eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
میانبر رسیدن به خدا "نیت" است. کار خاصی لازم نیست بکنیم، کافیست کارهای روزمره مان را به خاطر خدا انجام دهیم، اگر در این کار زرنگ باشی، شک نکن، شهید بعدی تویی... شهادت نصیبتان💖🌾 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
و دلتنگی از این بیشتر 🥀 طریق الحسین.. الی کربلا.. ستون 1.. به اذن مولا... راهی جاده ها... و من دور از تو باید سر کنم، دلتنگی بُغض می‌شود بین گلویم، دلم یک جاده میخواهد که تا همیشه پیاده به سویت بیایم؛ بدون محدودیت... اما سهم من از تو فقط دلتنگی ست، جان دلم یک نفر اینجا در غم دوری تو تب کرده می‌شود به بالینش بیایی😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 🏝 و پند⛳️ 🏝 eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1⛳️ ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 در رو باز کرد و وارد خونه شدم ،خونه قشنگی بود خیلی قشنگ و بزرگ کفش پارکت بود ،پنجره هاش بزرگ بود و تمام قد ،خونه ی خیلی بزرگی بود کناره پنجره آشپزخونه ی کوچیکی بود کنار پنجره ،چند گل چیده شده بود احتمالا سلیقه جانان بود .فکر جانان خوره ذهنم شد یاد مکالمه مون افتادم ازم خواهش کرد که کمکش کنم و من گفتم که اگه وارد این زندگی نشوم بابام می کشتم .از پله های وسط خونه بالا رفتم .این تنها دوبلکس برجی بود که کامیار زندگی می کرد .نوکرش جلو اومد. -وای سلام خانوم خوبین خوش اومدین بفرمائید صبحونه آماده اس ،اسم منم شوکته -میل ندارم شوقش فرو کش شد ،شاید هم زیر لب گوش تلخی گفته باشه که نشنیدم. از پله ها بالا رفتم .کفشامم در آورده بود که کامیار گفت لازم نیست و با کمی سرزنش گفته بودم که دوست ندارم کسی با کفش بیاد تو خونمون .کامیارم بی حرف کفش هاشو در آورده بود .لباس عروس رو در آوردم و لباس راحتی تنم کردم اونم از چمدون گوشه اتاق که بازش نکرده بودم ،احتمالا شوکت خانومم باز نکرده بود. نگاهی به خودم کردم آرایشم رو پاک کرده بودم و ناخون ها مصنوعی ها مو کنده بودم .پاشا دیشب کلی برای پیدا کردن دستمال مرطوب گشته بود و آخر سرهم از داروخونه گرفته بود .حالا موهای ویب شده مانده بود که نیاز به شست و شو داشت که کامیار جلوم وایستاد بی حوصله نگاش کردم. -دوست داشتم شب اول کنارم باشی -میشه بعدا حرف بزنیم -نه -کامیار -خیلی حرفا هس که باید بهم بزنه -خیلی حرفام تو باید بزنی -مثلن؟ -جانان کیه ؟ شوکه شد و دستش ول شد سعی کرد به خودش مسلط باشه ،از کنار دستش بیرون رفتم رو کرد بهم خدایی هم خوب مسلط شد اگه کسی اینطوری مچم رو می گرفت خودم رو می باختم . -کی بهت گفت؟ -مهمه؟ -نه -پس چی میگی؟ -پس بخاطر این دیشب نیومدی؟ -آره -جانان فقط -جانان فقط چی ؟ -من از اون طلاق گرفتم -ولی اون ازم خواست از زندگیش بیام بیرون لو دادم که از کی شنیدم ولی منم سعی کردم به خودم مسلط باشم مثل خودش. -پس جانان گفته -آره -پناه رابطه منو جانان به کل تموم شده حالا تو زن منی مهم نبود اصلا چرا باید بحث رو ادامه می دادم ؟ مگه من مثلا دخترای معمولی عروس شدم که حالا گله کنم هر دختر دیگه ای جای من بود همون دیشب طلاق می گرفت ولی هیچ کس جای من نبود ...