eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_دوم الین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر با خوشحالی چرخید سمت ایلیا و گفت: _تحصیلات که براتون مهم نیس هس؟! ایلیا متعجب از اینهمه خوشحالی و ذوق امیرحسین گفت: +ن...نه...چطور؟! امیر با شنیدن این حرف از شدت خوشی تند تند شروع به حرف زدن کرد: _ببین من یه دختری میشناسم بنده خدا دنبال کاره.تحصیلاتشم دیپلمه...ینی...ولش کن اصن تو که گفتی تحصیلات مهم نیس.سابقه کار چی مهمه؟!اصن مهم باشه یا نباشه قبلا تو بوتیک لباس فروشی کار میکرده بوتیک ستاره تو خیابون سینما سعدی...میتونه...میتونه بیاد پیش تو برا کار؟! ایلیا با چشمای گشاد و متعجب زل زده بود به امیر که تند تند کلمات رو پشت سرهم ردیف میکرد. +اممم...باشهه... بعد با قیافه شیطونی ادامه داد: +حالا کی هس این دختری که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟! امیر متوجه شد که داره گند میزنه.پیش خودش فکر کرد کم مونده دستم برا ایلیا رو شه! ظاهرش رو خونسرد نشون داد و گفت: _راستش دوست خواهرامه...بهم رو زده ازم خواسته کار براش پیدا کنم...دیگه منم... ایلیا با لبخند شیطونی حرف امیر رو قطع کرد و گفت: +باشه...باشه...حالا هرکی...فردا بگو بیاد مجتمع سینا تو خیابون زند... امیر با تعجب تکرار کرد: _زننند؟!بابا تو همچین گفتی یه هایپر کوچیک گفتم حالا تو پایین ترین نقطه شهره!!!زند که مال بچه پولداراس!! ایلیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت: +نه بابا اونطوریاهم نیس...البته سرمایه ای که بابا به عنوان قرض بهم داده کم نیس... امیرچشماشو تنگ کرد و گفت: _همون پس...سرمایه پدرجان میلیاردی بوده!!! ایلیا لبخندی زد و در تایید حرف امیرحسین گفت: +اِاای!!! امیرحسین به یاد آورد که ایلیا همیشه پولدارترین پسر مدرسه بوده و کمک هایی که پدرش به مدرسه متقبل میشد میلیونی بوده!!! بعد از چند دقیقه دیگه صحبت از هم خدافظی کردن و امیر با خوشحالی زایدالوصفی به سمت خونه رفت... 🍃 با حس گرمای شدید از خواب پرید... از درون گرمش بود و حس میکرد داره میسوزه... عرق کرده بود ولی دست و پاش یخ بود... گلوش خشک شده بود و به شدت میسوخت... نیاز شدیدی به یک جرعه آب گرم داشت ولی بی حال تر از اونی بود که بخواد پاشه و تا آشپزخونه بره تا آب بخوره... سرش خیلی درد میکرد...همه ی بدنش کوفته بود ولی در خودش توان بلند شدن از روی تخت و قرص خوردن رو نمیدید.تصمیم گرفت با همه ی دردهایی که داشت بجنگه و دوباره بخوابه... ولی نیازی با جنگ نبود چشماشو روی هم گذاشت و طولی نکشید که دوباره به خواب رفت...فقط در آخرین لحظه فکری به ذهنش خطور کرد: 《کاش کسی بود که یه لیوان آب به دستش بده》...! 🍃 به خونه رسید... عصر بود و خورشید کم کم در حال غروب...وارد راهرو ساختمون که شد کمی مکث کرد.نمیدونست اول به خونه خودشون بره و خبر رسیدنش رو به خانواده بده یا به خونه الینا بره و خبر خوب کارمند شدنش رو به الینا بده!!! با اندکی تفکر به این نتیجه رسید که اگه اول به خونه الینا بره بهتره چون اگه میرفت خونه خودشون دیگه راه فراری از خونه نداشت!!! با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نفس زنان جلو واحد الینا رسید با خودش فکر کرد《چرا با پله اومدم؟!》سری برای خودش تکون داد و زمزمه کرد: _دیوونه شدم رفت!!! قدمی جلو رفت و زنگ در رو زد.همینطور که منتظر بود دستی به موهاش کشید تا مثلا مرتب تر بشه... دوباره زنگ زد.ایندفعه دستی به پیرهنش برد و مثلا صافش کرد... بازم کسی در رو باز نکرد... دوباره زنگ زد ولی بازم در باز نشد!!!چندبار با مشت به در کوبید و وقتی دید بی فایدس موبایلشو از جیبش درآورد تا به الینا زنگ بزنه!شماره الینارو داشت.خودش روز اولی که الینا به اینجا اومده بود &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 کفش هامو در آوردم و دمپایی هام رو می پوشم یاد این خونه به خیر یاد روز های خوشمون دستی به نرده بودن کشیدم و پله ها رو بالا رفتم .رسیدم به اتاقم ،همون شیشه ی دوست داشتنی ام ،که کل حیاط ازش دیده میشد ،کل این شهر و چراغ هاش ...فوتبال دستیه پاشا ...! آینه م روی تخت می افتم ،دلم واسه این اتاق تنگ شده بود بعد از دوسال بلخره رسیدم به خونه ی خودم ،خونه ی پدری ...کش و قوسی به بدنم میدم .صدای مامان از پایین می اومد صدای خنده اش و صدای بم پاشا که می گفت:بابا نیست ؟ بی توجه به بحث هاشون خاطرات دو سال پیش رو یاد آوری کردم ،خاطرات روز های خوش زندگیم ! صدای زیور خانوم بلند میشه :خانوم چی بریزم براشون قهوه ،نسکافه ،چایی یا شیر کاکائو -چی می خوری پاشا؟ -چایی اگه باشه -تو چی می خوری پناه؟ جواب نمیدم ،دوست داشتم از هوای بهاری اتاقم لذت ببرم ،روزهای خوب و کوچه خلوت روبه روی خونه مون !زمان می برد تا دوباره دلم با مامان و بابا صاف بشه . نگاهی به ساعت روی دیوار میکنم ،پله ها رو پایین میام و روی مبل میشینم .زیور خانوم چایی برام میاره .پاشا کنارم میشینه . -ناهار چی بزارم ؟ -چی میخورین ؟ من هیچی نمیگم،پاشا نگام میکنه و بعد رو به زیور خانوم میگه :به یاد قدیما ماکارونی با سس خرسی لبخندی بهش میزنم ،مامان و زیور خانوم هم لبخندی میزنه ،یادش بخیر چه خاطراتی داشتیم . -ولی من ناهار نمی مونم -چرا؟ -نمی خوام فضای خوش خانوادگیتون بهم بزنم -این چه حرفیه پاشا؟ -بابا منو اینجا ببینه قش قلق به پا میکنه انگار دوباره غم به دل مامان تزریق بشه ،پاشا بلند میشه و به سمت در میره ،در باز میشه ساکت نگاهی به در میکنم ،بابا بود ،پاشا خشکش میزنه !بابا با بهت به منو پاشا نگاه میکنه . پاشا سرش رو پایین می گیره :سلام ...مامان من دیگه برم به سمت در میره که بابا مچش رو میگره الانه که دوباره دعوا بشه .پاشا وایمیسته . -اومدی پسر؟ چشمام چهار تا میشه ،این بابا ،بابای من ؟ پیشونی پاشا رو به پیشونی خودش میچسبونه . -ببخشید بابا ،من خیلی بابای بدی بودم ،تو رو اونطوری میزدم ،پناه رو با دست خودم بدبخت کردم ،میشه منو ببخشی؟ مطمئن بودم پاشا هم تا الان شاخ در آورده ولی چون پشتش به من بود چیزی نمی دیدم .بابا پاشا رو ول کرد ،پاشا سرجاش میخکوب شده بود .جلوی من اومد :اومدی پناهم؟اومدی دخترم؟ منو می بخشی بابا ؟ با بهت خیره شدم به چشم های قهوه ایش ،این واقعا بابای من بود؟بهروز میلانی؟ *** زیور خانوم گوشت ها رو ورز داد ،نگام به باغچه بزرگمون بود که حالا سبز سبز بود .پاشا منقل رو درست می کرد. -میگم بعد شام یه فوتبال دستی بزنیم ،دلم برا فوتبال دستی تنگ شده مامان حرصی نگاش می کنه:دلت برای فوتبال دستیت تنگ شده بود ؟ -نه برا شما هم تنگ شده برا نگاه(با دستش بینی نگاه رو فشار داد ،نگاه لبخند دلنشینی زد و سینی کباب رو جلو تر آورد .) برا بابا برا پناه سیخی از کباب ها رو بر میداره و روی منقل میزاره .نگاه گوجه ای رو تو دهن پاشا میچبونه ،بابا مبهوت قامت رشید پسرش بود و من محو باغچه سرسبزمان . -دست شما درد نکنه زیور خانوم -خواهش میکنم آقا پاشا این زندگی رو دوست داشتم ،این حال خوب رو ... -پناه بریم فردا کارای دانشگات رو انجام بدیم؟ -فکر بدی نیس اگه تا حالا حذفم نکرده باشن -واست مرخصی گرفتم -تو کی واسه من مرخصی گرفتی؟ -دیگه دیگه 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay