رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصتم الینا ب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_یکم
بعد از این حرف سریع از پله های کنار تخت پایین اومد و رفت سمت کشو.اسما هنوز در این فکر بود که چه اتفاقی افتاده که با برخورد شال آبی رنگی به صورتش به خودش اومد.
حسنا در حالی که شال را دور گردنش محکم میکرد گفت:
+اسماااا...زود باش دیگه...
حسنا از اتاق رفت بیرون و اسما رفت جلوی آینه.
خانم و آقای رادمهر با دیدن حسنا آنطور حاضر و آماده مشکوک نگاهی به هم کردند.
آقای رادمهر چشمی باریک کرد و پرسید:
+کجا تشریف میبرید؟!
حسنا دستپاچه دنبال جواب می گشت که اسما با خونسردی ظاهری از اتاق بیرون اومد و گفت:
+بالا پیش الی!زنگ زد گفت یکم حالش خوب نیس.ازمون خواست بریم پیشش.بریم؟!
حسنا نفس عمیقی کشید و در دلش به خاهرش احسنت گفت.
اسما همیشه فقط پنج دقیقه توی شوک چیزی می ماند و شاااید دستپاچه میشد.ولی بعد سریع حفظ ظاهر میکرد.
آقای رادمهر نگاهی به همسرش که در حال مطالعه بود انداخت.مهرناز خانم متوجه نگاهش شد و شانه ای بالا انداخت.
آقای رادمهر رو به دوقلوهاکرد و گفت:
+اشکال نداره...
هنوز حرف آقای رادمهر تمام نشده حسنا به طرف در پرواز کرد.
اما اسما با همان خونسردی ظاهری منتظر ادامه حرف پدر بود.
+فقط یادتون نره که فردا دانشگاه دارید...
اسما با یادآوری کلاس فردا که راس ساعت هشت برگزار میشد آهی کشید و بی حوصله گفت:
+بااشه...
بعد از این حرف به سرعت به حیاط اومد.اما اثری از الینا یا امیرحسین نبود.حسنا زیر سقف ایستاده بود و به در حیاط خیره شده بود.
با شنیدن صدای پای اسما برگشت و گفت:
+امیر گف دو دقیقه دیگه میرسن...بابا چی گف!
اسما شونه ای بالا انداخت و گفت:
+هیچی...کلاس فردارو...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در پارکینگ ساختمون باز شد و ماشین امیر اومد داخل.
هردو به طرف ماشین امیر پرواز کردن.امیر قبل از اینکه ماشین به سراشیبی پارکینگ برسه ایستاد و از ماشین پیاره شد.
بارون هنوز به شدت میبارید.
امیر ماشین رو دور زد و به سمت در الینا رفت.
با باز کردن در الینا هم کمی چشماشو باز کرد اما با دیدن امیرحسین دوباره بست.
امیر با دلی شکسته رو به دوقلو ها که منتظر توضیح بودن گفت:
+زیر بارون بودن...حالش...شون...حالشون خوب نیس...ببریدشون داخل!
اسما و حسنا بدون وقت تلف کردن زیر بغل الینارو گرفتن و بردنش طبقه بالا.
اسما و حسنا شیفتی تا صبح بالای سر الینا که به شدت تب کرده بود و هر ازگاهی هذیان میگفت بیدار موندن و صبح به ناچار به چشمایی پف کرده از خونه زدن بیرون.
ساعت هشت و نیم صبح بود که با حس سوزش بسیار زیاد گلوش از خواب بیدار شد.حالش اصلا خوب نبود.باران شب قبل بدجور مریضش کرده بود.
با یادآوری شب گذشته دوباره بغض به گلوش حمله کرد.با چه بدبختی اون کار رو پیدا کرده بود.حالا باید چی کار میکرد!!!
تمام بدنش درد میکرد و داغ بود.ولی اگه همونطور راحت و آسوده دراز میکشید کار گیرش نمیومد.
به سختی از روی تخت بلند شد.به حمام رفت تا شاید دوش آب گرم بدن خشک شدشو نرم کنه...
با بی میلی نصف لیوان شیر خورد و برای آماده شدن به اتاق رفت.
پالتو و لباس های کلفت زمستانه با خودش به شیراز نیاورده بود.
چند دست لباس آستین بلند روی هم پوشید و مانتوی سرمه ای همیشگیشو روش پوشید.
سویی شرت خاکستری رنگش رو به تن کرد و با برداشتن چادرش از روی چوب لباسی به سمت در رفت.
با باز کردن در راهرو موجی از سرما با سمتش حمله کرد و باعث شد دوباره همون لرزش دیشبی به وجودش رخنه کنه.
تمام سلول های بدنش خواهش میکردن که برگرده به اتاق گرم و نرمش و از فردا بره دنبال کار ولی الینا نمیتونست آروم بگیره.
نفس نصف و نیمه ای کشید و به حیاط رفت.
خواست در کوچه رو باز کنه که صدای امیر از پشت متوقفش کرد:
+الینا خانوم.
برگشت و عصبی نگاش کرد:
-بله؟!
+کجا میرید؟!مگه حالتون خوب شده؟!
-به خاطر لطف بعضی ها دارم میرم دنبال کار.
امیر با پشیمانی سری پایین انداخت و گفت:
+من که دلیل کارمو گفتم عذرخواهیم کردم.الآنم داشتم میرفتم برای شما دنبال کار.شما هم بفرمایید استراحت کنید.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_دوم
الینا که به نسبت لحن امیر نرم تر شده بود گفت:
-نمیتونم برم استراحت کنم.نه تا وقتی که نگرانم.
+من قول میدم شما از فردا سر کار جدید مشغول به کارید...حالا میشه برید استراحت کنید؟!
خودش از خداش بود بره استراحت کنه.برای همین سری تکان داد و به داخل رفت در حالی که تمام فکرش این بود
《چرا امیرحسین انقدر اصرار به استراحت داره؟!!》
تو سرش به دنبال جواب گشت و فقط به این جواب رسید:
《خودش مقصر مریض شدنم بود》...
👈باراݧ ڪمے آهسٺہ ٺر اینجا ڪسے در خانہ نیسٺـــ
مڹ هسٺم و ٺنهایے و دردی ڪہ نامش زندگيست...👉
🍃راوی
الینا بعد از رسیدن به طبقه خودش از خدا خواسته بدون تعویض مانتو و شلوارش و با وجود ضعف شدیدی که از گرسنگی داشت زیر پتو خزید و به ثانیه نکشید خوابش برد.
امیرحسین به محض اینکه مطمئن شد الینا به طبقه بالا رفته گوشی موبایلشو در آورد و امروز رو برای خودش مرخصی رد کرد.
به خودش و به الینا قول داده بود که امروز یه کار خوب برا الینا پیدا کنه.گندی بود که خودش زده بود و حالا هم باید درستش میکرد.
اول از همه با چندتا از دوستاش برای کار ترجمه صحبت کرد.هرکدوم اول که فهمیدن طرف مقابل نصف عمرش آمریکا بوده کلی استقبال کردن ولی وقتی امیرحسین در برابر سوالشون اقرار میکرد که الینا فقط دیپلم داره بعد از کلی عذر خواهی به امیرحسین میفهموندن که نمیتونن فردی مثل الینارو بپذرین!
وقت نماز ظهر شده بود و امیر کماکان بی هدف تو خیابونای
شلوغ شیراز می گشت...
نزدیکای شاهچراغ بود که از رادیو صدای اذان بلند شد.
🍃
بعد از خوندن نمازش بلند شد و رفت سمت ضریح.
خیلی وقت بود که دلش زیارت کشیده بود...
خیلی حرفا برای گفتن داشت...
حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بگه...
با دلی پر به ضریح رسید و شروع به راز و نیاز کرد.
متوجه زمان در حال گذر نبود...
فقط حرف میزد و راز و نیاز میکرد...
ازجوانه ی ریشه زده در دلش گفت و از شاهچراغ کمک خواست تا از دل الینا هم بتواند با خبر شود...
با بی میلی از ضریح دل کند و رفت تا جایی دو رکعت نماز زیارت بخواند.
بعد از نماز در حال خروج بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+امیرحسین؟!
متعجب کمی سرش را چرخاند و با دیدن دوست قدیمی اش لبخند بزرگی زد و با ناباوری و شادمانی گفت:
_ایلیا؟!؟!
ایلیا با عجله از بین جمعیت رد شد و به سمت امیرحسین اومد و به محض اینکه به امیرحسین رسید همدیگر رو در آغوش گرفتن
چند ثانیه ای در آغوش همدیگر بودن که امیر چند بار با دست به پشت ایلیا زد و خودش رو عقب کشید.
هردو با دقت همدیگر رو برانداز میکردن که ایلیا گفت:
+چقدر عوض شدی پسر؟!نشناختمت با شک صدات زدم.
امیر خنده ی مردانه از سر داد و گفت:
_ولی ماشالا تو هیچ تغییری نکردی.هنوز همون بچه خرخون سال چهارمی!!!
هردو بلند خندیدن و همدیگه رو به سمت در خروجی هدایت کردن.
به صحن که رسیدن شروع کردن به حرف زدن:
+امیر چه خبرا؟!تو کجا اینجا کجا؟!شما مگه تهران نبودین؟!
_چرا بودیم.ولی بابا منتقل شد شیراز دیگه ماهم مجبوری اومدیم.تو چه خبر؟!مگه درست تموم نشده؟!چرا برنگشتی تهران؟!
+منم دوسالیه که درسم تموم شده تا پارسال تهران بودم اما کاری گیرم نیومد اومدم شیراز تا یه کاری راه بندازم.
_خب کاریم گیرت اومد؟!
ایلیا پوزخند مسخره ای زد و گفت:
+به...داداشتو دس کم گرفتیا!معلوم که گیرم اومده.ینی گیرانداختمش...
امیر خواست از چگونگی کار ایلیا بپرسه که خود ایلیا توضیح داد:
+راستش با کلی خواهش و دادن تعهد و غیره و ذالک بابام راضی شد یه پول کوچیکی بهم بده خودمم با گرفتن چندتا وام تونستم بالاخره یه هایپر کوچیک تاسیس کنم.البته هنوز خیلی مشکل داریم...
_مشکل؟!چه مشکلی پسر تو که گل کاشتی!!!
+نه بابا هنوز خیلی کار داره فروشگاه.هنوز چندنفر رو برای بخش مواد غذایی نیاز داریم.
با شنیدن این حرف جرقه های امید در قلب امیر روشن شد...
با خوشحالی که توانایی پنهان کردنش را نداشت پرسید:
_ینی نیاز به فروشنده داری؟!
ایلیا کمی لبهایش را جمع کرد و گفت:
+اممم...فروشنده که نه!منظورم یکیه که مثلا تو بخش مواد غذایی تبلیغ محصولی رو بکنه یااا چمیدونم به سوال مشتریا جواب بده و ...چمیدونم از این کارا دیگه...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
.
" سلامٌ عَلیٰ مَنحوراً فی الوُراء "
سلام بر آنکه در
ملاء عام سرش را بریدند...
#محرم 🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم 🏴
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_دوم الین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_سوم
امیر با خوشحالی چرخید سمت ایلیا و گفت:
_تحصیلات که براتون مهم نیس هس؟!
ایلیا متعجب از اینهمه خوشحالی و ذوق امیرحسین گفت:
+ن...نه...چطور؟!
امیر با شنیدن این حرف از شدت خوشی تند تند شروع به حرف زدن کرد:
_ببین من یه دختری میشناسم بنده خدا دنبال کاره.تحصیلاتشم دیپلمه...ینی...ولش کن اصن تو که گفتی تحصیلات مهم نیس.سابقه کار چی مهمه؟!اصن مهم باشه یا نباشه قبلا تو بوتیک لباس فروشی کار میکرده بوتیک ستاره تو خیابون سینما سعدی...میتونه...میتونه بیاد پیش تو برا کار؟!
ایلیا با چشمای گشاد و متعجب زل زده بود به امیر که تند تند کلمات رو پشت سرهم ردیف میکرد.
+اممم...باشهه...
بعد با قیافه شیطونی ادامه داد:
+حالا کی هس این دختری که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟!
امیر متوجه شد که داره گند میزنه.پیش خودش فکر کرد کم مونده دستم برا ایلیا رو شه!
ظاهرش رو خونسرد نشون داد و گفت:
_راستش دوست خواهرامه...بهم رو زده ازم خواسته کار براش پیدا کنم...دیگه منم...
ایلیا با لبخند شیطونی حرف امیر رو قطع کرد و گفت:
+باشه...باشه...حالا هرکی...فردا بگو بیاد مجتمع سینا تو خیابون زند...
امیر با تعجب تکرار کرد:
_زننند؟!بابا تو همچین گفتی یه هایپر کوچیک گفتم حالا تو پایین ترین نقطه شهره!!!زند که مال بچه پولداراس!!
ایلیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+نه بابا اونطوریاهم نیس...البته سرمایه ای که بابا به عنوان قرض بهم داده کم نیس...
امیرچشماشو تنگ کرد و گفت:
_همون پس...سرمایه پدرجان میلیاردی بوده!!!
ایلیا لبخندی زد و در تایید حرف امیرحسین گفت:
+اِاای!!!
امیرحسین به یاد آورد که ایلیا همیشه پولدارترین پسر مدرسه بوده و کمک هایی که پدرش به مدرسه متقبل میشد میلیونی بوده!!!
بعد از چند دقیقه دیگه صحبت از هم خدافظی کردن و امیر با خوشحالی زایدالوصفی به سمت خونه رفت...
🍃
با حس گرمای شدید از خواب پرید...
از درون گرمش بود و حس میکرد داره میسوزه...
عرق کرده بود ولی دست و پاش یخ بود...
گلوش خشک شده بود و به شدت میسوخت...
نیاز شدیدی به یک جرعه آب گرم داشت ولی بی حال تر از اونی بود که بخواد پاشه و تا آشپزخونه بره تا آب بخوره...
سرش خیلی درد میکرد...همه ی بدنش کوفته بود ولی در خودش توان بلند شدن از روی تخت و قرص خوردن رو نمیدید.تصمیم گرفت با همه ی دردهایی که داشت بجنگه و دوباره بخوابه...
ولی نیازی با جنگ نبود چشماشو روی هم گذاشت و طولی نکشید که دوباره به خواب رفت...فقط در آخرین لحظه فکری به ذهنش خطور کرد:
《کاش کسی بود که یه لیوان آب به دستش بده》...!
🍃
به خونه رسید...
عصر بود و خورشید کم کم در حال غروب...وارد راهرو ساختمون که شد کمی مکث کرد.نمیدونست اول به خونه خودشون بره و خبر رسیدنش رو به خانواده بده یا به خونه الینا بره و خبر خوب کارمند شدنش رو به الینا بده!!!
با اندکی تفکر به این نتیجه رسید که اگه اول به خونه الینا بره بهتره چون اگه میرفت خونه خودشون دیگه راه فراری از خونه نداشت!!!
با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نفس زنان جلو واحد الینا رسید با خودش فکر کرد《چرا با پله اومدم؟!》سری برای خودش تکون داد و زمزمه کرد:
_دیوونه شدم رفت!!!
قدمی جلو رفت و زنگ در رو زد.همینطور که منتظر بود دستی به موهاش کشید تا مثلا مرتب تر بشه...
دوباره زنگ زد.ایندفعه دستی به پیرهنش برد و مثلا صافش کرد...
بازم کسی در رو باز نکرد...
دوباره زنگ زد ولی بازم در باز نشد!!!چندبار با مشت به در کوبید و وقتی دید بی فایدس موبایلشو از جیبش درآورد تا به الینا زنگ بزنه!شماره الینارو داشت.خودش روز اولی که الینا به اینجا اومده بود
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_چهارم
شماره رو از الینا گرفته بودتا در مواقع اضطرار برادرانه کمکش کنه!!!
با چندبار بالا و پایین کردن لیست مخاطبین بالاخره نام الینا مالاکیان رو پیدا کرد.انگشتش رو روی اسم کشید و منتظر برقراری تماس شد.چند دقیقه ای صبر کرد اما کسی از اونور خط پاسخ گو نبود.
قطع کرد و دوباره زنگ زد...
پنج بار زنگ زد و کسی جواب نداد...
چندبار دیگه با مشت به جون زنگ و در افتاد ولی بی فایده بود...
نمیدونس چرا دلش انقدر شور میزنه...
فکر کرد شاید الینا طبقه پایین باشه...
با عجله به سمت پله رفت و وقتی به اولین پله رسید با کف دست به پیشونیش زد و همونطور که با حرص زمزمه میکرد پاک دیوانه شدم وارد آسانسور شد...
به محض رسیدن به طبقه همکف خودش رو از آسانسور پرت کرد بیرون و رفت سمت خونه.
با رسیدن جلو در خونه کلیدش رو از جیبش در آورد و در قفل چرخاند.همینکه وارد خونه شد مهرناز خانم سر چرخوند و با دیدن امیرحسین گفت:
+به به...شازده پسرم چه عجب یه سر به خونه زدی!!!
با وجود استرس و دلشوره ی بی دلیلی که داشت برای اینکه مادرش به چیزی شک نکنه خندید و گفت:
_سلام مامان گلم...ببخشید کارم امروز یکم زیادتر بود وقتم نکردم زنگ بزنم که دیرمیام.ولی حالا نگران نباش اگه مشکلت ناهار ظهر که اضاف اومده خودم دربست در خدمتم.بده تا تهشو میخورم.
مهرناز خانم با خنده گفت:
+لازم نکرده!ناهارتم برو همونجایی بخور که تا حالا بودی!
امیر خندیدو پرسید:
_جیغولوا کجان؟!
جیغولوا مخفف کلمه ی دوقلوهای جیغ جیغو بود که امیر از خودش ساخته بود.
مهرناز خانم اخم تصنعی کرد و گفت:
+بچه هام انقدر خسته بودن ظهر ساعت سه رسیدن خونه ناهار خورده نخورده رفتن تو رختخواب.
سطل آب سردی روی امیر خالی شد!پس الینا اینجا هم نبود!...
مونده بود چکار کنه که مهرناز خانم به یاری اش شتافت:
+امیر برو دخترارو بیدار کن خیلی خوابیدن...
به سرعت قدمی به سمت اتاق برداشت که صدای مهرناز خانم بلند شد:
+امیرحسین...درست صدا بزنیا نه با داد و بیداد!
امیر بد خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاق دوقلوها.
در اتاق بسته بود.تقه ای به در زد و بعد از چندثانیه در را باز کرد.
اسما که با صدای در از خواب پریده بود با چشمانی نیمه باز منتظر بود ببینه کی وارد اتاق میشه.با دیدن امیرحسین چشماشو بست و ناله مانند گفت:
+پوووف بازم تو؟!
امیر بی توجه به اسما چندقدمی به داخل اومد و گفت:
_پاشین...پاشین...اسما حسنا با دوتاتونم.زود بلند شید.
حسنا که تازه از سروصدای امیرحسین بیدار شده بود با چشمای بسته نالید:
+اااه چته زود زود میکنی!!؟؟
_پاشین ببینم الینا خانوم کجاس؟!
دخترا از سوال ناگهانی امیرحسین چنان جا خوردن که هردو متعجب چشماشون کامل باز کردن و گفتن:چییی؟!
اسما:تو چکار الینا داری؟!
حسنا در تایید حرف اسما سری تکون داد و گفت:
+راس میگه!به توچه الی کجاس!!
امیر که تازه متوجه سوتی خودش شده بود گفت:
_آخه میدونین من دیشب...اه اصن قضیش طولانیه فقط اینو بهتون بگم که من باید یه خبر خیلی مهم رو هرچی سریعتر بهشون بگم...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_قبل از اینجا رفتم در خونشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.چندبار زنگ در و موبایلشونو زدم ولی بی فایده بود!...
اسما با بی حوصلگی گفت:
+وا خب حتما سرکاره!!!
حسنا:اره بابا سرکاره الی خیلی وقتا اضاف کاری قبول میکنه!!!
امیر متعجب از حرف حسنا پرسید:
_اضاف کاری؟؟!!برا چی؟!
حسنا:چمیدونم وقتی ازش میپرسیم میگه زندگی خرج داره!!!
امیر همینطور که در دل دعا میکرد که حقوق این شغله بیشتر باشه گفت:
_حالا به هرحال بهتون بگم که الینا خانوم امروز سرکار نرفتن صبح دیدمشون جلو در گفتن امروز استراحت میکنن.
اسما پتورو روی سرش کشید و گفت:
+اه امیر چه گیری هستی تو!خب حتما حالش بهتر شده رفته سر کار...الیناس دیگه هرکاری ازش ممکنه...
امیر کلافه پتو رو از روی سر اسما کشید اونور و گفت:
_اسما!الینا خانوم امروز نمیتونسته بره سرکار.آخه...آخه دیشب اخراج شد!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#امام_زمان عج گلی🌹 که به تنهایی جهان را گلستان میکند💐
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
✨گره های زندگی✨
✍پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباساش ریخت و پیرمرد گوشههای آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر میگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد: «ای گشاینده گرههای ناگشوده،
عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش گشوده شد و گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
«من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود»
👈🏽پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانههای گندم روی همیانی از زر💰 ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
📜نتيجه گيري مولانای بزرگ از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفـــتاح راه
📚 حکایتهای معنوی
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_چهارم شم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_پنجم
اسما و حسنا روی تخت نیم خیز شده پرسیدن:
+چی شددده؟!؟!
حسنا با عصبانیت همانطور که از پله های تخت پایین می اومد گفت:
+ینی چی امیرحسین؟!هیچ معلومه شما دوتا دیشب کجا رفتین؟!یه مهمونی بوده ها!اون از وضع دیشب الینا.خیس و تب کرده.این از الان که میگی الینا اخراج شده.دیشبم که هرچی ازت میپرسم الینا چرا اینجوریه هیچی نمیگی!!
امیر مستاصل گفت:
_توضیح میدم...خب؟!ولی الان بیاید اول الینا خانومو پیدا کنیم!!!
اسما غرغر کنان از جا بلند شد:
+پیدا کنیم پیدا کنیم!گم که نشده!حتما خوابه!
حسنا چشم غره ای با امیرحسین رفت و گفت:
+برو بیرون نکنه منتظری جلو تو آماده شم یا شایدن باید اینجوری برم دنبال الینا؟!
بعد هم با دست به بلوز شلوار لیمویی با طرح کیتی که تنش بود اشاره کرد.امیر با حرص و عصبانیت از اتاق بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد.
چند دقیقه بعد دخترا حاضر و آماده از اتاق خارج شدن.مادر با دیدن اونا با اون ظاهر آماده با تعجب گف:
+کجا با این عجله؟!پیش الینا حتما!بابا یک دقیقه تو خونه بمونید به کسی بر نمیخوره ها!
حسنا به سمت مادر رفت بوسه ای روی گونش نهاد و گفت:
+زودی برمیگردیم!الینا طفلک مریضه...یه سر بزنبم بیایم باعش؟!
اسما هم با بوسه ای روی گونه مادر حرف حسنا رو تایید کرد.
مهرناز خانم بوسه ای به سر حسنا و اسما زد و گفت:
+زود برگردینا!!!
دخترا با صدای بلند چشم گفتند و خواستن از در بیرون برن که امیرحسین با صدای بلندی از تو اتاق گفت:
_حسنا این تو اتاق منه مال توا؟!
اسما و حسنا متعجب نگاهی به هم انداختن که حسنا با صدای بلندی جواب داد:
+چی مال منه ؟!
_بیا تا نشونت بدم...
دخترا به ترتیب وارد اتاق شدن و در رو بستن.امیر حسین وقتی از بسته شدن در مطمئن شد دسته کلیدی رو از رو میز تحریر برداشت و داد دست حسنا.
حسنا متعجب به کف دستش نگاه کرد و پرسید:
+این چیه؟!
_کلیدای زاپاسه!مال طبقه بالا هم روشه.یکی یکی امتحان کنید ببینید کدومش بهش میخوره.فقط جا نزاریدا.کلیدارو از تو کشو بابا برداشتم.
اسما با خنده گفت:
+امیرحسین جان؟!برادرم؟!خوبی؟!مگه داریم میریم دزدی؟!خب زنگ میزنیم خودش بیاد در باز کنه!!!
امیر دستی چنگی به موهاش زد و گفت:
_خب من زدم باز نکردن.میگم ینی...شاید...
حسنا پرید وسط حرف امیر و گفت:
+باشه...بریم...
بعدهم دست اسمارو کشید و از اتاق رفت بیرون.
همین که سوار آسانسور شدن حسنا پرسید:
+خاهرم؟!به نظرت رفتار امیرحسین یکم عجیب نشده؟!
اسما با خنده جواب داد:
+به.تازه فهمیدی خاهرم؟!من خیلی وقته فهمیدم!!!
حسنا چشمکی زد و گفت:
+ینی میگی...
ادامه ی حرفشو با ادا درآوردن نشون داد و به حالت نمایشی آستیناشو بالا زد و گفت:
+آره؟!
اسما:آررره!!!
با رسیدن جلو واحد الینا اسما دستشو گذاشت رو زنگ و حسنا با مشت به در می کوبید.اما بی فایده بود.حسنا دسته کلید رو از جییش درآورد.
صدای اسما به نشانه اعتراض بلند شد:
+حسنااا؟!واقعا میخوای مثل دزدا بری تو؟!
+نه ولی...ولی امیر راس میگه...ممکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه...الی حالش اونقدری خوب نبود که بره بیرون...این جواب ندادناشم نگران کنندس...هان؟!
درحالی که سرشو کج کرده بود با چشماش منتظر تایید اسما بود که اسما با تکون دادن سرش و فشردن لباش روی هم مهر تایید زد و حسنا یکی یکی کلیدارو امتحان کرد تا بالاخره در خونه باز شد...
با باز شدن در به داخل رفتن و با دیدن سکوت و تاریکی خونه بیشتر وحشت کردن.
حسنا بلند صدا زد:
+الینا؟!الی؟!الینا خونه ای؟!
صدای زمزمه های ناله مانند الینا از توی اتاق به گوششون رسید و باعث شد با عجله به اتاق برن...
اسما با دیدن الینا روی تخت که خیس عرق بود و هرازگاهی با ناله هزیون میگف هیین بلندی کشید و رفت سمت تخت الینا و شروع کرد به تکون دادن الینا و صدا زدن.
حسنا هم به تخت نزدیک شد و دستشو گذاشت روی پیشونی الینا و با بغض گفت:
+اسما!خیلی تب داره چکار کنیم؟!
اسما به جای جواب دادن به حسنا دوباره صدای الینا زد که حسنا با بغض و صدای بلندی گفت:
+اسماااا میگم تب داره.داره هزیون میگه.تو صداش میزنی؟نکنه انتظار داری بلندشه بغلت کنه؟!
اسما با ترس دستشو عقب کشید و دست از صدا زدن برداشت.
حسنا با سرعت از روی تخت بلند شد و گفت:
+میرم مامانو خبر کنم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_ششم
اسما بی حرف روی تخت نشسته بود که با تشر حسنا از جا پرید:
+تو هم پاشو زانو غم بغل نگیر.پاشو یه تشت آب کن پاشوووو!!!
بعد هم سریع به طبقه بالا رفت و دستشو گذاشت روی زنگ.ثانیه ای بعد امیر در رو باز کرد و گفت:
_چه خبرته مگه سر همراته؟!
حسنا بی توجه امیر رو کنار زد و بلند صدا زد مامان؟!ماماااان؟!
مهرناز خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
+چه خبرته؟!صدات چرا افتاده تو کلت؟!
حسنا با عجله چادر مادر رو از رو چوب لباسی برداشت و همونطور که میداد دستش با صدایی که لرزش مشهودی بخاطر بغض داشت گفت:
+مامان...مامان تروخدا بیاین بالا...حال الینا اصلا خوب نیس...مامان تروخدا...تب کرده...هزیون میگه...وای مامان نکنه چیزیش بشه...
سطل آب یخ برای دومین بار روی سر امیرحسین خالی شد...
الینا تب کرده بود و امیرحسین خودش را مقصر میدانست...
مهرناز خانم با اینکه خودش هم از اینهمه استرس حسنا هول شده بود سعی کرد با لحن آرامی کمی هم خودش هم حسنا را آرام کند:
+خیل خب مامان.بیا بریم بالا.ایشالا که طوریش نیس...بیا بیا...
بعد هم هردو با عجله از جلو چشمان متعجب و پریشان امیرحسین رد شدند...
مهرناز خانم با دیدن الینا توی اون وضعیت پی به دلیل استرس حسنا برد و بدون فوت وقت مشغول پاشویه کردن الینا و خوراندن قرص شد.
تب الینا که کمی پایین تر اومد نگاهی به ساعت کرد.هفت شب بود.با عجله از جا بلند شد و رو به اسما که در حال عوض کردن پارچه ی خیس روی پیشونی الینا بود گفت:
+اسما پیشش بمونید من میرم یه سوپی براش درست کنم.
بعدهم در حالی که از کنار تخت بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت غرغرکنان گف:
+الله اکبر!ینی بچه تو این سن و سال باید خودش تنها زندگی کنه؟!خدا میدونه الان خانوادش در چه حالن!ابن بچه اینجا داره پر پر میشه!اصن گیرم بچه گناه کبیره بکنه باید بندازیش بیرون؟آخه بگو تو مادری؟!...
با تشر اسما حرف مهرناز خانم نصفه موند:
+ماماااان...چرا غیبت میکنید؟!
مهرناز خانم لا اله اللهی گفت و از اتاق خارج شد و حسنا با ظرف پرآب وارد اتاق شد.
🍃
مهرناز خانم به طبقه ی خودشون رفت.وارد واحد که شد متوجه حضور آقای رادمهر شد و بعد از سلام شروع به توضیح دلیل نبودش کرد.اما خیلی کوتاه و مختصر نه تا حدی که دل بی قرار امیرحسین رو آروم کنه.
مهرناز خانم تو آشپزخونه در حال پختن سوپ بود.آقای رادمهر روبروی تلویزیون و امیرحسین...
امیرحسین سعی داشت حواسشو جمع متن روبروش کنه که باید ترجمه میشد اما سعی و تلاشش بی فایده بود!!!
تو ذهنش فقط و فقط یک جمله جولان میداد
《حال الینا چطوره؟!》
بالاخره بعد از نیم ساعت مهرناز خانم به داد دل بی قرارش رسید:
+امیر مامان میای این سوپو ببری طبقه بالا؟!من دیگه حوصله ندارم.
مثل تیر از کمان رها شده پرید طرف آشپزخونه.
سعی کرد کاملا خونسرد سینی سوپ رو از رو میز آشپزخونه برداره.داشت از آشپزخونه خارج میشد که مهرناز خانم صداش زد:
+امیرحسین.سوپو میبری از دخترا حالشو بپرس ببین دیگه نیازی به کمک من نیس؟!
چقدر از مامان ممنون بود...!!!
🍃
نیم ساعت بعد از رفتن مهرناز خانم الینا گیج از خواب بیدار شد و اول از هر چیز چهره ی دو دختر مهربان رو دید که نگرانی تو چشماشون موج میزد.
حسنا دستی به پیشونی الینا کشید و با مهربانی گفت:
+هوووف بالاخره بیدار شدی...
الینا لبخند بی جونی زد و پلکاشو به هم فشرد.
اسما هم در حالیکه تو دلش خداروشکر میکرد با لحن شاد و شوخی برا تغییر جو گف:
+اه پاشو دیگه.حوصلمونو سر بردی!چهارساعته خوابی!
الینا خنده ای کرد که سریع باعث شد به سرفه بیفته...
سرفش که قطع شد گفت:
_شما چجور اومدین اینجا؟!
حسنا اشاره ای به دسته کلید روی میز کرد و گفت:
+زاپاس...
الینا خواست سوال دیگه ای بپرسه که اسما پیش دستی کرد و گفت:
+حرف نباشه...الان مجبوری همه چیز رو تعریف کنی.دیشب کجا رفتین؟چی شد؟!چرا مریض شدی؟!چرا دیشب خیس آب بودی؟!و...دیگه دیگه آهاااان چرا اخرااج شددددی؟!؟!!
با شنیدن آخرین سوال دوباره غم عالم تو دلش لونه کرد.مخصوصا چند روز دیگه که آخر ماه آذر بود و باید اجاره ی واحدش رو به آقای رادمهر پرداخت میکرد.
تو این چند ماه با هر سختی بود اجارشو سر وقت پرداخت میکرد.هیچ دلش نمیخواست بدقول جلوه کنه.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
▪️
حاجی خدا بیامرز میگفت :
تاحالا دیدین وقتی انگشتتونو میذارین کف دست نوزاد چه جوری محکم انگشتتونو می گیره؟
الهی شش ماهه ی اباعبدالله (ع) همونجوری دستتونو بگیره.... 🌹
مرحوم آیت الحق آیت الله حق شناس در عالم رؤیا امام حسین علیه السلام را دیده بود.
امام حسین علیه السلام به ایشان فرموده بودند : "حق شناس چرا به علی اصغر ما متوسل نمی شوی؟
مگه شما علی اصغر ندارید؟
آقای حق شناس هم در خواب عرض کرده بود که آقا صبر کنید روضه خوان صدا کنم. امام (ع) فرمودند نمیخواد به روضه خوان بگی، خودت روضه علی اصغر را بخوان."
یکی از ویژگیهای آیت الله حق شناس که بسیاری از شاگردان و علاقه مندان او از آن آگاه بودند، مراتب ارادت وی به حضرت علی اصغر(ع) و استمداد از روضه ایشان است. ایشان برای برآورده حاجات توسل به این شیرخوار بزرگوار روضه ایشان را توصیه می فرمودند. لازم نیست که خیلی مفصل روضه خوانی شود. همین که با توجه به این باب الحوائج ششماهه بگویید:
السلام علیک یا علی الاصغر السلام علیک و رحمة الله و برکاته
یا
اَلسلام علیک یا علی بن الحسین الاصغر علیه السلام ، بِاَبی اَنْتَ و اُمّی و نفسی ...
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨﷽✨
🔰جور دیگر باید دید
◀️ در کودکی همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.
نزد روانپزشک رفتم و مشکلم را گفتم
روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 50 دلار بده و بیا تا درمانت کنم"
از آنجایی که این پول را نداشتم که بپردازم بیخیال شدم و نرفتم.
شش ماه بعد آن پزشک را در جايي دیدم پرسید: "چرا نیومدی؟"
گفتم: "خُب، جلسهای پنجاه دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه وانت نو خریدم"
پزشک گفت: "عجب! میتونم بپرسم اون نجّار چطور تو رو معالجه کرد؟"
گفتم: "به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم، دیگه هیچکس نمیتونه زیر تختت قایم بشه❗️"
📌 سخت ترین و گرانترین راه حل الزاما بهترین راه حل نیست.
📌 برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم.
📌 محدودیتها همیشه بد نیست گاهی باعث خلاقیتهای ارزنده ای میشود.
📌 چشمها را باید شست جور دیگر باید دید.
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