❤️ چرا مادر ها زودتر از مردان پیر میشوند
✍ مرحوم آیت الله مجتهدی ره:
در رحم مادر، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند.
و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند...
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند، از غذای جنین چیزی کم نمیشود، چون او مواد لازمش را از دندانها و استخوان مادر تأمین میکند
و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند: زن زودتر از مرد پیر میشود..
🌷اگر آدم ها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند.
#یااباصالحالمهدی 🍃🌼🍃
#عید_بیعت 🎊💐🎊
#آغاز_امامت_امام_زمان عج🍃🌼🍃
••🌿🌸🌿••
•| توى حرفهاتون كه اِبراز علاقه ميكنين، دقت كنين.
بعضى وقتها، با بىاهميتترين حرفى كه فكرش رو ميكنين ارزشى نداره، حالِ طرفتون انقدر خوب ميشه و خوشحال ميشه كه از داشتنتون، به خودش ميباله.
حتى اگه يه "دوستت دارم" يهويى باشه.🌿🌼⏰
+طاها رحيميان|•
#پروفایل_دخترونه
#مهربون_باشیم🌾🌼
✨﷽✨
🌼سوزن و انار
✍️از یکى از ستارگان علم و فضیلت حکایتى نقل شده که آیات و روایات و تجربه نیز، با آن مطابقت دارد: این دانشمند اسلامى در مسجد جامع اصفهان نماز مى خواند. شبى پسرش را با خود به #مسجد آورده بود. پسر از ورود به مسجد خوددارى کرد و در حیاط مسجد نشست . پس از رفتن پدر، به مشک آبى که در حیاط مسجد بود، سیخى فرو برد و با آبى که از آن مى ریخت ، بازى مى کرد!
پس از پایان نماز، پدر از این موضوع خبر یافت و بسیار ناراحت شد، به خانه رفت و به همسرش گفت : من در تغذیه و رعایت آداب و رسوم اسلامى ، پى و پیش از انعقاد نطفه و در دوران کودکى فرزندمان سعى تمام کرده ام ، ولى عمل امروز این کودک ، نشانگر تقصیر یکى از ماست . مادر گفت : یاد دارم که در هنگام باردارى به منزل همسایه رفته بودم که درخت انار آنها توجه مرا به خود جلب کرد، به یکى از انارها سوزنى فرو بردم مقدارى از آب انار را چشیدم !
🔅آرى ، غذاى حرام و شبه ناک در هر دورانى از زندگى ، اثر نامناسب بر انسان مى گذارد و در رفتار او بروز خواهد کرد و مى بینم که سوزنى که مادر، در دوران باردارى به انار درخت همسایه فرو کرده ، در تکوین شخصیت کودک اثر گذاشته است!
📚خانواده در اسلام / ۱۶۱
#یااباصالحالمهدی 🍃🌼🍃
#عید_بیعت 🎊💐🎊
#آغاز_امامت_امام_زمان عج🍃🌼🍃
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_سوم
*دوسال پیش تصادف محمد حسین
»»سوم شخص مفرد ««
دلش شڪستہ بود ،دلش میخواسٺ پناه از زیر قرآن ردش ڪنہ و آیة الڪرسے بخونہ ولے نڪرد هیچ ڪدوم را نڪرد ،اصلا نفہمید ڪے مے رود و ڪے میاد .برف آروم آروم مے بارید و بہ شیشہ میزد ،ڪمے زیپ ڪاپشن رو بالا تر میڪشہ .
سوار همون ماشینے بود ڪہ پناه بہش مے گفت:داغون جان .زمین لیز بود ،پاش رو روے گاز فشار میده ماشین از روے زمین ڪنده میشہ بہ تابلو نگاه مے ڪند تا مقصد خیلے مونده بود ،خستہ بود ،ڪلافہ بود ولے نہ زمان ایستادن داشت و نہ ڪسے بود ڪہ با محبت براش چایے بریزه .گوشیش زنگ میخوره ،گوشے رو بر میدارد ،نام سرهنگ روے گوشے نقش بستہ بود ،گوشے رو بر میدارد ڪنار گوشیش مے گیره .
-سلام
-محمد حسین برگرد
-چرا؟
-بعدا میگم بهت برگرد
نورے مستقیم توے چشمش میزنہ ،احساس میڪنہ الان ڪور میشہ براے خلاصے از نور فرمون رو مے چرخونہ ڪہ ناگہان صداے بوق ڪر ڪننده ڪامیونے رو میشنوه از شانس بدش زمین لیز بود تمام سعیش رو میڪنہ ڪہ داغون جان رو ڪنترل ڪنہ ولے اثر نداره و بعد صداے تیز ڪامیون ڪہ بہ داغون جان خورده و داغون ترش ڪرده ،احساس میڪند تمام مغزش با تمام قدرت بہ جمجمہ اش میخورد .
