eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت ســے ام تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد...سریع خودمو رسوندم بالاسرش...دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه -چی شده مامان؟! -ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ -کدوم پسره؟! چی میگید؟! -عههه...همین که اومده بود خواستگاریت - اها...اسمشون سید محمد مهدی هست -با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! -خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود گفتم مامان چی شده؟! گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت که بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خوابام غلط نیست مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم.. -ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ -از اونجا که تو جامعه به اون آقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون. بازم بگم؟! -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد -سلام ریحانه خوبی؟! -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه -ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ -میشناسیش -میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ -اره -کدومشون؟! -اقا احسان -احسان؟! -اره...چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط -نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی -اینا رو احسان بهت گفته؟! -اولا آقا احسان و دوما اره -به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون. ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن -چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم. -ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته -مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام -حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم. دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون ارامشیه که باید حس بشه.. وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت ســے و یکم تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. -سلام علیکم -سلام...بازم شما؟! -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم -من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست -ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم.. قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه استرس عجیبی داشتم پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی... اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم.. اقا سید وسط حرفاش بود. یهو بابام گفت: تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم -نه...میخوام ایشونم بشنون -گفتم برو توی خونه که اقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا...نه -چی گفتی؟! -بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه... حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام اما باید بهتون بگم که منم... تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود.. اصلا اول من به ایشون ... سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست. ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت ســے و دوم یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شدبعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت: خوشم باشه تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم مامانم گفت: حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل ارش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه -نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره... بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار اونجا شرط هامو میگم -از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود -مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری توی هفته خیلی استرس داشتم همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه یاد حرف سید افتادم گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن خدایا خودت میدونی حال دلم رو خودت کمکم کن اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن... یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قران رو برداشتم و اروم باز کردم. ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت ســے و ســوم خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قرآن رو اروم باز کردم سوره نور اومد شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره فک کنم جواب من همین آیه بود لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست. ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک خودت که میدونی ته دل چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود...دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود... خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد -خدایا خودت کمکم کن از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت. از استرس داشتم میمردم سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت شاید اونم استرس داشت همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم. -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان...بیا دخترم پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم... مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست... -خب...اقای علوی...من نه قصد ازار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت... من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم... ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم.. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم... فقط... حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین بغضم گرفته بود اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد... یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد. ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت ســے و چـهـارم سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم. (در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی) یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد فهمیدم اونم مشکلی نداره همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم همه شوکه شدن...این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید: دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم اروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن -لا اله الاالله -باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم و زهرا بیرون رفت هم من سرم پایین بود هم اقا سید اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... -نمیدونم چی بگم راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند: (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست. ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت ســے و پـنـجــم حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. -خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟! -نه آقا سید -اما من یه حرفهایی دارم -بفرمایید -میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه به نظرم باید به همچین ادمی حق داد -این حرفها یعنی چی آقا سید؟! -یعنی که....چطور بگم اخه.. -چیو چطور بگید -میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد -راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید -خیلی بد هستین ! -خواهش میکنم...خوبی از خودتونه -به قول خودتون لا اله الاالله -خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟! -بله بفرمایین -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... -اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم... یک ماه پس از عقد... -ریحانه جان -جانم آقایی -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده...همسفرمون میشی یه سفر بریم؟! -شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده -اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! -هیچکدوم -یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! -نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم -ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی... -هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم... -لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم -ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که -کار دارم -لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟! -صبر داشته باش دیگه راستی آقایی؟! -جانم ریحانه بانو؟؟ -اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! -کدوم مسجد؟! -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا... -اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟ -اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی -امان از دست شما بانو -ریحانه جان؟ -جان ریحانه -اونموقع ها یه اهنگی داشتی نداری الان؟ -ااااا سید -خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن -سید؟! -باشه باشه...ما تسلیم... ریحانه ؟! -جان دل -ممنون که هستی جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد... -اااا ریحانه انگار بازم درش قفله -چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم... -اخه الان وقت اذان نیست که -دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم... -ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری که اونموقع نداری... ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای... 💥پـایـان ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
میانبر به رمان چنددقیقه دلت را آرام کن👇🏻 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 https://eitaa.com/repelay/825 قسمت ۱تا۴👆🏻 https://eitaa.com/repelay/833 قسمت ۵تا۸👆🏻 https://eitaa.com/repelay/842 قسمت ۹تا۱۳👆🏻 https://eitaa.com/repelay/853 قسمت ۱۴تا۱۸👆🏻 https://eitaa.com/repelay/861 قسمت ۱۹تا۲۳👆🏻 https://eitaa.com/repelay/869 قسمت ۲۴تا ۳۵👆🏻 ❤️ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌دانی دیشب چند نفـر خوابیدند اما صبح را ندیدند و اجازهٔ حیات دوباره بہ آنها داده نشد؟! اما خـدای مهـربان بہ مـن و شمـا اجازه داد ڪه باز هم باشیـم در دنیـا بمانیـم و نفـس بکشیـم یقیناً کار خـدا، بی حکمـت نیست قطعاً تکلیفی برای مـن و شمـا مشخص کرده ڪه امـروز مأمـوریت مـا ایـن اسـت ڪه آن را بـه انجـام برسانیـم پس با هزاران شـوق و امیـد و لبـریز از بنـدگی و سپاسگـزاری بہ این تـولـد دوبـاره و شـروع مجـدد زنـدگی سـلام کـن و بگـو: #خـدایـاشڪـرت امـروز را بهتـر از دیـروز شـروع کن و از زنـدگی و زنـده بـودن در کنـار عـزیـزانـت لـذت ببـر ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 لطفا مطالب کانال رو فوروارد کنید .
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽﻫﺎ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ! ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕﻫﺎ ﮐﺞ ﻓﻬﻤﯽﻫﺎ ... ﺳﻮءﺗﻔﺎﻫﻢﻫﺎ ... ﻫﻤﻪﺍﺵ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺻﺮﻑ ﻣﯽﮐﺮﺩم ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﻊ ﺳﻮﺀﺗﻔﺎﻫﻢ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ کنم ﻣﻦ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ .... ﻣﻮضعم ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻭ نگاهشان ... ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ! ﺗﺎﺯﮔﯽﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﯽﻣﻬﺮﯼ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻻﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺭ ﻭ ﮐﺮ! ﮐﻪ ﻧﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﻧﻪ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ... ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪﺍﺵ ﺭﺍ ... ﻣﯽدانی دیر دریافتم که ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ نیستم ... ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺍست ﺑﮕﻮید ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ کند، ﺑﯽﺧﯿﺎﻝ ... می‌روم ﺩﺭ ﻻﮎ ﺧﻮﺩم ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ خواهم کرد! ‌ ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 لطفا مطالب کانال رو فوروارد کنید .
از پرسیــــــدم: خـ ـدایا چطور میتوان بهتــــ ـر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :😊 🍂گذشته ات را بدونِ هیـــچ تاســ ـفی بپـــذیر 🍃با اعتمـــاد زمـانِ حالت را بگـــ ـذران و بدونِ بـرای آینــ ـده آماده شو💪 🍂ایــ🌸ـمان را نگهـــ ـدار و تـرس را به گوشــ ـه ای انـداز . 🍃شــ ـک هایت را باور نــ ـکن📛 و هیچـــ ـگاه به بـاورهایت شــ ـک نـکن. 🍂زندگــ ـی شگـ ـفت انگیــــ ـز است 😍✨ ⚡️فقـط اگــ ـربدانید که چطــ ـور زندگی کنید ♨️مهــ ـم این نیست کــه، قشـنگ باشـی قشنگ این است که، مهـــ😎ـم باشـی حتـــ ـی بــرای 😍 ♨️مهـــ ـم نیست شیــ ـر باشـی یا آهــ ـو مهــ ـم این است با تمـــااام توان شـــ ـروع به دویدن کنــی🏃🏃 👈کـــ ـوچک باش و عـــاشـــ❤️ـــق.. که عشـــ ـق میــداند آئین بزرگ کردنت را👌 👈بگذارعشــــ ـق خاصیت باشــ ـد نه رابطـــ ـه خاص تـــو با کســی 💢مـــ ـوفقیت پیش رفتــ ـن است نــه به نقطـــ ـه ی پــایــان✋ رسیـ ـدن 💢فرقــــی نمیـ ـکند گودال آب کوچکی باشی یا دریـــ ـای بیکـــ ـران… که باشی، آسمـــ ـان در توستــــ😍 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❤️ رمان کارلا ❤️ نویسنده: ژانر: خلاصه: داستان در دو زمان روایت می شه. حال و گذشته که به موازات هم پیش می رن. ” ایمان ” و ” کارلا “. یه پسر مسلمون،یه دختر مسیحی…و عشقی که با یه دلتنگی شروع می شه.دلتنگی برای مادرهایی که نیستند… اما این همه ماجرا نیست. سوژه تکراریه.می دونم ولی قول می دم تلاش خودمو برای یه پرداخت غیر تکراری انجام بدم.همین طور یه پایان متفاوت! 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
🍃گاهى اوقات بايد ابراهيم شويم ؛ تبر برداريم و شروع به شكستن كنيم: شكستن بسيارى از آدمها در ذهنمان! بشكنيم آنهايى را كه براى قلبمان بت كرده ايم آنهايى كه چون تكّه سنگهايى ساختگى در مسير زندگى مان ايستاده اند امّا نه چيزى به قلبمان اضافه مى كنند و نه بارى از روحمان كم... آنها را بت كرده ايم چون جايي ، روزى، لحظه اى ، روحمان را فريب داديم كه حالش با آنها خوب مى شود امّا در درونمان فهميديم و در بيرون هم ديديم كه نشد، حالمان خوش نشد... ابراهيم شو! تبر بردار و بشكن آن آدمهايى كه جز خرده سنگى در مسير زندگيت نيستند و تو بت شان كرده اى؛ بشكن تا حالِ دلت خوش شود و قلبت قوى و آرام ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
bamdad.mp3
6M
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
دیروزها را گشتیم بہ دنبال امـروزها امروزها را می‌گردیم بہ دنبال فـرداها ولی همهٔ آنچه را ڪه باید ببینیم امـروز اسـت! همین ساعـت‌ها همین دقیقـه‌ها همین ثانیـه‌ها... 🌿امـروز برایتان 💜چهـار چیـز آرزو می‌کنـم 🌿نـگاه خــدا 💜ســــلامتی 🌿آرامـــش 💜و شــــــادی 🌿روزتـون پـر خیـر و بـرڪت ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