هیچ کس 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 شوکت خانم تنها امید من بود ،مثل مادرم رفتار می کرد ،در تنهایی هام هیچی برام کم نمی ذاشت ،پاشا هم مدام زنگ می زد و حالم رو می پرسید ،راستش رو بخواین انگار داشتم کم کم به کامیار علاقه مند می شدم ،انگار کور سوی امیدی درست جایی میان قفسه سینه جا باز می کرد و من هم جلوش رو نمی گرفتم .جونم براتون بگه مربا های شوکت خانم حرف نداره مخصوص مربای توت فرنگیش .مربا رو جلوم گذاشت ،تشکری کردم بهم خیره شد شاید دنبال اون دختر گوشت تلخ می گشت . -خواهش می کنم عزیز دلم به جای مادرم قربون صدقه می رفت ،به جای بابا نازم رو می کشید و به جای کامیار نبودش را تامین می کرد یه زن بود به جای همه مثل زیور خانم ،که مثل مادرم عاشقش بودم بی حد و اندازه .صدای زنگ بلند شد ،رو کرد بهم گفت :بفرما خان دادشت زنگ زد . بلند میشم و به سمت تلفن می رم ،همانطور که مزه مربای توت فرنگی و نون سنگ تازه رو می بلعیدم گوشی رو برداشتم . -بله؟ -سلام خوبی پناه؟ کامیار بود نمی دونم چرا استرس گرفتم و نوک دست هام یخ زد شاید چون نمی تونستم این موقعیت رو باور کنم ،شاید فکر می کردم اینجا خونه ی باباست و شوکت خانوم زیور خانومه و این مرد غریبه هم اولین باره که زنگ می زنه، حس دختر چموشی رو داشتم که برای کنجکاوی مشتی از سیبیل دخترونش رو برداشته و از ترس اینکه لو بره جلوی باباش داره قربون صدقه اش میره .نمی دونم ربطش به وضع من چی بود ولی هرچه که بود و نبود می ترسیدم . -الو -بله -گفتم خوبی؟ -آره خوبم -قراره امروز یه بسته بیاد ،پستچی که آورد تحویل بگیر -آهان باشه قطع کرد و این اولین مکالمه عاشقانه نو عروس و داماد بود ،اصلا این رابطه گاهی بینش محبت و عشق موج مکزیکی میره .اولین تلفن رو بدون خدافظی قطع کرد ،خب شاید شارژ ش تموم شده و قرار بود مثل مجنون از پشت تلفن ناز من لیلی رو بکشه .وای دختر تو چقدر احمقی مگه شارژ تلفن ثابت هم تموم میشه؟ آره شاید قبضش رو نپرداخته خط مسدود شده یا شاید هم پای منشی اش گیر کرده به سیم تلفنو در اومده و کامیارم کلی سرش داد زده ،یعنی منشی اش زنه؟ هر چی باشه نمی خوام بلایی که سر جانان اومد سر منم بیاد .اصلا بیاد بهتر اون وقت طلاق می گیری می ری سر خونه زندگیت ولی نه برم بشینم ور دل بابام که چی بشه؟ دیونه ام ؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
امام باقر سلام الله عليه : اَلحَياءُ والإيمانُ مَقرونانِ في قَرَنٍ فَإذا ذَهَبَ أحدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ؛ حيا و ايمان به يك ريسمان پيوسته اند. چون يكى برود، ديگرى نيز ازپىِ آن برود. 📚بحارالانوار: ج 78 ص 177 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
» 📜 ❤️قال امـام علی علیه السلام: آخـــرت را تباه مى كند. 📚ميزان الحكمه ج 10 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
...❤️ همتا هم ندارے ڪه ... وقت نبودنت به دلـــ♡ـــم وعده بدهم شاید " مثݪش " ڕا پیدا کنم ! ــ آقاێ بۍ همتا؎ من بیا😭♥️ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -کی بود؟ -کامیار -دختر جون به چشم مادری میگم نزار تلفنت با شوهرت انقدر زود تموم بشه ،یکم از این لوس بازی در بیار یکم واو جونمت رو بکش بزار یه سره زنگ بزنه که از تو امید بگیره اینطوری می بینی .... -شوکت خانم -سرت خدای نکرده ،زبونم لال -شوکت خانم -یه وقت هوو آورد،آنوقت بر میگرده میگه تو به من محبت کردی که... -شوکت خانوم -بله؟ -من قطع نکردم اون قطع کرد اصلا وقت حرف زدن نداد -شاید کار داشته مادر جون دلخور نشو دلخور نشده بودم ،توقعی نداشتم ،نه از غرورش نه از خودم .من که عاشق نبودم که با بی توجهی معشوقم ناراحت بشم .اونم مجبور بود که کنار من زندگی کنه .حالا روزی ده بار بگه دوستت دارم یا بیست بار یا اصلا نگه چه فرقی داره ؟ نگام رو گردوندم به تلویزیون مجری بعد از کلی نمک پاشیدن رو کرد به مهمونی که تا چند دقیقه پیش کلی از خوبی هاش تعریف می کرد. -خب محمد حسین جان خوبی؟ بزارم این اسم ،بازم این اسم ،حالم از ترکیب محمد و حسین بهم می خورد یاد حقارتم می افتادم و خواری ای که کشیدم . تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاقم رفتم .بوم تمیزی برداشتم و با رنگ روغن پایین اومدم ،بعد از چند وقت باید شروع می کردم مگر نه یادم می رفت که این چند سال تو دانشگاه چی یاد گرفتم .احتمالا مجبور بشم دوباره این ترم رو بخونم الکی الکی یه سال عقب افتادم .می خواستم نقاشی خیابون خلوت روبه روی خونمون رو بکشم . دستم رو به قلمو بردم .خطوطی که بلخره داشت کمی آرامش را به قلبم می پایید . -شوکت خانم شما از کی تو خونه کامیاری؟ - من خیلی وقته -جانان رو می شناسی کپ کرد بنده خدا توقع نداشت این سوال رو بپرسم به خاطر همین کمی سرفه کرد و طوری که انگار نشنیده باشه . -چیزی گفتین -برام بگو -نمیشناسم -مگه نگفتین خیلی وقته که اینجایین؟ -خب ... -بگو -اگه آقا کامیار بفهمه اخراجم می کنه -چیزی نمی گم . کمی با دو دلی نگام می کنه که صدای آیفون بلند می شود .به سمت در می رم ،گوشی آیفون رو بر می دارم . -بله ؟...آهان اومدم -آقا کامیاره؟ -نه...پستچیه در رو باز می کنم و با عجله به سمت آسانسور می رم .تا از سر برج به تهش برسم کلی طول می کشید .کل آسانسور طلایی رو بررسی می کنم اون روز اونقدر ناراحت بودم که هیچ کدومشون رو ندیده بودم و حالا انگار تازه وارد برج میلیاردی کامیار شده باشم .حالا دیگه رسیده بودم به ایستگاه نگهبانی ،نگهبان بهم سلامی کرد و جواب سلامش را گرفت . -بفرمائید -ممنون -لطفا اینجا رو امضا کنین 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 با ترس محل رو می پایید انگار که منتظر باشه یکی از آسمون نازل بشه و بگیردش .با عجله رفت و من در سکوت کوچه تنها صدای قار قار کلاغ ها رو می شنیدم ،نمی فهمیدم قار قارشون یعنی چی یا حتی این حضورشون خوشم یومن است یا نه ،فقط آزادانه نفس کشیدم و دستم رو تو جیب پالتوی شتریم کرد ،بسته رو برداشتم و به سمت خونه روانه شدم.نمی دونم شوکت خانم واقعا فضول بود یا من مهربانیش رو به پای فضولی می زاشتم .که باید درباره همه چیز توضیح می دادم .دوباره گوشی توی دستم به لرزش در اومد و دوباره شماره ناشناسی که انقدر زنگ زده بود که دیگه حفظ ،حفظ شده بودم .اه بلند گفتم گوشی رو پرت کردم .شوکت خانوم که اعصاب خط خطیم رو دید بی خیال شد .از پله ها بالا رفتم دلم فقط جرعه ای آرامش می خواست همین .روی تخت غلت خوردم و آروم همانطور که صورتم اون طرف بود .بهش گفتم :کامیار سیم کارت داری به من بدی؟ -می خوای چی کار ؟ -خب ...راستش ....یکی مزاحمم شده -کی؟ -حالا یکی -گفتم کی؟ -یکی از دوستام -دوستات مزاحمه؟ -آره نمی دونستم از این حس نگرانی اش خوشم بیاد یا کلافه شم .ساکت شد ،پتو رو بالا کشید و دیگه هیچ چیزی نگفت و من بی خیال بلند شدم و نگاهی به چراغ هایی که در شهر سو سو می زد خیره شدم ،یعنی در این شهر چند تا پناه هست ؟چند تا دختر بخت برگشته مثل من الان تو این شهر اشک می ریزن ،چند نفر مثل من نمی دونن به مردی که حالا محرمشونه عشق بورزن یا نه ؟ اصلا مرد کناریشون رو چی بنامن؟ مرد زندگیم،عشقم،آرزوم،دلبرم یا عامل بدبختیم ،ازت بدم میاد یا ...؟ دلم گرفت .پنجره رو باز کردم وآرامش شهر رو که آبرو داری می کرد رو بلعیدم . -بیا بخواب دیگه -کامیار -هان -میشه فردا برم دانشگاه -برو باور نمی کردم قبول کنه دلیش رو نمی دونستم ولی باورم نمی کردم ،سری تکون دادم و تو رخت خواب خزیدم تا بلکه کمی خواب آرومم کنه . فرصتِ عشق، مهم نیست اگر کم باشد لیک حَوّای کسی باش که «آدَم» باشد... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دست هام رو توی جیبم می زارم .هوا سرد بود خیلی سرد .نگام می خوره به گربه ای که از سرما مرده بود .بی اراده جلوش میشم و نگاهی به مرگش می کنم .کل وجودم تلخ میشه از مرگ غمگین گربه ی رو به روم ،بی اراده لباس رو بیشتر به خودم می چسبونم ،شاید می ترسم منم به سرنوشت اون مبتلا بشم . نگام رو ازش گرفتم و خشک شدم به تصویر روبه روم ،باورم نمی شد.کامیار جلو اومد ،خیلی جلو !اونقدر جلو که چشام رو بستم .دستش رو جلو آورد .فکر می کردم الانه که رد انگشتای یوقور مردونه اش روی صورتم بشینه .ولی جای اون دست های مردانه اش لای دست های ظریف زنانه ام نقش بست .قدم هایی که بر می داشت باعث شد مجبور شم همراهش برم .قدم به قدمش راه افتادم .خیابون انقلاب رو نگاه می کنم که پر از عاشق و معشوق بود .همراه کامیار می رم بدون اونکه بدونم چه قصدی دارد. -قرار بود بری دانشگاه کاملا جدی پرسید ،حتی یه قطره هم از غرورش کم نشد ،نمی دونستم چی بگم ،می ترسیدم عصبانی بشه . -خب بهتر که رفتی ،بریم یکم باهم بگردیم تعجب کردم ،تعجب که هیچی شاخ در آوردم اولین بار بود که کامیار رو مهربون می دیدم ،این کوه یخ رو اولین باره که با این کلمات می بینم ،سر خودم نهیب زدم حالا مثلا چی گفته؟ بهت بگه دوستت دارم چی کار می کنی؟ -از خیابون انقلاب خیلی شنیدم ولی تا حالا ندیده بودم می رسیم به چهارراه و به رد های سفید کف خیابون خیره می شم به مردمک قرمز رنگی که توی چراغ عابر پیاده چارراه گیر افتاده بود و روز کسل کننده خودش رو طی می کرد یه زمانی جاش رو به سبز می داد و گاهی می رسید به جای اولش اونم بدبخت بود و خودش نمی دونست . -چرا ساکتی ؟ کیفت رو بده من سنگینه کیف رو گرفت ،دوربینم خاست .دوربینم بهش دادم .از خیابون رد شدیم .قفل دست هاش رو سفت تر کرد. -حالا چی سفارش دادی؟ -قهوه تلخ -حالا چرا تلخ ؟ -همینطوری 🍁 ‏به یاد اولین بیت از کتابِ خواجه افتادم شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد //۲۱》بهمن صباغ‌زاده 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay