رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_هشتم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_نهم
با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_خانم علوی خواهش میکنم بس کنید.من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.خواهش میکنم دیگه این بحث رو ادامه ندین...
نفسی که از سر آسودگی چند لحظه ای یکبار از سینه ی امیرحسین خارج میشد کاملا مشهود بود ولی خوشبختانه یا متاسفانه کسی هواسش به امیرحسین نبود!
خانم علوی با اخم های درهم و لحنی دلخور گفت:
+وا دختر جون مشکلت چیه خب؟من که میگم ما با همه چیز تو کنار میایم!مشکلت چیه که هی میگی نه!
الینا مانند کودکی که پدرو مادرش را گم کرده باشد نالید:
_من...من مامان و بابامو میخوام!همین...آقا ارمیا پسر خیلی خوب و آقاییه...ولی...ولی...
ادامه ی جملش رو کامل نکرد.سری تکون داد و در عوض گفت:
_خواهش میکنم خانم علوی.من تمام این صحبتهارو فراموش میکنم شما هم فراموش کنید.بزارین از فردا بتونیم مثل گذشته کنار هم دوستانه کار کنیم.خواهش میکنم.
امیرحسین که تا الآن آسوده خاطر نشسته بود و منتظر بود بحث الینا با خانم علوی به اتمام برسد با شنیدن صدای بغض آلود الینا و خواهش هایی که برای کار در بوتیک از آن زن خودپسند میکرد عصبانی و برافروخته از جا بلند شد.
به سمت الینا و خانم علوی رفت و خطاب به الینا گفت:
+لازم نیس دیگه برا ایشون کار کنی.بیا بریم!
خانم علوی با پوزخند و الینا با تعجب نگاهی به امیرحسین انداختند.
خانم علوی با همان پزخندش جواب داد:
+ببخشید ولی میشه بپرسم به شما چه؟شما چه کارش میشی که دخالت میکنی؟نکنه باورت شده شوهرشی؟
امیربا همون اخم های درهم و با جسارت گفت:
+هر کی باشم و هر نسبتی داشته باشم به خودم مربوطه ولی نامردم اگه اجازه بدم الینا از این به بعد تو اون بوتیک کار کنه.بوتیکی که آدم برای کار کردن بخواد التماس بکنه میخوام صد سال سیاه درش گل گرفته بشه.
الینا هراسون رو به امیرحسین کرد و نالید:
_امیرحسین...
امیر با شنیدن اسمش از زبان الینا قند در دلش آب شد ولی به روی خودش نیاورد و محکم گفت:
+بریم.
الینا درمونده و مستاصل وسط سالن خشک شده بود.مونده بود چکار کنه که امیرحسین گوشه چادرش رو کشید و گفت:
+بیاین بریم شما نیاز به کار تو بوتیک این خانم رو نداری.
بعد هم بند کیف الینا رو گرفت و دنبال خودش کشید.
الینا هم مانند عروسکی به دنبال امیرحسین کشیده میشد...
🍃راوی
باران شروع شده بود و لحظه با لحظه شدت می یافت.
الینا با وارد شدن به حیاط متوجه ارمیا که در گوشه ای زیر سقف داشت با تلفن صحبت میکرد شد.اما امیرحسین بی توجه به همه جا گوشه چادر الینارو گرفته بود و با خود به بیرون هدایت میکرد.ارمیا با دیدن اونا چند باشه باشه به فرد پشت تلفن گفت و بعد از قطع کردن به سمت اونا دوید و گفت:
+تشریف میبرید؟!
امیرحسین که از عصبانیت حوصله ی هیچ کس و نداشت با خشم غرید:
+نه بیشتر میمونیم تا...
با تشر الینا حرفش نصفه ماند:
_آقا امیر!!!enough!(کافیه)
امیر دستی به صورتش کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت تا آدام بگیرد.
ارمیا بی خبر از همه جا متعجب نگاهی به الینا انداخت و گفت:
+معذرت میخوام اتفاقی افتاده؟
و بعد با کمی تردید اضافه کرد:
+امیر کیه؟!
امیر کمی آرام گرفته بود ولی توانایی اینکه ببیند ارمیا بی پروا به الینا زل زده را نداشت.
با دست به شانه ی ارمیا زد و گفت:
+صحبتی داری در خدمتم!امیرم منم!مشکلیه؟!
ارمیا خواست جوابی بدهد که الینا پرید وسط حرف نگفتشو در حالی که صداش از حرص و عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت:
_ممنون از مهمان نوازیتون.خدانگهدار.
بعدهم با سرعت به کوچه رفت.
امیر با چشمهایش خط و نشانی برای ارمیا کشید و به سرعت از خانه خارج شد.
