eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋لَا یَسْخَرْ قَومٌ مِّن قَوْمٍ...... سوره حجرات ایه ۱۱ همدیگر را مسخره نڪنید! 🌺اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋 وَلَا تَلْمِزُوا أَنفُسَڪُم ..... سوره حجرات ایه ۱۱ از همدیگر عیب جویے نڪنید! 🌺 اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ...... سوره حجرات ایه ۱۱ لقب زشت به هم ندید! 🌺 اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَأَنفِقُواْ فِے سَبِیلِ الله....سوره بقره ایه ۱۹۵ در راه خدا، انفاق ڪنید! 🌺اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا سوره نساء ایه ۳۶ به پدر و مادر، نیڪے ڪنید! 🌺 اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋اجْتَنِبُوا ڪَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ.......سوره حجرات ایه ۱۲ از بسیارے از گمان‌ها بپرهیزید! 🌺 اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَلَا تَجَسَّسُوا سوره حجرات ایه ۱۲ در ڪار دیگران تجسس نڪنید! 🌺 اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋لَا یَغْتَب بَّعْضُڪُم بَعْضًا سوره حجرات ایه ۱۲ از دیگرے غیبت نڪنید! 🌺اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتینَ الزَّڪاةَ سوره احزاب ایه ۳۳ نماز بخوانید!و زڪات بدهید. 🌺اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ سوره نور ایه ۳۰ چشم‌هایت را از نگاه به نامحرم، پاک نگهدار! 🌺اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی‏ جُیُوبِهِنَّ َ سوره نور ایه ۳۱ حجابت را رعایت ڪن! 🌺. اگر خدا را دوست داریم، خدا گفته است: 🕋وَ لا یُبْدینَ زینَتَهُنَّ إِلاَّ ما ظَهَرَ مِنْها...سوره نور ایه ۳۱ زیبایی‌هایتان را براے نامحرم به نمایش نگذارید! 🌺اگر خدا را دوست داریم باید ....برای برای همه اینها تلاش کنیم... ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ •-
🌦 هیچ‌کس‌راحقیرنشمار شایدهمان‌شخص، محبوب‌ودوست‌خداباشد (ع) 🦋☘
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت72 حمیدمشغول سروکله زدن باآبمیوه گیری بودکه درست کارنمیکرد.چون توی مخابرات مشغول بوددست به کارفنی خوبی داشت.هرچیزی که خراب میشدسعی میکردخودش درست کند.ازکلیدوپریزگرفته تالولای دروشیرآب.خیلی کم پیش می آمدکه بخواهیم چیزی رابدهیم بیرون درست کنند.داخل آشپزخانه خودم رامشغول کرده بودم.بامرورخاطرات دخترشینابه اولین روزهای عقدمان رفته بودم که باحمیدخیلی رسمی صحبت میکردم.اسمش راهم نمیتوانستم بگویم،ولی حالاحمیدبرای من همه چیزشده بودولحظه ای تاب دوری اش رانداشتم. باشنیدن صدای تلفن ازعالم خاطراتم بیرون آمدم.مسیول بسیج دانشگاه بود.اصرارداشت برای اردوی دانشجویان جدیدالوروددانشگاه همراهش باشم.دلم پیش حمیدبود.نمیخواستم تنهایش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان رانداشتند.بعدازموافقت حمید،هشتم آبان همراه بادانشجویان به سمت رامسرراه افتادیم.قبل ازاردوبرایش آش شله زردپختم.معمولاقبل ازاردوهایی که میرفتم برایش دو،سه وعده غذامی پختم وداخل یخچال میگذاشتم تاخودش گرم کندوبی غذانماند. هوای رامسرابری بودوباران شدیدی می آمد. بعدازیک روزبرگزاری کلاس های آموزشی،روزدوم دانشجویان راکنارساحل بردیم.دریاطوفانی بود.بادانشجوهاکلی عکس گرفتیم وبعدهم به سمت"کاخ موزه پهلوی"حرکت کردیم.فصل پرتقال ونارنگی بود.بعضی ازدانشجوهاشیطنت میکردندواز میوه های درختان باغ جلوی موزه میچیدند. باحمیدکه تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهیدمدافع حرم استان قزوین،شهید"رسول پورمراد"،به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهیدرفته است.زیادنمیتوانست صحبت کند.وقتی گفتم بچه هاازباغ پهلوی حسابی میوه چیدند،گفت:"عزیزم به اون میوه هالب نزن. بیت الماله.معلوم نیست شاه اون زمون بامال کدوم رعیت این باغ هارومال خودش کرده.اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال ونارنگی میخرم." چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم.خانه که رسیدم حمیدرفته بودباشگاه.لباسهایش راشسته بودوروی طناب پهن کرده بود.اجازه نمیدادمن لباسهایش رابشویم؛ازلباس مهمانی گرفته تالباس باشگاه ولباس نظامی.همه راخودش می شست.سال اول که طبقه ی پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیرتخلیه ی ماشین لباسشویی نداشت.وقتی هم که به طبقه بالاآمدیم آشپزخانه آن قدرکوچک بودکه درب ماشین لباسشویی بازنمیشد.برای همین هیچوقت نتوانستیم ازماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم.مجبوربودیم بااین شرایط کناربیاییم ولباسهارابادست بشوییم. دوست داشتم بعدازدوروزدوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم.سریع وسایلم راجابه جاکردم ومشغول آشپزی شدم.حمیدبه جزکله پاچه وسیرابی غذایی نبودکه خوشش نیاید.البته طبق تعریفی که خودش داشت دردوران مجردی ازپیتزاهم فراری بود.مثل اینکه بایکی ازدوستانش پیتزاخورده بودند،ولی چون خوب درست نشده بود،ازهمان موقع ازپیتزابدش آمده بود.بایادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد.وقتی برای اولین بارپیتزایی که خودم پخته بودم رادید،اولین لقمه راباچشم های بسته خورد.خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمدو لقمه های بعدی رابااشتهاخورد.بعدازآن هم نظرش کامل برگشت.جوری شده بودکه خودش میگفت:"فرزانه امشب پیتزادرست کن.اون چیزی که مابیرون خوردیم بااین چیزی که تودرست میکنی زمین تاآسمون فرق داره.مطمینی این هم پیتزاست؟!" مشغول آماده کردن بساط پیتزابودم که متوجه شدم داخل سبدنان انگاردو،سه کیلوخمیرگذاشته شده است.خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمدکه حمیدمیخواسته نان های خیلی تردراآب بزندتاازخشکی دربیاید،امابه جای پاچیدن چندقطره آب انگارنان هارابه کل شسته بود.بعدهم تاکرده وداخل جانانی گذاشته بود! زنگ درراکه زدتاپاگردطبقه ی اول پایین رفتم چنددقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالانیامد.ازپنجره سرک کشیدم.متوجه شدم درحال صحبت باپسرصاحب خانه است.سریع به آشپزخانه برگشتم وچندتاکلوچه داخل بشقاب گذاشتم تابه صاحب خانه بدهیم.وقتی ازپله ها بالامی آمد،مثل همیشه صدای یاا...گفتنش بلندشد. بعدازاحوال پرسی وتعریف کردن سیرتاپیازوقایع اردو،پرسیدم:"پسرصاحب خانه چه کارداشت؟راستی چندتاکلوچه گذاشتم کنارکه ببری طبقه پایین."حمیدبه کتابی که دردستش بوداشاره کردوگفت:"پسرصاحب خانه این کتاب روموقع سربازی ازکتابخونه ی سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بودپس بده تحویل من دادکه به کتابخونه برگردونم.کتاب"گناهان کبیره"آیت ا...دستغیب بود.به حمیدگفتم:"چه جالب.این همون کتابیه که توی کتاب فروشی هادنبالش گشتیم،ولی پیدانکردیم.حالاکه کتاب اینجاست میشینیم دونفری میخونیم." &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج اقا دانشمند 💠 موضوع: همه حرفاتو فقط به خدا بگو ‌‌‌‌
🌷امام محمد باقر علیه السلام: هیچ فضیلتی مثل جهاد نیست و هیچ جهادی مثل مبارزه با هوای نفس نیست. 📗تحف العقول ج۱ ص۲۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓گناه یعنی چی؟ 👈🏻 تا حالا از این زاویه بهش نگاه کرده بودی؟!
دوستان تا حالا دقت کردین کرونا و بدحجابی چقد شبیه همند؟ شما وقتی نزنید، ویروس واگیردار به همه سرایت میکند و بقیه رو هم آلوده میکنید و این حق النّاسه، یعنی شما باید ماسک بزنید تا عامل فردی به ویروس شما نباشید❗️ ✖حالا بد حجابی هم 🙎🏻‍♀️👠💄 یه نوع ویروسه❗️ 👌که اگر رو با مقایسه کنیم، میبینیم همونطور که ماسک جلوی ویروس رو میگیره، چادر هم جلوی بدحجابی و شهوت رو میگیره... یعنی به خاطر بی حجابی شما مردی به نمی افته و توقعش نمیره بالا که این از خانم خودم جذابتره و اندامش خوبه و خوشگلتره و آمار هم میاد پایین... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خدایا✨ تورا به آبروی حضرت زینب به بیقراری دختر سه ساله ی امام حسین به غیرت ابوالفضل العباس به حرمت موی سفید ارباب در این ایام گرامی هردستی به سوی تو بلندشد خالی برنگردان🙏 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✨✨✨✨✨✨✨
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت73 حمیدکتاب راروی اپن گذاشت وگفت:"خانوم!نمیشه این کتاب روبخونیم.ماکه این کتاب روامانت نگرفتیم. جایی هم به نام ماثبت نشده پس حق خوندنش رونداریم.کتاب جزءاموال عمومی کتابخونه است.ماوقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون ازکتابخونه امانت گرفته باشیم." تلفنی مشغول صحبت بامادرم بودم.دررابطه باخانه ی سازمانی ای که قراربودبه مابدهندصحبت میکردیم.مادرم گفت:"کم کم بایددنبال وسایل وکارهای خونه ی جدیدباشی."موقع خداحافظی پدرم گوشی راگرفت وبعدازشوخی های همیشگی پدرودختری، گفت:"امروزلیست اسامی اعزامی به سوریه راپیش ماآورده بودند.من اسم حمیدروخط زدم!یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه." گوشی راکه قطع کردم متوجه صدای گریه ی آرام حمیدشدم. طرف اتاق که رفتم،دیدم کتاب"دخترشینا"رادست گرفته وباخاطراتش اشک میریزد.متوجه حضورمن که شد،کتاب رابست وگفت:"راست میگفتی ها،زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست.همسران شهداخیلی ازخودشون ایثارنشون دادن. این که یه زن تنهایی بارزندگی روبه دوش بکشه خیلی سخته.دوست دارم حالاکه اسمم روبرای رفتن به سوریه نوشتم،اگه اعزام شدم وتقدیرم این بودکه شهیدبشم،توهم مثل این همسرشهیدصبورباشی." همان وقتی که رفقایش سوریه بودند،بحث اعزام نفرات جدیدمطرح بود.وقتی این همه شوق حمیدبرای رفتن رادیدم باخودم خیلی کلنجاررفتم که چطورخبرخط خوردنش رابگویم.حمیدکه دیدخیلی درفکرهستم،علت راجویاشد. بعدازکلی مکث ومقدمه چینی گفتم:"باباپشت تلفن خبردادکه اسمت روازلیست اعزام خط زده.ازمن خواست بهت اطلاع بدم "ماجراراکه شنید،خیلی ناراحت شد.گفت:"دایی نبایداین کاررومیکرد.من خیلی دوست دارم برم سوریه." یکی،دوساعت هیچ صحبتی نمیکرد.حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد.غروب که شدلباسهایش راپوشیدتابه باشگاه برود.وقتی به خانه برگشت،گفت که باپدرم صحبت کرده است.ازسیرتاپیازصحبت هایشان رابرایم تعریف کرد. این که خودش به پدرم چه حرفهایی زده وپدرم درجواب چه چیزهایی گفته است.بعدازتمرین،نه که بخواهدجلوی پدرم بایستد،ولی گفته بود:"دایی جان!اگه قسمت شهادت باشه همین جاقزوین هم که باشیم شهیدمی شیم. پس مانع رفتن من نشید.اجازه بدین من برم."اماپدرم راضی نشده بود.گفته بود:"اگه قراربررفتن باشه،من وبرادرت ازتوشرایطمون برای اعزام مهیاتره.توهنوزجوونی.هروقت هم سن من یاسردارهمدانی شدی،اون وقت بروسوریه." آن شب خواب به چشم حمیدنیامد.میدانستم حمیداین سری بمانددق میکند.صبح بعدازراه انداختن حمید،به خانه ی پدرم رفتم کلی باپدرومادرم صحبت کردم ازپدرم خواستم اسم حمیدرابه لیست اعزام برگرداند.گفتم:"اشکالی نداره.من راضی ام حمیدبره سوریه هرچی که خیره،همون اتفاق میفته."پدرم گفت:"دخترم!این خط،این نشون!حمیدبره شهیدمیشه.مطمین باش! "مادرم هم که نگران تنهایی های من بودگفت:"فرزانه!من حوصله ی گریه های توروندارم.خدای ناکرده اتفاقی بیفته،توطاقت نمیاری."درجوابشان گفتم:"حرف هاتون رومتوجه میشم.من هم به دلم برات شده حمیداگه بره،شهیدمیشه،ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم. شماهم خواهشارضایت بدید.حمیددوست داره بره مدافع حرم باشه ازخیلی وقت پیش راه خودش روانتخاب کرده."پدرم اصرارمن راکه دید،کوتاه آمد.