گرمے خون رو روے صورتش و شورے خون رو توے دهنش احساس میڪنہ ،سوزے ڪہ بہش میخوره نشون میده ڪہ در باز شده نہ توان بلند ڪردن سرش رو داشت و نہ چیزے میدید تمام مردمڪ مشڪے چشمش تارشده بود ،صداے الو الو سرهنگ بلند بود ،ڪسے خم میشہ و گوشے رو بر میداره
-سلام سرهنگ این اولین قربانے بہت پیشنهاد میڪنم ڪہ این ماجرا رو ادامہ ندے
بعد هم در رو مے بینده و صداے موتورش بلند میشہ .توان دیدن نداشت، دردے میون جونش میپچہ و بعد دیگہ چیزے نمے فهمہ .راننده ڪامیون با بہت نگاهے بہ ماشین میڪنہ خدا رو شڪر زنجیر چرخ داشٺ و تونستہ بود سرعتش رو ڪم تر ڪنہ .از ماشین پیاده مے شود اگہ مرده باشہ چے؟ خدایا خودٺ ڪمڪم ڪن ازت خواهش میڪنم ،ڪنار ماشین مے ره ،در رو باز میڪنہ و نگاهے بہ مرد جوون میڪنہ دلش هرے مے ریزه
_آقا ...آقا صدام رو میشنوے؟تو رو جون جدت
تاثیرے ندارد،گوشے رو در میاره با دست و پاے لرزون شماره ۱۱۵ رو مے گیره ،خدایا ازت خواهش میڪنم نجاتش بده ! بدبختم نڪن .چقدر جوون بود خدا ڪنہ دعاے مادرش بگیره و زنده بمونہ ،طولے نمے ڪشہ ڪہ ڪلے ماشین براے فضولے وایستاده بودند .صداے بوق و آژیر آمبولانس اونہا رو از ماشین جدا میڪنہ..
🌺🍂ادامه دارد.....
🏝
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_چهارم
سرهنگ با اضطراب و ترس وارد بیمارستان میشود ،طورے رانندگے مے ڪرد ڪہ احتمال میداد خودش هم بیفتہ بغل محمد حسین و باهم راهے اتاق عمل بشن ! جلوے ایستگاه پرستارے وایمیستہ ،پرستار ڪہ بہ زور بیدار بود و معلوم نبود ڪہ مے بیند یا نہ بہ سرهنگ خیره میشود :بلہ جناب؟
-یہ مریض تصادفے نیاوردن اینجا
-چرا
-مے تونم ببینمش
-بلہ همراه من بیاین
همراه پرستار مے رود ،پرستار بہ جلوے پرده اے میرسد ،پرده را ڪنار میزند .خودش بود محمد حسین ولے آش و لاش ...سرهنگ جلو میرود ،چقدر این پسر را دوسٺ داشٺ ،خدا هیچ وقٺ بہ سرهنگ پسر نداد ،فقط دختر داد از بچگے وقتے ڪنار حاج محمود خاطرات رو قطار میڪردن این بچہ مثل قاشق نشستہ مے پرید وسط و او با حسرت بہ قاشق نشستہ حاج محمود خیره مے ماند .حالا حاجے ڪجایے ڪہ ببینے چہ بلایے سر شازده ت اومده ؟! تا حالا دوبار تا مرز مرگ رفتہ دست مریزاد بہ امانت داریٺ سرهنگ ! صورتش ڪہ پر از زخم هاے بزرگ و ڪوچیڪ بود ،این یعنے شیشہ رو صورتش خرد شده ،رد ڪلفٺ خونم ڪہ روے صورتش خشڪ شده بود ،اینم یعنے سرش خورده بہ فرمون ! خدا رحم ڪنہ معلوم نیست چہ بلایے سر بدنش اومده ،ماسڪ اڪسیژن روے صورتش بود و مانیتور متصل بہ قلبش ! قد رشیدش چہ بد مثل یہ تیڪہ گوشت افتاده روے تخت .مردے با واهمہ جلو میاد ،دست سرهنگ رو مے گیره :حاجے بہ خدا من ڪاره اے نیستم .
سرش رو بر میگردونہ،دور گردنش لنگ یزدے بود این یعنے ڪہ راننده بود .
-بہ خدا خودش بے هوا چرخید جلو کامیون ...من ڪاره اے نیستم (اشاره اے بہ محمد حسین میڪنہ و میگہ ) بہ جان پسرت راست میگم
مردے با روپوش سفید جلو میاد و مشغول چڪ ڪردن وضعیت محمد حسین میشہ :دڪتر وضعش چطوره؟
-شما؟!
-من ...
-بلہ
سرهنگ دست توے جیبش میڪنہ و ڪارتش رو بیرون مے آورد :سرهنگ عابدے هستم
مرد راننده با واهمہ بہ سرهنگ خیره میشود .
