سلام گفته بودین ازشهدا براتون بگیم😔
راستش من حدودا یکسالی هست ازدواج کردم ومن عاشقانه همسرم رودوست داشتم ودارم..اما اوایل ازدواج مون خیلی باهام بداخلاقی میکرد مدام با رفتاراش اذیتم میکرد مدام باهم دعوامیکردیم
چند بارگفتم بریم مشاوراما شوهرم
قبول نمیکرد من جای اون مشاور
میرفتم وسعی میکردم بیشتربهش
محبت کنم
😍اما اون بیشترازم فاصله میگرفت تا اینکه یه شب حدودا بهمن ماه 98بود یه شب شوهرم رفته بودسرکارومن بهش زنگ زدم تاباهام حرف بزنیم اماشوهرم مثه همیشه پشت تلفن سرم دادمیزد وهمش تهدیدم میکرد واخرش بهم گفت که هیچ علاقه ای بهم نداره ودلش میخواد هرچی زودترازشرم خلاص بشه😭😭گفت فردا صب میریم دادگاه تا ازهم طلاق بگیریم ..
منم که کاملا میشناختمش میدونستم که اون این کارو انجام میده امامن نمی
تونستم بدون اون زندگی کنم خیلی پشیمون بودم..
من هیچ وقت وقتی ناراحتم باکسی جزخداحرف نمیزنم فقط یه نامه به خدا یامادرم فاطمه زهرا مینویسم ومیزارم توصندوقم اینجوری اروم میشم❤️
اون شب تصمیم گرفتم به سردارحاج قاسم سلیمانی متوسل بشم براشون نامه نوشتم وگفتم حاجی من نه دخترشهیدم ونه همسرشهیدمن فقط یه سیده هستم اگه کمکم نکنی روزقیامت که نه همین حالا شکایتتونوبه مادرم میکنم😔
حاجی منم مثه دخترتون 😭
حاجی شماالان دیگه شهیدشدین وشهداهم خیلی قرب ومنزلت دارن ومیتونن نظرکنن توروخدا به منو شوهرم نگاه کنین 😔درسته شوهرم
بداخلاقه امامن بهش علاقه دارم و نمیتونم ازش جدابشم
حاج قاسم من فقط 19سالمه هیچ تجربه
ای ندارم اگه به خانوادمم بگم اوناهم
میگن طلاق بگیر
شاید برای هیچ کسی باورکردنی نباش امامن نامه ام روبه حاج قاسم نوشتم وگذاشتم زیرسرم وباهندزفری داشتم روضه گوش میدادم که خوابم برد😴
صب که بیدارشدم دیدم که شوهرم ازسرکاراومده با خوشحالی بهم گفت برام صبحونه بیار
بهش گفتم مگر نباید بریم دادگاه؟ 😳
اما اون بهم گفت نه اصلا فکر کردم که
چرا دارم ازت جدا می شم. که چی بشه
و فکر کردم و دیدم رفتارای خودم خیلی غلط بود بخاطرتموم اون رفتارام معذرت میخوام باورکنین ازاون روزتاحالا چنان خوبی ازشوهرم دارم میبینم که تابحال ندیدم
ازاون شب به بعد شوهرم چنان تغییری کرده که حتی جاریم که میدونست شوهرم چه جوریه ازاین همه تغییرتعجب کرده شایدباورش براهمه سخت باش ولی من علاقه ای که الان توزندگیم خودمو شوهرم داریم مدیون توجه حاج قاسم هستش که اون شب جواب من رودادن ومن تاابد به ایشون مدیونم 😭😭
وبه همه میگم شهدا زنده هستند ومارومیبینن فقط کافیه ازشون بخوایم وتوراهی که اونارفتن ماهم شبیه اونا قدم برداریم🌺
باتموم وجودم حاج قاسم آرادت دارم
🌼 صلوات هدیه کنید به روح پرفتوح شهید حاج قاسم سلیمانی
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_ششم
صدای خنده ؟ این صدا ،صدای خنده ی منه؟ باورم نمی شد این خنده صدای خنده ی منه و من دارم می خندم اون هم بعد از نزدیک دو ماه .
-چه عجب ما صدای خنده ی شما رو شنیدیم
-دیگه کم سعادت بودی
-اِ زبونم داشتی؟
خنده ای می کنم .نه باورم می شد این مرد روبه روم کامیاره و نه این زن خنده رو پناه .زنگ در رو می زنه .
