؟ بعدی!» گفتن: «سوم اینکه دو تا قرار الله اکبر داشتن که اولی خیلی خوب جواب داده!» گفتم: « لابد اولیش دو سه شب پیش بوده! اره؟» گفتن: «دقیقا !» فورا گفتم: «نگید دومیش قراره امشب با فرداشب باشه!» گفتن :«دقیقا !» گفتم : «دقیقا وای بر من! پس ما این بابا را زود گرفتیمش!» بازم گفتن: «دقیقا ! چون اگه امشبم میفرستاد، میتونست سر نخ خوبی باشه و معلوم بود که محرم الاسرار بعضیاست!» تا من باشم دیگه خام بالا دستیم نشم و زود تصمیم نگیرم. اصلا از من بعید بود زود بگیر ببند راه بندازیم. همش تقصیر رییسمه. گفتم: «خب چهارمی!» گفتن: «داره پخش میشه ... مثل سرماخوردگی ...» گفتم: «خب بعید نیست! اما ....» که یهو عمار اومد و گفت: «حاجی چک کردم. سه تا حساب داره ... سرجمعش ۲۰۰ هزار تومان پول نداره. جدیدا هم انتقال وجه نداشته.» خب حقیقتا این خبر اصلا خبر خوبی نبود و احساس بدی بهمون منتقل کرد. کاش پول گرفته بود و بعدش هم میگفتیم خامش کردن و اذیت شده و فشار زندگی و ولش میکردیم با یه تعهد! اما اینجوری ... حساسیت کار رفت بالا ... گفتم: «باشه ... بذارین خودم باهاش صحبت کنم. ایشالله موردی نداشته باشه و با یه تعهد سر و تهش جمع کنیم بره دور بدبختیش! فقط یه سوال! از توهین به آقا و ارکان نظام گفتین! ببینم ... به حسن روحانی هم بد و بیراه میگن؟! دیدین تا حالا وسط این گیربازار! تو کانالهای مهمشون که دارن مردمو تحریک میکنن، توهینی به حسن روحانی هم میکنند؟!» دوتاشون هم صدا و بدون تردید گفتند: « اصلا ... ما که ندیدیم!» عجب! خیره ان شالله! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
هدایت شده از 🔹️ریحانه گرمن🔹️
❗️❗️ 🌺کلاس گلدوزی🌸 📝وسايل مورد نیاز: •پارچه کتان یا متقال •قیچی •مداد و پاکن •سوزن •نخ گلدوزی 💠ضخامت سوزن: به ضخامت پارچه‌ و نخ بستگی داره اگه پارچه ضخیم باشه سوزن محکم‌تر و نخ ضخیم‌تر میشه و برعکس. 🔹معمولا برای گلدوزی از نخ های داخل عکس بالا استفاده میشه. 🔸حدنصاب برای تشکیل کلاس: حداقل ۸ نفر 🔸هزینه کلاس: ۱۰۰ هزار تومان 🔸روز برگزاری کلاس: چهارشنبه ها 🔹جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا پیام دهید: +989196710074 ✨https://eitaa.com/Reihanegarman
هدایت شده از 🔹️ریحانه گرمن🔹️
❗️❗️ 🎒کلاس کیف‌دوزی👜 📝وسایل لازم: •پارچه (بهتره مخمل باشه) •پارچه برای آستر کیف (میتونه لایی سوزنی باشه) یا پارچه ای مناسب آستر •زیپ •نخ و سوزن •کاغذ برای الگو •قیچی •پارچه ای برای برش که روی فرش پهن میکنید. 🔸حدنصاب برای تشکیل کلاس: حداقل ۸ نفر 🔸هزینه کلاس: ۱۰۰ هزار تومان 🔸روز برگزاری کلاس: شنبه ها 🔹جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا پیام دهید: +989196710074 ✨https://eitaa.com/Reihanegarman
