رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_هفتم
چتر شیشه ای را روی سر میگیرم دوباره رسیدیم به فصل مورد علاقه م پاییز، فصل نارنگی! قطرات باران روی چتر شیشه شیشه ای من را یاد کودکی ام می انداخت.
همان زمانی که روی شیشه های رنگی خونه مامان جون چشم چشم دو ابرو کشیدم و قطرات باران که سر می خوردند ریخت آدمکم رو بهم می زد و مامان جون با بشقاب لبو به دست کنار من مینشست بخار لبو هر آدم یخ زده را تحریک میکند که لبش را به لبوها بکشد یادش بخیر با نگاه لبو ها روی لبهای غنچه ای کوچکمان می کشیدیم وپز رژ لب های طبیعی مون رو بهم می دادیم و پاشا بیتوجه به دختر بازی های ما نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون می کرد و همان طور که پایش را دراز میکرد و بزرگتر بودن گل میکرد و نگاهش گره میخورد به تلویزیون و کارتونش که شرح زندگی هاچی بی مادر بود که به دنبال مادرش می گشت .ای کاش همان روزها بود! همان لبو شیشه های قدی و مهربانی مامان جون! اون روز ها که پاشا هاچ می دید ،مامان جون می گفت:بزن اونور این مادر مرده جیگرمو آتیش زد.از کنار مدرسه دبستان میگذرم بچه ها گاهی با گریه و گاهی باشادی به مدرسه می رفتن. کلاس اولیها بهونه مادر میگرفتن. ارمغانم اگه هفت سالش میشد ...خسته از سختی های دنیا نفس عمیقی میکشم از کنار دبستان رد میشم. سر در مدرسه رو میخونم دبستان دخترانه گلهای زندگی. بی حوصله رد می شم و هوای پاییزی را با تمام وجود میبلعم. گوشیم زنگ میزنه نگاهی به اسمش میکنم پاشا بود احتمالا از نبود ناگهانیم نگران شده بود.
- الو
- به به بلاخره یه صدای شنیدیم از شما
-کامیار
- چیه انتظارشو نداشتی؟
- گوشی پاشا دسته تو چیکار میکنه ؟
-چیه حسودیت میشه بابرادرزنم خلوت کردم؟
-کامیار داری چه غلطی می کنی؟
-بهت گفتم دوستت دارم، گفتم پاشو بیا سر زندگیت ،گوش ندادی ،گفتم برات همه کاری می کنم ولی تو چی کار کردی؟اگه بر نگردی پاشا رو می کشم
صدای بوق توی گوشی توی سرم پیچید... الو... الو لعنتی
با تمام قدرتی که میتونستم دویدم سر چهارراه دستم رو جلوی تاکسی گرفتم. تاکسی جلوم نگه می دارد،سوار تاکسی می شم ،آدرس رو راننده می دم .راننده با کمال آرامش راه می افتد.مضطرب به سمتش بر می گردن:آقا سریع تر برو
جلوی خونه پاشا وایمیسته ،با سر پیاده می شم ،بارون با تمام قدرت به زمین می زد .جلوی در می رم با تمام قدرت به در می کوبم ،اشکم می چکه ،قرار بود دنیا روی خوشش رو نشون بده .
-پاشا
تلفن رو بر می دارم شماره پاشا رو می گیرم :الو کجا باید بیام؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_هشتم
یه دست لباس جلوم می گیره ،دامن قرمز کلش بود و شومیز مشکی حریر با یه شال مشکی پلیسه و یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی و جوراب شلواری ،خدایی سلیقه ی خوبی داشت ،خوشگل بودن .نگاهی بهم کرد و چندش آور گفت:دلم برات تنگ شده بود بی وفا چند ماهه منو کاشتی رفتی؟نمیگی کامیار دلتش برات تنگ میشه
-مگه قاتلام دل دارن؟
-انقدر به من نگو قاتل
-اگه قاتل نیستی پس چیی؟
اشاره ای به لباس ها کرد و گفت آماده شو .از اتاق بیرون رفت .به لباس نگاه کردم ،خدا لعنتت کنه محمد حسین فقط همین ! صدای کلاغ ها و بوی خاک توی اتاق پیچیده شده بود و این بهم یادآوری می کرد که پاییز رسیده .کامیار زهرش رو ریخته بود گفته بود زهر می ریزه .تقه ای به در خورد و کامیار نگاهم کرد:تو که حاضر نشدی ،پاشو پناه انقدر لجباز نباش
-نمی خام ببینمت حالم ازت بهم می خوره
-حیف شد که دیگه نمی تونی نظر بدی فعلا باید غلام حلقه به گوش باشی
-عمرا
-خیل خب پس بی خیال پاشا شو
-خیلی پست فطرتی خیلی
بی توجه به فریادم دستگیره در رو گرفت :منتظرم آماده شی بیا
بی میل لباس ها رو بر می دارم و تنم می کنم ،ای کاش بابا کمی محبت داشت ،کمی مثل تمام بابا ها ناز دخترش رو می کشید ،مثل همه ی بابا ها آغوشش برای همه باز بود حتی اگه مثل بابای ملکا نمی تونست دنبالش بدوییه و دنبال بازی کنن حتی اگه سینه اش خس خس می کرد .حتی اگه یه وقتایی کارش به بیمارستان می رسید ولی پدری می کرد .من از روزی فهمیدم دنیا بدترین جاییه که دیدیم که بابام دستم رو گرفت و به زور نشوند سر سفره عقد و تمام خواهشم از یه مرد شد سر کار گذاشتن خودم !.لباس قشنگی بود ،ترکیب تضاد قرمز و مشکی اش بی اندازه قشنگ بود ولی ...در رو باز کرد انگار کلا بیکاره و فقط پشت این در منتظر لباس پوشیدن منه .
_آماده شو بریم
سوار ماشین شاسی بلندش میشم و با بغض به روزای خوش زندگیم فکر می کنم به روزایی که همیشه می خندیدم بی دلیل ..!
دلم فرشته خانوم خاست ،حالا هر چقدر هم که پسرش آدم بدی باشه ،مادر مهربونی که بود ،مادر بود حتی اگه لباسش بوی پیاز سرخ کرده می داد که نمی داد! حتی اگه به خاطر بچه هاش تمام موهای سیاهش سفید بود که نبود!حتی اگه متر نمی رسید که دور کمرش رو بگیره که می رسید!حتی اگه به جای دنبال کردن مد روز ،لباس گل گلی پیرزنونه می پوشید که نمی پوشید! هم بوی عطر یاس می داد و هم موهای فر تلفنیش به رنگ مشکی بود مثل ملکا و هم به جای پیرهن پیرزنی لباس شیک می پوشید ،اون هم مادر بود و هم زن و هم فرشته! کنار قرمه سبزیش برای درست کردن سالاد شیرازی نگران پخش شدن ریملش نبود .واقعا فرشته بود .کنارش بارش باران بارش برگم بود . من پناه دختر ته تغاری پاییز بودم ،دختر رنج دیده اش ،دختر داغ دارش ،دختر عذاب کشیده اش ،پناه و پاییز حتی اول اسممون هم شبیه هم بود
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨🏴. . .
.
.
.
مےگویند:
#ڪربلا قسمٺ نیسٺ، دعوٺ اسٺ!
خدایا…
مݩ معنےِ قسمٺ و دعوٺ
را نمےدانم! اما تو معنے #طاقٺ
رامےدانے… مگر نہ؟
دل من لڪ زده براے ڪربلاے ارباب💔
.
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🏴 اربعین امسال که پایمان از کربلایت و دستمان از ضریحت دور است، به توصیه امام صادق علیه السلام از پشت بام خانه هایمان «به تو از دور سلام» میکنیم.
📅 قرار ما پنجشنبه (روز #اربعین) ساعت ۱۱ پشت بام خانه ها
🔸امام صادق علیهالسلام به سُدیر فرمودند: آیا زیاد به زیارت حسین علیهالسلام میروی؟
سُدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمیتوانم.
حضرت فرمودند: درمنزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیهالسلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته میشود.
📗 وسایل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ۵۷۸
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_نهم
زن جلو می آد و نگاهی به سلولمون می کنه :پناه میلانی
نگاهی بهش می کنم و از جا بلند می شم ،صدای لش لش دمپایی هام بلند میشه .راهروی بلند زندان رو طی می کنم زن با دستش راهنماییم می کرد و من کلافه چادر رو روی سرم مرتب می کردم .اصلا نپرسیدم کجا چون اصلا برام مهم نبود کجا .دری باز میشه وقتی نگام به میز بازجویی می خوره کنجکاو میشم به سمت میز می رم ،نگاهی به زنجیر دستم می کنم و پارچ آب روبه روم ،اتاق فوق العاده تاریک و آیینه ای که می دونستم پشتش چند مرد تک تک حرکاتم رو می پاییدن و درباره مجرم بودن یا نبودنم نظر می دادن .در باز میشه طبق معمول زن همراهم به مافوقش احترام میذاره ،نیم چهره اش تاریک و نیمه ای دیگر سفید بود با تمام بهت نگاهی به بازرس روبه روم می کنم ،می دونستم که حالا س که چشمم از کاسه بیرون بپره ،دهنم مطمئنا الان تا جایی که جا داره بازه .خیلی جدی جلوم نشست .