-فردا شوکت خانوم رو می فرستم بره می خوام دست پخت تو رو بخورم.
دستی به بینی ام میکشه و به نوکش می رسه .بعد دستم که اسیر دستش شده بود رو محکم می گیره .شوکت خانوم در رو باز میکنه .وارد خونه میشم و کفش هام رو جفت کنار هم می چینم .شوکت خانوم لبخندی بهم می زنه و اعلام میکنه که غذا آماده اس .
-الان میام
راست می گفت ،اصلا حق داشت که بخواد زنش آشپزی کنه ،مسخره بود اینکه مرد بیاد خونه و کلفتش غذا بزاره ،شاید دلیل اینکه بابام از مامانم دلسرد شده بود همین بود که زیور خانوم همیشه براش غذا می ذاشت وبه جای طعم غذای مامان .نمی دونستم این خنده ها رو به فال نیک بگیرم یا به قول مامان بزرگم بعد هر خنده ای غمه ؟ کنار میز می شینم ،کامیارم جلوم .رو می کنه با شوکت خانوم .
-شوکت خانوم فردا نیا
شوکت خانوم خشکش زد با غم و التماس نگاهی به کامیار کرد ،توی نگاش کلی التماس دیدم .
-از من کار نادرستی سر زده؟
-نه
-غذام بد شده؟
-نه
-بی ادبی کردم؟
-نه
دیگه بغضش می شکنه،با گریه خیره می شه به من ،انگار که از کامیار نا امید شده بود .دلم براش می سوزه .
-پس من چی کار کردم ؟
-هیچی
-پس چرا می خاین برم
کامیار با غرور نگاهی به شوکت خانوم کرد و با چنگال و قاشقش مشغول شد ،دلم برا شوکت خانوم می سوخت .
-شلوغش نکن شوکت خانوم
-آقا شما که می دونین من چقدر به این پول نیاز دارم
-حالا با یه روز چی می خاد بشه؟
-آقا من واقعا به این کار نیاز دارم
-می خام فردا با پناه تنها باشم
دیگه چیزی نگفت و من دست از غذا برداشتم ،میلم کور شده بود .یک دفعه چیزی به سرم زد رو کردم به کامیار و گفتم: میشه پول فردا رو بهش بدی ؟
نگاهی به شوکت خانوم که داشت آماده می شد بره انداخت و گفت:بهش رو بدم پررو میشه فکر می کنه همیشه همینه
-خواهش می کنم کامیار به خاطر من
سکوت کرد ،نفس عمیقی کشید بعد کمی با قیافه کج و کوله نگام کرد و بعد رو کرد به شوکت خانوم و گفت:شوکت خانوم
-بله آقا
-بیا حقوقتو بگیر
جلو می آد ،کامیار دستی لای پول ها می کنه و چند تا در می آره .بعد به سمت شوکت خانوم می گیره .شوکت خانوم پول ها رو می گیره و توی کیفش می زاره .
-بشمار
-نه نمی خاد
-بشمار
با کلافگی دستی تو کیفش می کنه از این همه امر کوچکتر بهش غرورش لکه دار شده بود. پول رو در میاره و شروع به شماردن می کنه .بعد گل از گلش می شکوفه ،شاید چون همیشه پولی که بهش می داد دقیق بود.
-این...
-واسه فرداتم هس
-وای دستتون دردنکنه ...آقا ممنونم
-همیشه اینطوری نیستا
-دستتون دردنکنه خیلی لطف کردین
قاشق و چنگال رو آروم می زارم و نگاهی به شوکت خانوم می کنم.
-دیگه گریه نکن
🍁
خیالِ تیغِ تو با ما حدیث تشنه و آبست
اسیرِ خویش گرفتی بُکُش چنان که تو دانی
حافظ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_هفتم
امروز می خواستم برای مردم زن باشم .به قول مامان جون این زنه که تصمیم می گیره مردش پادشاه باشه یا غلام ،پس مردت رو پادشاه کن تا تو هم ملکه بشی .گفت :باید قلق مرد رو پیدا کرد.اینو همیشه به مامان میگفت خدا بیامرزدش .کم حرف بود ولی وقتی حرف می زد فقط گوهر می گفت.کامیار چشم هاش رو می مالید ،صبح بخیری گفتم و او هم جوابم را داد، دستشویی رفت ،فرصت خوبی بود که کم و کاستی های سفره رو ببینم .همه چیز بود ،من که همیشه همینا رو صبحانه می خوردم حالا کامیار رو نمی دونم ! از دستشویی بیرون می آد و روی صندلی میشینه انگار آبی که به صورتش زده بود بیدارش کرده بود .لبخندی بهم زد و دست برد به سمت نون تست.