قرارشدصحبت کندتااسم حمیدرابه لیست اعزامی های دوره ی جدیداضافه کنند. روزشنبه شانزدهم آبان،ساعت پنج،ازدانشگاه به خانه برگشتم.هواابری وگرفته بود.برق های اتاق خاموش بود.حمیدکناربخاری پتویی روی سرش کشیده بودوبه خواب رفته بود.پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم. هنوزچندلقمه ای ناهارنخورده بودم که ازخواب بیدارشد.صدایم کردوگفت:"کی رسیدی خانوم؟ناهارخوردی بیاباهات کاردارم."ازلحن صحبتش تاته ماجراراخواندم.باشوخی گفتم:"چیه بازمیخوای بری سوریه؟! شایدهم میخوای بری سامرا.هرجامیخوای بری برو.مادیگه ازخیرتوگذشتیم!" خندیدوگفت:"جدی جدی میخوایم بریم!امروزتوی صبح گاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن،بمونن. خیلی هاداوطلب شدن.بعدپرسیدن چندنفرگذرنامه دارن؟من دستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفردوره ی پزشک یاری رفتن؟ بازدستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفربلدن باتوپخونه برای خط آتش کارکنن؟این بارهم دستم روبلندکردم!" گفتم:"پس همه ی کارهاروکردی،فقط مونده من قرآن بگیرم اززیرش ردبشی!این دست بلندکردناآخرکاردست ماداد. راستی مگه اونهایی که سری اول رفته بودن،برگشتن که شمامیخواین برین؟"درحالی که پتوراجمع میکرد، گفت:"مابایداعزام بشیم وخط روتحویل بگیریم.وقتی مستقرشدیم،اون هابرمیگردن. &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از 
🌻 نیست نشانِ زندگی☘🍄 ❤️تا نرسد نشان تُ😍
❌غرور 🌙در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟ آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟ شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست . در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم 📚 [داستانهایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶]
💌 عاشقی را گفتند : اگر مستجاب الدعوه بودی ، چه می‌خواستی ؟ گفت : برابر شدنِ عشقِ میان من و تا دل‌های ما ، به پنهانی و آشکارا یکی شود...
🌸🍃﷽🍃🌸 🔻غم و اندوهِ زیادی🔻 امام جواد (ع) فرمودند: ⚡️مَن کَثُرَ هَمُّهُ، سَقُمَ جَسَدُهُ. 💢 هر کس که غم و اندوهش زیاد باشد، بدنش بیمار می‌شود. 📚 موسوعة کلمات الامام الجواد (ع)، ص ۲۴۰. ✨✨✨✨✨ 👌 امام جواد می‌فرماید که بدن رو از بین می‌بره... 👈 و امروزه دانشمندان و پزشکان ثابت کردند که ، بر جسمِ انسان اثراتِ ویرانگری داره:↶ ☜ انسان رو ضعیف و لاغر میکنه، و از غذا و خواب و استراحت میندازه.❗️ ☜ حتّی گاهی، بعضی از بیماری‌های لاعلاج مثل انواع سرطانها، نتیجه‌ی استرس‌ها و فشارهای روحی، زیاد، و حساسیّت است.❗️ ⁉️❗️ گذشته از این که ، خوبه یا بد، و مفیده یا مضرّ، اصلاً آدم برای چی باید غصّه بخوره؟؟!🤔 ❌ حوادثِ تلخِ گذشته، که جای نداره، چون گذشته رو نمیشه کاری کرد.👌👌 ❌ برای حوادث آینده هم نباید غصّه خورد، چون معلوم نیست آینده قراره چه اتّفاقی بیفته.👌👌 ☝️ حرف قرآن کریم هم همینه. قرآن می‌فرماید: مومن اصلاً نباید ترس، یا غم و غصّه‌ای داشته باشه:😌😊 🕋 ﺃَﻟَﺎ ﺇِنَّ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺀَ ﺍﻟﻠﻪِ ﻟَﺎ ﺧَﻮْﻑٌ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ ﻭَ ﻟَﺎ ﻫُﻢْ ﻳَﺤْﺰَﻧُﻮﻥَ (یونس/۶۲) 💢 ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ که ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﻴﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﻧﻪ ﺗﺮﺳﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ! 😱😰 "خوف و ترس"👈 برای حوادث آینده است. 😔😟 "حزن و اندوه"👈 برای حوادث تلخ گذشته است. قرآن می‌فرماید: ❌ نه خُوف داره😱، نه حُزن😔 🌴ﻟَﺎ ﺧَﻮْﻑٌ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ ﻭَ ﻟَﺎ ﻫُﻢْ ﻳَﺤْﺰَﻧُﻮﻥ.🌴 ⭕️🔴 اگر کسی پاک و با زندگی کرده باشه، نه برای گذشته‌اش حسرت میخوره، و نه ترسی از آینده داره.😌😊 👌 خدا برای ، دلِ میخواد، نه .☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کاری که جلوی ظهور (ع) را گرفته است و ما حاضر نیستیم آنرا انجام دهیم! 💠 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
♦️اعمال لیلة الرغائب 🔹امشب اولین شب جمعه ماه رجب ، "لیلة الرغائب" است. 🔹پیامبر اکرم(ص) فرمودند از نخستين شب جمعه ماه رجب غفلت نكنيد، همانا آن شب را ملائكه «ليلة الرغائب» نامند و در اين شب ملائک بر زمين نزول می‌كنند.
📚دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن هنگامی که شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون دوراندیشی و بررسی به آن اقدام کند و بدین ترتیب در بن‌بستی گرفتار آید، درباره‌ی او می‌گویند که: «دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند». یعنی کاری دستش داده‌اند که نمی‌داند چه بکند. ضرب‌المثل "دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن" در ابتدا درباره‌ی انسان نبوده و کاربردی برای او نداشته است، بلکه به جای واژه‌ی کسی در این اصطلاح، واژه‌ی گربه قرار داشته است. یعنی این دست و پای گربه بوده که توسط افرادی بی‌انصاف و حیوان‌آزار در پوست گردو قرار می‌گرفته است. « . . . سابقن افراد بی‌انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی از آذوقه منزلشان می‌کرد، گربه را گرفته و قیر را ذوب کرده در پوست گردو می‌ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک نصفه پوست گردوی پر از قیر فرو می‌بردند و سپس او را رها می‌کردند. گربه بینوا در این حال، هم به زحمت راه می‌رفت و هم چون حالا دیگر صدای پایش را همه‌ی اهل خانه می‌شنیدند، از انجام دزدی باز می‌ماند". این گربه با این حال روزگاری پیدا می‌کرد که نه تنها دزدی از یادش می‌رفت، بلکه چون کسی هم چیزی به او نمی‌داد از شدت درد و گرسنگی تلف می‌شد. این روش و ابتکار نابخردانه نسبت به این حیوان بی‌گناه که در نهایت بی‌انصافی بوده است، رفته رفته شکل ضرب‌المثل یافته و امروزه در مواردی به کار برده می‌شود که کسی را با مشکلی رو به رو کنند که "نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس"
الهی..... اموختم.... 🤲🥀
هدایت شده از 
🔶 تنها گناهے ڪه قابل بخشش نیست 🔴 شـــرڪ اسـتــ 💠 و مشرک تا ابد در جهنم مے باشد. ⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ 🔵 لات عزا و منا چه ڪسانے هستند؟ در روایت ها امده ڪه این سه شخص صالح و نیڪوڪار هستند ڪه به حجاج ڪمک میڪردند. ⚪️ و مشرڪین بـراے تقرب به الـلـہ آن ها را واسطه قرار میدهند. اگر از مشرڪین سوال ڪنید خالق و رازق چه ڪسے هست؟ 💟 جواب مے دهند : الــلــہ تنها جرمشان ⇦ واسطه ⇨ هست. ⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ ♡ الــلــہ مے فرماید: همانا ڪسانے ڪه بجز الـلــہ ✩ [هر ڪس میتواند باشد چه نبے چه امامان و چه صالحان] میخوانید بنـدگانے ماننـد شما هستند اگر راست میگویید انها را بخوانید تا شما را اجابت ڪنند (۱۹۴ اعراف) 🔴 وڪسانے ڪه به غیر الـلـہ میخوانید حتـے مالڪ پوست هستہ خرمــا هــم نیستند (۱۳فاطر) 🔴 اگر آن ها را بخوانید نمے شنوند و اگر هم بـه فرض محال بشنوند شما را اجابــت نمیڪنند و در قیامت به شرڪ شما ڪفر مے ورزند( ۱۴فاطر) 🔴 اموات و آن هایے ڪه در قبـر هستند نمیشنوند و پیامبر ﷺ نمے تواند آن ها را شنواگرداند (۲۲فاطر)