-اسم
زبونم حرکت نمی کرد ،انگار قطع شده باشه هرچقدر سعی کردم حرکتش بدم نشد که نشد ،نا امیدانه فقط نگاش کردم.
-اسم
حتی اگه ده بار دیگه هم تکرار می کرد فایده ای نداشت ،من ناتوان ناتوان بودم .این بار سرش رو بالا آورد و زل زد تو چشام بی زور لب هامو باز کردم و لب زدم .
-پناه
-فامیل؟
-میلانی
وقتی این ها رو می دونست چرا می پرسید ؟ چرا بیشتر از قبل عذابم می داد.
-من اینجام که فقط بهت توضیح بدم همین خانوم میلانی
خانوم میلانی؟ چی می گفت این چه وضعی بود که من توش بودم نکنه خوابه ؟
- ماجرا از جایی شروع شد که آهی نامزد کرد و بهروز میلانی رو دعوت نکرد ،این فقط یه دلیلش بود دلیل بعدیش چیز مهم تری بود و اون این بود که بهروز میلانی قصد مشارکت با خانواده عزیزی رو داشت ولی شرطشون ازدواج کامیار با شما بود ،کامیار عزیزی با دختر بهروز خان ،بهروز میلانی که عاشق پول بود قبول کرد و پناه میلانی دخترش رو به زور و کتک فرستاد خونه کامیار عزیزی .
کامیار عزیزی دکترای شیمی ،نخبه شیمی هم محسوب میشه ،نبود بازار کار رو بهونه ای کرد برای اینکه قاچاق چی مواد شده اما اون از اول بلند پرواز بود خیلی بلند پرواز ،می خواست راه هزار ساله رو یک شبه طی کنه ،اینطوری شد که وارد یه باند بزرگ مواد مخدر شود اون برای کارش نیاز به یه ساقی داشت که کسی بهش شک نکنه و اون کسی بود به اسم پناه میلانی ،پناه میلانی دانشجوی هنر در دانشگاه تهران .
زنی که هیچ نقطه ی سیاه قانونی نداره ،غافل از اینکه پلیس از نقشه کامیار آگاهه و حتی از وجود پناه میلانی توی این وضع نه تنها ضرر نمی بره بلکه سودم می بره ،پس یه عده از مامورین رو تو قالب معتاد وارد پارک می کنه که بفهمه پناه میلانی چه موادی تو پارک می فروشه و دستآورد جدید کامیار عزیزی چیه ،واسمون عجیب بود کامیار همیشه محتاط عمل می کرد ولی این بار بی مهابا کار می کرد ،در کل کامیار الان دستگیره شده و الان شما تو امنیتی و می تونی تا سه هفته دیگه از زندان آزاد شی ،اگه به پنج سال محکوم نمی شدین ،کامیار حتما می کشتتون..
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصتم
فقط ساکت بودم ،حرفی نمی زدم ،هیچی هیچی حتی یه کلمه ! نگام کرد ،اشک میون چشام حلقه زد مظلومانه گفتم: یعنی من شدم عروسک خیمه شب بازیاتون؟
-این طوری نبود ...
-بسه !
وسط اتاقی اونم تو دل زندان داشتم سر مامور قانون داد می زدم ! سرم رو روی میز می زارم و گریه می کنم.
-آب ...
سرم رو بالا میارم و لیوان آب رو پرت می کنم ،صدای شکستن لیوان سکوت رو میشکنه ،دستش به طرف ابروی شکسته اش نبرد.مامور زن جلو میاد دستمالی رو به سمتش می گیره ،جدی و خشک میگه:لطفا احترام اینجا رو نگه دارین
دستمال را با تشکر می گیره و روی شکستگی ابروش میزاره .
-خانوم مجیدی شما لطفا بیرون تشریف داشته باشین
-اطاعت
با صدای بسته شدن در کمی نزدیک تر میاد :پناه فقط گوش بده ما اگه جلوی ازدواج تو کامیار رو می گرفتم ،کامیار خطرناک می شد .اون برای رسیدن به تو هر کاری می کرد دیدی که چقدر جلوی بابا وایستادم تا تو رو به کامیار نده
-اونم نمایشت بود
-پناه ! چرا اینطوری فکر می کنی؟
-من دیگه به خودمم اعتماد ندارم ،پاشا برادر من حالا با لباس پلیس نشسته رو به روم باید بهش بگم جناب سرهنگ یکم بهم رحم کن
-سرگرد
-الان وسط این همه بدبختی تو مشکلت اینه که بعد کلمه "سر" هنگ بیاد یا گرد؟
چیزی نگفت ،نگاهی به زخم ابروش کردم و دستبند دور دستم .
-یه عمر شدم بازیچه به خاطر اینکه کامیار تو چنگتون باشه ؟
-پناه اینطوری کامیار تو رو می کشت
نگام گره می خوره به صورت پاشا از جابلند می شم و به سمت در می رم .
-جون من؟دیگه جونم واسم مهم نیست
****
ملکا جعبه شیرینی رو روی میز پلاستیکی جلوم گذاشت .با کلی ذوق نگاهی به نون خامه ای انداخت و گفت:بردار
-به چه مناسبت؟
-بهوش اومدن داداشم
لبخند کمرنگی زدم و نگاهی گذرا به نون خامه ای کردم:چشمت روشن
تمام ذوق فروکش کرد و بعد از تجدید دوباره ذوقش گفت: داداشم میاد بهت توضیح می ده
سری تکون دادم تا زود تر بره مگر نه دلم نمی خواست حرفای محمد حسین رو بشنوم نمی خواستم به کسی اعتماد کنم ،فقط برای یه مدتی...کامیارم گیر پلیس افتاده و غیابی طلاقم داد،فقط این وسط من بدبخت شدم همین ...!
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#یاصاحب_الزمان😭😭
#یازینب_کبری💔
🕊خاطره ای از بچه های مدافع حرم 💔👇🏼👇🏼
👈🏼از قول بچه ها میگفتند #داعش اطراف حرم حضرت زینب بودند وبچه های ما هم از حرم حضرت زینب دفاع میکردند ✌️🏼 یه جا که یه محله رو بچه ها از دست داعش آزاد کرده بودند یکی از داعشی ها هم اسیر کرده بودند
اون داعشی اسیر شده خیلی پریشان و ترسیده بود😧بهش میگفتند چیه عمو چرا میترسی !میترسی بکشیمت😏 !
داعشیه هی مرتب به بچه ها نگاه میکرد میگفت👈🏼 اون رفیقتون که دشداشه سفید تنش بود ویه عمامه سبز سرش بود کجا رفت !👉🏼
بچه میگفتند ما همچین رفیقی نداریم😐همه مون لباس رزم تنمون داریم..
داعشی میگفت نه شما دروغ میگید بگو اون عربه که لباس عربی تنش بود و #عمامه_سبز داشت کجاست؟ کجا رفت 😭
بچه ها ارومش کردند که کاریت نداریم✋🏼 ولی باید حقیقت بگی وجریان این شخص عربی که میگی چیه ؟
👈🏼داعشی به حرف میاد میگه من خمپاره انداز بودم و به فاصله یکی دوکیلومتری حرم حضرت زینب ماموریت داشتم #خمپاره بندازم رو حرم حضرت زینب واونجا رو بزنم..💣
میگفت با دوچشمام میدیدم که یه نفری با لباس عربی و#عمامه_سبز رنگ رو حرم حضرت زینب نشسته و هرچی خمپاره مینداختم اون اقا با دستش خمپاره رو میگرفت ومینداخت کنار و مات ومبهوت مونده بودم😳 که این کیه و داره از حرم دفاع میکنه !
بچه ها میگن همگی داشتند گریه میکردند😭😭 بله #حضرت_مهدی خودشون شخصا تو میدان نبرد بودند و #نمی_گذاشتند که به حرم حضرت زینب تجاوزی بشه ایشون خودشون خط مقدم #مدافعان_حرم هستند😭😭😭
🌹ببینید حضرت مهدی چقدر پای #شیعیانش وایساده
واقعا مدافع حرم لیاقت میخواد واقعا نوکری حضرت زینب لیاقت میخواد همه کس لیاقت ندارن برا شهادت
مدافعین حرم گلچین خدا هستند
خوش بحال گلچین شده ها 😭
✨اللهم ارزقنا توفیق الجهاد و الشهادت بحق حضرت بی بی زینب کبری ✨
الهی آمین
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دورےودوستےسرمنمیشہ 💔
•
🎥 بسه دوری از حرم بذار بیام آقا...
برای جاماندگان اربعین
#اربعین
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