-می ری دانشگاه برسونمت
-نمی رم
-چرا؟
-چون دوست ندارم
-پناه تو هنوز جونی وقت درس خوندنته وقت رو از دست نداده
-باشه بابا بزرگ
خنده ای می کنه و تازه می فهمه که با چه لحنی صحبت کرده بود .نگام سر می خوره رو بازو های پرو پیمونش و صورت خوش استایل و موهای لختی که یه طرفی ریخته بود .دل کل باید بگم هر دختر هم سن من این مرد رو می دید عاشقش می شد .امروزی بود ولی قرتی نه ،تیپ عالی داشت ولی سرسنگین و صورت با ریش ! به اعتقاداتش نمی خوند ،اینو مطمئن بودم و حرف بعدش مطمئن ترم کرد ،با چشم اشاره ای به سجاده پهنم تو پذیرایی کرد که یادم رفته بود جمعش کنم.
-نماز می خونی؟
-آره
-آهان ،جالبه
-چرا؟
-آخه آقابهروز و بهنوش خانوم نمی خونن
-ولی پاشا می خونه
-آره اونکه آره
-الگوی من تو زندگیم داداشمه نه مامان و بابام
سکوت کرد و به مربای آلبالوی کارخونه ای نگاه کرد بعد چشم های قهوه ایش رو دوخت به من و گفت:امروز یه بسته میاد از پستچی تحویلش بگیر
-باشه
-واسه ناهارم میام خونه
-باشه
-دیگه برم دیر میشه
-اوهوم
-خدافظ
-با لباس خونگی می ری؟
-نه
-پس چرا الان خدافظی می کنه
-می رم ،می پوشم میرم
-باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_یک_شعر
ما خيل بندگانيم ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانيم، ما را تو میشناسی
گزیدهای از غزل «مناجات ناشنوایان» سرودهای از مقام معظم رهبری
🔺به مناسبت ٩ مهر، روز جهانی ناشنوایان
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_هشتم
بسته تو دستم سنگینی می کرد با کنجکاوی نگاهش می کنم.مگه تو این بسته چی بود؟ چرا انقدر سنگینه؟ بسته را کناری می گذارم و به سمت آشپزخونه می رم ،نگاهی به غذا می اندازم .خدا کنه خوب شده باشه اولین باره که دارم درست می کنم .نگاهم بازم گره می خوره به بسته بی اراده به سمتش می رم ،زن و شوهر که نباید از هم چیزی رو پنهون کنن ،نفهمیدم کی پاهایم کشیده شد به سمت بسته و دستم گره خورد به بندش ،سر خودم نهیب زدم که به تو چه ؟ اگه کامیار بفهمه فضولی کردی خیلی عصبانی میشه .باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،ذهنم رو بد درگیر کرده بود ،چشمم فقط سمت اون بسته بود .دوباره کنار بسته نشستم ،چی می شد؟ من فقط می خواستم از کار شوهرم سر دربیارم همین .می خواستم جواب سوالات سر بالاش را بهم بده .هر وقت ازش می پرسیدم :تو چی کاره ای؟می گفت "شرکت دارم" می گفتم :چه شرکتی و همش جواب سر بالا می داد.چی می شد بفهمم نون تو سفره ام از کدوم شرکت این شهر تامین میشه.بدونم کامیاری که میلیاردر شده اونم تو سن سی سالگی با چه شرکتی میلیاردر شده ؟ فقط همین ! داشتم تحقیقات عروسی رو بعد از عروسی انجام می دادم .نه به قصد تجسس به قصد آگاهی ،همین! بند های بسته رو می برم و بعد درگیر چسب ها می شم .مگه تو بسته و این کارتون چی بود که انقدر بسته بنده اش کردند .نگاهی به تصویر روبه رویم کردم :عروسک؟ توی کارتون پر از عروسک بود .
عروسک چه ربطی به غرور کاذب کامیار داره ؟ خنده ای به عروسک ها خرگوش با مزه رو به رویم می کنم .برای این بسته انقدر پلیس بازی در آوردم برا دیدن چار تا عروسک؟ لبخندی می زنم و به سمت آشپزخونه می رم ،در باز میشه .به سمت در می رم تا از شوهرم استقبال کنم .
-سلام اومدی؟
-سلام ،آره ! به به چه بویی راه انداختی .گشنه بودم گشنه ترم شدم
-بفرما ناهار آماده اس
سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت که با صدای جیغ و داد من خشک شد.
-کفشاتو در بیار
-وای حواسم نبود بوی غذات مستم کرده بود
کفش هاشو در آورد و کنار هم جفت کرد ،سفره رو بر انداز می کنم ،با دقت و ریز بینی شدید ،مثل ناظمی که تک تک حرکات بچه ها رو بررسی می کنه تا اشتباهی از کسی رخ نده .همانطور که دستاش رو خشک می کرد روی صندلی نشست .
-بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
-روده کوچیکه خورد؟ یا روده بزرگه؟
-چمی دونم بابا
-روده کوچیکه که نمی تونه بزرگه رو بخوره ...راستی کامیار میگن اگه روده بزرگه رو اتو کنن صاف شده اندازه زمین فوتبال میشه .ولی ...روده کوچیکه رو نمی دونم ،حالا اگه در نظر بگیریم ...
-میشه فیثاغورست رو بعدن حل کنی مردیم از گشنگی
-الان مجهول ما یه روده بزرگه با یه روده کوچیک اگه این دو رو مقابل هم قرار بدیم مساوی میشه با گشنگی بعد اینجا یه معادله دو مجهولی داریم ...
-پنااااه
لبخندی به چهره ی درمانده اش می زنم و دستم رو دراز می کنم و براش غذا می کشم و جلوش می زارم .
-خب مگه دستت کجه ،بردار بکش که از گشنگی نمیری
-ته رمانتیک بازیی با احساس
خنده ای می کنم و خورشت رو روی برنج می ریزم ، بوی خوش زعفران بد توی بینی ام می پیچد ،عاشق بوی زعفران بودم روی برنج سفید هاشمی شمال .
-پناه ،میشه یه خواهشی کنم
-بکن
-بسته ها رسیده؟
-این الان خواهشه؟
-گوش کن
-بفرما
-دوستم تولیدی عروسک داره ،سفارش داره یکی می خواد ببره تو کسی رو سراغ نداری؟
-نه ...میشه خودم ببرم؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_نهم
هوای پارک سرد بود ،سوز کل وجودم رو داشت می سوزند،درختا بی برگ شده بودن و آسمان دلش بد گرفته بود ،با پام کمی برف زیر پام رو به بازی گرفتم ،برف زیر پام سیاه شد ،دستام رو جلوی دهنم گرفتم و هایم را با تمام وجود روانه دستانم کردم .صدای قار قار کلاغ ها گوش رو می نواخت تو پارک هیچ کس نبود ،سکوت محض بود .
-چرا نمیاد
باورم نمی شد یه روز من برم تو پارک و این عروسک رو پخش کنم .یه عروسک توی دستم چشمک می زد ،بیشتر به خودم چسبوندمش .دختر بچه ای درست رو به رویم خیره شد به عروسک توی دستم و با حسرت نگاهی به عروسک کرد.نگاهی به عروسک کردم ،نگاش آزارم داد .عروسک رو بیشتر فشار دادم ،چرا این عروسک انقدر سفته؟ نگاه پر حسرت بچه اذیتم می کنه از جلوش کنار می رم .بین کیفم می گردم تا یه چیز تیزی پیدا کنم .تیغی رو پیدا می کنم و شکم صورتی رنگ خرگوشی رو بی نظم باز می کنم .با بهت به تصویر جلوم نگاه می کنم .با ترس دستم رو عقب می برم .تیغ از دستم می افته ،دستم رو جلوی دهنم می گیرم .فقط می تونم شاهکارم رو از روی میز بردارم با تمام نیرویی که تو پام بود می دوم و با تمام وجود گریه می کنم .دستام می لرزید ،احساس می کردم بزرگترین گناه عالم توسط پناه میلانی انجام شده .یعنی کامیار میدونه و منو وارد این بازی کرده؟ ای کاش می دونستم شرکتش کدوم گوریه که رو سرش خالی کنم .ماشین رو با بدترین شکل می چرخونم و نگاهی به چشمان پر تعجب دختر بچه رو به روم می کنم .نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم تمام نیروی وجودم رو صرف گریه می کنم .بلند بلند داد می زدم :خیلی آشغالی کامیار خیلی .
محکم به فرمون میزنم، باورم نمی شد وارد این بازی کثیف شدم .عصبی بودم بی حد و اندازه ! جلوی خونه ماشین رو ول می کنم و با تمام نیرو به خونه هجوم می برم ،شوکت خانوم شوکه نگام می کنه .
-کدوم گوریه؟
- کی خانوم
-اون آشغال کجاس؟
- کی خانوم؟
بی توجه بهش به طرف بوفه می رم و لاله های عباسی که روش عکس ناصر الدین لبخندی می زد وسط گلستونی که نقاش واسش ساخته بود ،بر می دارم و با تمام قدرت روی زمین می کوبم .
-خانوم حالتون خوبه؟
هر چی که دم دستم می اومد رو می شکونم و اشک می ریزم ،آخر سر هم وسط خونه می شینم و گریه می کنم ،شوکت خانوم با ترس نگام میکنه .هق هقم بلند میشه
-ازت بدم میاد
کامیار در رو باز می کنه و نگاهی به خونه می اندازه ،مثل شیر زخمی خیز بر می دارم و با تمام نیرو به سینه اش می زنم.
-بدم میاد ازت ،متنفرم ازت ،خیلی پستی .من احمقو
-چته تو رم کردی ؟
-من رم کردم یا تو؟
-حرف بزن ببینم
-منو کردی ساقی؟
نگاهی به شوکت خانوم می اندازد و اشاره ای به شوکت خانوم متعجب می اندازد .بد اخمی بهم می کند
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
آن چشـــم ها
پیش از آنڪـہ نگاهے باشد،
تماشــایے است🙈🌱🔗
•
#احمد_شاملو
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهلم
-دیونه شدی
-می دونی جرم حمل مواد مخدر چیه؟
داد می زدم مثل وحشی ها ،می خواستم با کلماتم روبه روم خرد بشه و من زیر پام لهش کنم .حس همون زاغ داستان روباه و زاغ رو داشتم که روباه قالب پنیرم رو دزدیده.
-خیلی پستی کامیار ازت بدم میاد خیلی آشغالی
-صداتو بیار پایین
-نیارم؟
-صداتو میارم پایین
پوزخندی می زنم ولی هیچی از آرامش در وجودم تزریق نمیشه ،پوزخندم عصبانی اش می کنه.
-منو سگ نکن پناه
-توی عوضی منو وارد یه بازی کردی که تهش اعدامه
جیغ می زدم ،آنقدر جیغ می زدم که احساس کردم گلوم میسوزه .حالم از خودم و حماقتم بهم می خورد.
-خفه شو
دستش به کمربندش رفت و من یاد ناله های شبم افتادم وقتی که بابا کتکم می زد و من التماس می کردم و زار زار گریه می کردم و او بی رحم می زد .جلو اومد کمربند رو در آورده بود ،باورم نمی شد که این کامیار همون کامیاره؟ پس اون خنده ها اون مهربونی ها ،پیاده روی انقلاب .گفتم بعد از هر شادی غمه .او نزدیک می اومد و من عقب می رفتم .رسیدم به دیوار ،کمربندش رو بالا برد ،دستم رو نزدیک صورتم بردم .پس همه چیز رو می دونسته و منو وارد این بازی کرده .اشک در چشام موج می زنه ولی سعی می کنم نریزه ،نمی خواستم ضعفم رو ببینه .کمربند با بی رحمی روی بدنم فرود می اومد .
-هیچ غلطی نمی تونی بکنی فهمیدی؟
با تمام وجود می زد ،لگد می زد ،ضربات کمربندش تمام وجودم رو می سوزاند و من جیغ می زدم ولی گریه نه! باید جلوش وایمیستادم مثل نخل های خرمشهر که جلوی توپ و تانک دشمن وایستادن. می خواستم بدونم این برج هیچ انسانی نداره که براش سوال بشه چه سیاه بختی داره اینطوری ناله میکنه؟ یعنی هر چی مردم به کوه نزدیک تر می شن دلاشونم سنگی میشه و وجودشون یخی مثل برف های کوه دماوند ؟ یعنی این مرد بی غیرت رو به روم جانان رو هم اینطوری فراری داد؟ پس جانان هنوز دوست داشت و نمی خواست من وارد زندگیش بشم .شاید هم چون من غنیمتی از بابا بهش بودم دوست داشت منو سیاه و کبود کنه .ازت متنفرم بهروز خان میلانی ،ازت متنفرم سید محمد حسین فاطمی تبار ازتون متنفرم که منو وارد این بازی کردین !منی که فرق شیشه و علف رو نمی دونستم .من که نمی دونستم یه عروسک بامزه خرگوش میتونه انقدر خشن باشه .
خسته شده بود از کتک زدن من ! روی صندلی نشست و خیره شد به جسد نیمه جونم .موهاش ریخته بود بهم، دستش رو جلو برد و دکمه دوم لباسش رو هم باز کرد و این بار سینه ستبرش بهتر دیده شد ،از من حالش بدتر بود ،کمربند رو گوشه ای انداخت و رو کرد بهم: پناه من دوستت دارم
می خواستم با کل وجودم ناله بزنم خفه شو و کل این ساختمون رو رو سرش خراب کنم .
-پس بدون سنگ انداختن جلو پام کاری که میگم رو بکن
🍁
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم، بنشین ... تازه دم است
سیدتقی سیدی
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_یکم
مادر جون می گفت :انگار بعضی ها آب دریاچه ارومیه رو سر کشیدن انقدر که شور بختن، می گفت ماه شب چهاردهه ولی چه فایده(دستی به پیشانی می زد و می گفت) اینجا نوشتن نگون بخت .بعد رو می کرد به من و می گفت: دختر ول کن قشنگی ،زشتی رو پول داری و بی پولی رو بختت خوش باشه و پیشونیت بلند .می گفت:قربونش برم خدا هیچ بنده شو راضی نذاشته هرکی از یه چیز می ناله ،یکی از کج بودن کمون ابروش یکی از مو نداشتن کف دستش یکی هم از آقا بالا سرش .بخت که میگم آقا بالا سر خوب داشتنه !آقا بالا سرت خوب باشه غم نمی دونی کجاست ،ماتم نمی دونی کجاست ولی وای از اون روز که آقا بالا سر بد باشه دنیا میشه دار مکافات و فلک تو رو قشنگ زیر پاهاش له می کنه .حالا امروز که یه بادمجون بم زیر چشمم سبز شد و یه چند تا هم مثل علف هرز تو باغچه وجودم قشنگ فهمیدم که آقا بالاسر کمر بند به دست می تونه از دیو داستان رستم وحشی تر بشه .می تونه به جای اینکه از کمون ابروت شعر بگه و رقص موهات رو تو باد ببینه با کمربند قشنگ کل هیکلت رو نقاشی کنه آخرشم با وقاحت بگه: دوستت دارم پناه
مامان جون ،بختش سفید بود ،پیشونیشم بلند !بابا جون کم نداشت ،نه کم داشت ،نه کم می ذاشت.دلم گرفته بود ،دلم می خواست پاشا الان کنارم بود و باهام حرف میزد و بغلم می کرد و مثل همیشه می گفت :آبجی جونم غصه نخور
گوشی رو گرفتم و تو مخاطبین دنبال اسم پاشا گشتم .لمس کردم ،دلم تنگش بود می خواستم صدای گرمش رو بشنوم.
-به به آبجی جونم سلام
-سلام
-خوبی؟
-آره
-چیزی شده یادی از من کردی؟
-نه دلم تنگ شده بود
-عقلت جابه جا شده یا اومده سر جاش ؟
-حوصله ندارما
-چرا؟
-هیچی
-الان میام اونجا
-نه
-یعنی چی نه؟
-یعنی اینکه ...
-الان میام
-پاشا
-خدافظ
محکم به پیشانی ام می زنم ،اگه منو با این وضع می دید ،کامیار رو می کشت .جلوی آیینه می شینم و می رم تو کار آرایش تا هنر دست کامیار رو درست کنم البته که ورم زیر چشم و ورم سرم رو بپوشونم؟
تا در ره عشق آشنای تو شدم❤️
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم🍃
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#اربعین_حسینی 🖤
نوکر نرود به کربلا پس چه کند...؟
خود را نرساند به شما پس چه کند...؟
قلبش به کرمخانه ارباب خوش است...
گر رو نزند به آشنا پس چه کند... ؟
دارو ز شفاخانه تربت خواهد ...
جامانده زکربلا شفا پس چه کند...؟
خاک قدمت بهشت ،با بودن تو...
ماندیم بهشت را خدا پس چه کند...؟
دامن مکش از دست گدایان درت...
بی لطف شما بگو گدا پس چه کند...؟
ارباب شدی که روبه هرکس نزنم
بنده نکند توراصدا... پس چه کند...؟
#امیر_کرد_پنجکی
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