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت75 نشسته بودم کناروبه حرفهایشان گوش میدادم.به پدرم گفتم:""میشنوی چی میگن؟خوبه والا!من اینجاحی وحاضرم.یکی داره میگه طلاقش بده.یکی میگه طلاقش نمیدم!ماهم که این وسط کشک!"دوشنبه ازسرکارکه آمد،لباسهای نظامیش راهم آورده بود.گفت:"خانم!زحمت میکشی این اتیکت هارودربیاری؟چون داریم میریم سوریه نبایداتیکت های سپاه روی یقه وسینه ی لباس باشه.اگه داعشی هاازروی علایم ونشان هامتوجه بشن ماپاسدارهستیم دیگه به هیچ چی رحم نمیکنن،حتی به جنازه ی ما."لباسها راگرفتم وداخل اتاق رفتم.بابشکاف اتیکت ها رادرآوردم.چندبارهم اتوزدم که جای دوخت ها مشخص نباشد.اتیکت هاراروی اپن گذاشتم.گفتم:"این هااینجامی مونه.قول بده سالم برگردی،خودم دوباره اتیکت هاروبدوزم سرجاشون." لباس راازمن گرفت وگفت:"حسابی کاربلدشدی.بی زحمت این دکمه ی یقه ی لباس روهم کمی بالاتربدوز.لباس نظامی بایدکامل زیرگلوروبپوشونه."بانخ مشکی دکمه راکمی بالاتردوختم.وقتی دیدگفت:"چرابانخ مشکی دوختی؟بایدبانخ سبزمی دوختی."من هم گفتم:"حمیدجان!زیادسخت نگیر.این دکمه برای زیریقه است.می مونه زیرلباس.اصلامشخص نمیشه."شدیداروی آداب نظامی وبه خصوص روی لباس هایش حساس بودواحترام خاصی برای لباس پاسداری قایل بود. غروب برادرحمیدبرای خداحافظی آمد.باحسین آقادرباره ی سوریه ووضعیت نیروهایی که اعزام میشوندصحبت می کردند.حمیدبرای برادرش اناردان کرد،ولی حسین آقاچیزی نخورد.وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم.قراربودآن شب پدر،مادر،خواهرهاوآقاسعیدبرای خداحافظی به خانه ی مابیایند.میوه،موزوسیب گرفته بودیم.دیسی که میوه هارادرآن چیده بودم بزرگ بود،برای همین میوه هاکمترازتعدادمهمان هابه نظرمی آمد.حمیدهرباربادیدن دیس میوه هامیگفت:"خانومم!برم دو،سه کیلوموزبگیرم.کم میادمیوه ها."میگفتم:"نه خوبه.باورکن همین ها هم زیادمیاد.چون دیس بزرگه این طورنشون میده."چنددقیقه بعددوباره اصرارکرد.ازبس مهمان نوازبودنمی توانست نگران کم آمدن میوه هانباشد.آخرسرطاقت نیاورد.لباس هایش راپوشیدوگفت:"خانوم من ازبس استرس کشیدم دل دردگرفتم!میرم دوکیلوموزبگیرم." وقتی برگشت مانده بودم بااین همه موزچکارکنیم.دیس ازموزپرشده بود.حدسم درست بود.مهمان هاکه رفتند،کلی موززیادماند.به حمیدگفتم:"آخه مردمومن!توهم که دو،سه روزدیگه میری.بااین همه موزمیشه یه هییت راه انداخت."باوجوداینکه دیدچه قدر موززیادمانده،ولی کم نیاورد.گفت:"اشکال نداره عزیزم.عمدازیادگرفتم.بریزتوکیفت ببرخونه ی مادرت.عوض این روزایی که اونجاهستی،دوکیلوموزبراشون ببر!" ظرف هاراکه جابه جاکردم،نگاهم به اتیکت های روی اپن افتاد اتیکت اسم حمیدراکف دستم گذاشتم ونیم نگاهی به اوانداختم.باآرامش کارهایش راانجام میداد،ولی من اصلاحال خوشی نداشتم.سکوت شب ودردتنهایی روی دلم آوارشده بود.لحظه به لحظه احساس جداشدن ازحمیدآزارم میداد. آن شب استرس عجیبی گرفته بودم.چندبارازخواب پریدم ومستقیم سراغ لباسهارفتم.درتاریکی شب چشمهایم رامیبستم ودست میکشیدم تامطمین شوم اثری ازدوختها وجای خالی اتیکتهانمانده باشد.خودم راجای دشمن میگذاشتم که اگرروی لباس دست کشیدمتوجه دوخت اتیکت هامی شودیانه؟لباس رابومی کردم وآهسته اشک میریختم دلم آرام وقرارنداشت.زیرلب شروع کردم به قرآن خواندن وازخداخواستم مواظب حمیدم باشد. جنس تنهایی روزسه شنبه برایم خیلی غریب بود.طعم دلتنگی های غروب جمعه راداشت.دست ودلم به کارنمی رفت.فضای خانه راغم گرفته بود.تیک تیک ساعت تنهاصدایی بودکه به گوش میرسید.دوست داشتم عقربه های ساعت رابکشم تاساعت دوونیم که حمیدزودتربه خانه برگردد،ولی حتی آنهاهم بامن لج کرده بودندوتکان نمی خوردند.بااین که گفته بودشایددیرتربیاید،سفره ی غذاراپهن کردم.شاخه ی گل راوسط سفره گذاشتم.به یادروزهای اول زندگی که چه قدرزودسپری شد.نمی خواستم باورکنم که این آخرین روزهای بودن حمیداست.مدام چشم هایم را می بستم وبازمیکردم تاباورم بشودزندگی من همه چیزش سرجای خودش است،دلشوره هایم بی علت است،این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی که حمیدرفته بودچندروزی دلتنگی ودوری داردوبعدآن چیزی که می ماند خودحمیداست که به خانه برمی گردد.به خودم دلداری می دادم،ولی چنددقیقه بعدگویی کسی درون وجودم فریادمیزداین رفتن بی بازگشت است!دوست داشتم تاحمیدنیست یک دل سیرگریه کنم.اشکهایم تمامی نداشت. آن روزخیلی دیرآمد.تقریباشب بودکه رسید.لباسهای نظامی تنش بود؛همه هم گل مالی.برای آماده سازی قبل ازماموریت به رزمایش رفته بودند.تمام وسایل شخصی اش راازمحل کارآورده بود.انگارالهامی به اوشده باشد.این کارش سابقه نداشت.بااینکه تاقبل ازاین حتی دوره های چندماهه ی زیادی رفته بود،ولی این اولین باری بودکه تمام وسایلش راباخودش آورده بود. &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت74 چندماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم.حمیدمیگفت:"سری قبل که تنهارفتم کربلانشدبرات چادرعروس بخرم.این سری باهم بریم باانتخاب خودت بخریم."اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود.چندروزی درگیرارسال مدارک برای تمدیدگذرنامه شدیم.همه ی کارهاراانجام دادیم،ولی وام ماجورنشد.انگارقسمت این بودکه حمیدبا گذرنامه ای که برای زیارت برادرگرفته بودبه دفاع ازحرم خواهربرود. چهل روزی میشدکه سری اول اعزام شده بودند.شنبه این حرف رابه من زد.اعزامشان روزدوشنبه بود؛یعنی فقط دوروزبعد!هرچقدرمن دلم آشوب بودوحال خوبی نداشتم،حمیدپرازآرامش واطمینان بود جلوی آینه محاسنش راشانه کردوگفت:"بایدبالباس نظامی عکس داشته باشم.میرم عکاسی سرکوچه عکس بگیرم،زودبرمیگردم." ازخانه که بیرون رفت تازه ازبهت بیرون آمدم.شروع کردم به گریه کردن.هرچه کردم،حریف دلم نشدم.نبودن حمیدکابوسی بودکه حتی نمیتوانستم لحظه ای به آن فکرکنم.یک سرایمانم بود،یک سراحساسم.دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی میشدروی گلویم که:"نذاربره!باهاش قهرکن.جلوش وایسا. لج بازی کن.چه معنی میده توهمچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهیدبشه؟!"این فکرهامثل خوره به جانم افتاده بود.بغضم رامیخوردم.جلوی چشمم صحنه ی قیامت رامیدیدم که بادست خالی جلوی امیرالمومنین علیه السلام هستم.درحالی که دراین دنیاهیچ کاری نکرده ام،حتی مانع رفتن همسرم هم شده ام. بین زمین وآسمان بودم.بی اختیاراشک میریختم.حال وروزمان دیدنی بود؛یکی سرشارازبغض وگریه،یکی مملوازشوق وشعف. به چندنفرازدوستان وآشناهازنگ زدم تاشایدآنهابتوانندآرامم کنند،ولی نشد.حتی بعضی هاباحرفهایشان نمک روی زخمم پاشیدند فهمشان این بودکه چون حمیدمن رادوست ندارد،راضی شده برودسوریه!میگفتند:"جای توباشیم نمیذاریم بره.اگرتورودوست داشته باشه،میمونه!"نمیدانستندمن وحمیدواقعاعاشق هم هستیم.درست است که بیقراربودم ونمیتوانستم دلم راراضی کنم،بااین حال نمیخواستم جزءزن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتندشوهرشان به یاری حق برود نمیخواستم شرمنده ی حضرت زینب سلام ا...علیهاباشم. نیم ساعت نشدکه حمیدبرگشت.عکسهایش راباخوشحالی نشانم داد.آخرین عکسی بودکه داخل آتلیه گرفت؛سه درچهاربالباس نظامی عکس راکه دیدم به سختی جلوی خودم راگرفتم.دوست نداشتم اشکم راببیند.نمیخواستم دم رفتن دلش راخون کنم.سعی کردم باکشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض واشکی که به پشت چشمهایم هجوم آورده بودرابگیرم برای حمیدوخوشحالی اش ازخودم گذشته بودم،ولی حفظ ظاهردرحالی که میدانی دلت خون وحالت واژگون است خیلی عذاب آوربود حمیدصورتم راکه دیدمتوجه شدگریه کرده ام.بادست مهربانش چانه ام رابالاآوردوپرسید:"عزیزم!گریه کردی؟قرارمااین بودکه توهمه جامن روهمراهی کنی.این گریه هاکارمن روسخت میکنه."گفتم:"چیزخاصی نیست.تلویزیون مستندشهدارونشون میداد.بادیدن اون صحنه ها اشکم دراومد."بعدهم لبخندی زدم وگفتم:"به انتخاب توراضی ام حمید.بروازپدرومادرت خداحافظی کن.چون دوماه نیستی،نمیشه بهشون نگیم."دستم راگرفت وگفت:"قول میدی آروم باشی وگریه نکنی؟من سعی میکنم نیم ساعته برگردم.جواب دادم:"نیازی نیست زودبرگردی.چندساعتی پیش پدرومادرت بمون." ساعت شش بودکه رفت.تاازخانه خارج شدخودم رادرآشپزخانه مشغول کردم.خیلی دیرآمد.ساعت یازده راهم ردکرده بودکه آمد.فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده.تارسیدپرسیدم:"خداحافظی کردی؟عمه خیلی گریه کرد؟پدرت چی گفت؟"حمیدباآرامش خاصی گفت:"مادرم هیچی نگفت.فقط گریه کرد!"سری های قبل که ماموریت میرفت معمولابه پدرومادرش نمیگفتیم.شوکه شده بودند.اصلاباورشان نمیشدحمیدبخواهدبرودسوریه. یکشنبه دانشگاه نرفتم.حمیدکه ازسرکارآمدگفت:"بریم ازپدرومادرتوهم خداحافظی کنیم."جلوی درهنوزازموتورپیاده نشده بودیم که ازحفاظت پروازتماس گرفتندواطلاع دادندفعلاپروازلغوشده است.انگارپردرآورده بودم.حال بهتری داشتم.خانه ی مادرم توانستم راحت شام بخورم؛هرچندحمیدفقط باغذابازی میکرد.ازوقتی خبررااطلاع دادند،خیلی ناراحت شده بود. مادرم مثل من خوشحال بودوسربه سرحمیدمیگذاشت تاحمیدبه خاطرمحبتی که به من داردسفرش رابه عقب بیندازد.به شوخی به اومیگفت:"حمیدجان!حالاکه رفتنتون کنسل شده،ولی هروقت خواستی به سلامتی بری سوریه،دخترماروطلاق بده،بعدبرو!" حمیدکه حسابی ازخبرلغوشدن پروازپکرشده بودباحرف مادرم خندیدوگفت:"اولاکه رفتن مادیروزودداره،ولی سوخت وسوزنداره.دوماازکجامعلوم که من سالم برنگردم.بادمجون بم آفت نداره من مثل تازه دامادی هستم که عروسش روامانت میذاره میره جهاد." &ادامه دارد... ❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌ ♥️ @repelay 🍃♥️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 مهربانم☀️🌈 🌕🌺سلامتی و ظهور تورا آرزو میکنم🌼🍃🌹
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍حضرت محمد (ص): مومن شوخ و بامزه است و منافق اخمو و ترشرو است.
🍃🌸 ✅در زمان حضرت موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.. 🍃 یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پروردگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: 🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه 🌾تو مرا بین که منم مفتاح راه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞کلیپ سخنرانی حاج آقا دانشمند ✍موضوع: اثرات خودارضایی ونگاه کردن به فیلمهای مستهجن و تنها راه درمان آن 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】