-خوشبختم
-وضعیتش چطوره ؟
دڪتر چند عڪس رو بہ سرهنگ نشون میده:نگاه ڪنین ،قفسہ سینہ شڪستہ ،این عڪسم نشون میده ڪہ خونریزے معده دارد ...باید سریع عمل بشہ
-پس چرا اقدام نمے ڪنین؟
-چون قیمش نیومده رضایت بده
-با مسولیت من عملش ڪنین
-سرهنگ عمل خیلے خطرناڪیہ
-میگم با مسولیت من عملش ڪنین
دڪتر بے حرف بہ سمٺ ایستگاه پرستارے میرود ،مرد با نگرانے جلو مے آید و رو میڪند بہ سرهنگ:سرهنگ تو رو خدا بہ خدا بہ مولا من ڪاره اے نیستم .
-دیدے چطورے تصادف ڪرد ؟
-بلہ
-خب باید برے اداره پلیس و همہ چیز رو بگے
-سرهنگ تو رو خدا من تا حالا پام بہ کلانترے باز نشده
-امشب باز میشہ
-سرهنگ !
پرستار جلو میاد ،یڪ فرمے رو جلوے سرهنگ مي گیرد :شما میشناسیشون؟
-بلہ
-این فرم رو پر ڪنین
نگاهے بہ فرم میڪند ،پرده رو دوباره مے ڪشند ،دلت شور میزند ،اگہ بلایے بہ سر این بچہ بیاد محمود نمے بخشدش .فرم رو با اضطراب پر میڪنہ تو دلش هر چے ڪہ بلده رو میخونہ تا محمد حسین زنده بمونہ ،پرده رو مے ڪشن ،جلو میره ،ڪنار محمد حسین وایمیستہ ،زیر لب چیزے میگفت ،گوشش رو ڪنار لب هاے محمد حسین مےبرد ،ضعیف و بےجون میگفٺ:بابا محمود ...بابا محمود...منم ببر
دل سرهنگ شڪست ،دست هاے سرد محمد حسین رو گرفت ،محڪم بوسہ اے بہ دستش زد .چقدر لباس آبے اتاق عمل زشت بود وقتے تن عزیزترین ڪسٺ بود .تا پشٺ در اتاق عمل همراهیش ڪرد و مضطرب روے صندلے فلزے جلوے اتاق عمل نشست
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
هدایت شده از ▫
#دهم_ربیع_الاول
موسم وصل دل و دلبر مبارڪ
شــادی دلہای غمپرور مبارڪ
بہ تمــام خلـــق دو عــالـــم
جشن دامـادی پیغمبــر مبارڪ
#عید_بیعت
#لبیک_یا_رسول_الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🕊 عجیب است فرانسوی ها که در تولید
عطر معروف هستند هنوز نمیدانند وقتی
شیشه عطری را بشکنی بویش بیشتر در
فضا می پیچد...این را بدانید که با اهانت
به پیامبر اکرم ﷺ بوی آن شیشه عطر را
در همه جا پخش کرده اید.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌹
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
⚫️داستانهای پیامبر اکرم (ص): جواب پیامبر به پیک مستمندان
انس بن مالك گفت مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستادند. وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود مرحبا به تو و دسته اى كه از طرف آنها نمايندگى دارى. ايشان طايفه اى هستند كه من آنها را دوست دارم. عرض كرد فقرا مى گويند يا رسول الله ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم . اگر مريض شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا بر ايشان ذخيره باشد.
فرمودند به بينوايان بگو هر فقيرى كه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند.
1. در بهشت غرفه هايى است كه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطورى كه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر، مستمند يا شهيد بينوا و يا مومن فقير.
2. نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است .
3. هرگاه ثروتمندى بگويدسبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم هم انفاق كند. اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم .(1)
📚1- انوار نعمانيه، ص 332 و اثنى عشريه .
📚آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد هشتم.
💐💐💐💐
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_پنجم
آنچہ گذشت : محمد حسین تصادف خیلی بدے داشت.بہ سرهنگ خبر میدن ،سرهنگ میاد و محمد حسین رو میبینہ و اجازه عمل میده
سلام نمازش رو میده ،چرا انقدر طول ڪشیده ،نڪنہ خبر خوبے پشٺ اون در نحس باشہ ؟! روبہ قبلہ دعایے میڪند .خدایا خودٺ ڪمڪش ڪن ...انگار واقعا پسر خودتہ ،انگار تیڪہ از جونش زیر دسٺ دڪتراسٺ ،بلند میشود ،پالتو رو روے دستش میندازه ،جلوے آسانسور مے ایستد و دڪمہ رو فشار میده ،تا در ڪابین جلوش باز شود هزارتا فڪر وخیال میاد سراغش .عدد رو میزنہ ،چشماشو میبنده ،انقدر خستہ بود ڪہ احساس میڪرد الان مردمڪش میپره بیرون .از آسانسور پیاده میشہ .نگاهے بہ نوشتہ قرمز اتاق عمل میڪنہ آهے میڪشہ و روے صندلے میشینہ ،خیره میشہ بہ ساعت ! اونم خواب رفتہ بود .برعڪس او ڪہ خستہ بود ولے بے خوابے زده بود بہ سرش .ڪش و قوسے بہ خودش میده ڪہ هم زمان در اتاق عمل باز میشہ ،سیخ وایمیستد مثل زمانے ڪہ بہ مافوقش احترام میذاشت .دڪتر بیرون میاد ناگہان صداے ڪلیشہ اے دڪتر تو فیلما تو گوشش میپیچہ :ما تمام سعیمون رو ڪردیم ....طبق عادٺ همیشہ یاعلے میگہ و جلو میره .
-دڪتر چے شد؟
-خدا رو شڪر عمل خوبے بود
-خدا روشڪر
-الان باید دعا ڪنیم ڪہ زود بہوش بیاد مگر نہ خطرناڪ میشہ
-انشاء الله زود بہوش بیاد
دڪتر سرے تڪون میده و میره .چند وقٺ بعد محمد حسین بیرون میاد با رنگ پریده ،خدا رو شڪر فرشتہ خانوم نبود ،سرشم باند پیچے ڪرده بودن .همراه تخت میرود ،بہ سمٺ آے سے یو میره .سرهنگ پشت شیشہ خیره میشہ .گوشے رو برمیدارد .
-الو
صداے گرفتہ مجید رو از پشت تلفن کہ میشنوه ڪمے عذاب وجدان میگیره .
-مجید بیدارت ڪردم
-نہ تازه میخواستم بخوابم
-ببین قشنگ گوش ڪن ببین چے میگم
-بفرمایید
-این ڪہ میگم رو بہ هیچ بنے بشرے نمے گے
-چشم بفرمایید
-محمد حسین تصادف ڪرده
-واے حالش چطوره ؟
انگار خوابش پریده باشہ .سرهنگ دوباره خیره ماند بہ محمد حسین .
-گوش ڪن تو حالا ..میخوام یہ جنازه تو شڪل و شمایل محمد حسین پیدا ڪنے اگہ نتونستے سوختہ پیدا ڪن
-سرهنگ
-ببین فقط اطاعت ڪن
-چشم
-آدرس رو مے فرستم بیا اینجا فردا
-چشم
-چشمت بے بلا ...یا علے
-یا علے
این تنہا راه نجات محمد حسین بود.باید دینی ڪہ داشت رو ادا مے ڪرد ،اے ڪاش بهوش بیاد.
^.^ 🍃❤️😊
آنچه خواهید خواند: مجید ڪسے نباید بفهمہ محمد حسین زنده اس
-فڪر ڪنم محمد حسین چندانم خوشش نیاد
-مهم نیس
مجید ساڪت میشہ و دیگہ چیزے نمیگہ ،فقط خیره میشہ بہ محمد حسین .
-تو فقط دعا ڪن زودتر بہوش بیاد
-باشہ
سرهنگ راهے میشہ و بہ سمٺ در خروجے میره
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_ششم
سرهنگ مجید رو میبینہ جلو میاد ،مجید با استرس خیره میشہ بہ سرهنگ .
-سلام سرهنگ چی شده؟
-سلام
-محمد حسین کو؟
-بیا
مجید همراه سرهنڱ میرود ،سرهنگ اشاره اے بہ شیشہ روبہ روے مجید مے ڪند .
-اوناهاش
مجید خیره میشہ بہ محمد حسین :دڪترا چے گفتن؟
-گفتن ڪہ اگہ تا هفت روز بهوش نیاد وضع بد میشہ
-خب الان من چے ڪار ڪنم ؟
-جنازه رو پیدا ڪردے؟
-بلہ سرهنگ بنده خدا یہ خانواده فقیرن ،پسرشون هم سن محمد حسینہ ،بدنش سوختہ ،پول ندارن قبر بخرن گفتن حاضرن قبول ڪنن ولے پسرشون تو مزارش آروم بگیره
-عجب آدمایے پیدا میشن
-بلہ
-مجید ڪسے نباید بفهمہ محمد حسین زنده اس
-فڪر ڪنم محمد حسین چندانم خوشش نیاد
-مهم نیس
مجید ساڪت میشہ و دیگہ چیزے نمیگہ ،فقط خیره میشہ بہ محمد حسین .
-تو فقط دعا ڪن زودتر بہوش بیاد اینجا بمون من باید برم
-باشہ
سرهنگ راهے میشہ و بہ سمٺ در خروجے میره.مجید نگاش رو بر میگردونہ سمت محمد حسین .روزها میگذشت و یا مجید مے اومد پیش محمد حسین یا سرهنگ .هفت روز پرشده بود دوتاشون واهمہ داشتن مے ترسیدن ،سرهنگ رفت پیش محمد حسین قسمش داد بہ مادرش زهرا ،این پسر رو نذر حضرت زهرا ڪرد .
(نقل از سرهنگ)
چند روز گذشٺ ، محمد حسین واقعا حال خوبے نداشت ،یہ زمانے انقدر درد داشت ڪہ ملافہ رو زیر دستش مچالہ میڪرد ،سراغ شما رو مے گرفت ،مدام ! هر بار بہ یہ بہانہ اے مے پیچوندمش ،تا اینڪہ یہ روز قاطے ڪرد .
-سرهنگ خانواده من ڪجان؟
-امروز انگار بہترے
-جواب سر بالا ندین سرهنگ
-حالت رو مے پرسم جواب سر بالاست؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🔴شخصی از حضرت آیتالله بهجت سؤال کرد: آقا، من فرصت نمیکنم که هر روز این زیارت (عاشورا) را با صد لعن و صد سلام بخوانم، چه کنم؟»
🔵ایشان راه چارهای به او نشان دادند و فرموند: «زیارت عاشورای مختصره» را بخوانید. [منظور زیارتی است که در فضیلت و ثواب مانند زیارت عاشورا است، ولی صد لعن و سلام را ندارد. این زیارت در مفاتیحالجنان، پس از زیارت عاشورا با نام «زیارت عاشورای غیرمعروفه» آمده است. ..]
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_هفتم
از روے تخٺ بلند شد ،سرم رو ڪند و بہ سمٺ در رفت ،پشٺ سرش راه افتادم .نمے تونسٺ خوب راه بره ،جوݧ نداشٺ .
-محمد حسین ڪجا ؟
-دارم میرم پیش خانواده م
-صبر ڪن
از دیوار گرفٺ و راه میرفت .صبر نڪرد ،یڪم سرعتم رو بیشتر ڪردم ،جلوش وایستادم .
-با تواما
-سرهنگ برین ڪنار
-بہت اجازه نمیدم برے
عصبے شد ،صداش رو بالا برد ،نگاش ڪردم مثل محمود عصبانے میشد .
-سرهنگ من نمیدونم خانواده م ڪجان .اصلن اینجا ڪجاست ؟
-آروم باش
-چطور آروم باشم ،میگم خانواده م ڪجان؟
-تو نمے تونے بری
-چرا؟!
-چون اونا فڪر مے ڪنن تو مردے
-یعنے چي؟
دستش رو گرفتم ڪہ ببرمش اتاقش ولے دستش رو جدا ڪرد ،نگاهے بہ دستش ڪردم ،خون اومده بود ،اثراٺ ڪندن سرمش بود ،دستش رو برد سمت قفسہ سینہ اش و فشارش داد .اینم اثرات تصادفش بود .
-گفتم چرا؟
-مجبور بودیم بہ خدا مجبور بودیم محمد حسین اونا دنبال تو ان
-سرهنگ بسہ
پرستار جلو میاد جملہ ڪلیشہ ایشو تڪرار میڪنہ ڪہ اینجا بیمارستان . محمد حسین از درد روے زمین میشینہ .
-گفتم چرا همچین ڪارے ڪردین؟
پرستار جلو میاد:شما چرا اینجایین ؟بفرمایین توے اتاقتون
-سرهنگ مادر من دق میڪنہ
-باشمام
زیر بغلش رو گرفٺم و رفتیم بہ سمٺ اتاق روے تخٺ خوابید و مثل جنین دور خودش پیچید رو ڪردم بہ پرستار .
-حالش بده
-الان دڪتر رو خبر میڪنم
قفسہ سینہ شو فشار میداد و زیر لب چیزے میگفت ڪہ نمے فہمیدم ...سرهنگ رو ڪرد بہ فرشتہ خانوم و پناه خانوم:ازتون میخوام ڪہ محمد حسین رو ببخشید .نگاهے بہ چایے روے میز ڪردم ڪہ سرد سرد شده بود .از جام بلند شدم ،ڪتم رو بر داشتم ،پناه خانوم بلند شد بہ احترام ریش سفیدم:دخترم محمد حسین تو این ماجرا هیچ کارست وقتے بیهوش بود من ایݧ تصمیم رو گرفٺم .ما مجبور بودیم
پناه خانوم دستے بہ لباسش ڪشیدم و سرے تڪون داد:گره هاتون رو باز ڪنین ولے قید محمد حسین رو نزن محمد حسین خیلے سختے ڪشیده
رو ڪردم بہ فرشتہ خانوم : ملڪا نبود؟
-پیش پاشاسٺ
-انشاء اللہ خوشبخٺ شݧ
-انشاء اللہ
بلند شدم بہ سمٺ در رفٺ،فرشتہ خانوم تا جلوے در همراهیم ڪرد .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_هشتم
نم نم باران بے وقفہ بہ زمین کوبیده مے شد و صداے خوشایندے ایجاد مے کرد،جلو مے روم پرده ی اتاقم رو کنار میزنم،نگاهے بہ آقا غلام مے کنم کہ از بارون فرار مے کرد.پنجره رو باز مے کنم و دستم رو زیر قطرات بارن مےگیرم.چقدر آسمون مهربون بود مهربونے خودش رو از کسے محروم نمے کرد،روے سر همہ سایہ مےانداخت،بہ همہ بارون را مے داد،با همہ مهربون بود، با همہ یہ جور بود.بر عکس آدما!آدما فقط دنبال...
تقہ اے بہ در مے خوره،اجازۀ ورود میدم،نگاه بود با یہ سینے و دو لیوان.
-مزاحم نیستم کہ؟
-از کے انقدر با ادب شدے؟
سینے رو روے عسلے میذاره و روے مبل میشینہ.عینک گردے کہ خیلے بهش مے اومد رو روے صورتش میزون میکنہ،پنجره رو مے بندم و کنارش مےشینم.
-نسکافہ آوردم با هم بخوریم
-خوب کردے
یہ لیوان از لیوان ها رو بهم داد،لیوان رو بین دستاے خیسم گرفتم.دستے بہ موهاے لختش کشید و پشت گوشش انداخت.
-حالا میخواے چے کار کنے پناهے؟
-چے رو؟
-شوهرت رو مے بخشیش؟
نسکافہ رو پائین میارم و نگاهے بہ لیوان میکنم،نگاه خودش ادامہ میده:
-نمے خوام دخالت کنم ولے مردے کہ این همہ سال از تو سراغ نگرفتہ...
-سرهنگ بهش اجازه نمے داد
-خواهر من ساده نباش
-نگاه من محمد حسین رو دوست دارم
-اون چے؟اون تو رو دوست داره؟
-نمےدونم
نسکافہ اش رو خورد و لیوان رو توے سینے گذاشت،بعد رو بہ روم نشست:
-قربون اون دل شکستت برم
-دور از جون
گوشیم زنگ میخوره،نگاهے بہ صفحہ اش میکنم،گوشے رو بر میدارم،شماره ناشناس بود.گوشے رو کنار گوشم مے گیرم:
-بلہ؟
-سلام
صداے بمش پیچید توے گوشم،دلم تنگ بود براےصداش چیزے نگفتم.شاید چون مےترسیدم گریم بگیره
-جواب سلام واجبہ ها
-سلام
نگاه سوالے نگاهم کرد،بهش اشاره کردم کہ بره بیرون،شونہ اے بالا انداخت و عزم بیرون رفتن کرد.
-خوبے؟
روزه ے سکوتم رو شروع مے کنم قربہ الے العشق.صداے نفس هاش آرامش بخش بود چرا دروغ بگم؟این صدا رو دوست داشتم
-قهرےخانومے؟...حق دارے!...داشتم بارون رو میدیدم یاد تو افتادم آخہ بارون خیلے دوست داشتے.هنوزم دوسش دارے؟...پناه من تمام این دو سال بہ فکرت بودم...واسہ منم سخت بود مثل تو...نمےدونستم زنده بودنم کسے رو خوشحال نمےکنہ.حالام اگہ ناراحتین یہ گوشہ اے خودم رو گم و گور میکنم ولے هیچ وقت تورو خاطراتت رو مهربونے هاتو فراموش نمےکنم تو یه اتفاق خوب کہ نہ عالے بودے توے زندگیم ولے پناه برو تو من رو فراموش کن...خدافظ
-صبر کن
سکوت کرد.چیزے نگفت دوباره ادامہ دادم:
-فکر نمےکردم انقدر خودخواه باشے،کے گفتہ تو باید راجب همہ چیز من تصمیم بگیرے؟کے گفتہ همش باید نظر تو باشد؟...من...من...من مےخوام با تو باشم
ملکا در رو برام باز کرد وارد حیاط شدم،ملکا کہ دستاش رو بر ع س گرفتہ بود را بغل کردم،ردم رو بوسید.نگاهے بہ دستاش کردم.
-پناه جون دستام کثیفہ میشہ در رو خودت ببندے؟
-آره عزیزم
پلہ ها رو پائین رفت،روے تخت کنار فرشتہ خانوم نشستم:
-سلام مامان فرشتہ
بعد رو کردم بہ کژال خانوم:
-سلام کژال خانوم
-سلام عزیز دلم
ملکا یہ تاے ابروش رو بالا داد و گفت:
-کیفت رو بزار بیا کمک
-خیلے خب بابا منو نخور
-خوردنے ام نیستے آخہ
-نہ تو خوردنیے
پلہ ها رو بالا رفتم،جلوے جاکفشے وایسادم کیفم رو در آوردم و گذاشتم روے جاکفشے.دستے بہ صورتم کشیدم و دوباره برگشتم حیاط،ملکا اشاره اے بہ پیاز ها کرد و گفت:
-بفرمائید
-امروز خواهر شوهر بازیت گرفتہ ها
-خواهر شوهر بازے در نیاوردم کہ اینطورے شدے دیگہ
-منم خواهر شوهر میشما
-واے یادم رفتہ بود
روے گلیم مےنشینم و چاقو رو برمیدارم.کژال خانوم رو میکنہ بہ فرشتہ خانوم:
-میگم انشاءالله پسرت برمیگرده فرشتہ جون
-انشاء الله،آش نذریتم قبول باشہ
-قبول حق
آش نذرے براے محمد حسین بود کہ زودتر از این اتفاقا خلاص بشہ.
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#یا_مهــدے❤
به همه گفتم که من هم نوکرت هستم، نکن
نسبتم را با خودت انکار، تحویلم بگیر
کم که یادت می کنم تو بیشتر یادم بکن
باز هم منت سرم بگذار، تحویلم بگیر
وحیدمحمدی
خدایا برسان مهدی موعودت را...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
♨️علت دوری از امام زمان
💠آیت الله العظمی بهجت (ره)
💢اگر بفرمایید: به آن حضرت دسترسی نداریم ، جواب شما این است که: « چرا به انجام واجبات و ترک محرمات ملتزم نیستید؟
💢 او به همین امر از ما راضی است.
ترک واجبات و ارتکاب محرمات، حجاب و نقاب دیدار ما از آن حضرت است.»
#تعجیلدرفرجمولاگناهنکنیم.
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃💚🍃❤️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️
⚪️✨و آغاز هفته وحدت ...
🎉✨(12الی 17 ربیع الاول)
⚪️✨برهمه مسلمانان مبارک🎉🎈🎊
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️
📚در خدمت مادر
در زمان های قدیم، مردمی بادیه نشین زندگی می کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و می خواست در طول روز، پسرش کنارش باشد. این امر، مرد را آزار می داد و فکر می کرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید، مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند. مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشد، آنچه می گویی انجام می دهم.
همه آماده کوچ شدند. زن هم مادرِ شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد. وقتی مسافتی را رفتند، هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند.
مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم. مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟ همسرش پاسخ داد ما او را نمی خواهیم، زیرا بعد ها او تو را همان طور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت، زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل، شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید، دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند. پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می کند و تلاش می کند که کودک را از گرگ ها حفظ کند. مرد گرگ ها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز می گرداند و از آن به بعد موقع کوچ، اول مادرش را سوار بر شتر می کرد و خود با اسب دنبالش روان می شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می کرد و زنش در نزدش، مقامش بالا رفت
#لبیک_یا_رسول_الله ✋💚
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐خواهم که شوم معتکف کوی محمد
💐در دیده نهم تربت خوش بوی محمد
🎤 #مهدی_اکبری
👏 #زمزمه
👌بسیار دلنشین
#لبیک_یا_رسول_الله 💚♥️
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص) 💚♥️
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سی_ام
محمد حسین پلہ ها رو پایین اومد از صداے شالاپ و شلوپ دمپایش فهمیدم ،نگاهے انداختم ،چشماش رو مے مالید .همانطور ڪہ آثار خواب آلودگے توے صورتش مشخص بود ،جلو اومد تلو تلو خوران !
-اوع قیافشو
-سلام
-سلام ..صورتت رو بشور بیا صبحونہ بخوریم
سرے تڪون داد و بہ سمٺ دستشویے رفت ،عجب صبحونہ اے بشہ این صبحونہ .نگاهے بہ نیمرو سوسیس ها ڪردم کہ تو ظرف مسے پختہ بود . چایے هاے خوشرنگ توے لیوان ڪم باریڪ زبون درازے میڪردند.خیار و گوجہ اے ڪہ با مہربانے ڪنار هم نشستہ بودند ،با پنیر و گردو و مرباے هویج ڪہ خیلے دوست داشتم همہ رو توے سینے قدیمے ڪہ فرشتہ خانوم داده بود میچینم و با دو لیوان چایے بہ سمٺ حیاط میرم . روے صندلے میشینم .محمد حسین صدام میڪرد ،دستے براش تڪون میدم لبخندے میزنہ .در رو باز میڪنہ و روبہ روم میشینہ .
-بہ بہ زحمٺ ڪشیدے خستہ نباشے
-ممنون .بخور تا سرد نشده
-چشم اون بہ روے چشم
-ڪے میرے سر ڪار
-نیم ساعٺ دیگہ
-لباسات اتو ڪرده است
-واے نہ
-اشڪال نداره اتو میڪنم
-نمیخاد وظیفہ منہ
-وا
لقمہ اے جلوم میگیره ،لقمہ رو میگیرم،خودشم لقمہ اے برمیداره و گاز تپل مپلے میزنہ .بہ قیافہ اش خنده اے میڪنم چقدر خوش اشتہا بود ،آدم سیر ڪنارش گشنہ میشد .لقمہ رو میخورم .
-خدایا ازت ممنونم
-بابٺ چے؟
-بابت این همہ خوشبختے
-خوشبختے یعنے چے؟
-خوشبختے یعنے تو
لپام گل افتاد مثل گل رزے ڪہ تو باغچہ تازه جون گرفتہ بود خجالت ڪشیدم مثل بچہ اے ڪہ تو جمع تشویق بشہ ،نمے دونم فہمید با این ڪارش با قلبم چہ ڪار ڪرد یانہ. بہ این چہره نمیخورد ڪہ فہمیده باشد ،پسر حاج محمود خیلے بہ دلم از این حرف ها بدهڪارے خیلے .
-میدونے چیہ پسر حاج محمود ؟
-چیہ؟
-باید تو مہرم ذڪر میڪردم یہ مرد دربسٺ ڪہ همش بشینہ ور دلم شعر عاشقانہ بخونہ
-و یہ مدل ڪہ بشینہ جلوم و خشڪ بشہ تا نقاشیش رو بڪشم نہ؟
-بلہ
-من نوڪر شما هم هستم دختر بہروز خان
چقدر بودن ڪنار این مرد لذت بخشہ ،بلند میشم بہ سمٺ اتاق میرم ،لباسش رو بر میدارم و اتو میڪنم ،نگاهے بہ اسمش میڪنم ،بہ درجہ ے روے شونہ اش .وارد اتاق میشہ.
-پناه
-جانم
-جانت بے بلا مگہ نگفتم خودم اتو میڪنم ؟
-فدا سرٺ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_نهم
آنچہ گذشٺ:میدونیم ڪہ محمد حسین زنده است و پناه هم از این با خبر شد حالا راضے شده بہ زندگے مجدد با محمد حسین
بلخره بعد از مدتے زندگیمون آرامش گرفت ،محمد حسین دستم رو گرفت باهم رفتیم سر خونہ و زندگیمون .باورم نمی شد این روے خوش زندگیمونہ .بابا آرزوے خوشبختے ڪرد برامون و دستمون رو توے دستم هم گذاشت ،نگاه خوشحال بود ،مامانمم خوشحال بود ،از همہ بیشتر خودم خوشحال بودم اگہ این خوشحالے دوام داشت ،سرهنگ بہ محمد حسین گفت حالا وقتشہ ڪہ بریم سر خونہ زندگیمون تا محافظت ازمون راحت تر بشہ و محمد حسینم از قرنطینہ دربیاد .اولین چایے توے خونمون رو براش میارم ،تشڪرے میڪنہ ،ڪنارش روے مبل میشینم .
-نوش جان
-باورم نمیشہ ڪنارم نشستے
خنده اے میڪنم و سرم رو پایین میگیرم یہ دونہ قند برمیدارم .چایے رو برمیدارم و با قند تو دهنم ڪہ نہ با شیرینے وجودش چایے رو میخورم .
-پناه قول بده همیشہ ڪنارم باشے
-اول تو باید قول بدے تو سابقہ دارے
-هیچ وقٺ ولٺ نمیڪنم حتے اگہ جونم رو هم بدم
-دیگہ پاے جونٺ رو نڪش وسط
-چشم
-میدونستے چقدر دلم برا چشات تنگ شده بود
-این دیالوگ من بودا
دوباره خنده اے میڪنم .خیره بود بہم حتے پلڪم نمیزد ،دستم رو جلو میبرم و ریش هاے خشنش رو نوازش میڪنم .
-چے ڪار میڪنے؟
-میخوام ببینم واقعیے یا رویایے
-واقعیم
-مے ترسم ...مے ترسم برے
-ڪجا برم بے تو ؟ این بار اگہ بخوام سفر آخرتم ڪنم با تو میرم
-آهان حالا خیالم راحت شد
چایے رو برداشٺ ،ڪمے از چایے خورد ،سوژه نقاشے پیدا ڪردم مخصوصا رنگ چایے با ریش هاے ذغالیش ،چشم هاے درشٺش .
-همونطورے بمون
-یا خدا چے شده؟
-تڪون نخوریا
بلند شدم بہ سمت اتاق رفتم و وسایلم رو سریع آوردم .پلہ ها رو پایین اومدم .
-چیہ سوسڪہ؟!
-آره منم همینطورے ریلڪسم
-میخواے نقاشیم رو بڪشے؟
-بلہ
-پس یڪم خوشگل بڪشم
-بہ یہ شرطے
-چہ شرطے؟
-توام باید شعر بخونے برم
-اے بہ روے چشم
-بخون
-تا ذره اے ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم
همچون نسیم میگذرد تا بہ رفتنش
چون بوتہ زار دست برایش تڪان دهم
دل برده از من آنڪہ ز من دل بریده است
دیگر در این قمار نباید زیان دهم
یعقوب صبر داشت و دورے ڪشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم
یوسف فروختن بہ زر ناب هم خطاسٺ
نفرین اگر تو را بہ تمام جہان دهم
-قشنگ بود
-قابل شما رو هم نداشت
-محمد حسین تو چرا برا من شعر نمیگے
-اونم بہ روے چشم
خنده اے میڪنم و مشغول نقاشے چہره محمد حسیݧ میشم .نقاشے بہونہ بود میخواستم اجزاے صورتش رو حفظ ڪنم
^.^ 🍃❤️😊
*شعر توے پارت شعر فاضل نظریہ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