❗️ ❗️ 📝کلاس مفاهیم و نکته‌های تفسیری قرآن📖 💠منبع: کتاب های استاد ابوالفضل بهرام‌پور 💠مدرس: خانم خدابخش 💠زمان برگزاری کلاس: سه شنبه ها ساعت ۱۵ 💠محل برگزاری کلاس: پایگاه حدیث خواهران ❗️برای آشنایی و اطلاعات بیشتر در جلسات کلاس شرکت کنید.❗️ ✨https://eitaa.com/Reihanegarman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 روی صندلی روبروی دیوار نشسته بود. اطاق کم نور و سکوت محض. وقتی از توی پنجره مات دیدمش، به عمار گفتم: «عمار چرا آوردینش اینجا؟!» عمار گفت: «با خودم گفتم الان همینو میگیا ... حالا سخت نگیر ... فرصت هماهنگی واسه جای دیگه نداشتیم ...» گفتم: «باشه اما اگه بیشتر شدند، سر این پرونده اصلا اینجا نیان.» اینو گفتم و رفتم داخل! سلام کردم و نشستم روی صندلیم. اونم آروم گفت: «سلام» گفتم: «صبحتون بخیر!» با حالت هول و ناراحتی گفت: «آقا بخدا من کاری نکردم... شما که سلام میکنی و احترام میذاری و احوالپرسی میکنی، حتما آدم اصل و نسب داری هستی! آقا جان عزیزت کمکم کن خلاص بشم!» گفتم: «مگه خدایی نکرده از وقتی بچه های ما اومدن سراغتون، بی احترامی یا برخورد بدی دیدید؟!» گفت: «خب نه! ولی به قرآن ... به جان شهیدت قسم من اهل هیچی نیستم ... با حکومت هم خوبم ... وقتی کوچیک بودم کلاس قرآن هم میرفتم ... یه سال هم میرفتم بسیج ... با مادر خدا بیامرزم میرفتم!» گفتم: «با مادرت میرفتی؟ ینی میرفتی بسیج خواهران؟! یا مادرت باهات میومد بسیج برادران؟! چی داری میگی؟» گفت: «وای ولم کنین تو را به خدا ... نه ... کوچیک بودم ... آقا به خدا من آدم بدی نیستم!» گفتم: «باشه بابا ... چیه همش قسم میخوری؟ مگه من گفتم آدم بدی هستی؟!» گفت: «آقا پس چه؟ چه بکنم که ولم کنین؟!» گفتم: «ای بابا ... مگه داره بهت بد میگذره؟ اگه خودت باهامون راه بیایی و همکاری کنی، همه چی حله! ناهار برمیگردی پیش خانوادت!» با همون ترس و لرزش گفت: «باشه ... آقا قول بده کتکم نمیزنین!» گفتم: «اگه بچه خوبی باشی، چرا باید کتک بخوری؟ خب حالا اجازه میدی شروع کنیم؟» گفت: «ها آقا ... بفرما ... اصلا هر چی شما بگی!» گفتم: «باشه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... این چه کاری بود که کردی؟!» گفت: «کدوم کار آقا؟» گفتم: «ببین ... از همین حالا داری اذیت میکنیا ... مگه قرار نشد راه بیایی تا زود تمومش کنیم؟» گفت: «ها آقا ... حواسم هست ... خو شما بگو چه کاری تا بگم!» گفتم: «هیچی اصلا ... ولش کن ... کاری نداری؟ اگه بچه ها اومدن، خیلی مقاومت نکن که زود خوردت بکنن و ولت بکنن تا بری! ما رفتیم ... یاعلی!» به محض شنیدن یا علی، یه لحظه اومد از سر جاش بلند شه و صورتشو بکنه طرف من و التماسم کنه ... که چنان پس گردنی بهش زدم که کل زندگیش نخورده بود! گفتم: «بشین سر جات و برنگرد! مگه مسخرتم؟ میگم راه بیا و حرف بزن تا حل و فصلش کنیم، اُسکل بازی درمیاری! به من چه؟ اینقدر اینجا بمون تا بپوسی!» با بغض و وحشت گفت: «آقا گه خوردم ... میگم ... از اولش میگم ... فقط نرو که میترسم برادرا بیان تیکه تیکم کنن! آقا جان مادرت نرو!» با دلخوری گفتم: «والا ... هی احترام میذارم، نمیفهمه ...» دوباره برگشتم طرف صندلی و نشستم. گفتم: «بسم الله ... زیاد وقت ندارم ... قصه کُرد شبستری نخون ... وگرنه پا میشم میرم ... بگو!» گفت: «آقا من فکرش نمیکردم بلند کردن یه قطعه از کارخونه و فروختنش و زدن به زخم زندگیم سر از این چیزا درمیاره! وگرنه مغر خر که نخورده بودم ... حالا هم پولش هر چی میشه، میرم قرض میکنم و دو برابرش میدم ...» گفتم: «چرا از کارخونه بلند کردی؟ تو که دستت کج نبوده!» دیگه به گریه افتاد ... گفت: «آقا خدا بیامرزه پدرت که دربارم تحقیق کردی و میدونی که بچه کارگرم ... دستمم کج نبوده ... الان هم نیست ... زورم میومد ...» گفتم: «از چه؟» گفت: «از اینکه چند سال مثل سگ براشون کار کردم و آخرش گفتن برو گم شو بیرون! اگه آشنا داشتم و پارتی بازی میکردم، الان اینجا نبودم. الان باید سر کارم باشم و یه لقمه نون حلال دربیارم. چرا زورشون به من بچه کارگر دهاتی میرسه؟» گفتم: «لابد یه مشکلی داشتی! وگرنه چرا بقیه اخراج نکردن؟!» گفت: «شما دیگه این حرفو نزن! مگه تو ایران زندگی نمیکنی برادر؟! پول و پارتی و پدرسوختگی نداشته باشی باید بری بمیری! حتی قبرستون هم نمیذارن جای خوب خاکت کنن چه برسه به اینکه بخوای یه لقمه حلال بخوری!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گفتم: «چقدر شد؟!» گفت: «چی چقدر شد؟» گفتم: «همونی که بلند کردی دیگه!» گفت: «بازار که نداره این چیزا ... باید بدی برات آبش کنن!» یه لحظه تکون خوردم ... گفتم: «مگه چی بلند کردی؟!» گفت: «آقا خودتون که میدونین! به پیر و پیغمبر غلط کردم!» گفتم: «میخوام خودت بگی!» گفت: «یه پک سوزن تبلک سلاح میان برد بلند کردم!» یا باالفضل!! این ینی این آدم در یکی از کارخونه های وابسته به وزارت دفاع، قسمت تسلیحات، واحد مونتاژ کار میکرده! شاید هم کار نمیکرده اما نمیدونم اوضاع چطوری بوده که دسترسی داشته و حتی میتونسته با همه دوربین ها و فیلترها و بازرسی ها و ... یه پک 22 تایی سوزن حساس سلاح را بلند کنه! اصلا عرق کردم تا اینو شنیدم ... گفتم: «چه غلطی کردی؟!» با لکنت زبون گفت: «آقا به خدا غلط کردم ... پولش هر چی میشه میرم جور میکنم و میدم!» گفتم: «پولش بخوره تو سرت! پک سوزن تبلک سلاح کالیبر میان برد بلند کردی و فکر کردی یه آبش روش؟!» هیچی نگفت! فقط شروع به گریه کرد! گفتم: «به کی فروختی؟ با تو ام» گفت: «گذاشتم تو یه گروه تلگرام و یه نفر پیدا شد و ازم خرید!» خونم بدتر جوش اومد! تلگرام؟ یه کی پیدا شد و خرید؟! گفتم: «ببین! اگه بفرستمت دادگاه نظام، کاری میکنم که حتی جنازتم به خانوادت ندن! چه برسه بخوای برگردی! روراست و کامل حرف بزن ببینم چی میگی!» با داد گفتم: «گفتم به کی فروختیش؟» زبونش بند اومده بود ... به زور گفت: «به جون امام دروغ نگفتم ... یکی تو تلگرام پیدا شد ... من چند تا چی داشتم که میخواستم آبش کنم ... اینم کنار همونا آبش کردم!» گفتم: «بقیه اون چیزا هم از کارخونه بلند کردی بودی؟» گفت: «به قرآن نه! مال خودم بود. مال خودم بود ... یه اسلحه بادی شکاری با مجوز داشتم و یه آلبوم تیر ... و با همین پک سوزن تبلک ...» گفتم: «مثلا اینا را با هم گذاشتی که مثلا رد گم کنی و کسی شک نکنه؟! به کی فروختیش؟» گفت: «یه کانالی هست که جنس های اینجوری توش میذارن ... همه چی هست ... اما بیشتر وسایل شکاری میذارن برای فروختن!» گفتم: «زود باش! خب؟» گفت: «تا عکس وسایلمو برای ادمینش فرستادم، تو کانالش نذاشت ... گفت یکی سراغ دارم که خوراکش ایناست ... فورا برات آبش میکنه ... گفت از این سوزنیا چند تا دیگه داری؟ پرسید بقیشم داری یا نه؟ منم نداشتم اما بخاطر اینکه مثلا بازار گرمی کنم و یه خودی نشون بدم گفتم اگه برام اومد میخرمش برات! اما فعلا تو دست و بالم ندارم» گفتم: «کانالش چی بود؟ اسم کاناله [بازار آزاد اسلحه و مهمات آریایی] نبود؟» گفت: «چرا آقا ... همین که اسم ادمینش نوشته تاراج! مگه نه؟» من تاراج را میشناختم! خیلی عوضی و کار بلد هست ... اصلا تا حالا دم به تله نداده ... بچه ها فورا اکانتش را چک کردند و سر از ترکیه درآوردن! خیلی خیلی خیلی دلم برای این کارگر بیچاره سوخت! توی چنان هچل بزرگی افتاده بود که امکان هر نوع تنبیه و مجازاتی براش قابل تصور بود! گفتم: «تاراج دیگه چی گفت؟» گفت: «باهام رفیق شد و شماره تلفن ازم گرفت تا بده به همون خریداره! میگفت خریدارش هم شیراز هست و هم بندرعباس ... میگفت اون خریداری که بندرعباس میخره، پول بیشتری میده ولی جزئی کار نیست ... تو کار کلی هست ... باید چند تا چی داشته باشی ... میگفت خریدار بندر عباسیه با دلار محاسبه میکنه و پولتو جیلینگی میریزه حسابت! منم بیشتر از اون نداشتم ... از یه طرف دیگه هم نمیتونستم برم کارخونه ... چون اخراجم کرده بودن نامردا ... نمیتونستم با کسی هم ارتباط بگیرم تا با هم از کارخونه بلند کنیم و بفروشیمش! بخاطر همین مجبور شدم با خریدار شیرازیه قرار بذارم!» گفتم: «خب؟ تو زنگ زدی یا اون زنگ زد؟» گفت: «اون زد ...» گفتم: «خب؟ چرا ساکت شدی؟ ببین! ما همه چیزو میدونیم ... حتی میدونیم که باهاش بحثت شد ... میدونیم که بعدش به تلفنات جواب نمیداد ... میدونیم که چونه نزد ولی همش میترسوندت! پس کامل و دقیق بگو تا پاشیم بریم دنبال زندگیمون!» گفت: «باهاش قرار گذاشتم ... راستش زنگ نزدیم ... اولش با اس ام اس بود ... بعدش هم گفت اس ام اس امن نیست و بیا تلگرام ... توتلگرام با هم قرار گذاشتیم ... خیلی آدم حساس و سختی بود ... قرار گذاشتیم و رفتیم سر قرار!» گفتم: «کجا قرار گذاشتین؟» گفت: «تخت جمشید! یه اسنپ واسم گرفت و منو کشوند تخت جمشید و پول اون اسنپم خودش داد!» گفتم: «اسنپ؟! مگه اسنپ شیراز تا تخت جمشید میره؟! حالا ولش کن ... خب؟ اسمش چی بود؟» گفت: «ترانه!» گفتم: «کی؟» بلندتر گفت: «ترانه!» گفتم: «مگه زن بود؟» گفت: «آره!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour ✨️https://t.me/Reihanegarman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴سوم اسفند، سالروز کودتای انگلیسی ▪️پاسخ منفی میرزاکوچک‌خان جنگلی به درخواست رضاخان رضاخانی که بعدها نهضت جنگل را سرکوب ‌می‌کند در ابتدا و بعد از کودتا دست کمک به سوی میرزاکوچک‌خان جنگلی دراز می‌کند اما با پاسخ منفی او مواجه می‌شود؛ زیرا میرزا می‌دانست رضاخان دست‌نشانده انگلیس است و تلاش‌هایی هم که انجام می‌دهد بدین خاطر است که ایران را در اختیار انگلیسی‌ها بگذارد.📝 https://eitaa.com/Reihanegarman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا