✨﷽✨
#حکایت
💠 نصيحت امام سجاد (عليه السلام) به دلقكى بيكار
📝 امام صادق (عليه السلام) روايت مى كند: دلقكى بيكار در مدينه بود كه اهل مدينه از دلقك بازى و سخنانش به خنده مى آمدند. روزى به مردم گفت: اين مرد مرا خسته و درمانده كرد ( منظورش حضرت على بن الحسين (عليه السلام) بود ). آن گاه به مردم خطاب كرد كه هيچ كارى از كارهاى من او را به خنده نياورده و به ناچار بايد ترفندى به كار گيرم تا او را بخندانم !
📝 امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد: روزى على بن الحسين (عليهما السلام) در حالى كه دو نفر از غلامانش او را همراهى مى كردند از منطقه اى عبور مى كردند، آن دلقك به سوى حضرت آمد و رداى مباركش را از پشت سرش ربود، دو خدمتكار حضرت او را دنبال كردند و ردا را از دستش گرفته به جانب حضرت آوردند و به دوش مباركش انداختند.
📝 حضرت در حالى كه خود را از چشم انداز آن دلقك پنهان مى داشتند و ديده از زمين برنمى گرفتند به دو خدمتكارش فرمودند: اين چه اتفاقى بود كه رخ داد ؟ گفتند: مردى دلقك است كه مردم مدينه را مى خنداند و از اين راه نان مى خورد ! امام فرمود: به او بگوييد واى بر تو ! براى خدا روزى است كه در آن روز ، بيكاران و بيعاران زيان مى كنند.
📚برگرفته از کتاب داستان های عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان
#محرم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🔔وقتی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) منتظر روضه خوان می شوند🔔
مرحوم حسام الواعظين از وعاظ معروف و مشهور اصفهان: در بازارچه ای در خیابان هاتف جنب امامزاده اسماعیل اصفهان که به بازارچۀ کلانتر معروف است، پیرمردی از نسل سادات مغازة عطاری داشت و همه ساله در ایام عاشورا در خانة خود که جنب بازارچه است مجلس عزا بر پا می داشت که من هم در آنجا منبر می رفتم.
شبی طبق معمول پس از انجام منبرهایی که در سطح شهر داشتم برای حضور در آن جلسه و ذکر مصیبت، سواره عازم محل شدم. از اول بازارچة مزبور چند نفر که ظاهراً از آن مجلس بر می گشتند وقتی مرا دیدند، گفتند: جناب آقای حسام، تشریف نبرید، مستمعین وقتی از آمدن شما مأیوس شدند متفرق گردیدند و اکنون کسی در جلسه نیست.
من هر قدر جلوتر رفتم این هشدارها را از عده ای دیگر شنیدم و ناچار به منزل خود برگشتم و در بستر خود به استراحت پرداختم. در آن حال به خواب رفتم و در خواب حضرت صدیقۀ کبری (سلام الله علیها) را دیدم که با لحنی توأم با گلایه و ملامت به من خطاب فرمودند که، چرا امشب در خانۀ آن سید ذکر مصیبت نکردی!؟ گفتم: بی بی جان، مستمعی نبود.
فرمودند: من که بودم؟
من خجالت زده از خواب پریدم، ولی خوشحال بودم که آن جلسۀ بی ریا و ذکر مصیبت من مورد توجه خاص حضرت فاطمۀ زهرا (سلام الله علیها) قرار گرفته است.
( منبع: کتاب شرح مجموعة گل )
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌴داستانی زیبا برای اهل عبرت🌴
#تجلیل_از_اموات
نویسندهی کتاب معادشناسی، علّامه حسینی طهرانی نقل میکند: در آن هنگام که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم، عصر پنجشنبهای برای زیارت اهل قبور، به وادیالسّلام نجف رفتم، در آنجا آیتالله حاجآقا بزرگ تهرانی (صاحب كتاب الذریعه) را دیدم، به خدمتش رفتم و سلام کردم و با همدیگر فاتحه میخواندیم و راه میرفتیم ... هنگام بازگشت، همراه ایشان بودم، در راه فرمود:
هنگامی که کودک بودم، منزل ما در تهران، محله پامنار بود. چند روز بود که مادربزرگم (مادر پدرم) از دنیا رفته بود، روزی مادرم در خانه، آلبالوپلو پخته بود، در آشپزخانه صدای سائلی را شنید، تصمیم گرفت نثار روح مادربزرگم (که تازه از دنیا رفته بود) مقداری از آن آلبالوپلو به آن فقیر سائل بدهد، ولی ظرف تمیز در دسترس نبود، با شتاب برای این که سائل از در خانه رد نشود، مقداری از آن آلبالوپلو را در میان طاس #حمام که در دسترس بود، ریخت و به سائل داد و هیچ کسی از این موضوع، آگاه نشد.
نیمهشب پدرم از خواب بیدار شد و مادرم را بیدار کرد و گفت: «امروز چه کار کردی؟»
مادرم گفت: «نمیدانم.»