کوچه خلوت بود و فقط صدای شرشر باران می آمد.
هرچه دنبال الینا گشت نبود.
سریع به سر کوچه رفت و از آنجا به خیابان نگاه کرد.الینا کنار خیابان اصلی ایستاده بود و برای هر ماشین دست دراز میکرد تا برسانندش.
چادرش کامل خیس شده بود.
امیرحسین بدون فوت وقت به سمت ماشین رفت و سریع خودش رو رسوند سر خیابون.
جلوی پای الینا ترمز زد.شیشه را پایین کشید و با لحنی شاکی امد نگران گفت:
+هیچ معلومه دارین چی کار میکنین؟!سوار شید که خیس خیس شدین.سوار شین.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_نهم
زن جلو می آد و نگاهی به سلولمون می کنه :پناه میلانی
نگاهی بهش می کنم و از جا بلند می شم ،صدای لش لش دمپایی هام بلند میشه .راهروی بلند زندان رو طی می کنم زن با دستش راهنماییم می کرد و من کلافه چادر رو روی سرم مرتب می کردم .اصلا نپرسیدم کجا چون اصلا برام مهم نبود کجا .دری باز میشه وقتی نگام به میز بازجویی می خوره کنجکاو میشم به سمت میز می رم ،نگاهی به زنجیر دستم می کنم و پارچ آب روبه روم ،اتاق فوق العاده تاریک و آیینه ای که می دونستم پشتش چند مرد تک تک حرکاتم رو می پاییدن و درباره مجرم بودن یا نبودنم نظر می دادن .در باز میشه طبق معمول زن همراهم به مافوقش احترام میذاره ،نیم چهره اش تاریک و نیمه ای دیگر سفید بود با تمام بهت نگاهی به بازرس روبه روم می کنم ،می دونستم که حالا س که چشمم از کاسه بیرون بپره ،دهنم مطمئنا الان تا جایی که جا داره بازه .خیلی جدی جلوم نشست .
-اسم
زبونم حرکت نمی کرد ،انگار قطع شده باشه هرچقدر سعی کردم حرکتش بدم نشد که نشد ،نا امیدانه فقط نگاش کردم.
-اسم
حتی اگه ده بار دیگه هم تکرار می کرد فایده ای نداشت ،من ناتوان ناتوان بودم .این بار سرش رو بالا آورد و زل زد تو چشام بی زور لب هامو باز کردم و لب زدم .
-پناه
-فامیل؟
-میلانی
وقتی این ها رو می دونست چرا می پرسید ؟ چرا بیشتر از قبل عذابم می داد.
-من اینجام که فقط بهت توضیح بدم همین خانوم میلانی
خانوم میلانی؟ چی می گفت این چه وضعی بود که من توش بودم نکنه خوابه ؟
- ماجرا از جایی شروع شد که آهی نامزد کرد و بهروز میلانی رو دعوت نکرد ،این فقط یه دلیلش بود دلیل بعدیش چیز مهم تری بود و اون این بود که بهروز میلانی قصد مشارکت با خانواده عزیزی رو داشت ولی شرطشون ازدواج کامیار با شما بود ،کامیار عزیزی با دختر بهروز خان ،بهروز میلانی که عاشق پول بود قبول کرد و پناه میلانی دخترش رو به زور و کتک فرستاد خونه کامیار عزیزی .
کامیار عزیزی دکترای شیمی ،نخبه شیمی هم محسوب میشه ،نبود بازار کار رو بهونه ای کرد برای اینکه قاچاق چی مواد شده اما اون از اول بلند پرواز بود خیلی بلند پرواز ،می خواست راه هزار ساله رو یک شبه طی کنه ،اینطوری شد که وارد یه باند بزرگ مواد مخدر شود اون برای کارش نیاز به یه ساقی داشت که کسی بهش شک نکنه و اون کسی بود به اسم پناه میلانی ،پناه میلانی دانشجوی هنر در دانشگاه تهران .
زنی که هیچ نقطه ی سیاه قانونی نداره ،غافل از اینکه پلیس از نقشه کامیار آگاهه و حتی از وجود پناه میلانی توی این وضع نه تنها ضرر نمی بره بلکه سودم می بره ،پس یه عده از مامورین رو تو قالب معتاد وارد پارک می کنه که بفهمه پناه میلانی چه موادی تو پارک می فروشه و دستآورد جدید کامیار عزیزی چیه ،واسمون عجیب بود کامیار همیشه محتاط عمل می کرد ولی این بار بی مهابا کار می کرد ،در کل کامیار الان دستگیره شده و الان شما تو امنیتی و می تونی تا سه هفته دیگه از زندان آزاد شی ،اگه به پنج سال محکوم نمی شدین ،کامیار حتما می کشتتون..
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