eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_دوازدهم انق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دستشو برد سمت روسری که از سرم در بیاره که دستمو گذاشتم رو سرمو با صدای لرزونی گفتم: _I'm sorry...l'm so sorry...but...but...I decided... I wanna be... (من متاسفم...من خیلی متاسفم...اما...اما...من تصمیم گرفتم...من میخوام...) بقیه حرفم با حس سوزش پوست صورتم و شنیدن جیغ مامانم حذف شد... بابام بالآخره زد... اون سیلی که منتظرش بودم رو خوردم و اونقدر محکم خوردم که پرت شدم رو زمین... رایان و عمو پریدن سمت بابا و گرفتنش...مامانم نشست رو مبل و زار زد و من... من ناباور هنوز کف سالن نشسته بودم... بابام من رو زد؟!...تک دخترشو؟!....تک فرزندشو؟! دستمو به سرامیکای خنک کف سالن تکیه دادم تا از جام بلند شم اما رمقی برام نمونده بود...نیم خیز شدم اما همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و دوباره نشستم... کریستن و ماریا دویدن سمت من و کمکم کردن بلند شم... تکیمو دادم به کریستن و از جام پاشدم که بابام فریاد زد: +I will kill you...(میکشمت...) بعدم خواست دوباره بیاد سمتم که با جیغ مامان متوقف شد: +stop...stop...enough (بسه...بسه...کافیه) بابا سر جاش متوقف شد و عصبی و کلافه دستی لای موهاش کشید... مامان هم دوباره خودشو پرت کرد رو مبل و شروع کرد به زار زدن... عمه ها و خاله هام و زن عموم رفتن برا آروم کردن مامان و عمو هم اومد سمت بابا که هنوز وسط سالن واستاده بود و من....من هنوز بی رمق و ناباور به کریستن تکیه داده بودم...دیگه اشکم نمیریختم... حدس میزدم بابام بزنتم...حتی محکم تر از اینا ولی نه جلوی جمع...بابام تو کل عمرش نازکتر از گل به من تو جمع نمیگف...حتی وقتایی که برای تنبیه باهام قهر میکرد تو مهمونی باهام آشتی میشد و تو خونه دوباره قهر!... همیشه هم میگف هیچ وقت دوست ندارم غرور دخترم تو جمع شکسته بشه...میگف دوست ندارم دخترم یه وقت تو جمع سرافکنده بشه...اما حالا... نمیفهمم...اصلا نمیفهمم...ینی بابا انقدر رو دینش متعصبه؟!اونم دینی که مطمئنم هیچی ازش نمیدونه؟! بابا سالی یه بار اون هم به زور به کلیسا میرفت فقط برا اینکه مامانم هی بهش گیر نده که چرا نمیری کلیسا مرد،مگه تو کافری؟!... اصن بابا چرا با مسلمون شدن من مشکل داشت؟!... مگه مسلمونا چشون بود؟!... چرا بابا انقدر از همه مسلمونا بیزار بود؟!... اصلا نمیفهمم...!!! انقدر درگیر فکرای جورواجورم بودم که نفهمیدم کریستن کِی من رو نشونده بود روی دورترین مبل!... هیچ کس حرف خاصی نمیزد فقط صدای گریه های مامان بود و هر ازگاهی هم صدای خاله که به مامان سفارش آروم بودن میکرد... بعد از انداختن یه نگاه کلی به جمع دوباره ناخودآگاه سرم چرخید سمت رایان... بازم حواسش نبود سرشو انداخته بود پایین و موبایلشو تو دستش میچرخوند... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
✅حکایت ✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
4_134438278865618671.mp3
6.46M
🏴سلام من به حسین‌و 🏴به کربلای حسین 🏴تمام عالم امکان 🏴شود فدای حسین ♥️صلی‌الله علیک یااباعبدالله ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سیزدهم دستشو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از چند لحظه بابا از جاش پاشد و من بیشتر به کریستن که بغل دستم بود چسبیدم... بابا بعد از انداختن یه نگاه کوتاه به من رفت سمت عمو: +به خاطر امشب واقعا ازت شرمندم مایکل.خیلی متاسفم که چنین بی آبرویی شد و مهمونیت خراب شد...جبران میکنم...ببخشید...ما دیگه بریم... بعد هم رو کرد سمت مادرمو گفت: تانیا...پاشو... مامان آروم از جاش بلند شد... منم یواش از کریستن جداشدمو رفتم سمت در... با بلند شدن بابا و خداحافظی کلی که از جمع کرد بقیه هم بلند شدن و از عمو و زن عمو تشکر و خداحافظی کردن... همه اومدیم توی کوچه که سوار ماشین هامون بشیم.