از غصه‌ها دست بکش کمی لبخند به لب‌هایت بزن پاهـایت را بـردار و راه بیفت! زندگی پر از زیبایی‌های بی‌انتهاست ؛ لذت ببر... این لحظه‌ها حق توست تو را که برای گریستن نیافریده‌اند...! نگران آدم‌هایی نباش که مدام شاخ و برگت را می‌ریزند. آنها غافل هستند که تو ریشه داری و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی! پاهایت را بردار و به کفش‌هایت ایمان داشته باش؛ آنها تو را از پیچ و خم‌ها عبور می‌دهند! روز پاییزی تون زیبا 🍂🍁🍃 ✧❥꧁♥️꧂❥✧ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
💎دلگیر مباش..! از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید صبور باش، صبر اوج احترام،به حکمت خداست دنیا دو روزه یک روز با تو یک روز بر علیه تو پس ناامید نشو زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن، فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است، بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست، زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار،حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟ روزگار صحنه ی عجیبی است ، زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی... ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است، در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟ به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده، نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه و آخرین حرف دل ... بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است پس آرام بگیر تا بزرگ شوی... ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 یاعلی✋🏻والتماس دعا
نترس بشکن !! وقتی میخواهی به هسته فندق برسی باید پوسته سخت آنرا در هم بشکنی وقتی به مغز گردو میخواهی دست پیدا کنی باز هم باید پوسته سخت آنرا بشکنی چون هسته آنها هم خوشمزه هستند و هم پر انرژی برای اینکه ما هم به هسته اصلی خودمان دست پیدا کنیم و به اصالت وجودمون برسیم و از انرژی قدرتمندش بهره مند باشیم باید پوسته سخت خودمان را در هم بشکنیم غرور تکبر خشم حسادت حرص طمع و بدان تا این پوسته سخت را درهم نشکنی به رهایی نمیرسی نترس بشکن ... 🍃مطالب ناب دررمانهای عاشقانه _ مذهبی 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 👆👆👆
دنبال باشید 🔹 می‌گویند هر وقت خواستی «پارچه‌ای» بخری؛ آنرا در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن اگر «چروک» برنداشت، «جنس خوبی» دارد. آدم‌ها نیز همينطورند!!! 🔸 آدم‌هايی كه بر اثر فشارها و ، اخلاق، و رفتارشان عوض می‌شود، و «چروک» برمی‌دارند؛ اينها جنس خوبی ندارند‼️ ♨️و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، و اعطای مسئولیت به ایشان،به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود. مراقب انتخاب آدم‌های اطرافمان باشیم. 👈هر کسی لیاقت هر چیزی ندارد👉 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
سلام دوستان✋🏻 قرار عاشقی هر شب در کانال زیر گذاشته میشه علاقمندان به این فایل زیبا و معنوی میتونن قرارهای عاشقی رو از این کانال دنبال کنن 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3427794975Cfb7c775934
گفتند:☺ زیبایی را معنـــا کن✨ با غرور گفت;زیبایی آن است ڪہ☝ میدانے زیبایے امــّـا،💛 آݩ را براے هرڪسی خرج نمی کنی ┄┄┅┅┅❅❤❁❤❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
من فقط موهایم را پوشاندم❕ نه را 🤔 ❣ ؛ نشانه بی سوادی نیست✋‼️ 🔴 هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده ... ܓ✾☘✾☘✾☘✾☘✾☘✾ حرفم رو به اونایی هست👈 که فکر میکنند🤔 که چون چادر سر میکنم املم🙄 و هیچی نمیفهمم😕 باید بگم🙂 دقیقا اشتباه فکر میکنید 😠 که چیزی که نیازه رو میدونم و میفهمم.. ❣چادرم به هیچ عنوان مانع پیشرفت من نمیشود...✋⛔️ ✅یه نصیحت❗️ به کسایی که این جوری فکر میکنند😏 باید بگم کسی که تورو بخواد💞 نگاه به زیبایی اندامت نمیکند 😱 نگاه به زیبایی اندیشه ات میکند...😉👍 ☑️بدون که هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده این رو تاریخ ثابت کرده...والسلام. ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
لطفا عضو شین کانال بسیار خوبیه مطالبشو خودم استخراج میکنم کپی نیست در زندگی روزمره خیلی به کارتون میاد بجای عضو شدن در چند کانال در یک کانال عضو شین به صرفه است 🙏🏻🌹 منتظر حضورتون در جمع گرم و صمیمی خودمون هستم