پدرم گفت: هماکنون مادرم را در خواب دیدم و به من گله کرد و گفت: من از عروس خود گله دارم، امروز آبروی مرا نزد مردگان برد، غذای مرا با طاس حمام فرستاد.
مادرم هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد، ناگهان متوجّه شد که مقداری آلبالوپلو در ظرف #طاس، به سائل داده است و در عالم برزخ غذای آن مرحومه شده است.
آنگاه آیتالله حاجآقا بزرگ فرمود: «هر احسانی که انسان انجام میدهد، باید با کمال احترام و تجلیل نسبت به مستمند باشد.
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_یازدهم ماما
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_دوازدهم
انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی دارم میگم...چیجوری دارم میگم!نیمی از جملم فارسی بود نیمی انگلیسی!...
برام مهم نبود که چی دارم میگم...فقط به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خودم رو تبرئه کنم!حالا به هر طریقی...به هر زبانی...
حرفام هم تموم شده بود هم نشده بود!از طرفی حرف دیگه ای نداشتم از طرفی هم فکر میکردم باید اونقدز ادامه بدم و از خوبی مسلمون بودن بگم تا این نفس های عصبانی بابا آروم بشه...ولی کم آوردن نفسم باعث شد دیگه نتونم حرف بزنم...
دهنمو بستم و آب نداشته دهنمو قورت دادم...دهنم خشک خشک بود...گلوم میسوخت...چند بار زبونم رو کشیدم روی لبهام تا از این خشکی در بیان ولی زبونم با یه تیکه چوب تفاوتی نداشت...
همه ساکت بودن...دیگه داشتم دیوونه میشدم...
أه چرا هیچ کس هیچی نمیگه...
چرا یکی داد نمیزنه...
چرا بابا نمیزنه تو گوشم...
کم کم داشتم کم می آوردم...چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای مامان از اعماق چاهی بلند شد:
+الینا...
میخواست ادامه بده که دست بابا به معنای سکوت بالا اومد و مامان رو وادار به سکوت کرد!
نگاه نگرانمو که تاالآن به مامان دوخته بودم برگردوندم و دوختم به بابا...
تا به حال هیچ وقت انقدر عصبانی نشده بود!
دست راستش اومد بالا و خواست روی صورتم فرود بیاد که با جیغ صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه اما هرچی منتظر شدم هیچ سوزششی رو روی پوست صورتم حس نکردم!...
نیم نگاهی به بابا کردم که دستش تو دست رایان قفل شده بود!
باورم نمیشد...رایان...اون داره به من کمک میکنه؟!اون تزاشت من سیلی بخورم؟!خدایا این همون رایان مغرور؟!
صدای بابا با عصبانیت و خشم بلند شد که خطاب به رایان میگف:
+ولم کن...بزار یکی بزنم تو گوشش که دیگه مرخرف نگه...دختره ی احمق...از اولشم میدونستم یه روز میای و این اراجیفو تحویلم میدی ازهمون روزی که با اون دوتا امل چادری گشتی فهمیدم...حالا هم عیبی نداره همین الآن جلوی جمع حرفتو پس میگیری تا نزدم لِهِت کنم...بگو غلط کردم...بگو داشتم سربه سرتون میزاشتم...
هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم که داد زد:
+دِ بگووووو....
از صدای دادش تمام وجودم به لرزه دراومد به حز تارهای صوتیم...
بابا خودش رو از دست رایان جدا کرد و اومد جلو که من سریع یه قدم رفتم عقب...
خودش رو به من رسوند و بازوهامو گرفت تو مشتش...
با لحن خیلی ملایمی گفت:
+الینا...دخترم...بگو که داشتی سربه سرمون میزاشتی عزیزم...بگو دخترِبابا...
سرمو به نشونه منفی تکون دادم
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌠☫﷽☫🌠
در اولین #محرم پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی، کمپین سراسری با شعار #ما_ملت_امام_حسینیم در شبکههای اجتماعی آغاز بکار کرد.
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
جمعه ها شرح دلم
یک غزل کوتاه است
که ردیفش
همه دلتنگ توأم میآید...
#یاایهاالعزیز
#محرم ایام سوگواری ال الله تسلیت🏴
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🏴🏴🏴🏴
⚫️ سیاه پوشیدن برای آقا امام حسین علیه السلام
✅یکی از نمایندگان حضرت آیت الله ابوالقاسم خوئی رحمت الله علیه میگوید:
✨یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم ودر آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود.
🔰من درحالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم از آقا سوال کردم:
❓فکرنمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!
✨ایشان در پاسخ فرمودند: فلانی من هر چه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام دارم.
✨پرسیدم: چطور؟
☘فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم:
🌾پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود.همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد و خلاصه بچه دار نمیشدند.
❄️روزی پس از آنکه پدرم از منبر پائین می آید، زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید چرا خودتان متوسل نمیشوید تا بچه دار شوید؟
پدرم این حرف را به مادرم بازگو میکند،
💥مادرم میگوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین علیه السلام نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه دار شویم؟
✨پدرم میگوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟
مادرم در جواب میگوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم،
✨ اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه السلام از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید.
☘در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپا سیاه پوش شد.در همان سال هم مادرم باردار میشود و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و بچه اش سقط نمیشود.
✨یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.
وقتی پدرم درب را باز میکند پس از سلام و احوال پرسی عرض میکند که من یک سوال دارم.
پدرم میگوید بپرس.
✳️طلبه میپرسد آیا همسرشما باردار است؟
ایشان با تعجب میگوید بله،تو از کجا میدانی؟
✨ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن میکند و میگوید: آسیدعلی اکبر من الان خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) را زیارت کردم.
🌹حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی
✨این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم و او سالم میماند و ما او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم و به او شهرت میدهیم.
☘و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار...
✅حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟.....
صلی الله علیک یا اباعبدالله✋
امشب بهشت وعرشیان سیاه پوش جگر گوشه ی زهرا شده اند...
مانیز به اذن مادرشان فاطمه سلام الله علیها
سیاه پوش محرم می شویم...🏴🏴
یازهرا سلام الله علیک به اذن شما
سیاه پوش حسین علیه السلام می شویم...
نذر فرج مهدی منتقم ...🥺
مادرجان ما را بپذیر😭🏴🏴
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_دوازدهم انق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سیزدهم
دستشو برد سمت روسری که از سرم در بیاره که دستمو گذاشتم رو سرمو با صدای لرزونی گفتم:
_I'm sorry...l'm so sorry...but...but...I decided... I wanna be...
(من متاسفم...من خیلی متاسفم...اما...اما...من تصمیم گرفتم...من میخوام...)
بقیه حرفم با حس سوزش پوست صورتم و شنیدن جیغ مامانم حذف شد...
بابام بالآخره زد...
اون سیلی که منتظرش بودم رو خوردم و اونقدر محکم خوردم که پرت شدم رو زمین...
رایان و عمو پریدن سمت بابا و گرفتنش...مامانم نشست رو مبل و زار زد و من...
من ناباور هنوز کف سالن نشسته بودم...
بابام من رو زد؟!...تک دخترشو؟!....تک فرزندشو؟!
دستمو به سرامیکای خنک کف سالن تکیه دادم تا از جام بلند شم اما رمقی برام نمونده بود...نیم خیز شدم اما همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و دوباره نشستم...
کریستن و ماریا دویدن سمت من و کمکم کردن بلند شم...
تکیمو دادم به کریستن و از جام پاشدم که بابام فریاد زد:
+I will kill you...(میکشمت...)
بعدم خواست دوباره بیاد سمتم که با جیغ مامان متوقف شد:
+stop...stop...enough (بسه...بسه...کافیه)
بابا سر جاش متوقف شد و عصبی و کلافه دستی لای موهاش کشید...
مامان هم دوباره خودشو پرت کرد رو مبل و شروع کرد به زار زدن...
عمه ها و خاله هام و زن عموم رفتن برا آروم کردن مامان و عمو هم اومد سمت بابا که هنوز وسط سالن واستاده بود و من....من هنوز بی رمق و ناباور به کریستن تکیه داده بودم...دیگه اشکم نمیریختم...
حدس میزدم بابام بزنتم...حتی محکم تر از اینا ولی نه جلوی جمع...بابام تو کل عمرش نازکتر از گل به من تو جمع نمیگف...حتی وقتایی که برای تنبیه باهام قهر میکرد تو مهمونی باهام آشتی میشد و تو خونه دوباره قهر!...
همیشه هم میگف هیچ وقت دوست ندارم غرور دخترم تو جمع شکسته بشه...میگف دوست ندارم دخترم یه وقت تو جمع سرافکنده بشه...اما حالا...
نمیفهمم...اصلا نمیفهمم...ینی بابا انقدر رو دینش متعصبه؟!اونم دینی که مطمئنم هیچی ازش نمیدونه؟!
بابا سالی یه بار اون هم به زور به کلیسا میرفت فقط برا اینکه مامانم هی بهش گیر نده که چرا نمیری کلیسا مرد،مگه تو کافری؟!...
اصن بابا چرا با مسلمون شدن من مشکل داشت؟!...
مگه مسلمونا چشون بود؟!...
چرا بابا انقدر از همه مسلمونا بیزار بود؟!...
اصلا نمیفهمم...!!!
انقدر درگیر فکرای جورواجورم بودم که نفهمیدم کریستن کِی من رو نشونده بود روی دورترین مبل!...
هیچ کس حرف خاصی نمیزد فقط صدای گریه های مامان بود و هر ازگاهی هم صدای خاله که به مامان سفارش آروم بودن میکرد...
بعد از انداختن یه نگاه کلی به جمع دوباره ناخودآگاه سرم چرخید سمت رایان...
بازم حواسش نبود سرشو انداخته بود پایین و موبایلشو تو دستش میچرخوند...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✅حکایت
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