به خاطر حال خرابم بدون خذاحافظی رفتم سمت ماشین و در عقب رو بازکردم اما همین که خواستم در رو کامل باز کنم که بشینم دستی مانع شد و در رو بست... با چشمای متعجب و پرسشگر برگشتم و به بابا که در رو بسته بود نگاه کردم که خودش رو به جمع جواب سوالای ذهن من رو داد: +یکی این دختر رو برسونه خونه لطفا... بعد هم سوار ماشین و شد و به مامان هم اشاره کرد که سوار بشه... اما مامان منتظر وایساده بود... باورم نمیشد...این پدر من نبود...مطمئنم...پدر من هیچ وقت دخترش اینطور جلوی جمع نمیشکنه... نگاه دیگران رو من پر بود از دلسوزی...از ترحم... و من متنفر از این نگاه.... مستاصل وایساده بودم وسط کوچه و سرمو پایین انداخته بودم...نمیدونستم چکار کنم...جرات بالا آوردن سرم و دیدن ترحمِ نگاه دیگران رو نداشتم... صدای رایان بلند شد: +Elina...we bring you home... Com on... (الینا...ما تورو به خونه میرسونیم...بیا...) خیلی بد بود...مطمئنم بودم داره دل میسوزونه...داره ترحم میکنه... عشق من...پسر مغروره ی فامیل...کسی فقط مادر و پدر و برادرش از لطف هاش بهره مندن داره برا من دل میسوزونه... هنوز سرم پایین بود که بازوم کشیده شد...کریستن بود... +didn't you hear him?com on...(نشنیدی؟یالا...) تو تک تک کلماتش حرص بود...کاملا واضح...و من چقدر ممنونش بودم که تو لحنش خبری از ترحم نیس... با رفتن من به سمت ماشین عمه اینا مامان هم رفت سوار ماشین شد...کریستن بعد از رسوندن من به ماشین خودشون رفت سمت ماشین بابا و از تو پنجره با بابا یه حرفایی زدن که من نشنیدم...بعدهم برگشت سمت ماشین و دوباره از تو پنجره یه چیزی به رایان گفت وبعد سوار ماشین شد و راه افتادیم سمت خونه ما... 🌱🌱 💫بِین ایمان و تو بایَد به یِکے فِکر کنَم کهہ تو از روز اَزَل دشمَن تقوا بودے...💫 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤جانم اباعبدالله....🖤 ای سینۀ داغدیده ای شال سیاه ای رشتۀ  اشک سرخ ای لشگر آه ای آنکه دلت تنگ محرم شده بود هنگامۀ ماتم است پس بسم الله.... 🏴اجرک الله یا صاحب الزمان....🏴 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
خواب مقبل سلحشور .mp3
5.06M
🎥 روضه‌ ای که محتشم کاشانی در حضور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم خواند ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهاردهم بعد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ برخلاف انتظارم که فکر میکردم اول من رو میرسونن اول رفتن سمت خونه خودشون تعجب کردم ولی به روم نیاوردم... وقتی رسیدیم جلو خونشون همه پیاده شدن...خواستم سوالی بپرسم که کریستن هم پیاده شد و رفت صندلی راننده نشست و گفت: +بیا جلو بشین باهات حرف دارم... اونقدر تحکم تو صداش بود که مجبور شدم و رفتم جلو نشستم... تازه یادم اومد من با عمه اینا حتی خدافظی هم نکردم... به محض اینکه در ماشین رو بستم ماشین رو به حرکت درآورد... بعد از چند دقیقه ای روندن ماشین رو نزدیک یه پارک وایسوند و چرخید سمت من... متعجب و کلافه از رفتارش و اینکه چرا منو نمیرسونه خونه پرسیدم: _کریستن؟منظورت از این کارا چیه؟چرا نمیبریم خونه... +باهات حرف دارم... _میشنوم...فقط زود...اصلا حوصله ندارم... +خیلی پررویی الینا... _کریستن... +هیچی نگو بزار حرفامو بزنم... خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که انگشت اشارشو به علامت سکوت روی بینیش قرار داد و گفت: +هییس...میگم هیچی نگو...جلوی در خونه ی عمو اینا بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن رفتم پیش پدرت...میخواستم ازش اجازه بگیرم امشب بیای خونه ما...اما پدرت تا من رو دید قبل از اینکه بزاره من حرفی بزنم بهم گف ازت بپرسم تصمیمت قطعیه یا نه...بهم گفت الینا حرف شنویش از تو خیلی زیاده...گفت اگه تصمیمت قطعیه منصرفت کنم...بیچاره دایی نمیدونست که من چهارماهِ دارم سعی میکنم تو رو منصرف کنم...ولی تو...بگذریم...دایی خیلی از دستت عصبانیه...خیلی...الینا...خواهرم...عزیزم...بیا بیخیال شو...زندگیتو جهنم نکن...ماه دیگه نتایج کنکورمون میاد...مطمئنم هردومون روانشناسی قبول میشیم...همون رشته مورد علاقمون...میتونیم بریم دانشگاه...مگه همیشه قبولی توی این رشته آرزوت نبود؟...اگه دایی از خونواده طردت کرد چی؟فکر میکنی میتونی بری دانشگاه؟!... سرمو تکون دادم و گفتم: _امکان نداره طردم... پرید تو حرفم و گفت: +میدونی که خیلی هم ممکنه که اینکارو بکنه...حالا چی؟با وجود اتفاقات امشب...حرفای من...سیلی... دلم نمیخواست دیگه ادامه بده...دلم نمیخواست اون سیلی تلخ رو بهم یادآوری کنه... پس حرفشو قطع کردم و با صدایی که از عصبانیت در حال اوج گرفتن بود و لرز داشت گفتم: _بسه...بسه...بسه...نه...نظر من عوض نمیشه...با وجود همّه ی اتفاقات امشب من بازم نظرم عوض نمیشه...پدرم که سهله اگه همه ی عالم هم طردم کنن من بازم نظرم...عوض...نمیشه...فهمیدی؟دیگه هم سعی نکن با یادآوری اتفاقاتی که خودمم جزیی ازش بودم نظر من رو عوض کنی... امشب سیلی خوردم به درک فردا کتک میخورم...پس فردا از خونه پرت میشم بیرون...برام مهم نیس...هیچی برام مهم نیس دیگه... مهم اینه که من تازه قراره معنای زندگی کردن رو بفهمم...معنای هدفمند بودن...معنای قانون...مقررات... دیگه هم نمیخوام یک کلمه از حرف ها و نصیحت های تورو بشنوم...اگه پدرم همین امشب هم منو از خونه بیرون کنه حرفی ندارم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🔶 🌷امام صادق علیه‌السلام: 🔴وَ مَنْ ذُكِرَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عِنْدَهُ فَخَرَجَ مِنْ عَيْنِهِ [عَيْنَيْهِ] مِنَ اَلدُّمُوعِ مِقْدَارُ جَنَاحِ ذُبَابٍ كَانَ ثَوَابُهُ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَمْ يَرْضَ لَهُ بِدُونِ اَلْجَنَّةِ 🔵كسى كه يادى از حضرت حسين بن على عليه‌السلام نزدش بشود و از چشمش به مقدار بال مگس اشك خارج شود اجر او بر خداست و حق تعالى به كمتر از بهشت براى او راضى نيست. 📚 کامل الزيارات، جلد ۱، صفحه ۱۰۰ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پانزدهم برخ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت: +Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...) از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد: +باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن...دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس...بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس... فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی... فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی...همه چیز رو فراموش کن...نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن... هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن...منم فراموش میکنم...الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟! حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن... دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده... فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی... باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن... در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد: +الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام... وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم: _چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم... خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه... بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم: _دربست... تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم... 🍃 سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه... با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
✍پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله: إنَّ الحُسَینَ بابٌ مِن أبوابِ الجَنَّۀِ بی گمان حسین علیه السلام دری از درهای بهشت است.🖤 📚 بحار الأنوار ج۳۵ ص ۴۰۵ شال عزای تو به عزایم نشانده است وقت عزایمان شده صاحب عزا بیا💔 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay